انگار هیچگاه جور دیگر نبوده است، در قسمت جنوبیِ دره در حاشیه
یک تاکستان، بر روی یک صندلیتاشو کوچک در کنار دیواری کوتاه نشسته و بر روی زانوهایم
مقوائی قرار داده بودم، در دست چپ یک پالتِ رنگِ کم وزن و در دست راست یک قلم مو. کنار
من در زمین نرم عصای راهپیمائیم فرو رفته بود و کولهپشتیام قرار داشت که درش باز
بود و میشد لولههای کوچک فشرده شدۀ رنگهای داخل آن را دید.
من یکی از آنها را در میآورم، درش را باز میکنم، با لذت
و با فشار اندکی ذرهای از نابترین و زیباترین لاجوردی بر روی پالتِ رنگ میریزم، و سپس
رنگ سفید، و یک سبزِ زمردینِ لطیف و خالص برای هوای شبانگاهی، و صرفهجویانه قطرهای
روغن جلا. و من مدت درازی به افق مینگرم، به کوههای دوردست، به رنگ قهوهای طلائی ابرها،
و آبی سیر را با قرمز در هم میآمیزم و نفسم را به خاطر دقت حبس میکنم، زیرا که تمام
اینها میبایست غیرقابل توصیف، لطیف و روحدار میگشتند. و قلمموی من بعد از درنگی
کوتاه تند به جنبش میافتد و اطراف ابری روشن در آبی، با سایه خاکستری و بنفش، و زمینهای
مجاورِ تازه سبز شده و درختان شاهبلوط حالا شروع میکنند با قرمز ملایم و آبیِ دوردستها
هماهنگ گشته و بر یکدیگر اثر بگذارند، و رفاقتها و تمایلات رنگها، کششها و دشمنیها
منعکس میگردند، و زمانِ کوتاهی تمام زندگی در من و خارج از من بر روی مقوایِ کوچکی که
بر روی زانویم قرار داشت در هم آمیخته، و آنچه که جهان به من و من به جهان برای گفتن
و برای انجام دادن، اعتراف کردن و پوزش خواستن داشتیم، خاموش و بیصدا در سفید و آبی،
در رنگ زردی دلیر و بشاش و سبزی دنج و شیرین اتفاق میافتد.
و من احساس میکردم: که این زندگیست! این سهم من به جهان،
خرسندی و تکلیف من بود. اینجا من در خانه بودم. اینجا شوق برایم شکوفا میشد، اینجا
من پادشاه بودم، اینجا من به کل جهانِ محترم با لذت و متانت پشت میکردم.
(از <رویای یعد از کار روزانه> در <فوسیشه تسایتونگ>، برلین ۱۹۱۸)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر