مرد نزدیک داسیا میشود و به بدن گرد او نگاه میکند.
"بسیار خوب ... چه باید کرد؟ چه کاری از دست تو برمیاد!"
بیشتر از این نمیدانست چه باید بگوید، به طرف میز برمیگردد و بار دیگر گیلاسش را پُر
میسازد. "ما هم همه روزی به آسمان خواهیم رفت!"
داسیا تمام روز در خانه به این طرف و آن طرف میرفت. سرش
درد میکرد، و میهمانیهای سال نو را انجام نداد. او میخواست گریه کند، اما حوصله این
کار را نداشت، او فقط غمگین بود. پانزده سال میگذشت که مادر خود را ندیده بود، روزیکه
از روستا رفت تقریباً هرگز به یاد زندگی قبلی خود نیفتاده بود. و اگر هم آن را به یاد
میآورد، بیشتر به دوران کودکی یا به زمانیکه او هنوز دختر کوچکی بود و از کودکستان
تا خانه همراهی میشد مربوط میگشت.
او عکسهای قدیمی را تماشا میکرد ولی هنوز نمیتوانست گریه
کند. مادرش در عکسها چهرهای غریبه و عصبی داشت، چشمانی کمی بیرونزده و دستانی سنگین
و سیاه که سیخ به پائین آویزان بودند.
داسیا شب مدت درازی با شوهرش در بستر صحبت کرد و عاقبت
گفت: "من به آنجا نمیرم! چه خوبیای میتونه این کار داشته باشه؟ هوای آنجا حالا
سرد و گزندهست. و تمام خرت و پرتها را، اگر که چیزی آنجا بوده باشد، حتماً خویشاوندها
تا حالا با خود بردهاند. ما آنجا خویشاوند به اندازه کافی داریم. نه من به آنجا نمیرم!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر