یک فنجان کوچک چای.(7)


در اطاقِ مجاور زنی به این سو و آن سو می‌رود و حرف می‌زند، نه او حرف نمی‌زند، او پچ پچ می‌کند، اما پچ پچ‌ها به سر و گوش‌ها هجوم می‌آورند و آدم نمی‌تواند از دست‌شان فرار کند یا خود را از دیدشان مخفی سازد. خنده‌های زن هم درست همین گونه است، شبیه به شرشر کردن آهسته آبِ سطلی که آن را در چشمه خالی می‌کنند، اما حالا تعداد بیشتری شر شر کردن زن‌ها به گوش ویدا می‌رسد، خیلی، زن‌های زیادی که احتیاج ندارند تا بیست و هفت سالگی انتظار بکشند. احتمالاً آنها بدون خجالت کشیدن نامه‌های عاشقانه نوشته‌اند و بدون خجالت کشیدن هم جواب نامه‌ها را خوانده‌اند. و چطور این دو نفر در اطاق مجاور با هم صحبت می‌کنند، با چه واژه‌هائی، و فکر می‌کنند که کسی نمی‌تواند صحبت آنها را بشنود، شاید هم چون کسی به صحبت آنها گوش می‌دهد مخصوصاً اینطور با هم صحبت می‌کنند؟ اما آدم اجازه ندارد چنین رفتار کند! حتی وقتی هم آدم فقط دو نفری در چهاردیواری خانه‌اش باشد باید تا اندازه‌ای ادب و احترام را رعایت کند و حداقل واژه‌هایش را به خاطر احترام به زبان مادری با دقت انتخاب کند. کجا تا حال شنیده شده زنی که پیش مردی می‌رود، بی‌تفاوت از اینکه این دو چگونه مرد و زنی می‌باشند، یک چنین تعریف و تمجید وحشتناکی کند.
ــ ناتمام ــ

جادوی رنگ‌ها.(5)


نامه تابستانی از جنوب.(ت)
این امکان وجود دارد. اما شما می‌خواهید با آن زندگی‌تان را بگذرانید؟"
"من با آنچه که تولید می‌کنم زندگی می‌کنم، با ارزش‌هائی که در جهان می‌نشانم، هر چند هم که کوچک باشند.
برای مثال من نقاشی‌های آب‌رنگ می‌کشم، کسی را نمی‌شناسم که زیباتر بکشد. آدم می‌تواند از من با بهای کمی نسخه‌های خطی اشعارم را بخرد که من خودم با نقاشی‌های رنگی تزئین‌شان کرده‌ام. یک گرانفروش نمی‌تواند کاری هوشمندانه‌تر بجز خریدن این چیزها انجام دهد. وقتی هم من بعد از چند سال بمیرم قیمت آنها سه برابر می‌شود."
من این را با شوخی گفتم، اما گرانفروش دچار وحشت شد نکند می‌خواهم از او درخواست پول کنم. او فکرش پریشان شد، به سرفه کردن افتاد و ناگهان در انتهای سالن کنار پنجره یک آشنا دید که باید به او سلام می‌کرد.
دوستان عزیز در برلین، اجازه دهید از شرح ماجرای نهار که من با مهماندارم از آن لذت بردم بگذرم! سالن غذاخوری سفید و شیشه‌ای می‌درخشید، و چه پذیرائی زیبائی، چه خوب غذا می‌خوردند، و چه شراب‌هائی! من در باره آنها سکوت می‌کنم. تماشای غذا خوردن گرانفروشان منقلب کننده بود. آنها کاملاً بر خود مسلط بودند. آنها لقمه‌های خوراک‌های لذیذ را با چهره‌ای کاملاً جدی و برای انجام وظیفه می‌خوردند، بله تحقیرآمیز و تنبلانه، آنها با چهره‌های آرام و کمی رنجور طوری از شیشه‌های شراب قدیمی جام‌هایشان را پر می‌ساختند که انگار دارو می‌خورند. من در اثنای تماشا کردن برایشان چیزهای خوب آرزو کردم. یک نان سفید کوچک و یک سیب هم برای شب در جیب قرار دادم.
شماها می‌پرسید که چرا پس من به برلین نمی‌آیم؟ آری، در حقیقت خنده‌دار است، اما اینجا واقعاً بیشتر مورد علاقه‌ام است. و من چنین آدم کله‌شقی هستم. نه، من نه می‌خواهم به برلین بیایم و نه به مونیخ، برای من آنجا کوه‌ها در شب خیلی کم گلگونند، و دلم برای این چیز و آن چیز اینجا تنگ می‌شود.
(۱۹۱۹)
_ پایان _

یک فنجان کوچک چای.(6)


در این هنگام چیزی منفجر می‌گردد. ویدا نمی‌توانست بگوید کجا و چه منفجر شده است، اما نوک قلم به نوسان می‌افتد، دست می‌لرزد، شانه‌ها تکان می‌خورند و سینه که یک پُلیور نایلونی آن را در بر گرفته بود تند بالا و پائین می‌رود. واژه‌ها از میان دیوار جاری شده و فوران می‌زنند. شاید واژه‌ها نبودند، بلکه فقط تکه‌های چیزی که خود را بر روی میز کوچک، درخت خرما و گرامافون حک و در سر ویدا که آن را با دو دستش محکم گرفته و فشار می‌داد فرو می‌کرد. مرد شروع می‌کند به بلند صحبت کردن، چنان بلند مانند رعدی در آسمان. چه کسی بجز استالاسکا، این بلوط پر گره می‌تواند اینچنین صحبت کند؟ خوب، و حقیقتاً که نام او در این زمان یک نمونه عالی‌ست _ یورِگ! لااقل می‌توانست خود را جورج یا جو بنامد، مانند یکی از همکاران که یک فرد مجرد خودبین است، اما آیا شخصی مانند او چیزی از آن می‌فهمد؟ او درست مانند یک یورِگ صحبت می‌کند _ بلند، خشن، بی‌فرهنگ. چه اهمیتی دارد که او یک مهندس است، امروزه مهندس فراوان است و نمی‌توان آنها را از کارگران تشخیص داد. آیا یک مهندسِ حقیقی چنین فریاد می‌کشد که حتی گلدان‌های کنار دیوار بلرزه افتند؟ صدای استالاسکا لرزه به شانه‌های آدم می اندازد و مانند فرچه خراش می‌دهد، اما صدای زن‌ها که از دیوار نفوذ می‌کنند تحملش سخت‌تر است.
ــ ناتمام ــ

جادوی رنگ‌ها.(4)

نامه تابستانی از جنوب. (پ)
"آخ شما! شما همیشه وقتی با من صحبت می‌کنید چیزی برای دست انداختن دارید. اقرار کنید، آقای خوش‌شانس، در حقیقت شما خیلی به ما حسادت می‌کنید، شما با آن شلوار وصله دارتان!"
"درست می‌گوئید، من به کرات حسادت می‌کنم. وقتی من حالا گرسنه باشم و از پشت ویترین ببینم که شماها مشغول خوردن پیراشکی هستید، بعد به شماها حسادت می‌کنم. من از پیراشکی خیلی خوشم می‌آید. اما ببیند، هیچ لذتی چنین ناپایدار نیست، درست مانند خود غذا بطور مضحکی زودگذر است. و در حقیقت این فانی بودن برای لباس‌های شیک، انگشترها، سنجاق‌های سینه و شلوارهای سالم هم صدق می‌کند! یک کت و شلوار زیبا بر تن کردن لذت‌بخش است. اما من شک دارم که آیا این کت و شلوار در تمام مدت روز شماها را سرگرم، خوشنود و سعادتمند می‌سازد. من فکر می‌کنم که شماها اغلب همانقدر کم به لباس‌های اتو کرده و دگمه‌های برلیان خود فکر می‌کنید که من به وصله شلوارم. نه؟ خب، این چه چیزی به شماها اضافه می‌کند؟ البته بخاطر شوفاژ می‌شود به شماها حسادت کرد. اما وقتی خورشید می‌درخشد، همینطور در زمستان، محلی در مونتاگنولا می‌شناسم، میان دو صخره، آنجا کاملاً بی‌ سر و صدا و مانند هتل شما گرم و دارای مهمان‌های بهتری‌ست، و کاملاً مجانی. آدم اغلب می‌تواند حتی شاه‌بلوط در زیر شاخ و برگ‌ها برای خوردن پیدا کند."
ــ ناتمام ــ

یک فنجان کوچک چای.(5)


اینجا یک خانه اشتراکیست، با این حال هنوز خانه‌ای است قابل تحمل و ساکت که بجز ویدا و مهندس استالاسکا یک زوج آرام و بدون بچه نیز در آن زندگی می‌کنند. اما دیگر نمی‌شود به این سکوت اعتماد داشت. مگر بجز این است که این سکوتِ خوفناک وامیدارد که کسی دست به قلم ببرد و شاید چیزی ممنوع یا اندیشه بدی را بنویسد؟ این سکوت غیرقابل اجتناب مانند دملی میتپد یا مانند زمانسنجِ یک محموله دینامیت در فیلمی تیک تیک می‌کند. چنین بنظر می‌آید که الساعه این سکوت منفجر خواهد گشت، اما کسی را نمی‌کشد، بلکه تنها کمی ویران می‌سازد و بلندتر از قبل صدایش به گوش می‌آید. یک چنین سکوتی از میان دیوار نازکی که او را از اطاق استالاسکا جدا می‌ساخت نفوذ می‌کرد! در گذشته، زمانیکه استفانی آنجا زندگی می‌کرد، هیچگاه ویدا صدائی نشنیده بود، با وجودیکه پیرزن تعداد زیادی گربه داشت که میو میو می‌کردند و می‌خواستند بیرون بروند. حالا ویدا می‌شنود که چگونه سکوت از میان درزها نفوذ می‌کنند و کفپوشِ چوبی براق اطاق، پایه های نازک میز و حتی انگشتانش را همراه با قلم از خود لبریز می‌سازد.
ــ ناتمام ــ

جادوی رنگ‌ها.(3)


نامه تابستانی از جنوب. (ب)
با شادی و وجدان آسودۀ یک شکست‌خورده ردیف گران‌فروشان را مشاهده می‌کردم. آنها باشکوه دیده می‌شدند، مخصوصاً بانوان. آدم می‌توانست به ایام ماقبل تاریخ فکر کند، به زمان‌های قبل از سال ۱۹۱۴، زمانیکه ما همه مجذوب این سلیقه بوده و آنرا از بدیهیات و مطلوبِ منحصر به فرد می‌انگاشتیم.
میزبان من هنوز حضور نداشت. بنابراین خود را به یکی از گرانفروشان نزدیک می‌کنم تا کمی گپ بزنم.
من می‌گویم: "سلام گرانفروش، چطورید؟"
"اوه، خوبم، فقط بعضی وقت‌ها کمی ملال‌آور است. می‌توان به شما با آن وصله آبی‌رنگ بر روی زانویتان غبطه خورد. شما مانند مردی بنظر می‌رسید که چیزی از ملالت نمی‌داند."
"کاملاً درست است. من به طور وحشتناکی کار برای انجام دادن دارم، و به این خاطر زمان برایم سریع می‌گذرد. هر کسی نقش خود را دارد."
"منظورتان چیست؟"
"ببینید، من یک کارگرم، و شما یک گرانفروش.
من تولید می‌کنم، و شما تلفن می‌کنید. و این آخری سود بیشتری دارد. در عوض تولید کردن بسیار بامزه‌تر است. شعر سرودن یا نقاشی کردن یک لذت است؛ می‌دانید، در حقیقت فرومایگی‌ست که برای آن پول هم درخواست کنی. شغل شما این است که کالاهای عرضه شده را با صد در صد اضافه بها دوباره عرضه کنید. این مسلماً کمتر لذتبخش است."
ــ ناتمام ــ

یک فنجان کوچک چای.(4)


ویدا به وسائل زیبا علاقه دارد، مخصوصاً به وسائل مدرن، سبک و رنگی، اما نه به این خاطر، یعنی، نه تنها به این خاطر در روز فقط سه بار قهوه می‌نوشید و پول‌هایش را پس‌انداز می‌کرد، بدون توجه کردن به سلامتیش، البته این کار تا حالا به سلامتیش آسیبی نرسانده است. ویدا می‌خواست، نه، او در پنهان امیدوار بود ... اما حالا دیگر اهمیتی ندارد که او چه می‌خواسته و به چه امید داشته است. تمام آرزوها و زحمت‌هایش از زمانیکه در اطاق استفانیِ بازنشسته یک چنین انسان مخوفی مانند یورِگ استالاسکا که استاد کارخانه رادیوسازی‌ست زندگی می‌کند بی‌اهمیت به نظر می‌آیند. ویدا عذاب می‌کشید، نمی‌دانست چه باید بنویسد، از قلم می‌ترسید، کاغذ او را به وحشت می‌انداخت. در این لحظه یورِگ در اطاقش خوش می‌گذراند، باشد!، و اگر او مشغول خوشگذرانی نباشد، حداقل در حال خندیدن است، و اگر نمی‌خندد، اما اصلاً هم به اینکه در پشت دیوار نازک ...
ــ ناتمام ــ

جادوی رنگ‌ها.(2)


نامه تابستانی از جنوب. (الف)
به نظر می‌رسد که وضع آن گران‌فروشان که در تابستان چنین پریشان به اُست‌اِنده فکر می‌کردند خیلی خوب باشد. ورق برگشته است، فعلاً آنها در بالا قرار دارند. به تازگی فرصتی پیش آمد که کمی آنها را تماشا کنم. از من در یکی از هتل‌های بزرگ برای صرف نهار دعوت شده بود.
بنابراین به آن هتل بزرگ رفتم. هتلی مجلل. من بهترین کت و شلوارم را بر تن داشتم که یک روز قبل صاحبخانه‌ام سوراخ کوچک سر زانوی آنرا با کمی نخ آبی رنگ رفو کرده بود. وضع ظاهرم خوب بود و توسط دربان بدون هیچ اشکالی به داخل راه داده شدم. از میان در دو لنگه شیشه‌ای و بی‌صدا آدم به یک سالون بسیار بزرگ ملایم جاری می‌شد، مانند جاری شدن در یک آکواریوم لوکس، در آنجا مبل‌های با ابهت و کم عمق از چرم و از مخمل قرار داشتند، و برای تمام آن فضای بزرگ گرمای مطبوعی ایجاد کرده بودند، آدم داخل جوّی می‌شد شبیه به گاله فیس در سیلان. اینجا و آنجا گران‌فروشان خوشپوش با همسرانشان نشسته بودند. آنها چه می‌کردند؟ آنها از فرهنگ اروپائی محافظت می‌کردند. واقعاً، در اینجا هنوز این فرهنگ موجود بود، این فرهنگ ویران که برایش بسیار عزا گرفته شده است همراه با مبله‌ای کلوب، سیگار‌برگ‌های وارداتی، گارسون‌های چاپلوس، اتاق‌های بیش از حد گرم، درختان خرما، شلوارهای اتو زده شده، لباس‌های دکولته، حتی عینک‌های یک چشمی. همه چیز هنوز آنجا بود، و من از دیدار دوباره این فرهنگ متأثر گشته چشمه‌ایم را پاک کردم. گران‌فروشان دوستانه و لبخندزنان مرا نظاره می‌کردند، آنها این را آموخته‌اند که با افرادی مانند ما منصفانه و درست برخورد کنند. در چهره‌هائی که با آن مرا تماشا می‌کردند لبخند بود و ریشخندی آهسته مخلوط با ادبی خیلی ملاحظه‌کارانه، رعایت و حتی به رسمیت شناختن. من به این اندیشیدم که کجا این نگاه عجیب را یکبار دیگر دیده‌ام؟ و آن را به یاد آوردم.
این نگاه که پیروزمندانِ جنگ با آن به شکست‌خوردگان می‌نگرند را در اثنای جنگ در آلمان اغلب دیده بودم. این نگاهی بود که آن زمان تاجرها در خیابان به سربازهای زخمی میا‌نداختند. نیمی از نگاه می‌گفت <بیچاره!>، نیمه دیگر می‌گفت <قهرمان!>، نیمی مسلط و نیمی ترسو.
ــ ناتمام ــ

جادوی رنگ‌ها.(1)


نامه تابستانی از جنوب.
دوستان عزیز در برلین!
بله، در تابستان اینجا اوضاع جور دیگر بود. اینجا هموطنانی که هتل‌های زیبای لوگانو را پُر می‌کنند، مضطرب در دایره سایه نخل‌های کنار دریا نشسته بودند و پریشان احوال به اُست‌اِنده فکر می‌کردند، در حالیکه آدم‌هائی مثل ما با قطعه نانی در کوله‌پشتی از تابستان باشکوه لذت می‌بردیم. و چه زود روزهای درخشان گریختند، چه ناپایدار و زودگذر بودند آن روزها!
با این حال، هنوز هم اینجا خورشید موجود است، و هنوز ما پیش او میهمانیم. من این سطور را در یکی از روزهای آخر ماه دسامبر، قبل از ظهر ساعت یازده، در بادگیری ساخته شده از شاخ و برگِ خشک و باریک که خورشید بر آن می‌تابد در گوشه‌ای از جنگل می‌نویسم. تا ساعت سه گاهی هم تا چهار بعد از ظهر تقریباً آفتاب ادامه دارد، اما بعد هوا خنک می‌شود، کوه‌ها خود را با رنگ بنفش روشن می‌پوشانند، آسمان چنان نازک و روشن می‌شود که فقط در زمستان اینگونه می‌گردد، و آدم یخ می‌زند، باید چوب در اجاق انداخت و برای باقیمانده روز افسونِ متر مربعی از اجاق گردید. آدم زود می‌خوابد و دیر از خواب برمی‌خیزد. اما این ساعات نهار نیمروزی در روزهای آفتابی را آدم داراست، آنها به ما تعلق دارند، در این وقت خورشید گرم‌مان می‌سازد، در این وقت بر روی چمن و شاخ و برگ‌های خشک دراز می‌کشیم و به خش خش کردن زمستانی برگ‌ها گوش می‌سپاریم، بر کوه‌های نزدیک تراوش برف به پائین را مینگریم، و گاهی هم در خلنج و شاخ و برگ‌های خشکیده درخت شاه‌بلوط کمی زندگی نمایان است، یک مار خواب‌آلود کوچک، یک جوجه تیغی. همچنین اینجا و آنجا هنوز آخرین هسته در کنار درختان شاه‌بلوط افتاده‌اند که آدم آنها را در جیب جای داده و هنگام غروب در آتش درون اجاق می‌اندازد.
ــ ناتمام ــ

یک فنجان کوچک چای.(3)


خیر، هیچ نامه عاشقانه‌ای، او می‌خواهد یک درخواست بنویسد. یک درخواست به کمیته اجرائی، و در حقیقت به بخش مسکن که لبریز از نامه‌های درخواست‌کنندگان است، به خاطر معاوضه اطاقش، یک اطاق راحت و دلپذیر که با زحمت فراوان واحه‌ای آفریده که در آن حتی یک درخت خرما رشد کرده _ چه با شکوه این درخت برگ‌های براق و در واقع بسان فلز تراشیده گشته‌اش را گسترش می‌دهد _، در برابر یک اطاق کوچک‌تر، بدتر و سردتر. هم درخت خرما هم قفسه‌ها و هم گلدان‌های گیاهِ پیچکِ کنار دیوارهائی که دارای رن‌های مختلفند به ویدا مانند دوستِ خوب و آزرده گشته‌ای با سرزنش نگاه می‌کنند. هنگامیکه ویدا به این فکر می‌کند که باید روزی اسبابکشی کند عرق سردی بر او می‌نشیند، انگار که او در کویری ایستاده و تمام این اشیاء محبوب و ترد را که او را احاطه کرده‌اند نگاه داشته است، و نه تنها آنها را، بلکه همچنین دیوارها را که رنگ‌های مختلفی دارند، سایه نخل باریک و روشنائی مطبوع چراغ پایه‌دار سبز را.
ــ ناتمام ــ

جادوی رنگ‌ها.


انگار هیچگاه جور دیگر نبوده است، در قسمت جنوبیِ دره در حاشیه یک تاکستان، بر روی یک صندلی‌تاشو کوچک در کنار دیواری کوتاه نشسته و بر روی زانوهایم مقوائی قرار داده بودم، در دست چپ یک پالتِ رنگِ کم وزن و در دست راست یک قلم مو. کنار من در زمین نرم عصای راهپیمائیم فرو رفته بود و کوله‌پشتی‌ام قرار داشت که درش باز بود و می‌شد لوله‌های کوچک فشرده شدۀ رنگ‌های داخل آن را دید.
من یکی از آنها را در می‌آورم، درش را باز می‌کنم، با لذت و با فشار اندکی ذره‌ای از ناب‌ترین و زیباترین لاجوردی بر روی پالتِ رنگ می‌ریزم، و سپس رنگ سفید، و یک سبزِ زمردینِ لطیف و خالص برای هوای شبانگاهی، و صرفه‌جویانه قطره‌ای روغن‌ جلا. و من مدت درازی به افق می‌نگرم، به کوه‌های دوردست، به رنگ قهوه‌ای طلائی ابرها، و آبی سیر را با قرمز در هم می‌آمیزم و نفسم را به خاطر دقت حبس می‌کنم، زیرا که تمام اینها می‌بایست غیرقابل توصیف، لطیف و روح‌دار می‌گشتند. و قلم‌موی من بعد از درنگی کوتاه تند به جنبش می‌افتد و اطراف ابری روشن در آبی، با سایه خاکستری و بنفش، و زمین‌های مجاورِ تازه سبز شده و درختان شاه‌بلوط حالا شروع می‌کنند با قرمز ملایم و آبیِ دوردست‌ها هماهنگ گشته و بر یکدیگر اثر بگذارند، و رفاقت‎ها و تمایلات رنگ‎ها، کشش‎ها و دشمنی‎ها منعکس می‎گردند، و زمانِ کوتاهی تمام زندگی در من و خارج از من بر روی مقوایِ کوچکی که بر روی زانویم قرار داشت در هم آمیخته، و آنچه که جهان به من و من به جهان برای گفتن و برای انجام دادن، اعتراف کردن و پوزش خواستن داشتیم، خاموش و بی‌صدا در سفید و آبی، در رنگ زردی دلیر و بشاش و سبزی دنج و شیرین اتفاق می‌افتد.
و من احساس می‌کردم: که این زندگی‌ست! این سهم من به جهان، خرسندی و تکلیف من بود. اینجا من در خانه بودم. اینجا شوق برایم شکوفا می‌شد، اینجا من پادشاه بودم، اینجا من به کل جهانِ محترم با لذت و متانت پشت می‌کردم.
(از <رویای یعد از کار روزانه> در <فوسیشه تسایتونگ>، برلین ۱۹۱۸)
ــ ناتمام ــ

یک فنجان کوچک چای.(2)

این احمقانه است، خیلی احمقانه، اما هنگامیکه آرنج‌های گِرد و نیرومندش را بر روی میز کوچکِ ظریف و مدرن که به شکل برگ نیلوفر منبت‌کاری شده است تکیه می‌دهد به صدا می‌افتند. این تولید صدای ناگهانی و بلند ادامه می‌یابد و قلم در میان انگشتان به هم فشرده فش فش می‌کند. حالا به نظر ویدا چنین می‌رسد که انگار او فقط در حال نوشتن نامه‌ای عاشقانه است. به این خاطر او تمام مدت مردد است و نه به دست خود اطمینان می‌کند نه به صفحه کاغذ، و نه به نیش قلم. این درست نیست که طرح یک درخواست خود را به نامه‌ای عاشقانه تغیر دهد، به پیشکش کردن آشکار و وقیحانه‌ای که به خاطر آن می‌توانست مضحکه همه شود! تنها فکر کردن به ریشخند شدن ویدا را به سرگیجه می‌اندازد، طوریکه انگار او مانند زمان کودکی بر روی یخی نازک، خالی از برف و تازه منجمد شده می‌دود. در آن زمان با گستاخی بر روی چنین یخی می‌پرید؛ و یخ مانند نواری لاستیکی پائین پاهایش رام بود، و از پائین هیولائی صعود می‌کرد و فریاد را در گلو خفه می‌ساخت.
ــ ناتمام ــ

یک فنجان کوچک چای.(1)


قلم در حال سُر خوردن بر روی صفحه کاغذ باز خود را به یک خار مبدل می‌سازد و مانند ماری فش می‌کند. آیا آنچه سمی می‌توانست باشد، مطلقاً هیچ سمی، فقط وهمی‌ست ابلهانه: ویدا نه شِکوه خواهد نوشت و نه نامه‌ای عاشقانه. او تا حال به کسی نامه‌های عاشقانه ننوشته و برای او هم کسی چنین کاری نکرده بود. در حالیکه او بیست و هفت سال سن دارد و چهار سال قبل دانشگاه را به پایان رسانده است. این تقصیر او نیست یا تقصیر اوست که در گروه جلسه بحث و تحقیق فقط پنج مرد بودند، بیست و سه دختر و پنج مرد. در محل کارش هم یک فوج دختر هستند که موهای خود را جلوی آینه شانه می‌زنند، در حالیکه آدم می‌تواند تعداد مردها را با انگشت دست بشمرد: سه نفر آنها دارای همسرند، سه نفر از همسران‌شان طلاق گرفته‌اند، و دو نفر دیگر مجردند.
ــ ناتمام ــ

یک فنجان کوچک چای.

Mykolas Sluckis
به نظر می‌آید که خودنویس مانند بقیه خودنویس‌ها باشد، فقط کمی بهتر از بقیه، یک چنین خودنویسی به ارزش شش روبل همیشه پیدا نمی‌شود. ویدا نوک خودنویس که نور خفیف سرد و اسرار آمیزی می‌دهد و مزاحم فکر کردن‌اش می‌گردد را بررسی می‌کند _ نوشتن یا ننوشتن _، اما این چه ربطی به خودنویس دارد. خودنویس سبز تیره رنگ مانند بانوئی باریک از سرزمینی ناآشنا در دست رام است، اما نوک آن گاهی به خار شباهت دارد، مخصوصاً وقتیکه خود را به صفحه سفید نزدیک می‌سازد. فقط چنین به نظر می‌آید که انگار نوک آن مانند خار زهرآگینی بیرون زده است، در حالیکه ویدا قصد ندارد با آن کسی را بگزد، حداکثر خود را، مطمئناً خود را، قطعاً حتی خود را.
ــ ناتمام ــ

تفریح همکاران اداری من بعد از صرف کله و پاچه.


به اطاق کارم داخل می‌شوم، بلند که همه بشنوند روزبخیری می‌گویم و بعد از نشستن کنار میز کارم متوجه رضا که مشغول مالیدن شقیقه‌هایش بود می‌شوم. خودم را آماده گفتن "خدا بد نده" می‌کنم که صدای بلند گوزی که شباهت زیادی به صدای انفجار آزمایش بمب اتم داشت مرا از گفتن بازمی‌دارد.
از این کارش تعجب می‌کنم، اگر شما هم بجای من بودید حتماً با شنیدن آن صدای بلند انفجار مثل من تعجب می‌کردید، به جای گفتن "خدا بد نده" می‌گویم "آقا رضا این چه کاریه می‌کنی؟"
همچنانکه سرانگشت‌های اشاره را بر عکسِ حرکت عقربه ساعت می‌یچرخاند و شقیقه‌اش را می‌مالید و با هر چرخش کامل انگشت بلند می‌گوزید، می‌گوید: سرم خیلی درد می‌کنه.
می‌گوم: خدا بد نده، ولی پس چرا شقیقه‌هاتو می‌مالی؟
مانند آدم‌های کودن می‌گوید: بر و بچه ها گفتن سردرد رو خوب می‌کنه.
می‌پرسم: خوب پس چرا هی میگوزی؟
با تعجب می‌پرسد: مگه گوز به شقیقه ربط نداره!؟
دیوانه بعد از چهل و چند سال عمر کردن هنوز هم دستگیرش نشده که گوز فقط می‌تواند با دل درد در ارتباط باشد، آن هم دل دردی که با خوردن سه پُرس کله‌پاچه به آن دچار می‌شوند و نه با شقیقه.

در پختگی انسان جوانتر می شود.(53)


در این اواخر تکانی سریع در من اتفاق افتاد. پیر و پوسیده گشتن به رشد کردن در روزگاران جوانی شباهت دارد، در جهشِ رو به جلو و حرکات تند و سریع. بر عکس: ممکن است پیر گشتن قدم‌های آهسته و مداوم خود را دارا باشد، قدم‌های آهسته‌ای که آدم متوجه‌شان نمی‌شود، اما گاهی ناگهان مانند خیز برداشتن می‌گردد، و آدم آن را خیلی خوب حس می‌کند ... مشقت‌ها رشد می‌کنند و اغلب برای ایستادگی در برابر آنها به مساعدت کامل روح و روان احتیاج می‌گردد.
(از نامه‌ای به فلیکس لویتسکندورف در ژانویه ۱۹۶۲)
***
این روزها کتاب یکی از چینی‌های پیر را می‌خواندم: اگر مُرده‌ها را به خانه بازگشتگان بنامیم، بنابراین زندگان سیاح هستند. کسیکه نمی‌داند به کجا سیاحت می‌کند بی‌وطن است. اگر تنها یک انسان وطنش را از دست داده باشد، بدینسان آنرا ناعادلانه خوانند. حال اگر تمام جهان وطنش را از دست بدهد، دیگر کسی نیست که آنرا ناعادلانه نامد.
(از نامه‌ای بی‌تاریخ به آلیس لویتهولد)
***
در حقیقت جوانان با کمال میل از مرگ صحبت می‌کنند، اما هرگز به آن نمی‌اندیشند. در نزد سالخوردگان بر عکس است. جوانان فکر می‌کنند که زندگی‌شان جاودانه است و می‌توانند به این خاطر تمام خواهش‌ها و اندیشه‌ها را به حال خود رها سازند. سالخوردگان متوجه شده‌اند که در جائی یک پایان است و اینکه آنچه کسی برای خود اندوخته و هر آنچه انجام داده به خاطر هیچ و پوچ بوده است و در پایان در سوراخی می‌افتد.
(از «گرترود» در سال ۱۹۰۹)
***
فرد مُرده، نه بر حسب تصادف، نه عبث، نه ظالمانه و شرورانه و نه به زور جدا گردیده، بلکه وظیفه زندگیش به آخر رسیده بوده است، و او به جای دیگر رفته تا با هیبتی تازه دوباره بازگردد و به فعالیت ادامه دهد. البته "وظیفه‌اش به پایان رسیده بود" بدین معنا نیست که او نمی‌توانسته سالیان درازی هنوز زندگی پُر باری داشته باشد، یا اینکه او قابل معاوضه است. اما برای خود او، برای عمیق‌ترین معنای زندگیش، به هدف خود دست یافته است، او پخته گشته بود، و اگر هم با کمال میل نمرده باشد، امروز هم از آنچه که او بوده آگاه است و می‌داند از آن چیزی کم و تار و مار نگردیده. این عقیده من است. مرگ وجود ندارد. زندگی جاودان است، هر انسانی در عمق وجود خود دارای یک <من> است که مرگ آن را ویران نمی‌سازد ... البته من به دیدن حضور شخص مُرده معتقد نیستم، یا رابطه داشتن با <ارواح>. اما من با اطمینان کامل معتقد به اشتراک در روح و عمل با کسانیکه ما را ترک کرده‌اند می‌باشم. ما نه در مرگ، بلکه فقط در زندگی آنچه را که در مردگان جاودانه و فناناپذیر می‌باشد پیدا می‌کنیم.
(از نامه‌ای به آنه رویملین در ۱۹۲۰)
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(52)


خدا نگهدار، جهان بانو.
جهان در تکه تکه خُرده‌های شیشه جای دارد،
روزگاری او را بسیار دوست می‌داشتیم،
حالا برای ما مُردن دیگر
زیاد وحشت‌انگیز نمی‌باشد.
نباید به جهان دشنام داد.
او که چنین رنگین و وحشی‌ست،
جادوی کهنه همچنان
می‌وزد به دور عکس او.
ما می‌خواهیم راضی جدا گردیم
از بازی بزرگ او:
او به ما شوق و اندوه بخشید،
او به ما عشق فراوان بخشید.
خدا نگهدار، جهان بانو، و بیارای
خود را باز جوان و لغزان،
ما از بخت تو
و فغانت سیرابیم.
***
نمایشی بالاتر از انسانی که خردمند گشته و تعصب دنیوی و شخصی را ترک کرده است وجود ندارد.
(از نامه‌ای بی تاریخ)
ــ ناتمام ــ

برای اینکه زمین زیباتر گردد.(3)


"زمین زیباتر می‌گردد، آره، زمین زیباتر می‌گردد!"
اسنیگوله فریاد می‌زد و خوشحال به هوا می‌جهید؛ شادیش را حتماً دل زمین می‌شنید، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.
من هم تماشا می‌کردم، خوشحال بودم و به این می‌اندیشیدم که حالا می‌توانم دوباره فکر کنم.
شاید در پائیز برگ‌ها حقیقتاً به این خاطر می‌ریزند که زمین زیباتر گردد؟ ممکن است؟
خورشید نیز ناگهان از فرصت استفاده کرده و از میان درز آسمان خاکستری رنگ به تماشا می‌ایستد، طوریکه انگار می‌خواهد امید ضعیفم را یاری دهد. تابشش مانند زبانی سرخ زمین را می‌لیسید، زبانه می‌کشید و مانند رنگین‌کمانی می‌درخشید!
حالا دیگر اسنیگوله بقدر کافی این ور و آن ور بریده و با چشمان شادابش معجزه پائیز را سیر تماشا کرده بود. او ناگهان غمگین می‌گردد.
"پاپا! پاپا! برگ‌های جدا شده از درخت‌ها دیگه سبز نمی‌شن؟"
حالا می‌توانستم به دخترم جواب دهم. من حقیقت بی‌اهمیت، قدرتمند، از رنگ و رو افتاده و جاودان هستی را تکرار می‌کنم.
"یک بهار نو حتماً خواهد آمد و برگ‌های تازه سبز خواهند شد!"
"واقعاً، پاپا؟ به این خاطر برگ‌ها انقدر شاد می‌ریزن؟"
"بله، به این خاطر!"
من دوباره خودم را می‌یابم. حالا می‌دانستم به کجا می‌رفتم. چشم‌ها و دستانم دیگر نابینا نبودند. یک غمگینی ملایم پژواک قدم‌های سنگینم را فرو می‌نشاند. بعد از رسیدن به خانه، ورق دست‌نخورده را به پیش می‌کشم. حالا دیگر ورق کاغذ مانند کویری که نتوانم از میانش عبور کنم به چشم نمی‌آمد.
(چاپ اول در سال ۱۹۷۶)
_ پایان_

برای اینکه زمین زیباتر گردد.(2)


"آخ، پاپا، فشارم نده دردم می‌گیره!"
با این همه او زود درد را فراموش می‌کند و ناگهان می‌پرسد، آنچنان ناگهانی و جدی که زره‌پوش بی‌تفاوتیم را می‌شکافد و من آشفتگی و خجالت احساس می‌کنم.
طوری جدی و مشکوک سؤال می‌کند که انگار من در ریزش بی‌وقفه برگ‌ها مقصرم. "پاپا، چرا برگ‌ها می‌ریزند؟"
مانند کسی که به طور غیرمنتظره از خواب پریده باشد سکوت می‌کنم، او پاهای کوچکِ چاق و قوی خود را بی‌صبرانه به زمین می‌کوبید. بی‌صبری او را قلب زمین، اگر که اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد، از میان پوسته ضخیم خود حتماً می‌توانست بشنَود.
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
من همچنان سکوت می‌کنم و بیهوده می‌کوشم بی‌تفاوتی غمگین در حال ترک کردنم را محکم نگاه دارم.
با تردید فراوان می‌گویم: "برای اینکه زمین ... زیباتر بشه" بدون آنکه خودم به آنچه گفتم معتقد باشم. اما چهره کوچک و آزرده اسنیگوله می‌درخشد، در چشمان آبی‌اش نورهای زرد و نارنجی به جنبش می‌افتند. با سری رو به بالا شروع به گرفتن برگ‌های معلق در هوا کرده و آنها را درون لوله‌ای جادوئی شبیه به تلسکوپ قرار می‌دهد که با هر حرکت شکلی جدید با رنگ‌ها بوجود می‌آورد‌.
ــ ناتمام ــ

برای اینکه زمین زیباتر گردد.(1)


با این وجود مه مرا به گونه‌ای با خود می‌برد که انگار من هدفی پیش رو می‌دارم. افسوس!
روز مه‌آلود با نور خاکستری پریده رنگش مرا به دام می‌اندازد. شاید هم که روز اصلاً مرا اغوا نکرده، بلکه مانند من تقریباً کور بوده باشد؟
من خستگی‌ام را در روزهای بی‌احساس هفته می‌ریزم، اما تسکینی دریافت نمی‌کنم. در بیرون برگ‌ها از درختان جدا می‌گردند. آنها در نوسان بودند و غمگینانه و زرد گشته نم نم رو به پائین می‌باریدند. برگ‌ها هم در برابر قدرت پائین کشنده مقاومتی از خود به خرج نمی‌دادند. و خش خش خسته برگ‌ها شباهت به قدم‌های متزلزل من داشت.
ناگهان حس می‌کنم برگی خشک و گرم در دست دارم. دلم می‌خواست می‌توانستم این اخگر کوچک که با کف دست بی‌حال من، با خستگی بزرگ و با بی‌تفاوتی‌ام در تضاد بود را با کمال میل کمی طولانی‌تر نگهمیداشتم.
وقتی من برگ خشک را غفلتاً می‌فشرم، برگ خود را به دست کوچک از آفتاب قهوه‌ای گشته دخترم اسنیگوله مبدل می‌سازد.
ــ ناتمام ــ 

برای اینکه زمین زیباتر گردد.


Mykolas Sluckis
من خسته بودم، چنان خسته شده بودم که سرم به درد افتاده بود و جلوی چشمانم سوسو می‌زد.
آنقدر خسته و مستأصل بودم که نمی‌توانستم دیگر دست‌هایم را روی میز ببینم و قلبم را دیگر در سینه حس نمی‌کردم.
دست‌هایم مانند نابینایان کورمال کورمال به دنبال اشیاء می‌گشتند، و در محل زخمِ دل سرمائی از تنهائی به خلاء جاری بود.
من ورق سفید و دست‌نخورده را به کناری هُل می‌دهم، یک کویر بی‌جان، کویری که برای گذشتن از آن هنوز مصمم نبودم، و مه تیره رنگی از ناامیدی‌ام مرا با خود به آنجا هدایت می‌کرد.
مه مرا هرچه قوی‌تر به جائی می‌برد، بدون اراده و شکل. احتمالاً به اشیاء سخت، دیوارها و درها برخورد می‌کردم، اما من هیچ دردی احساس نمی‌کردم. خستگی سُربین، و تمام احساس بی‌تفاوتی فلج‌کننده سنگی‌نتر از خستگی را مه در خود می‌مکید.
ــ ناتمام ــ

تبسم.(3)

"چی؟ چی؟"
من با شوخی توضیح می‌دهم: "آیا هرگز چنین تبسم مهربانانه‌ای دیده‌اید؟ هیچ قیمتی نمی‌توان برایش متصور گشت."
زنی با پالتوئی از پوست روباه برایم موعظه می‌خواند: "خجالت نمی‌کشید؟ با این قیافه باهوشتون!"
خریداران منصف بررسی‌کنان خود را با فشار به جلو نزدیک‌تر می‌ساختند. "چه چیزی برای فروش وجود دارد؟ صفحه‌های جدید گرامافون؟ لولیتا تورِس؟"
و من با رضایت به تک تک سؤال‌کنندگان جواب می‌دهم: "لبخند بزنید! نه به قبض خرید محتاجید! نه به پول!"
دختر از آن ارتفاع دست نیافتنی خویش مانند کودکی با تعجب به پائین نگاه می‌کرد. بر چهره جوانش یک تبسم دوستداشتنی پر پر می‌زند، اما نمی‌تواند خود را کنترل کند و با صدای بلند شروع به خندیدن می‌کند.
او چنان قشنگ می‌خندد که دلم می‌خواهد خنده‌اش را مانند قطعه‌ای نبات گاز بزنم، مانند یک سیب که از حرارت خورشید سرخ شده است.
"یک تبسم. یک تبسم زلال و شفاف. برای چه کسی بسته‌بندیش کنم؟"
جوانی با کلاه کوچک قرمز مخصوص دانشجوها با صدای بم دلپذیری می‌گوید: "یک تبسم! یک خنده! تقریباً مجانی!"
کم کم چهره مالکین آتی دستگاه‌های تلویزیون، موتورها و ساعت‌ها روشن می‌گردد. "دلقک ..." من صدائی ناراضی می‌شنوم. زنی که پالتوی روباه بر تن دارد مأیوسانه می‌گوید: "امروزه انسان‌ها قادر به کنترل خود نیستند. دیگر خجالت سرشان نمی‌شود."
حالا واقعاً همه می‌خندند: دختر بر روی نردبام، پسر دانشجو، مردان و زنان گمنام. آنها می‌خندند و فشار نگرانی هر روزه خود را دور می‌ریزند.
من از فروشگاه خارج می‌شوم _ سوار بر لبخندهای روشن و خنده‌های شاد انسان‌ها. آیا خرید بهتری می‌تواند وجود داشته باشد؟ ماشین‌ها در طول خیابان‌ها می‌رانند و چرخ‌هایشان برف‌های ذوب شده را به اطراف می‌پاشاند. ذرات گِل به هر سو در پرواز است.
برای اینکه جنس خریداری شده‌ام گل‌آلود نشود، آنرا درون قلبم مخفی می‌سازم.
(چاپ اول در سال ۱۹۷۶)
_ پایان_

تبسم.(2)


به تدریج این قیل و قال و یکنواختی، این سؤال‌ها، جواب‌ها و صورت‌های نگران و تحریک شده خسته‌ام می‌سازند.
ناگهان فروشنده جوانی که از نردبانی بالا رفته و مشغول تزئین ویترین بود توجه‌ام را جلب می‌کند. پاهایش بلند و لاغرند و کمرش باریک است. من می‌ایستم، سرم را به عقب خم کرده و مشغول نگاه کردن به او می‌شوم.
"می‌بخشید، شهروند، چه چیزی آنجا فروخته می‌شود؟"
اینکه شاید من مخاطب قرار گرفته باشم را ابداً حس نمی‌کنم.
"?prosezę pana, co sprzedją"
من عکس العملی نشان نمی‌دهم.
و به زبان روسی:
"?Cкажите пожалиста, что здесь продают"
مردم از همه سو مرا احاطه می‌کنند. این مردم از من چه می‌خواهند؟
از میان سقف شیشه‌ای فروشگاه پرتو زردی از خورشید به داخل می‌تابد و بر بالاپوشِ براق سیاه‌رنگی که شانه‌های دختر را پوشانده نقطه های طلائی رنگ می‌پاشاند.
دختر از بالای نردبان بلند می‌گوید: "اینجا پیشخوان فروش نیست، بلکه یک ویترین است!"
من کاملاً نزدیک نردبان ایستاده‌ام. آنچه را که دختر گفت من خیلی خوب شنیدم. اما می‌خواهم یکبار دیگر صدایش را بشنوم. به این خاطر با شگفتی تمام او را تماشا می‌کنم.
"یک ویترین! می‌فهمید؟ یک ویترین!" و برای اینکه من بیش از این تردید نکنم لبخندی می‌زند.
وه که چه تبسم تمیز و مهربانانه‌ای! بر روی گونه‌های لطیف و صافش دو چال آشکار می‌گردد. چشمان، لب‌ها و ابروهایش می‌خندند.
مردم طوری از اطراف به من فشار می‌آورند که عرقم سرازیر می‌شود.
حالا می‌دانم چه جوابی باید به این مردم بدهم.
بدون آنکه نگاهم را از نردبان برگردانم بلند داد می‌زنم: "حضار محترم، عجله کنید و بخرید! فقط کسی نمی‌داند که آیا شما موفق به اینکار شوید".
"چی؟ چه فروخته می‌شود؟"
"هی! آیا شنیدید که این جوانک چه گفت؟"
من تکرار می‌کنم: "یک تبسم. درجه یک!"
ــ ناتمام ــ

تبسم.(1)


این صف بی‌انتها به خاطر کفش‌های زنانه تشکیل شده است. صفی بامزه که بهار را نوید می‌دهد. کفش‌های جدید پاشنه بلند هنگام راه رفتن چه صدائی تولید خواهند کرد!
و اینجا تابستان در تمام رنگ‌ها شکوفا گشته: پارچه‌های نخی، از میان شلوغی هرچه هم کوشش کنی به پارچه‌ها نمی‌رسی! خانم‌ها حالا پارچه‌های نخی را به ابریشم ترجیح می‌دهند. پارچه‌های ابریشمی مانند زیبارویان پیرگشته غمگین در قفسه ها قرار گرفته‌اند.
مردم به دستگاه‌های تلویزیون علاقه نشان می‌دهند، به دوچرخه‌ها و قلاب‌های ماهیگیری. اینجا یک بهشت واقعی برای مردان است!
کنار هر پیشخوان ازدحامی از خریدان به چشم می‌خورد.
فروشنده‌ها از خود جدیت زیادی نشان می‌دهند و مانند زنبورهای خشمگین گشته عصبانی‌اند.
"آنجا چه خبر است؟"
"فکر می‌کنم پرده‌های نازک آلمانی می‌فروشند."
"شما نفر آخرید؟"
با وجودیکه پرده‌ها فعلاً در انبار قرار دارند، با این حال صف جدیدی بوجود می‌آید.
از قیمت‌ها کسی سؤال نمی‌کند. این موضوع خوشحالم می‌کند. دلنشین است وقتی مردم بتوانند همه چیز بخرند!
صف‌ها مانند نهرهائی که در بهار آنچه سر راه خود می‌بینند سوار بر امواج به همراه خود می‌برند در هم می‌پیچند.
ــ ناتمام ــ

تبسم.


Mykolas Sluckis
در فروشگاه ازدحام حکمفرماست. صدای پیر و جوان، مردان و زنان، دهقانان کلخوزها و شهرنشین‌ها قاطی هم شده و بی‌نظم وزوز می‌کنند. همه چیز مورد احتیاج است _ مردم برمی‌دارند، لمس می‌کنند و می‌خرند. فروشندگان فرصت نمی‌کنند توضیحی در باره اجناس بدهند، یا آنها را نشان داده و بسته‌بندی کنند.
من اینجا در فروشگاه، با اینکه چیزی لازم ندارم ول می‌گردم. من از بازارها، از مغازه ها و از تجمع مردم دور یک اتوموبیل مدل جدید خوشم می‌آید.
زیباست آنجائیکه همه چیز غلغل می‌کند و می‌جوشد، جائیکه همه چیز در شتاب است و به سختی کسی به این فکر می‌افتد که صورت خسته‌اش چگونه در آینه دیده می‌شود. از این گذشته، وقتی هیچ چیزی علاقه را به خود جلب نکند، آدم می‌تواند با خیال راحت به خود علاقه‌مند گردد. اینجا در فروشگاه نه تنها یک آینه در دسترس است، بلکه آینه‌های زیادی وجود دارند، در هر گوشه ...
ــ ناتمام ــ

قلب ها و دست ها.(4)



دو مسافر به هم زنجیر شده از جا برمی‌خیزند، ایستون با همان لبخند خجولانه می‌گوید: "نمی‌توانم درخواست سیگار کشیدن را نپذیرم، او تنها دوست تیره‌بختان است. خداحافط، دوشیزه فیرچایلد. می‌بینید که باید وظیفه‌ام را انجام دهم." او برای وداع دست خود را به طرف دختر دراز می‌کند.
دختر می‌گوید: "حیف شد که شما به شرق نمی‌رانید" و دوباره طرز کلامش اصیلانه می‌گردد. "اما شما باید در هر حال تا لوین‌وورث به سفرتان ادامه بدهید."
ایستون می‌گوید: "بله، سفر من تا لوین‌وورث ادامه خواهد داشت."
آن دو مرد با فشار از میان شلوغی مسیر به سوی واگن مخصوص سیگار کشیدن به راه می‌افتند.
دو مسافر صندلی‌های کنار آنها بیشتر گفتگوهایشان را شنیدند. یکی از آن دو می‌گوید: "کلانتر آدم شایسته‌ای بود. تو این غربی‌ها چند تا آدم درست و حسابی هم پیدا می‌شود."
دیگری می‌پرسد: "برای چنین شغلی بیش از حد جوان بود، مگه نه؟"
اولی می‌گوید: "جوان! اوه، پس هنوز متوجه نشدی؟ آیا تا حال یک بار هم دیدی که پلیسی دست چپ زندانی را به دست راست خودش دستبند بزنه؟"
_ پایان _

قلب ها و دست ها.(3)


دختر می‌پرسد: "آیا ما شما را به زودی در واشینگتن دوباره خواهیم دید؟"
ایستون می‌گوید: "مطمئناً نه به این زودی‌ها، ترسم از این است که کم کم باید ساکن شوم."
دختر به حرفش اضافه می‌کند: "من عاشق غربم"، چشمانش ملایم می‌درخشند و نگاهش را به طرف پنجره می‌چرخاند. او شروع می‌کند صریح و بدون تعارف به صحبت کردن. "ماما و من تابستان را در دِنور گذراندیم. او یک هفته پیش به خاطر بیمار بودن پدر به خانه بازگشت. من می‌توانستم در غرب زندگی کنم و خوشبخت باشم. من فکر می‌کنم هوای اینجا به من می‌سازد. پول همه چیز نیست. اما انسان‌ها همیشه همدیگر را بد تعبیر می‌کنند و نادان باقی می‌مانند _ _"
مرد عبوس غر و لندکنان می‌گوید: "گوش کنید، آقای کلانتر، این اصلاً درست نیست. من تشنه‌ام و تمام روز یک نخ سیگار هم نکشیدم. آیا به اندازه کافی صحبت نکردین؟ لطفاً منو به واگن سیگاریا ببرین، موافقید؟ دلم برای یک پیپ لک زده."
ــ ناتمام ــ

قلب ها و دست ها.(2)


ایستون خونسرد می‌گوید: "دوشیزه فیرچایلد، عزیز من، من می‌بایست مشغول به کار می‌شدم. بال در آوردن خاصیت پول است، و شما می‌دانید وقتی آدم بخواهد از هم‌شأنان خود در واشینگتن عقب نماند محتاج پول می‌شود. من این امکان را در غرب داشتم، و _ حالا، کلانتر بودن شغل بالائی مانند سفیر بودن نیست، اما _"
دختر سرزنده می‌گوید: "سفیر، او دیگر به دیدارمان نمی‌آید. اصلاً ضرورتی هم برای آمدنش نبود. شما باید این را بدانید. بسیار خوب، پس شما حالا یکی از این قهرمان‌های جسور غرب هستید، سوار بر اسب می‌تازید، شلیک می‌کنید و به پیشواز تمام خطرات می‌روید. این با زندگی در واشینگتن تفاوت دارد. جایتان در جمع قدیمی ما خالی‌ست."
نگاه چشمان دختر به سیاحت می‌پردازند و مجذوب و کمی گشاد شده به سمت دستبندهای براق می‌چرخند.
مرد دیگر می‌گوید: "خودتونو به این خاطر نگران نکنید، دوشیزه، همه کلانترها برای اینکه زندانی‌هاشون فرار نکنن خودشونو با زنجیر به اونا می‌بندن. آقای ایستون به شغلش وارده."
ــ ناتمام ــ

قلب ها و دست ها.(1)


"آقای ایستون حالا که شما اصرار دارید من اول صحبت کنم، بنابراین چاره‌ای بجز انجام این کار برایم باقی نمی‌ماند. شما وقتی دوستان قدیمی خود را در غرب می‌بیند آنها را دوباره به جا نمی‌آورید؟"
مرد جوان با شنیدن آهنگ صدای زن یکه می‌خورد، به نظر می‌رسید که با دستپاچگی مختصری در جنگ است، اما او فوری خود را از شر آن خلاص می‌کند و سپس انگشت زن را با دست چپ می‌گیرد و با لبخند می‌گوید: "شمائید دوشیزه فیرچایلد، من باید از شما بخاطر دست راستم تقاضای بخشش کنم، در حال حاضر دست راستم مشغول کار دیگری‌ست."
او دست راستش را که از مچ به وسیله دستبندِ براقی به دست چپ مرد همراه‌اش بسته شده بود کمی بالا می‌آورد. جلوه شادی در چشمان دختر کم کم جایش را به ترس و آشفتگی می‌دهد. گونه‌های سرخش بی‌رنگ و لب‌هایش از تعجب و وحشت از هم باز می‌شوند. ایستون، طوریکه انگار لذت برده باشد کمی می‌خندد و قصد داشت دوباره شروع به صحبت کند که دیگری بر او پیشی می‌گیرد. مردِ عبوس صورت دختر را با چشم‌های تیزبین و زیرکِ خود مخفیانه بررسی کرده بود.
"می‌بخشید که من شما رو مخاطب قرار می‌دم، دوشیزه، اما می‌بینم که شما کلانتر رو می‌شناسید. ممکنه شما از ایشون خواهش کنید که وقت تحویل دادنم به زندان توصیه منو بکنه. اگه او این کار رو بکنه سرنوشتم تو زندان خیلی آسونتر می‌شه. کلانتر منو به زندانی در لوین‌وورث می‌بره. هفت سال بخاطر جعل و تقلب."
دختر نفس راحتی می‌کشد، دوباره رنگ به چهره‌اش می‌نشیند و می‌گوید: "اوه، پس کار شما اینجا در غرب این است؟ شما کلانترید!"
ــ ناتمام ــ

قلب ها و دست ها.

O. Henry
(تولد: ۱۱سپتامبر ۱۸۶۲ - وفات: ۱۹۱۰)
در دِنور تعداد زیادی مسافر سوار قطار اکسپرس که به سمت شرق حرکت می‌کرد می‌شوند. در یکی از واگن‌ها بانوی جوان و بسیار زیبائی نشسته بود، لباسی شیک بر تن داشت و توسط لوازمی لوکس و مجللِ شایسته مسافری با تجربه محصور شده بود. در میان افرادی که سوار قطار شدند دو مرد جوان نیز بودند، یکی با ظاهری پسندیده، روراست و صریح در گفتار و معاشرت؛ دیگری انسانی نامرتب، عبوس و قوی‌هیکل که لباسی زمخت بر تن داشت. هر دو به وسیله دستبندی به هم بسته شده بودند.
آنها تنها یک جای خالی برای نشستن پیدا کردند که بر عکسِ مسیر حرکت قطار و روبروی بانوی جذاب قرار داشت. دو مرد به هم بسته شده آنجا می‌نشینند. بانوی جوان نگاه زودگذری به آنها می‌اندازد، خوددار و بی‌علاقه؛ سپس لبخندی دوستداشتنی چهره‌اش را روشن می‌سازد، یک سرخی ملایم بر گونه‌های گِردش می‌نشیند، و دست راست کوچک خود را که در دستکشی خاکستری رنگ قرار داشت به جلو دراز می‌کند. هنگامیکه او شروع به صحبت می‌کند، صدای پُر، خوش‌آهنگ و موزونش خبر از مهارتِ صاحب صدا به صحبت و واداشتن مخاطب به گوش کردن حرف‌هایش می‌داد.
ــ ناتمام ــ