بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.

این داستانِ کوتاهِ مردیست که برای رسیدن از خامی به پخته شدن از هفت سالگی پس از مرگِ پدر سفر کردن را پیشۀ خود ساخت و حالا که پیر گشته و دیگر زمانِ زیادی برای زنده ماندن نداردْ هنوز هم نمیداند که آیا پخته گشته یا همچنان خام است.
این داستانْ تخیلاتِ یک نویسندۀ بیپول و بیکار نمیباشد، این یک داستانِ حقیقیست، شاید حتی بتوان ادعا کرد حقیقیتر از برخی از خوانندگانِ این داستان.

فصل اول
همه چیز با شکستن یک لیوانِ بی‌ارزش و به دنبالِ آن با سه کشیدۀ پی در پی آغاز گشت.
پسر وحشتزده مانند موشی که گرفتار نگاهِ ماری باشدْ به چشمهایِ خشمگین پدر خیره شده بود.
سیلی اول همزمان با گفته شدن این حرفِ مرموز: "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی" زبانِ پسر را به لکنت میاندازد و از او این فرصت را میرباید که بپرسد منظور پدر از این حرف چیست! سیلی دوم حس شنوائی را بلافاصله مختل میسازد و پسر با سیلی سوم فقط میبیند که پدر هر دو دست را به قلبش فشرد و بر زمین افتاد، و این آخرین صحنهای بود که او قبل از کور شدنش دیده بود.

فصل دوم
پسر بیست و چهار ساعت را با ترس و وحشتی که تا حال تجربه نکرده بود در خانه و در کنار جسد میگذراند و وقتی از مرگِ پدر مطمئن میگردد به راه میافتد، با یک چوبِ بلند بعنوان عصایِ دست و سگِ خانه که حالا در کنار او میرفت و همسفرش شده بود.

فصل سوم
او در تمام این سالیانِ درازِ سفر بجز طنینِ مدامِ آخرین حرف پدر <بسیار سفر باید تا پخته شود خامی> چیزی نشنیده و هیچ چیز ندیده بود بجز صحنۀ افتادن پدر بر روی زمین. سگ هم به لال بودن او عادت کرده و خودش هم دیگر کمتر زوزه میکشید و ساکت و هشیار پا به پایِ همسفرِ کر و کور و لالِ خود میرفت و هادی و نگهبانش بود.
حالا پسر با گذشت زمان برای خودش مردی شده بود و هنوز هم میپنداشت که در سفر است! اما او در واقع فقط در قریه خود میچرخید و فکر میکرد از سرزمینی به سرزمین دیگر در گذر است. دیگر احساسِ دلسوزی و همدردیِ مردم با او مانندِ سالیانِ کودکیاش نبود و کمتر تکهای نان و کمی آب به او و سگش میدادند. و وقتی گاهی گرسنگی و تشنگی به مرد فشار میآورد و او با دست به دهانِ خود اشاره میکرد و شکمش را میمالیدْ سگ تعجب میکرد، اما کم کم این کارِ مرد هم برایش عادی گشت و وقتی تشنگی و گرسنگی به خودِ سگ هم فشار میآورد و او تصادفاً انسانهای دیگر را میدیدْ فقط زبانش را به نشانۀ تشنگی از دهان خارج میساخت و به پائین آویزان میکرد. اما طبیعت در مجموعْ هر دو را موجوداتی صبور بار آورده بود! و آنها چارهای هم بجز صبور بودن نداشتند. آب و نان به اندازهای به دست میآوردند که از گرسنگی نمیرند و این برایشان کافی بود، و در واقع دیگر چیزی بیشتر از آب و نان نمیشناختند.

فصل چهارم
مرد حالا پیر شده است. سگِ مهربانش سالهاست که مرده. او هنوز هم فکر میکند که در سفر است، البته از زمانی که همسفرِ مهربانش مُرده و او را تنها گذاشته استْ خیلی آهستهتر راه میرود و بیشتر در گوشهای مینشیند. هنوز هم آخرین حرفِ پدر در گوشِ کرش میپیچد: "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی" و او مدام به خود میگوید: کاش پدر قبل از مرگش لااقل میگفت منظورش از این حرف چیست! من از کودکی در سفرم و هنوز هم نمیدانم که آیا پخته شدهام یا خامم. کاش لااقل تا قبل از مرگ بتوانم کشف کنم که اصلاً پختگی یعنی چهْ و چه تفاوتی با خام بودن دارد.

تقلب توانا کند مرد را!

من در حال تقلب از رویِ دستِ ذهنمْ برای نوشتن ماجرایِ پُربهایِ زیر

رفیق دیوانهام باز هم کار دستم داد، یا به عبارتی آبرو حیثیتم را پیش دوست فرهیختهام برد!
ناگفته نماند که این رفیق دیوانهام بدون آنکه من را قبلاً به طریقی از آمدنش باخبر سازدْ هر زمانی را مناسب بیابد پیشم میآید!
او دیشب هم به همین نحوْ کاملاً ناگهانی زنگ خانه را زد و داخل گشت و با دیدن دوست فرهیختهام با دلخوری به من گفت: "حالا دیگه ما غریبهایم! مهمونی میدی و ما رو خبر نمیکنی؟!"

دوست فرهیختهام که در بابِ فرهنگِ کتابخوانی و پائین بودنِ سرانه مطالعۀ مردم برایم شکوهکنان مشغولِ سخنرانی بود با شنیدن صدای زنگِ خانه ساکت میشود، نفسی تازه میکند و کنجکاوانه انتظار میکشد ببیند چه کسی وارد میشود.

من در حال معرفی آن دو به یکدیگر بیهوده سعی میکردم به رفیق دیوانهام با ایماء و اشارهُ چشم و ابرو بفهمانم که سیگاریِ جادوئیِ گُرز مانندش را خاموش کندْ که دوست فرهیختهام لبخندزنان میگوید: "به خودت زحمت نده! بذار راحت باشه، من هم گاهی میکِشم، هر چیزی کَمش بیخطره!"
گرچه قطع شدنِ سخنرانیِ طولانی دوست فرهیختهام خوشحالم ساختْ اما از طرفی کنجکاو و مضطرب بودم ببینم که حالا بین این دو در بارهُ چه موضوعاتی بحث و گفتگو شروع خواهد گشت. در واقع حساس بودنِ دوست فرهیختهام نگرانم میساخت، زیرا نوع بحث و گفتگویِ بیپروایِ رفیق دیوانهام تا حال باعثِ دلگیری و عصبانیتِ بسیاری شده است.

لازم نبود مدتی طولانی بگذرد تا رفیق دیوانهام مطلع شود که مهمانم مردِ فرهیخته و کتابخوانی حرفهایست، و با گفتن <بَه بَه ... چه با حال> مانندِ کسی که قصد آزار مخاطبِ خود را داشته باشدْ میپرسد: "آیا شما هم از کودکی شروع به کتاب خواندن کردید؟"
با اینکه من رفیق دیوانهام را تقریباً مانند خودم تا اندازهای میشناسمْ اما نتوانستم بفهمم که آیا با پرسشاش میخواهد به من طعنه بزند و یا به دوست فرهیختهام. من اصلاً دلم نمیخواست که بین آن دو در مورد کتاب و کتابخوانی و آنچه مربوط به کتاب است گفتگو به درازا بکشد! زیرا نظر رفیق دیوانهام در مورد کتابخوانی کمی منحصر به فرد است و این میتوانست دلیلی برای عصبانیت و بالا رفتن صدای آنها شود! هرچند من در بحثهای خصوصی با رفیق دیوانهام در بارهُ این موضوع باید اغلب حق را به او میدادم، زیرا تجربهُ من در این مورد گاهی با تجربههای او همخوانی داشت، اما همزمان ترسم از آن بود که دوست فهمیدهام از طرزِ بیانِ رفیق دیوانهام که در اکثر موارد باز هم در نوع خود کمیاب استْ حرفهایش را بد درک کند و این باعث گارد گرفتن در برابر او شود و ماجرا به زد و خوردِ کلماتِ آن دو با هم بکشد.

پس از مدتی رابطۀ آن دو چنان گرم شده بود که رفیق دیوانهام بیمهابا یک سیگاری جادوئی سه نفره آماده میکند و به قول خودش گرمای گفتگو را به این وسیله گرمتر میسازد!
کنجکاوی رفیق دیوانهام برایم نامطلوب بود و چنین به نظر میرسید که برای دوست فرهیختهام هم اینطور باشد. من از اینکه او پرسشهایش را بدونِ شناختِ کافی از دوست فرهیختهامْ مانند کودکانِ کنجکاو مطرح میساختْ کمی دلخور بودم، دوست فرهیختهام هم چندان رغبتی به پاسخ پرسشها نداشت، شاید هم دلش نمیخواست به خود زحمت دهد و فکرش را بیهوده متمرکزِ پاسخ پرسشها سازد.

رفیق دیوانهام در حال دراز کردن سیگار جادوئی به سمتِ دوست فرهیختهام میپرسد: "میبخشی فضولی میکنم! آیا مهاجرت کردی، فرار کردی یا تبعید شدی؟"
دوست فرهیختهام مردد و اندکی خجول گُرز را میگیرد، کمی فکر میکند و بعد از پُک محکمی میگوید: "هر سه و هیچکدام!" و حالتِ چهرهاش چنان جدی میشود که رفیق دیوانهام جرأت نمیکند بیشتر از این در این مورد سؤال کند، اما در عوض بلافاصله میپرسد: "در مجموع چند کتاب خوندی؟ ... چند کتاب به زبان فارسی و چند کتاب به زبان اصلی؟"
دوست فرهیختهام پُک دیگری به سیگار جادوئی میزند و میگوید: "البته تعداد کتابهای خوانده شده معیار نمیباشد، بلکه تغییر و تحولی که در مغز و فکر انسان با خواندن کتاب انجام میگیرد مهم است. اما من برای پاسخ به چنین پرسشهائی همیشه شگردِ مشخصی در چنته دارم ..."
در این لحظه رفیق دیوانهام حرف او را قطع میکند و ذوقزده میپرسد: "چه شگردی؟ ... چه شگردی؟"
دوست فرهیختهام نگاهی به من میکند، پنهانی چشمکی به من میزند و ادامه میدهد: "باید بدانید که من این شگردها را به راحتی در اختیار دیگران نمیگذارمْ اما چون شما یکی از رفقایِ خوبِ دوست ارجمندِ من هستیدْ و چون همچنین انجام این کار یک نوع فرهنگسازی به شمار میآیدْ بنابراین چند شگرد را به شما لو میدهم:
اولین شگردی که من از نوجوانی آموختم و بسیاری از روشنفکران نسل قبلی و همنسل من از آن سود بردهاندْ عبارت است از حفظ کردنِ حداقل نام ده کتابِ مشهور ایرانی.
دومین شگرد که مناسب روشنفکران سطح بالاستْ حفظ کردنِ نام ده نویسندۀ مشهور فرانسوی، آلمانی، انگلیسی و غیره است.
و از سومین شگرد اغلب روشنفکرانی استفاده میکردند و میکنند که در کشورهای غربی درس خوانده یا اقامت داشته و دارند، و آن شگرد این است:  ادعایِ بازخوانیِ ده کتابِ مشهورِ ترجمه شده به زبان اصلی! البته به خاطر سپردنِ نام آن ده کتاب به زبانِ اصلی و همچنین فراگیریِ تلفظِ صحیح نام نویسندگان آن ده کتاب ضروریست!

یک سرقت جالب.

هنگامیکه وارد خانۀ دوست نویسندهام کارلهانس تسویکِل شدمْ او قصد داشت خود را با گاز مسموم سازد. دنیاْ فقط دو تصادفِ خوشحال کننده را مدیونِ زنده ماندن اوست. اولین تصادفْ باز گذاشتن تمام پنجرهها و دومین تصادفْ ساعتِ قطعِ گاز شهر بود، درست زمانیکه او قصد داشت خود را بکُشد.
نباید ناگفته بماند: او دلیل کافی برای ناامید بودن داشت. زیرا او نوشتنِ نمایشنامههایِ تئاتر الهامبرا را به عهده گرفته بود و حالا مطلقاً هیچ چیز برای نوشتن به خاطرش نمیرسید. و اگر موفق نمیگشت که در آخرین ساعات چیز مهیجی در ذهن خلق کندْ مجبور میگشت مبلغ پیشپرداختی را که خرج کرده بود پس بدهد.
من میگویم: "من یک موضوعِ جالب برای شما دارم، یک موضوع بزرگِ تاریخی، مهیج و در عین حال بسیار امروزی. داستان در موردِ عجیبترین سرقتیست که جهان تا حال مانندش را به خود دیده است. و دارای این امتیاز است که حقیقی بودنش اثبات گشته، زیرا که این داستان را هرودوت آورده است."
نویسنده با لکنت میگوید: "من نجات یافتهام! سرقت بابِ روز است، و با آن لباسهای باستانی، این ترکیبی از زمانِ عاشقانۀ گذشته و زمانِ حال است، چقدر من حالا به آن نیاز دارم! داستان را تعریف کنید!"
"بنابراین گوش کنید: داستان در قصرِ رامپسینیت، پادشاهِ مصرِ باستان بازی میشود. او دستور میدهد برای زر و زیورآلاتِ بی‌حد و اندازه‌اش یک گنجینه بسازند. اما معمار یک حیله به فکرش میرسد؛ به این شکل که او یکی از سنگهایِ بنا را با هنرمندانهترین شکلی متحرک میسازد. او اندکی قبل از مرگش این راز را برای دو پسرش فاش میسازد، نتیجه این میشود که آن دو پس از مرگ پدر هر شب از سمتِ خیابان از طریقِ سنگ چرخنده به گنجینه نفوذ میکردند و جواهرات را صد کبلو صد کیلو با خود میبردند.
در این وقت رامپسینیت برای به دام انداختن سارقِ اسرارآمیز دستور میدهد دورادورِ گنجینه تله قرار دهند، و پایِ یکی از دو برادر در یکی از این تلهها گرفتار میشود. برادر دیگر، سریع تصمیم میگیرد، سر برادرش را قطع میکند و با آن از آنجا میگریزد. مدتی بعد جسدِ سارق را مییابند، اما تشخیص هویتش بخاطر نداشتن سر غیرممکن بود."
تسویکِل حرف او را قطع میکند: "داستان واقعاً مهیج است، فقط کمبودِ نقش یک زن در آن محسوس است؛ باید یک زنِ جالب هم در این داستان حضور داشته باشد."
"زن در این داستانْ واقعاً در شکلِ دخترِ رامپسینیت حضور دارد. شاهزاده خانمِ مصری پس از شگفتانگیزترین ماجراهائی که در حال حاضر نمیتوانم آنها را به یاد آورمْ در نهایت با سارق ازدواج میکند. اما من منبع آن را در خانه دارم و میتوانم در روزهای بعدْ از طریق تلفنْ داستان را برایتان دقیقاً تکمیل کنم."
و من بعد از مطالعۀ نسخهُ اصلیْ به دوست نویسنده تلفن میکنم. البته بدیهیست که من دائماً با تلفن ارتباطِ اشتباه دریافت میکنم، این موضوع اما در این موردِ خاص شایانِ ذکر است. صحبت تلفنی به شکل زیر انجام میشود:
من: من میخواستم برای شما در مورد سرقتی که در بارهاش گفتگو کردیم گزارش دهم، ــ آیا صدایم را میشنوید؟
دیگری: البته، من با دقت فراوان گوش میکنم.
من: من باید ابتدا یک واقعیت را تصحیح کنم. طبق تحقیقاتِ منْ آن سنگِ بنا قابلِ چرخش نیست؛ اما آدم میتواند آن را از سمتِ خیابان از دیوار بیرون بکشد.
دیگری: به نظر بسیار مهم میرسد.
من: در هر صورت نتیجه یکسان است. یک سرقت و غارت دائمی انجام میشود. این برای شروعِ کار مهم و اساسیست.
دیگری: برای شروعِ کار؟
من: بله البته، ما بعد از آن میتوانیم به مرحلهُ دوم برسیم، به اپیزودِ وحشتناکِ چاقویِ بلند.
دیگری: بنابراین باید این یک سرقتِ سنگین همراه با قتلِ از پیش برنامهریزی شدۀ رقبایِ واقعی باشد.
من: اینطور هم میشود آن را نامید. اما نکتۀ اصلی این است که این سارق در حقیقت با جدا ساختنِ سر از بدنِ دیگری ناشناس میماند.
دیگری: آیا این قتل حتماً ضروریست.
من: البته. زیرا در غیر اینصورت مجرم فوراً شناخته خواهد گشت، و همه چیز بطور ناامید کنندهای از دست می ...
بررر ... تق تق! ارتباط قطع شده بود. من فکر کردم که او دوباره تماس خواهد گرفت، بنابراین گوشی را میگذارم و به کارهای دیگر مشغول میشوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از چند ساعت، دقیقتر بگویم در شبِ فردای آن روز، نامه‌رسان یک دعوتنامه از دادستان برایم میآورد:
"برای تحقیقِ خصوصی از شما باید فردا صبح ساعت ده در اتاق شمارۀ 3407 دادگاه کیفری حضور یابید. طبق اخباری که به دست آوردهایم شما روز قبل یک تماس تلفنی برقرار کردهاید که در آن به شخصی ناشناس در موردِ یک سرقتِ برنامهریزی شدۀ بیعیب و نقصْ پیامهای مهم و ظاهراً صادقانهای دادهاید.
همراه آوردن شناسنامه و همچنین مدارکی که با جرم در ارتباطندْ برای مرحلۀ تحقیق الزامی‎ست."
من البته به آنجا خواهم رفت و بخاطر گفتگویِ جالب خوشحالم. من سخت مصمم‌ام که این داستانِ باورنکردنی را در آنجا بیباکانه فاش سازم.

کانت و خوکچۀ هندی.

دانشجو: آقای پروفسور، من مایلم خواهش کنم، درس فلسفۀ دورانِ کالج را برایم گواهی کنید.
پروفسور: بله حتماً، دفتر آزمون را بدهید. گرچه من نباید این کار را بکنم. آقای دانشجو، من فکر میکنم که شما را در کلاس درس نظریام فقط یک بار دیدهام.
دانشجو: میبخشید آقای پروفسور، شما احتمالاً اشتباه میکنید، این مطمئناً شخص دیگری بوده  است.
پروفسور: بنابراین شما میتوانید عذر موجه خودتان را ثابت کنید. اما این در واقع کاملاً جای تردید دارد؛ البته نه برای شما آقای دانشجو، بلکه برای من.
دانشجو: چرا، آقای پروفسور؟
پروفسور: ببینید، من در چشم خودم یک تاجر متقلب به نظر میرسم. شما پولِ کالج را پرداختهاید بدون آنکه چیزی بابت آن دریافت کنید. بنابراین من بدهکار شما هستم، البته این به من فشار میآورد. شاید بهترین کار این باشد که من بیست مارک را به شما برگردانم.
دانشجو: آه، آقای پروفسور!
پروفسور: یا اینکه من معادلش را که حقتان است به شما تحویل میدهم. بله، ما میخواهیم این کار را انجام دهیم. البته طولِ درسِ نظری مهم نیست، بلکه فقط محتوی آن مهم است. آیا یک ساعت وقت دارید؟ ــ خوب. کاملاً راحت آنجا بنشینید. از رشتۀ تخصصی گپ بزنیم. میدانید چه؟ ما در این حال سیگار هم میکشیم. بفرمائید یکی بردارید.
دانشجو: خیلی متشکرم آقای پروفسور!
پروفسور: و من حالا برای بیست مارک به شما فلسفه تحویل میدهم.
دانشجو: اوه، یک ساعت درسِ خصوصی در نزد شما باید برای من تخمینناپذیر باشد.
پروفسور: ممکن است که درست بگوئید. در این وقت انواع چیزهائی به خاطرم آمده که هنوز در کالج اصلاً نگفتهام. چیزهائی که شاید هنوز هیچکس نگفته و فکر نکرده باشد. به اصطلاح چیزهای کاملاً اساسی. یک حرکت انقلابی در کل متافیزیک. چشماندازهائی در یک آخرتِ فلسفی که بشریت هنوز اصلاً از آن هیچ خبری ندارد ــ بنابراین چیزهای باورنکردنیِ قابل اثبات.
دانشجو: و میخواهید در بارۀ آن فقط برای من سخنرانی کنید؟
پروفسور: بله، زیرا که شما در حال حاضر اینجا هستید، و چون من بخاطر تأثیری که چنین افشائی بر روی یک کودکِ بی‌غرضِ بشر میگذارد کنجکاوم. اما آقای دانشجو، به من بگوئید، آیا میدانید که فضا چه است؟
دانشجو: بدیهیست که میدانم. فضا به نظرِ فریدریش فیشرْ اسبابِ شروریست که آدم توسطِ نیروی آنْ برای قرار دادن شئی A در جائیْ باید ابتدا شئی B را از آنجا دور سازد، و زمان آن چیزیست که آدم برای انجام این کارْ هرگز ندارد.
پروفسور: براوو! البته در حقیقت شما نمیدانید که یک مکانِ درس چه است، اما در بارۀ فضا به طور کلی باخبرید. اما حالا موضوع جنبۀ دیگری هم دارد، جنبۀ استعلایی. آیا خود را با کانت مشغول ساختهاید؟
دانشجو: به اندازۀ کافی که بدانم هیچ چیز از او نمیفهمم. من فکر میکنمْ کانت ادعا میکند که اصلاً فضائی وجود ندارد.
پروفسور: خب، تقریباً یک چنین چیزی. اما کمی متفاوتتر. بگذارید خودمان را صحیحتر بیان کنیم: فضا به نظر کانت تصوری فراتر و قبل از تمام تجربههاست، یک نوع تفکر و دانشی مستقل از تجربه.
دانشجو: آه بله، این همانطور که معروف است اساس تزلزلناپذیر کل فلسفه است.
پروفسور: و ما میخواهیم آن را امروز یک بار بلرزانیم. اما اساسی. به این شرط که بتوانیم ثابت کنیم که ما دارای یک حسِ دریافتِ بلاواسطۀ فضا هستیم ...
دانشجو: آیا این باید احتمالاً چشم باشد؟
پروفسور: خیر دانشجوی ممتازِ من. چشم فقط چیزهائی را رویت میکند که فضا را پُر میسازند و نه خودِ فضا را. و با حسِ لمس نیز همین‌طور است. اما با این وجود در نزدِ ما یک عضوِ احساسِ فضا موجود است.
دانشجو: در پایان بینی؟
پروفسور: با این حرف شما به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما با فاصلۀ چند سانتیمتر از سمت راست و چند سانتیمتر از سمت چپِ بینیِ خود این عضو را داریم. این گوش است. و اگر حالا من به شما ثابت کنم که فضا مستقیم از طریق گوش احساس میشود، بنابراین مجبور خواهید گشت قبول کنید که فضا یک تصورِ خالص نمی‌باشد. و سپس فضا مانند صدا و مانند رنگ یک واقعیتِ معنادار بدست خواهد آورد؛ و امانوئل کانت ...
دانشجو: می‎‌توانست بی‌آبرو شود.
پروفسور: خیلی زیاد. سپس نقدِ عقلِ محض اهمیتش را از دست می‌داد، کل فلسفه میبایست شروع کند از نو بر اساس نفس خود را بنا سازد.
دانشجو: من اما برای ثابت کردن آن کنجکاوم.
پروفسور: ما برای این کار باید یک آزمایش بر روی حیوان انجام دهیم.
دانشجو: آه، زندهشکافی! این اما نفرتانگیز است.
پروفسور: من بطور کلی با شما همنظرم، به شرطی که این کار هیچ چیز دیگری نتیجه ندهدْ بجز یک کپورِ ترسان از آب، یک موش خرمای کوهیِ بیخواب، یک موشِ پوزه درازِ خود بزرگبین یا یک بزکوهیِ مبتلا به ضعفِ اعصاب. اما اینجا این آزمایش مربوط به چیز جدیدیست. حیوان در این آزمایش حتی عذاب نمیبیند.
دانشجو: من اما چنین آزمایشی را نمیتوانم تماشا کنم!
پروفسور: شما نباید هم آن را تماشا کنید. توضیحاتِ صرف کاملاً کافیست. بنابراین تصور کنید که ما چهار خوکچۀ هندی برمیداریم و آنها را درون یک دستگاه دَوَار قرار میدهیم و با سرعت فوقالعادهای در یک دایره میچرخانیم.
دانشجو: چرا حالا چهار خوکچۀ هندی؟
پروفسور: آن را فوراً خواهید دانست. چهار خوکچۀ هندی‌ای که باید ما را در بارۀ آخرین دانستنی‌هایِ فلسفه آگاه سازند علیالسویه نیستند. اولین خوکچۀ هندی کاملاً سالم و نُرمال است. ما بخشی از گوش راستِ دومین خوکچه را که کارشناسان آن را <لابیرنت> مینامند از بین می‌بریم؛ در نزد خوکچۀ سوم این کار را با گوش چپ انجام می‌دهیم؛ و در نزد خوکچۀ چهارم هر دو لابیرنت از کار افتاده‌اند.
دانشجو: وحشتناک است! جامعۀ طرفدار فرهنگِ اخلاقی چه خواهد گفت!
پروفسور: آنها وقتی از آخرین نتایجِ این آزمایش مطلع شوندْ در ضمیر آگاه خود بسیار خوشحال خواهند گشت. حالا ابتدا آزمایشِ اصلی شروع میشود. حیوانها همراه با غذایشان در سانتریفیوژی که توسطِ دیوارهای شیشهای احاطه شده استْ محبوس و در معرض صدها چرخش در دقیقه قرار داده میشوند.
دانشجو: آقای پروفسور، از من عصبانی نشوید، منظورم شما نیستید، اما این یک رذالت است! و اینکه در این حال غذا هم جلویشان قرار داده میشودْ حتی بیشتر از رذالت است. این یک افزایشِ بیفایدۀ شکنجه است. خوکچههای هندی چه کاری میتوانند با غذا کنندْ وقتی مانند فرفره در فضا میچرخند و جیغ میکشند؟
پروفسور: آنها باید آن را بخورند. و آنها این کار را هم میکنند. یعنی حیوانی که از هر دو گوش عمل شده استْ آرام به خوردن ادامه میدهد، بیتفاوت از اینکه دستگاه با چه سرعتی میچرخد. حیوانی که گوشِ چپاش عمل شده استْ هنگام چرخشِ دستگاه از سمتِ راستْ از خوردن دست میکشد و با چرخشِ دستگاه از سمت چپ شروع به خوردن میکند؛ حیوانی که گوشِ راستش عمل شده است برعکسِ این کار را انجام میدهد. فقط حیوانِ کاملاً سالم تا زمانیکه دستگاه در چرخش است از خوردنِ غذا خودداری میکند.
دانشجو: آقای پروفسور، من البته هنوز اصلاً نمیدانم که تمامِ این جریان به کجا منتهی میشود. اما یک چیز را دقیقاً میدانم، و آن این است که شما با چرخشِ سریع دستگاهْ اصلاً نمیتوانید ببینید که آیا خوکچههای هندی غذا میخورند یا در حال روزه گرفتناند.
پروفسور: اظهار نظرتان به من نشان میدهد که شما از درس فیزیک هم مانندِ درس فلسفهْ با موفقیت بزرگی از مدرسه گریختهاید. بنابراین باید بدانید ترفندی وجود دارد که توسط آنْ با وجودِ سریعترین حرکتِ دایرهوارْ می‌توان چیزها را در حالتِ ایستا تماشا کرد. آدم خیلی ساده می‌تواند توسطِ یک دستگاه آینۀ چرخشی که حرکت را معکوس میسازدْ چرخش را تصحیح کند. اگر شما برای مثال روزنامهای را درون دستگاهِ چرخنده قرار دهید و آن را ده بار در ثانیه دورِ محورش بچرخانیدْ با این وجود میتوانید روزنامه را کاملاً راحت بخوانید. بنابراین ایرادِ شما وارد نیست. ما میتوانیم خوکچههای هندی را با غذایشان طوری که انگار ثابت ایستادهاند تماشا کنیم.
دانشجو: آه خدای من، آقای پروفسور، اما این چه ربطی به فضا و کانت دارد؟
پروفسور: خیلی زیاد! دستگاه دَوَار فضا را به احساس میرساند. این خودِ فضا است که اینجا تسلط مییابد، و توسطِ آزمایش سؤال میشود: تو چطور بر ارگانیسم تأثیر میگذاری؟ و ما در اینجا مطلع میشویم: فضای مطلق تنها بر روی گوش اثر میگذارد. آن خوکچۀ هندی که لابیرنتِ هر دو گوشش از کار افتادهْ حس فضا را از دست داده بود، اشتهای خوبش اثبات میکند که یک تغییرِ ناگهانی در فضاْ دیگر بر ادراک او بیتأثیر است. اگر رفتار این چهار حیوان را در نظر آوریدْ بنابراین ناگزیر به این نتیجه میرسید: فضا یک چیزیست که مستقیم بر یک حسِ خاص تأثیر میگذارد. فضا یک دانشِ مستقل از تجربه نیستْ بلکه آشکار است. و فضا توسطِ عضوی که در گوش نشسته است خود را به یک موجودِ زنده اعلام میکند.
دانشجو: میبخشید، چه کسی این زمایش را انجام داده است؟
پروفسور: آزمایشِ توصیف گشته به حوزۀ پژوهشی فیزیکدانِ تواناْ ماخ تعلق دارد.
دانشجو: ماخ؟
پروفسور: یک نام، چنین غریبه برای گوشتان، همانطور که فضا برای او زنده است. و حالا من از شما میپرسم: آیا شما به اهمیتِ این دانشِ جدید پی بردید؟
دانشجو: یک چنین چیزی در تاریکی برایم با نور کمی سوسو میزند. اما بر من کاملاً پوشیده است که آدم باید با آن چه کند. گوش بالاخره برای شنیدن آنجا است. آقای پروفسور، آیا منظورتان این است که چیزی در فضایِ خالی وجود دارد که مدام صدا میدهد؟
پروفسور: بهتر است بگوئیم: آنچه خود را به گوش ارائه میکند. باید یک تصویرِ کیهانی از فضای بیکران وجود داشته باشد که توسط گوش پردازش میشود. این تصویر در بالاترین سطحِ پردازش به موسیقی و موسیقی به هنرِ فضا تبدیل میگردد.
دانشجو: اما این با نظریهای که میگوید موسیقی از قرار معلوم در زمان حرکت میکند و نه در فضا در تضاد است!
پروفسور: آخ، آخ، آیا واقعاً یک چنین دورۀ آموزشی دیده‌اید! بله، براستی؛ مطابقِ مفاهیم رایجی که خود را با بانداژ و چسبِ <از قرار معلوم> از یک تریبون به تریبون دیگر به همدیگر مدام کمک میکنندْ موسیقی یک هنرِ زمانی‌ست. گوش فقط یک قسمت را ثبت میکند، یک قسمت پس از قسمتِ دیگر، بر خلاف چشم که برایش هنرِ ضبطِ در زمانْ مضایقه گشته است، و در عوض چشم ابعاد را ثبت میکند. اما ما باید عاقبت از این نظریه رها شویم. گوش هم میتواند چند بُعدی احساس کند. و در نتیجه یک قانونِ اساسیِ جدیدِ زیبائیشناسی تدوین خواهد گشت که عمقِ علمی خود را توسطِ آن آزمایش با خوکچۀ هندی دریافت میکند. آیا شما میتوانید یک گسترشِ ملودیک را تَک بُعدی تصور کنید؟
دانشجو: بله، این را همه میتوانند.
پروفسور: خوب. ما حالا ملودی را بطور هماهنگ پُر میکنیم. در نتیجه ملودی برندۀ پهنائی میشود که قبلاً آن را نداشت؛ ملودی به دومین بُعد رشد و پهنا را برای خود تسخیر میکند. و صداهای گوناگونی که توسط یک اکثریتِ صداهایِ مستقل پدیدار میگرددْ بدون ایجاد هیچ مشکلی بدن را مخاطب قرار میدهند. گوش ثابت میکند که پذیرایِ فرایندیست که در سه بُعد اتفاق میافتد.
دانشجو: بله، وقتی واقعاً موسیقی نواخته میشود.
پروفسور: آیا فقط باید ویولنها و ترومپتها باشند که میخواهند به گوش چیزی برسانند؟ کائنات هرگز از اجرای موسیقی متوقف نمیشود. او حتی خود را مستقیماً توسطِ صدا آشکار میسازد، البته توسط صدائی که فراتر از ارتعاشاتِ صوتیِ قابل اندازهگیری قرار دارد. و چون این ارتعاشاتِ متعالی بیش از حد ظریفاند که بتوانند توسطِ پردۀ گوش ثبت شوندْ بنابراین به حس ششم انسان که محلِ خود را در لابیرنت داراستْ روی میآورند. آنها در این محل درک میشوند، به شکلِ آلی شناسائی می‎گردند، تا انتها تفسیر میشوند، و نتیجۀ نهائیِ این تفسیر میگوید: فضا موسیقیست و موسیقی فضا است.
دانشجو: اما موسیقی یک خوشی، یک لذت، یک احساسِ خرسندی تولید میکند.
پروفسور: شما دارید کم کم به من نزدیک میشوید: این احساسِ خرسندی که زیبائیشناسانِ تمام ملل بخاطر ارزیابی و توضیح‌اش بیهوده تلاش کردهاند، به محض در نظر آوردنِ معادلۀ یکسانِ میانِ موسیقی و فضا به آسانی قابل درک میشود. تمام نیروهای محرکۀ حسی ما به سمت فضا نشانه گرفته شدهاند. لذتِ ابتدائی در حرکت، در ورزش، در سفر، چه تفاوتی با احساسِ تشخیصِ ثبت فضا دارد؟ ما میخواهیم و باید ابعادِ خودمان را به جهان ارائه دهیم و ابعادِ جهان را در خودمان پذیرا شویم. شادی در کوهها مطابق است با رهائی از سیاهچالِ سطحِ دو بُعدی: ما بُعد سوم را مصرف میکنیم، جسمانی بودنِ خودِ ما لذتبخش به ضمیر خودآگاه میرسد. و همۀ اینها را ما در یک مستیِ درونی و صداهائی تجربه میکنیم که کنسرتِ گوش از آنها هیچ چیز مطلع نمیشود. نتیجهگیری: فضا در محدودۀ تجربه قرار دارد و موضوع حواس است؛ او توسطِ عضوی درک میشود که در کارگاهِ شنوائی کار میکند؛ و او با یک لذتی درک میشود که در آخرین تحلیل با احساسِ موسیقیائی خویشاوند است.
دانشجو: خدای من! این دارای چشمانداز است! آیا در این باره قبلاً یک کتاب نوشتهاید؟
پروفسور: نه؛ و من در این باره کتابی نخواهم نوشت. اما من خردمندانِ جهان و مفسرینِ هنر را بو میکشم، که این ارتباطات را در شکلِ چاپ گشته گسترش میدهند. برای ریاضیدانان هم در اینجا چیزی برای برداشتن وجود دارد. فقط شجاعت، جریان ارزشمند است. زیرا آن دو مفهومی که از ابتدا باعثِ دردِ سرِ انسانِ متفکر شده است، یعنی فضا و زمان، برای اولین بار در این ردیف از تصورات با هم ملاقات و در هم نفوذ میکنند؛ و در حقیقت در یک مِدیومِ گویا، که هر دو را همزمان به حسِ دریافتی هدایت میکند.
دانشجو: آقای پروفسور، اما به نظرم میرسد که اینجا یک نقص وجود داشته باشد:  شما از آزمایش با خوکچههای هندی حرکت کردید و نتیجه را مستقیماً به انسان کشاندید.
پروفسور: این یک استدلال از طریقِ قیاس است، درست مانند بقیۀ قیاسهائی که آدم بیدغدغه و بدون آنکه خود را بخاطر احتمالات گناهکار سازدْ مجاز به شهامت کردن است. در هر حال این استدلال مانند گام برداشتن از منطقۀ معقولِ تجربه به سمتِ آخرتِ مخوفِ فیلسوفانِ کونیگزبرگْ خطرناک نیست. نظریۀ نامطبوعِ دانشِ مستقل از تجربهْ که مانند یک نفرین بر روی همۀ پژوهشها سنگینی میکندْ باید از جهان خارج شود. درس نظریِ من تمام شد. حالا متوجه شدید آقای دانشجو؟
دانشجو: فکر کنم تا اندازهای: کانت، <لِه کنندۀ همه چیز> باید توسطِ خوکچۀ هندی مغلوب گردد، و در نزد پروفسورهائی که معتقد به کانت هستندْ لازم نیست هیچ درسی را گواهی کرد.
پروفسور: این موقتاً کافیست. حالا دفتر آزمون را بدهید به من تا حضورِ کوشایِ شما در درسهایِ نظریام را گواهی کنم.