با این وجود مه مرا به گونهای با خود میبرد که انگار من
هدفی پیش رو میدارم. افسوس!
روز مهآلود با نور خاکستری پریده رنگش مرا به دام میاندازد.
شاید هم که روز اصلاً مرا اغوا نکرده، بلکه مانند من تقریباً کور بوده باشد؟
من خستگیام را در روزهای بیاحساس هفته میریزم، اما تسکینی
دریافت نمیکنم. در بیرون برگها از درختان جدا میگردند. آنها در نوسان بودند و غمگینانه
و زرد گشته نم نم رو به پائین میباریدند. برگها هم در برابر قدرت پائین کشنده مقاومتی
از خود به خرج نمیدادند. و خش خش خسته برگها شباهت به قدمهای متزلزل من داشت.
ناگهان حس میکنم برگی خشک و گرم در دست دارم. دلم میخواست
میتوانستم این اخگر کوچک که با کف دست بیحال من، با خستگی بزرگ و با بیتفاوتیام در
تضاد بود را با کمال میل کمی طولانیتر نگهمیداشتم.
وقتی من برگ خشک را غفلتاً میفشرم، برگ خود را به دست کوچک
از آفتاب قهوهای گشته دخترم اسنیگوله مبدل میسازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر