کوشش برای یک بازسازی.(2)


میدان بزرگ با آن بقایای ویرانه خاکستری محلی‏ است که در کنارش مقر هیتلر قرار داشت. یک بلوک بتونی، در واقع از یک آتشفشان زیرزمینی پرتاب گردیده، یک سنگ قبر. من از میان کشتزارِ پوشیده از برف می‌‏گذشتم، در پشت سرم باد پرچم بزرگ قرمز رنگی را بر فراز دروازه براندنبورگ تکان می‌داد. اسب‌‏ها چهارنعل از روی دروازه به پائین فرود می‌‏آمدند یا به سمت آسمان پرواز می‏‌کردند و به همراه صلیبِ شکستهِ سیاه رنگ محو می‏‌گشتند. دانه‌‏های سفید برف در هوا تلو تلو می‌‏خوردند؛ من به هتلم می‌‏روم، جائی که پیشخدمت با ادبی خود را در برابرم تا کمر خم کرد و صورت غذائی که به زبان آلمانی و روسی چاپ شده بود را به دستم داد. من غذائی را انتخاب و او سفارش مرا یادداشت کرد و با نوک پنجه پا به سمت آشپزخانه رفت. من پشت میز نشستم و پاسپورتم را که به نام و نام خانوادگی من صادر شده بود لمس کردم، پاسپورتی که در داخل آن مشخصات من و یک یادداشت وجود داشت: علامت ویژه: ندارد. هم پاسپورت واقعی بود و هم نام من.
ادامه
در این لحظه هیچ چیز وجود ندارد. امروز صبح بدون داشتن جهانبینی از خواب برخاستم. همه چیز خاکستری رنگ بود. من روزنامه را برداشتم و مشغول خواندن شدم، بخصوص خبرهای مربوط به سیاست را. هنوز هم آنچه "سیاسیون" می‏‌گویند برایم جالب است. بعد از خوردن صبحانه، سیاست قدرت‏‌های بزرگ را دیگر درک نمی‏‌کنم. بعضی اوقات اما چنین به نظرم می‏‌رسد که انگار چیزی از آن می‌فهمم. هنگام نهار و هنگام شب دوباره نمی‌‏توانم آن را درک کنم. تا جائی که بتوانم طرحی از هستی دیروزم را تصور می‌کنم، بلافاصله بعد از بیداری ادعا می‌‏کنم، نه کاتولیک نه کمونیست و نه به اصطلاح "شاعر" بوده‏‌ام. من عقیده شخصی نداشتم. حالا بعد از ترک کردن تختخواب رادیو را روشن می‏‌کنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر