اسکلت.


حدود نیمه شب بود که به درب اتاق کارم ضربهای زده شد. ضربه استخوانی بود، بنابراین نمیتوانست خدمتکارم باشد، زیرا او تقریباً صد و پنجاه کیلو وزن دارد و انگشتان چاقش مانند لاستیکهای یک خودرو حالت فنری دارند. دوباره درب اتاق به صدا میآید، پر انرژیتر و استخوانیتر. درب باز میشود و یک اسکلت کامل با ساعت شنی و داس داخل میگردد. اسکلت پوزخند دائمیش را نشان میدهد و بدون آنکه به من به نحوی سلام بدهد میگوید: "تو باید بروی، ساعتت به پایان رسیده است."
من میگویم: "این بی استعدادی شما را نشان میدهد که در مقابل یک منتقد تآتر از شیلر Schiller نقل قول میکنید. یا اینکه می‌خواهید قریحه خود را برای هنر سخنرانی از طرف من چک کنید؟ بنابراین من باید از همان ابتدا بگویم که شما نمیتوانید بر روی صحنه بروید. ممکن است بدن شما هنوز زیبا باشد و شما در بین تمام دندههایتان استعداد داشته باشید اما ظاهرتان دیگر برای تآتر کاملاً مناسب نیست. شما باید خودتان اعتراف کنید که در جوانی رنج بردهاید."
اسکلت میگوید: "تو باید بمیری" و داسش را میچرخاند.
من میگویم: "لطفاً داس را در گوشهای بگذارید، وارد شدن به یک اتاق کار با ابزار کشاورزی به این بزرگی شایسته نیست."
اسکلت با تعجب کاسه چشمهایش را گشاد میسازد، اما سمبول کشاورزیش را کنار دیوار قرار میدهد.
من دوستانه میگویم: "حالا بفرمائید بشینید. چه چیزی باعث بازدیدتان از من شده است؟"
اسکلت با سر و صدا بر روی یک صندلی میشیند.
او میگوید: "وقتت به سر رسیده است" و عصبانی نگاهم میکند.
من میگویم: "شما روشی تقریباً کلیشهای برای گفتگو دارید. اما ساعت من نخوابیده است، من همین حالا آن را کوک کردم."
اسکلت ساعت شنیاش را روی میز میگذارد و با یک انگشت نه چندان تمیز استخوانی خود به آن اشاره میکند.
من میگویم: "من خودم را توسط ساعت خودم تنظیم میکنم و نه ساعت شما. در ضمن این یک ساعت پخت تخم مرغ است و در حقیقت از فروشگاه <اغلب و بی فایده>. یک طراحی ظاهراً خوب. چند دقیقه برای پخت یک تخم مرغ آبپز شل لازم است؟"
اسکلت میگوید: "تو باید بمیری!"
من میپرسم: "و برای نوع سفتش؟"
اسکلت حرکتهای تهدید آمیزی انجام میدهد، جمجمهاش را تکان میدهد، دندههایش را به سر و صدا میاندازد و با دستهایش پارو میزند.
من میگویم: "اینطور با استخوانهایتان عشوهگری نکنید. وقتی شما اینطور طنازید پس لااقل از استخوانهایتان مراقبت کنید، آنها را یک بار به درستی با خمیر دندان تمیز کنید و بعد با پارچه نرم چرمی برق بیندارید. یا اینکه سردتان است؟ پس خواهش میکنم نزدیکتر به اجاق بشینید. این سر و صدای اندام شما مزاحم صحبتمان میشود. من به اندازه کافی کار برای عادت کردن به پوزخند زدن دائمیتان دارم."
اسکلت می‌گوید: "من مرگ هستم" اما به ایجاد سر و صدا خاتمه میدهد و نزدیکتر به اجاق میشیند. جای تعجب نبود، زیرا استخوان‌ها به شدت خیس شده بودند و فقط نگاه کردن به آن میتوانست به آدم احساس رماتیسم دست دهد.
من میگویم: "من مایلم از شما خواهش کنم که شوخی نکنید. شما چیزی بیشتر از یک اسکلت نیستید، یک استخوان متحرک پر سر و صدا که با ساعت شنی و ابزار کشاورزی شبها به قدم زدن میپردازد تا نشان دهید که زحمت میکشید. من این کار شما را بی ظرافت مییابم. ببینید، من قصد داشتم حالا برای خواب به تختخواب بروم و شما میآئید و با گفتن اینکه ساعتی را که من همین حالا کوک کردهام خوابیده است مزاحم خلق و خویم میشوید. این کار قشنگی نیست."
اسکلت تا اندازهای خجالتزده و ساکت با ایما و اشاره ساعت شنی روی میز را به من نشان میدهد.
"حالا بس کنید با این ساعت شنیتان. البته که زمان هم برای تخم مرغ شل پخته شده و هم برای تخم مرغ سفت پخته شده به سر رسیده است. من خودم هم این را میبینم. من حالا این ساعت شنی را اگر به این وسیله به شما کمکی میشود با کمال میل میخرم. زیرا من از اینکه شما چنین پریشان دیده میشوید متأسفم."
اسکلت میگوید: "من در واقع حالم خوب نیست."
"این کار درستیست که حالا میخواهید سر عقل بیائید. من خیلی مایلم به شما یک سیگار تعارف کنم، اما انگار که بی فایده است، زیرا که دود دوباره فوری از چشمانتان بیرون میآید و فکر نکنم لذت چندانی داشته باشد، چون شما رو به پائین از یک نفوذ پذیری هوا برخوردارید و دود را نمیتوانید اصلاً به پائین فرو برید. وگرنه یک چنین بدن مشبکی مزایای بزرگی دارد، آدم همیشه میتواند چک کند و ببیند که آیا همه چیز روبراه است یا نه."
اسکلت میگوید: "من فکر میکنم که کشیدن یک سیگار حالم را خوب کند. بعلاوه استخوانهایم را محکم میسازد."
اسکلت شروع به کشیدن سیگار میکند و دود را از حدقه چشمهایش به بیرون میدهد.
من می‌گویم: "سیگار کشیدن هیچ کمکی به شما نخواهد کرد اگر شما درست و حسابی از استخوانهایتان مراقبت نکنید. بعلاوه وقتی شما دود را از حدقه چشمهایتان به بیرون میدهید خیلی شیک دیده میشود."
اسکلت میگوید: "استخوانهایم محکمی خود را خیلی از دست دادهاند. در آخرین بازدیدم بعنوان مرگ، وقتی من هنوز مؤفقیتهای بزرگی داشتم و اثرات شگفتانگیزی بدست آوردم متوجه گشتم که استخوانهایم صدای آرامتری میدهند."
"من به شما گفتم، ترساندن مردمی که هنوز اسکلت خود را درونشان حمل میکنند با ساعت شنی و ابزار چمنزنیتان مناسب و معقول نیست. احساس پاک همدردی این مردم در برابر اسکلت در دیگرانی که مانند شما زندگی وابسطهای میگذرانند باید مانع این کار شما شود. بعلاوه من خمیر دندان توصیه کردم و میخواهم با کمال میل یک جعبه از آن را به شما بدهم."
اسکلت میگوید: "من رطوبت زیادی در خودم حس میکنم و قطعاً دیگر تحمل تر شدن ندارم. به همین دلیل هم در جستجوی شغل دیگری هستم که خشکی بیشتری تضمین کند."
من میگویم: "من خیلی میترسم که ظاهرتان آنجا هم سدی برایتان بوجود آورد. نظر شما در باره مومیائی شدن چیست؟ این تقریباً تنها گزینه مناسب برای اسکلتیست که برای تعویض شغلش غفلت ورزیده است."
اسکلت میگوید: "اگر قرار باشد که مدام در اطراف بایستم به استخوانهایم فشار خواهد آمد."
من میگویم: "عزیز من، هر کاری به استخوانهایتان فشار خواهد آورد. وضعیت فعلی ظاهرتان باعث این امر است. به جای دیگری بجز استخوانهایتان هم نمیشود فشار بیاید."
اسکلت میگوید: "من تا اندازهای به امکان تأثیر گذاردن شخص خودم عادت کردهام" و استخوانهایش را با رضایت تکان میدهد. "همانطور که اشاره کردم من در نقش مرگ، مخصوصاً با ارائه ساعت شنیام اغلب تأثیر شگفتانگیزی بر جا گذاشتهام. گرچه نمیتوانم در دراز مدت این کار شبانه را تحمل کنم اما مایلم یک چنین شغلی بدست آورم."
من یاری دهنده میگویم: "من میخواهم چیزی به شما بگویم. حالا که شما میتوانید با ساعت شنیتان چنین استادانه عمل کنید ــ چطور است من به شما فروشگاه <اغلب و بیهوده> را توصیه کنم؟ شما میتوانید آنجا در قسمت وسائل آشپزخانه در کنار میز ساعت تخم مرغ پزی چهره درخشانی از خود نشان دهید. آنجا برای شما جای خشک و مطبوعیست و قطعاً از طرف همه تحسین خواهید شد."
اسکلت از جا میجهد و با انگشتان استخوانیش هر دو دستم را میفشرد، من هم متقابلاً و قلبانه انگشتان او را میفشرم و بعداً دستم را با دقت ضد عفونی میکنم. صبح اسکلت را با خمیر دندان تمیز کردم، کت و شلواری زیبا و کفش ورنی به او پوشاندم و او را با یک توصیهنامه به فروشگاه <اغلب و بیهوده> فرستادم.
<اغلب و بیهوده> با فروش ساعتهای تخم مرغ پزی سود فراوانی بردند. همه میخواستند اتوماتیک جدید را ببیند که با کت و شلوار شیک و با یک جمجمه و ساعت تخم مرغ پزی شنیای در دست هر از گاهی میگوید: پس از سه دقیقه "وقتت به سر رسیده است ــ تخم مرغ شل آبپز" و بعد از ده دقیقه "وقتت به سر رسیده است ــ تخم مرغ آبپز سفت."
وقتی من بعد از چند هفته برای قدم زدن به خیابان رفتم یک ماشین مجلل از کنارم گذشت. درون ماشین اسکلت در لباس راه راه تنیس نشسته بود، یک کلاه حصیری بر روی جمجمه داشت و یک سیگاربرگ کلفت میکشید که دودش از حدقه چشمهایش بیرون میزد. او اصلاً به من نگاه نکرد. بشریت تا مغز استخوان ناسپاس است.

فرد فیزیکی.


هاینریش هیلفلوز Heinrich Hilflos دستیار آرایشگر سه ساعت در بیرون اداره گذرنامه و نیم ساعت هم داخل آن انتظار کشید. چشمهایش کودنانه شده بودند، بازوی چپش به خواب رفته و بازوی راستش کاملاً بی حس شده بود، پای چپش هم به خواب رفته و پای راستش به طرز مشخصی کوتاهتر به نظر میآمد. سرش شبیه به سطل آشغال پر و معدهاش مانند یک سطل آشغال خالی شده بود. در غیر این صورت اما عاقبت وقتی کارمند نگاهش را به او انداخت هنوز حالش خوب بود.
کارمند میپرسد: "چه میخواهید؟"
"من مدارک هویتم را گم کردهام و مایلم مدارک جدیدی به دست آورم."
"نام شما چیست؟"
" هاینریش هیلفلوز."
"آدم که چنین نامی ندارد."
"من نگفتم که آدم چنین نامی دارد، بلکه گفتم که من چنین نامیده میشوم."
"شما چه کاره هستید؟"
"در وحله اول انسان و در وحله دوم هنرمند مو."
"در کجا به دنیا آمدهاید؟"
"در نویتومیشل Neutomischel"
"در کدام بخش؟"
"در هیچ بخشی، در یک تختخواب."
"آیا شما ابلهید؟"
"خیر، من هنرمند مو هستم."
"آیا شاهدی برای این تولد دارید؟"
"من فکر میکنم که مادرم باید آنجا بوده باشد و من با کمال میل او را بعنوان شاهد توصیه میکنم."
"مادرتان کجا زندگی میکند؟ آیا دارای اوراق هویت است؟"
"همین حالا میخواستم از آن صحبت کنم. من دقیقاً نمیدانم که مادرم در حال حاضر کجاست. البته او یک گواهی فوت داشت، یعنی من آن را داشتم، اما من دیگر این گواهی را ندارم، زیرا که من مدارک هویتم را گم کردهام و حالا مایلم مدارک جدیدی داشته باشم."
"پس مادرتان فوت کرده است؟"
"من نمیدانم که آیا او مرده است. هیچکس این را نمیداند. اما او درگذشته است."
"مادر شما چه کاره بود؟"
"مادر من یک زن بود."
"منظورم این نیست. منظورم این است که شغلش چه بود."
"همه کاره."
"پدرتان چه کسی بود؟"
"گمان کنم که پدرم یک مرد بود."
"مگر شما کودنید؟"
"خیر، من هنرمند مو هستم."
"من میخواهم بدانم که پدر شما چه نامیده میگشت؟"
"من هم اغلب میخواستم این را بدانم."
"بنابراین شما اصلاً چیزی از او نمیدانید؟"
"خیر، نمیدانم. مادرم بسیار با وجدان بود و فقط در باره چیزهائی حرف میزد که از دانستن آنها اطمینان کامل داشت."
"پدر و مادربزرگتان چه میکردند؟"
"پدر و مادربزرگم پدر و مادر مادرم بودند."
"من میخواهم بدانم که شغل آنها چه بوده است."
"پدربزرگم یک مرد بود و مادربزرگم یک زن. تقریباً شبیه چنین چیزی هم باید پدر و مادربزرگ پدریم بوده باشند."
"آیا شما اغلب اینطور گیجید؟"
"خیر، من هنرمند مو هستم."
"مادرتان کی فوت کرده است؟"
"من این را نمیدانم. در هر صورت اما پس از به دنیا آوردنم."
"من هم چنین تصور میکنم."
"پس چرا از من چیزهائی میپرسید که خودتان هم جوابش را میدانید؟"
"من دستور میدهم شما را بیرون بیندازند. احتمالاً شما نمیدانید که کجا هستید؟"
"من بجز دستها و پاهایم که به خواب رفتهاند و بغیر از آنهائی که نمیدانم کجا هستند خوب میدانم که در یک اداره هستم. من هنرمند مو هستم و مدارک هویتم را گم کرده‏ام و مایلم که مدارک جدیدی داشته باشم."
"آیا مدرکی که معرف شما باشد دارید؟"
"من یک قبض پرداخت نشده لباسشوئی دارم."
"این بعنوان مدرک قابل قبول نیست."
"اگر شما پرداخت پول قبض را تقبل میکردید بعد متوجه میگشتید که این قبض لباسشوئی واقعیست."
"یک قبض لباسشوئی اما انسان نیست، شما باید به من ثابت کنید که شما یک انسانید."
"این کار در یک اداره بسیار مشکل است."
"شما کندذهنید؟"
"خیر، من یک هنرمد مو هستم."
"فعلاً اینکه شما هنرمند مو هستید بی اهمیت است. اول باید وجود فیزیکی خود را ثابت کنید."
"من فکر میکردم که یک هنرمند مو یک شخص فیزیکیست."
"من هم این را رد نمیکنم. اما اول باید یک شخص وجود فیزیکی داشته باشد تا بعد بتواند یک هنرمند مو شود."
"من که گفتم، من در وحله اول یک انسانم و در وحله بعد یک هنرمند مو."
"تا وقتی که شما یک مدرک کاغذی نداشته باشید هیچ چیز نیستید، نه یک انسان، نه یک هنرمند مو. بروید پیش یک پزشک و بگذارید گواهی دهد که شما یک فرد فیزیکی هستید. بعد خواهم دید که چه کار میشود برایتان انجام داد."
هاینریش هیلفلوز پاهای به خواب رفتهاش را بیدار میسازد و به نزد یک پزشک میرود.
پزشک میپرسد: "چه کسالتی دارید؟"
هاینریش هیلفلوز میگوید: "یک کاغذ لازم دارم."
پزشک میگوید: "کاغذ را در خرازی میشود بدست آورد و نه پیش من."
هاینریش هیلفلوز میگوید: "کاغذی که در خرازی بدست میآورم ثابت نمیکند که من یک انسانم. من به کاغذی احتیاج دارم که ثابت کند من یک انسانم، یک فرد فیزیکی."
پزشک میگوید: "شما به آدرس اشتباهی مراجعه کردهاید، من میخواهم برایتان آدرس جدیدی بنویسم."
پزشک برای او آدرس جدیدی مینویسد و هاینریش هیلفلوز با تشکر از او خداحافظی میکند.
در خیابان نگاهی به کاغذ و آدرس میاندازد. بر روی کاغذ آدرس یک تیمارستان نوشته شده بود.
هاینریش هیلفلوز تصمیم میگیرد به آنجا نرود. او کاغذ آدرس را داخل جیب خود میکند و دوباره به سمت اداره گذرنامه به راه میافتد. او دوباره سه ساعت در مقابل اداره گذرنامه و نیم ساعت داخل اداره گذرنامه انتظار میکشد. این بار دست و پای راستش به خواب رفتند، دست چپش به کلی بی حس گشت و پای چپش بطور واضح کوتاه. سرش دیگر شبیه به بک سطل آشغال پر نبود بلکه شبیه یک ماشین تصادف کرده شده بود و معدهاش شبیه به یک واگن خالی حمل و نقل اداره راهآهن دولتی. بجز اینها اما هنوز حالش تا وقتی که کارمند او را مورد خطاب قرار میدهد خوب بود.
کارمند میپرسد: "چه میخواهید؟"
"من یک گواهینامه از پزشک برای اثبات فیزیکی بودن شخص خودم آوردهام؟"
کارمند کاغذ را نگاه میکند.
"این آدرس تیمارستان است."
"این را میدانم. پزشک آن را برایم نوشت."
"پس چرا به آنجا نرفتید؟"
"به نظرم رسید که اگر خودتان به آنجا بروید بهتر باشد."
"منظورتان چیست؟"
"منظورم این است که در تیمارستان زودتر مؤفق خواهند شد شما را متقاعد سازند که من یک فرد فیزیکی هستم."
کارمند میگوید: "مطلب به متقاعد ساختن من مربوط نمیگردد. من ابداً مخالفتی با اینکه شما یک فرد فیزیکی هستید ندارم. اما من باید در پرونده مدرکی دال بر این موضوع داشته باشم. انسان شدن یک فرد فیزیکی باید در پرونده ثبت گردد، و موضوع اعتماد نیست. در فهمیدن اینطور ضعیف نباشید."
"نه خیر، من یک هنرمند مو هستم."
"این برای من مهم نیست. بروید و برای اثبات فیزیکی بودنتان مدرک بیاورید."
هاینریش هیلفلوز پاهای به خواب رفتهاش را بیدار میسازد و میرود. اما او به تیمارستان که فکر میکرد در آنجا کمک کمی به او خواهند کرد نمیرود، بلکه به یک نجاری میرود. او در آنجا یک تخته محکم به ضخامت سه اینچ تهیه میکند، زیرا که باید وجود فیزیکی خود را ثابت میکرد.
مسلح به این تخته دوباره به سمت اداره گذرنامه به راه میافتد، او این بار احتیاجی به انتظار کشیدن نداشت. زیرا که او تخته را بر روی سرش حمل میکرد و به این نحو علناً تصویری رسمی از یک کارمند اداری بر جای میگذاشت و به این دلیل بی درنگ پذیرفته گشت، در حالیکه افراد دیگر بدون تخته بر روی سر پاهای خود را تا درجه شگفانگیزی در شکم فرو کرده بودند.
هاینریش هیلفلوز بدون آنکه کلمهای بگوید به پیش کارمندی میرود که از او مدرک اثبات فیزیکی بودنش را درخواست کرده بود و با تخته بر سر او میکوبد.
الوار خرد میگردد.
کارمند سرش را بالا میآورد و این احساس مبهم را داشت که انگار کسی یا یک چیزی خود را بیش از حد به او نزدیک ساخته است.
او بخاطر اهانت به کارمند شکایت میکند و هاینریش هیلفلوز به زندان میافتد. هنگام آزاد گشتن یک گواهینامه رسمی بخاطر مدت زندانی بودنش به او میدهند که در آن چنین نوشته شده بود: هاینریش هیلفلوز، هنرمند مو، با سابقه کیفری.
پس از آن او بی درنگ مدرک هویت تازهای بدست میآورد. و در آن تأیید شده بود که او نه تنها انسان و هنرمند مو میباشد، بلکه یک فرد فیزیکیست و انسان گشتنش پرونده خود را طی کرده است.