قاضی ژانجو.


داستان زیر شدیداً واقعیت را بازگو میکند. کسی که این کتاب را بخواند این اطمینان دادن برایش غیر ضروری به نظر میرسد. زیرا این داستان مهر نویسندهاش و مهر سرنوشت را با خود حمل میکند. فقط این بی رحمترین و بی غمترین شاعر جرئت میکند چنین اثر وحشتناک و در عین حال سادهای را خلق کند. اقتباس از آن شاید برای نویسندگانی که رمانهای کوتاه مینویسند کار با درآمدی باشد اما مطمئناً کار غمانگیزی خواهد بود. نویسنده عرف غریبه اما دارای نقطه نظر دیگریست. برای او باید حقیقت والاترین الهه باشد.
... در برابر یک هیئت منصفه رومانیائی بر روی چارپایه متهم ژانجو Jancu دهقان نشسته است. جلیقه پوستی قهوهای رنگش پاره است و از میان آن و از پارهگی پیراهنش پوست برنزهاش دیده میگردد. رشته موهای دراز و درهمی بر چهره پریده رنگش افتادهاند، سر به سمت قفسه سینه خم گشته و چشم ثابت به زمین خیره شده است. هیچ نگاهی به تماشاچیان، هیئت منصفه و قاضی نمیاندازد.
منشی دادگاه رسمی بودن دادگاه را اعلام و شروع به خواندن پرونده متهم میکند. کشاورز ژانجو، یک تاجر بزرگ، ارتدکس، بیست و نه ساله، تا حال بدون سابقه کیفری و قاضی در روستای خود اقرار میکند که همسرش سنیا Xenia بیست و یک ساله، نوکر خود آلکسا Alexa چهل و سه ساله و زن کولی ماریولا Mariula، سن نامعلوم، اما بالای پنجاه سال را در یک شب، در چهلمین شب روزه به قتل رسانده است. در پرونده آمده است که متهم به این سه قتل شهادت داده است و شاهدان دیگری برای این جرم وجود ندارند. اما اعتراف ژانجو که خود بلافاصله پس از انجام این جنایت ترتیب دستگیر شدنش را داده بسیار کامل میباشد و نتایج کالبد شکافی آن را تائید کرده است. ژانجو همسرش را با یک گلوله در قلب و پیشخدمت را با شلیک سه گلوله به سر کشته و زن کولی را با دستانش خفه کرده است. در پرونده آمده که متهم از دادن هر گونه اطلاعاتی در باره دلایل قتل خودداری میکند؛ حتی شهود هم توضیحی برای این کار نمییابند.
بازپرسی شروع میشود. قاضی میپرسد: "ژانجو، آیا امروز هم هنوز به جرمتان معترفید؟"
متهم از جا برمیخیزد اما صورتش همچنان بی حرکت و نگاهش به زمین ثابت است. او با صدای خفهای پاسخ میدهد: "بله، تماماً حقیقت دارند." و بلافاصله دوباره بر روی چارپایه مینشیند.
قاضی به او گوشزد میکند: "ژانجو، شما باید بایستید. شما باید حالا آنچه که در روز شنبه و شب بعد از آن انجام داده و فکر کردهاید را برای ما تعریف کنید."
ژانجو سرش را تکان میدهد و آنرا بیشتر به قفسه سینه خم میکند. بعد ناخشنود و با اکراه از جا بلند میشود، صدایش اما مانند قبل خفه به گوش میآید و بدون هیجان است: "نه، عالیجناب، من این کار را نخواهم کرد. زیرا طرز به قتل رساندن آنها را شما میدانید و ضرورتی برای تکرارشان نیست. و اینکه چرا من دست به چنین کاری زدم را نه به شما و نه به هیچ کسی دیگری نخواهم گفت."
قاضی میگوید: "اما قانون اینطور میخواهد. اعضای هیئت منصفه باید اعتراف را از دهان خودتان بشنوند. و در جائیکه شما چنین نادمانه به جرمتان اعتراف میکنید چرا نباید دلایش را نام ببرید؟ ژانجو، این فقط میتواند به نفع شما تمام شود! همه مردم روستایتان میگویند که شما بهترین و شرافتمندترین انسان بودهاید. به این دلیل هم توانستید در این عنفوان جوانی قاضی روستای خود شوید. همچنین شاهزاده از هامبورگ هم که شما در نزدش سه سال خدمت کردهاید شخصاً نزد بازپرس این پرونده رفته و گفته است که او خود را وجداناً موظف میدیده شهادت دهد که شما، ژانجو، صادقترین، و باوفاترین انسانی بودهاید که او هرگز در اطرافش داشته است. بنابراین وقتی حالا شخصی مانند شما ناگهان چنین جنایت وحشتناکی را انجام میدهد یا باید شخص دیوانهای باشد، و شما دیوانه نیستید، یا اینکه باید توسط واقعهای دچار چنین هیجان وحشتناکی شده باشد. این واقعه چه بود؟ اعتراف کنید! اعتراف وجدانتان را راحت میسازد و شاید باعث تخفیف مجازات شما گردد!"
اما ژانجو دوباره سرش را تکان میدهد، و دوباره کلمات آهسته و بی صدا از میان لبانش خارج میگردند. "عالیجناب، من از شما و شاهزاده خوبم و همسایگانم تشکر میکنم، اما من شایسته این محبتها نیستم! اعتراف من از روی پشیمانی نبود؛ من فقط همه چیزهائی را که قاضی باید میدانست گفتم تا محکوم به مجازات شوم، و من تمام حقایق را گفتم، زیرا من هرگز دروغ نگفتهام و این بار هم نمیخواستم دروغ بگویم. اما من آن را از روی ندامت انجام ندادم، زیرا از کاری که کردهام پشیمان نیستم. و اگر من حالا میتوانستم یک انسان خوشبخت و صلح طلب مانند آن روزهائی که بودم باشم، و اگر حالا آنچه را که آنوقت فهمیدم میفهمیدم باز هم این سه انسان را همانطور که در آن شب کشتم ساعتی بعد میکشتم. به این دلیل احتیاجی به سبک ساختن وجدانم ندارم، زیرا که وجدانم راحت است. و آنچه مربوط به تخفیف در مجازات میگردد، چه چیزی باید تخفیف یابد؟ من ترجیح میدهم که آقایان ــ او به اعضای هیئت منصفه اشاره میکند ــ بگویند: او باید به دار آویخته شود! اما این کار متأسفانه شدنی نیست، زیرا در نزد ما دیگر کسی را دار نمیزنند، و مرا فقط به حبس ابد با اعمال شاقه در اوکنا Okna محکوم میکنند. برای چه باید آرزو کنم که دوباره از آنجا آزاد شوم؟ نه، من چنین آرزوئی ندارم! من آنجا خواهم ماند، و کار اجباری، غذای سگی و کتکها پس از چند سال مرا خواهند کشت. و این خوب است. زیرا من با کمال میل میمیرم، عالیجناب، من مردن را ترجیح میدهم!"
شاید خواننده از این کلمات تحت تأثیر عمیقی قرار نگیرد. اما آنها برای شنوندگان فراموش ناشدنی خواهند ماند. آدم میتوانست احساس کند که روح این انسان در حقیقت تحت فشاریست که مرگ را برایش چیزی خوشایند جلوهگر  میسازد، فشاری که نه از روی ندامت است و نه احساس گناه، بلکه چیز قدرتمندیست که او تحت تأثیر نفوذش دست به چنین کاری زده بوده است و امروز هم هنوز او را زیر بار خود له میسازد.
بازجوئی از شهود آغاز میگردد. اولین شاهد تودیکا Thodika کشاورز پیریست که قبل از ژانجو قاضی روستا بود و حالا دوباره تا یافتن مردی خانوادهدار و جوان که به خوبی ژانجو باشد این شغل را به عهده گرفته بود. پیرمرد کوچک اندام و پر حرف با چهره بی رنگی که بینی سرخش مانند یک یاقوت سرخ به جلو زبانه میکشید سوگند یاد میکند و سپس شرح میدهد:
بله، یکشنبه شب و روز آخر روزه‏داری بود. این روز مبارکیست، من صبح زود در کلیسا بودم، بعد در میخانه و شب به خانه رفتم. اما چون من سوگند خوردهام بنابراین میخواهم حقیقت را بگویم: در حقیقت من نرفتم، بلکه چون خیلی مست بودم توسط همسرم و پسرم به خانه حمل گشتم. بله، بعد آنها من را روی تخت قرار میدهند و من به خواب میروم. ساعت سه صبح طوفان وحشتناکی شروع میشود، من چیزی از آن نمیشنیدم اما همسرم به دخترم آنیتزا Anitza که در خانه من بود، زیرا که شوهرش قصد داشت او را تا حد مرگ کتک بزند ــ اما حالا دوباره با هم آشتی کردهاند ــ  میگوید: <آنیتزا، فکر کنم که کسی خودش را دار زده یا جنایت بزرگی اتفاق افتاده است، باد به شدت میوزد.> و در این وقت محکم به درب میکوبند. زنها میترسند. <من هستم، ژانجو قاضی، باز کنید!> اما وقتی آنها شمع را روشن میکنند و او به داخل میآید بیشتر وحشت میکنند؛ او ژانجو بود و ژانجو هم نبود، او ناگهان بیست سال پیرتر شده بود. همسرم میپرسد: <چیزی میخواهی؟> او اما به طرف من میآید و مرا با تکان دادن بیدار میسازد: <تودیکا، تو باید بیدار شوی!> من اول هیچ چیزی نمیشنیدم، چون من واقعاً کمی زیاد مشروب نوشیده بودم، بعد با عصبانیت میگویم: <هی، ژانجو، چه خبره؟> اما وقتی به او نگاه کردم از ترس نیمی از مستی از سرم پرید، و تمام مستی از سرم وقتی پرید که او گفت: <تودیکا، تو قبل از من قاضی بودی و در کمیته پیرترینی. من شغلم را به دست تو میسپرم. حالا دستگیرم کن و همانطور که وظیفهات است مرا بلافاصله به شهر بفرست. زیرا که من یک قاتلم، من همسرم، خدمتکارم و جادوگر پیر را کشتهام.> در این لحظه من از جا میپرم و میگویم: <ژانجو، تو دیوانهای!> و بعد به یادم میافتد که یک روز قبل تنها فرزند او مرده است، یک دختر کوچک دوستداشتنی، آنیولا Aniula، و کاملاً ناگهانی در اثر یک تشنج. در این وقت من با خود فکر میکنم: او دختر را بی اندازه دوست میداشت؛ مرگ دختر باید مغزش را از کار انداخته باشد، و من همدردانه میگویم: <ژانجو، شاید بخاطر فرزند بیچارهات خواب وحشتناکی دیدهای. آرام بگیر، این خواست خدا بوده است!> او وحشیانه پاسخ میدهد: <نه، این خواست خدا نبوده، با این حال انتقام گرفته شد! من به نام خدا دادخواهی کردم، حالا مردم میتوانند با من هر کاری میخواهند بکنند؛ مرا به شهر ببر!> و در این وقت من فهمیدم که او حقیقت را میگوید و قلبم از طپش میافتد. داشتم دیوانه میشدم، اما این درست بود: ژانجو، قاضی ما یک قاتل بود! و من او را صبح به شهر بردم."
قاضی میپرسد: "و او به شما نگفت به چه دلیل مرتکب این جرم شده است؟"
تودیکا به زمین نگاه میکند و سپس نگاه خجالتزدهاش را به ژانجو میاندازد. ژانجو بطور عجیبی دگرگون میشود؛ سرش بالا میآید، خطوط زندهای بر چهرهاش مینشینند و نگاه سوزانش نیمه تهدید کننده و نیمه عاجزانه به چهره تودیکا خیره میماند.
تودیکا با خجالت و لکنت میگوید: "عالیجناب، هنگامیکه ما به طرف شهر میراندیم او بی میل خود همینطوری حرفی از دهانش بیرون لغزید. اما من برایش قسم یاد کردهام از آن چیزی به کسی نگویم. و اینجا هم قسم یاد کردهام تمام حقیقت را بگویم. حالا نمیدانم چه باید بکنم! ژانجو، اگر تو به من اجازه دهی ..."
ژانجو با عصبانیت و وحشیانه میگوید: "تو ساکت میمانی."
قاضی خیلی جدی میگوید: "ژانجو، اگر یک کلمه دیگر بگوئید میگذارم که شما را از سالن بیرون ببرند."
تودیکا گریان میگوید: "و قسم من. ژانجو عزیزم، من نمیتونم به تو کمکی بکنم. بنابراین ...
متهم یک بار دیگر وحشیانه و آمرانه فریاد میکشد: "ساکت باش!". قاضی به پلیسها اشاره میکند. اما ژانجو شروع به صحبت میکند: "اگر قرار است که این ننگ در میان مردم فاش شود بنابراین بهتر است که کسی بجز خود من آن را تعریف نکند. بگذارید این پیرزن وراج به سر جایش بازگردد. من خودم میخواهم بگویم  که چه رخ داده است ..."
در سالن بزرگ سکوت مرگباری برقرار میگردد. و ژانجو داستان خود را تعریف میکند، اما نه مانند قبل خفه و کسل کننده، بلکه وحشیانه و پر شور و تقریباً در حال گریستن. هنگامیکه این انسان بیچاره و بدبخت شروع به تعریف میکند هیج قلبی بی حرکت باقی نمیماند و هیچ چشمی خشک:
"من خودم میخواهم تعریف کنم، هرچند برایم خیلی سخت است اما نمیتوانم تحمل کنم که کس دیگری آن را بگوید. من فکر نمیکردم که اینطور به پایان راه خود برسم، و هیچ کس هم چنین چیزی را فکر نمیکرد. زیرا که من زمانی یک انسان خوب و خوشبخت بودم؛ من حالا اجازه دارم این را بگویم، من از خودم صحبت نمیکنم بلکه از یک فرد مرده. در ابتدا وضع زندگیام خوب نبود، من پسر دوم خانواده بودم، ارث باید تمامی به برادر بزرگترم میرسید، من باید بعنوان نوکر خدمت میکردم. البته در خانه پدریام؛ اما خدمت به افراد خانواده اغلب سختتر از خدمت در نزد غریبههاست، شما میتوانید این حرف را از من قبول کنید. من پس از مرگ پدر بعنوان خدمتکار به شهر رفتم؛ من ساعی و وفادار بودم، همه میتوانند این را شهادت دهند. همچنین خواندن و نوشتن آموختم؛ و چون دیدم که چطور شراب انسانها را به گاو تبدیل میسازد بنابراین هرگز یک قطره هم شراب ننوشیدم. سپس نزد شاهزاده رفتم و با او در آلمان و فرانسه بودم. آنجا سرزمین دیگریست، در آنجا حتی کشاورز هم یک انسان است. حالا، شاهزاده از من راضی بود، او حتی در این پریشانی بزرگ من به یادم افتاد، خودش آمد و شهادت داد. من آن زمان فکر میکردم: حالا مدتی در شهر میمانی، دستمزدت را پسانداز میکنی و سپس به روستایت میروی و زمینی برای کشاورزی میخری. اما جریان طور دیگری پیش رفت. وقتی من دوباره از سفر به خانه بازگشتم برادر بزرگترم فوت کرده بود، و تمام مایملک دهقانی به من میرسد. در این وقت من مینشینم و شروع به تجارت میکنم. اما مردم میگویند که من چیزی کم دارم، و من هم خودم آن را احساس میکردم. بنابراین شروع میکنم به جستجوی یک همسر و سنیا را انتخاب میکنم. اما نه فقط به این دلیل که او بسیار زیبا بود و خیلی مورد علاقهام واقع گشته بود، بلکه همچنین بخاطر همدردی با او. او خیلی فقیر بود و باید نزد خواهر بزرگترش کلفتی میکرد، این کار او مرا به یاد جوانیام میانداخت. اما من نمیخواهم بگویم که با او از روی جوانمردی ازدواج کردهام، من خیلی عاشق او بودم. سنیا دختر ساکتی بود که هیچکس در روستا نمیتوانست پشت سرش چیزی برای گفتن داشته باشد، و زیبا بود، البته نوع دیگری از زیبائی که دختران ما معمولاً دارند. او ظریف بود، بلوند و چشمان آرام آبی رنگی داشت. شاید چشمانش بودند که باعث علاقهمند شدنم به او گشتند. خلاصه، پس از چهار هفته ما زن و شوهر شده بودیم.
این ازدواج ــ واژهای که قرار است به دنبالش بیاید به سختی بر زبانم میچرخد، اما من باید آن را بگویم چون حقیقت دارد ــ، ازدواجی واقعاً خوشبخت بود. همسر من به ندرت میخندید و هرگز دارای مهربانی ویژهای نبود، اما من با خود فکر میکردم: <خوب روش او اینطور است.> او کارهایش را خوب انجام میداد و با من در کارهای سختم وفادارانه همکاری میکرد. زیرا من تمام نیرویم را در این راه به کار برده بودم تا مزرعه نمونهای راه اندازی و از تمام چیزهای خوبی که در سرزمینهای دیگر دیده بودم تقلید کنم. این کار با کارگرانمان که سه چهارمش از خوک و تنها یک چهارم آن از انسان تشکیل شده بود آسان نبود، اما من آنچه برای یک انسان ممکن بود را انجام دادم، و اجازه دارم بگویم که بسیاری از کارها با مؤفقیت به انجام رسیدند. به این ترتیب بر دارائیام افزوده شد و چون هر جا که میتوانستم کمک میکردم بنابراین به محبوبیتم نیز افزوده گشت. فقط یک چیز برای خوشبخت بودن کم داشتم: من دارای فرزند نبودم. همسرم دو سال قبل یک کودک به دنیا آورد، یک دختر پر برکت، بلوند و چشم آبی، یک کودک زیبا و عزیز! آه، آنیولای من! ..."
صدای مرد بند میآید. او به روبرویش خیره شده بود و سرش را تکان میداد. بعد ادامه میدهد:
"همه چیز بر وفق مرادم میچرخید؛ من در سن جوانی قاضی گشتم! اگر کسی در ظهر شنبه قبل از آن شب وحشتناک از من میپرسید: <قاضی ژانجو، چه کسی خوشبختترین انسان جهان است؟>، این امکان وجود داشت که من بگویم <آن انسان من میباشم.> و تقریباً یک روز بعد از آن من بدبختترین انسان بودم؛ چنین بیچاره هرگز هیچکس نبوده است، هرگز!
من میخواهم بطور خلاصه بگویم که جریان چگونه شروع گشت. زیرا وقتی من به آن فکر میکنم مغزم به چرخش میافتد و نیرویم میخواهد ترکم کنم. بله ظهر شنبه بود. من از برکه، جائیکه برای کافههای آبجوخوری بخارست قطعات یخ تهیه میکنم به خانه بازمیگردم و برای خوردن نهار کنار میز مینشینم. همسرم برایم گوشت میآورد و سپس یک کاسه فرنی اما من میل خوردن آن را نداشتم، اما آنیولا که روی زانویم نشسته بود با ولع فرنی را برای خوردن به جلوی خود میکشد. من میگذارم کودک غذایش را بخورد و بخاطر کار با عجله دوباره از خانه خارج میشوم. من تقریباً دو ساعت مشغول کار بودم، در این وقت کلفتی دوان دوان میآید، از وحشت رنگش پریده بود و گفت کودک در حال مرگ است. من مانند باد میتازم، اما وقتی به خانه میرسم دختر کوچکم مرده بود. همسرم او را بر روی زانویش نشانده بود و با رنگی پریده مانند یک مرده به کودک خیره شده بود اما اشگ نمیریخت. ماریولا، کولی پیر در کنارش قرار داشت و گفت:<تشنج بود، همانطور که در پیش بچهها اغلب پیش میآید!> قلب من تقریباً میشکند، اما من همانطور که باید یک مرد در این مواقع باشد بر خود مسلط میشوم. من همه کارهای مربوط به خاکسپاری را انجام میدهم و پیش کشیش میروم. سپس به خانه برمیگردم، همسرم را برای خوابیدن میفرستم اما خودم اما در کنار جسد مینشینم و تمام شب را آنجا میمانم. من فقط جز جز کردن شمعها را میشنیدم و گاهی صدای آه کشیدن همسرم به گوش میآمد. به این ترتیب شب به پایان میرسد. صبح ترتیب تمام کارهای تجارت را میدهم، سپس کار قضاوت روزانه را همانطور که وظیفهام است در دفتر کلیسا به انجام میرسانم و بعد به خانه میروم. در این وقت همسرم در اتاق روی زمین چمباته زده بود و با چشمان خشک طوری که انگار جنون در آنهاست به جسد خیره نگاه میکرد. من میخواستم او را بلند کنم و دلداری دهم، اما او مانند وحشیها فریاد کشید: <به من دست نزن!> و سراسیمه از اتاق خارج میشود. من شگفتزده رفتنش را با نگاه تعقیب میکنم اما بعد به خودم میگویم: <او همیشه آدم خاص و ساکتی بوده است و حالا درد هم در نزد او به طرز ویژهای خود را نشان میدهد.> بعد من دوباره مینشینم و در این هنگام درد به یادم میآید، و من مدتی دراز گریستم ... اشگها مزیت بزرگیاند، از آن وقت دیگر نتوانستهام گریه کنم ..."
مرد دوباره به روبرویش خیره میشود. بعد آه عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
"در سحر به راه میافتم و پیش کشیش میروم تا با او در باره مراسم تشیع جنازه روز بعد آخرین صحبتها را بکنم. من اما از جاده فرعی و از روی کشتزار میرفتم. در این وقت در پشت یک مرغداری صدای نالهای میشنوم. من صدا میزنم <آنجا چه کسیست؟> ــ زن کولی جواب میدهد: <من هستم، ماریولا>. <ژانجو آیا تو را خدا فرستاده یا شیطان. اما اگر قرار  باشد که من به دار آویخته شوم، آن دو هم باید با من دار زده شوند. من اینجا دراز کشیدهام، آلکسا تا حد مرگ مرا کتک زده است، چون من پولی که صادقانه کاسبی کردهام را از او طلب کردم، پول سمی که به سنیا داده بودم. آیا مگه تقصیر من است که بچه به جای تو مرده و تو هنوز زندهای؟ سم من اما خوب بود!> من فریاد میکشم: <جادوگر پیر، این حرفها چیست که میزنی؟> ــ کولی با تمسخر میگوید: <آه، تو آدم باهوش! آیا نمیتونی حدس بزنی؟ آیا نمیدونی که همسرت از تو متنفر است، که فقط به خاطر ثروتت با تو ازدواج کرده است؟ هر کس دیگری را او به تو ترجیح میدهد، با آلکسای زشت و پیر رابطه دارد؛ آنها میخواستند تو را مسموم کنند، من سم را برای آنها تهیه کردم.> در این وقت تمام موهای بدنم سیخ میشوند و عاقبت فریاد میکشم <تو دروغ میگی!> او با تمسخر میخندد. <به خودت ثابت کن! برو به خانه و به زنت بگو که تو بخاطر کار اداری به شهر میری و فردا دوباره برمیگردی. تو اما بعد از سه ساعت دوباره برگرد، و من شرط میبندم که آن دو را پهلوی هم خواهی یافت.> ... اینکه در آن لحظه بر من چه میگذشت غیر قابل شرح دادن است. من به خانه میروم، تفنگم را فشنگ گذاری میکنم، خدمتکار اسبم را آماده میکند و به همسرم میگویم: <من فردا برای خاکسپاری برمیگردم.> اما در کنار اولین مهمانخانه میایستم و سپس به خانه برمیگردم. پنجره اتاق خواب نور تیرهای میداد، من به پنجره نزدیک میشوم، نور شمع کنار تابوت از پنجره به بیرون میآمد. و" ــ راوی سکوت میکند، سپس با صدای گریانی ادامه میدهد ــ "آن دو پنچ قدم جلوتر از تابوت با هم بودند! ... من آنها را میدیدم، من به پنجره فشار میدهم، هدف میگیرم و خیلی سریع شلیک میکنم، اول به سمت همسرم و بعد به سمت آلکسا. هر دو در خون خود میغلطند. سپس به داخل میروم و جسد همسرم را از آنجا خارج میکنم تا کسی هتک حرمت کردن آن دو را نبیند. و بعد مدتی طولانی میایستم و به جسد نگاه میکنم. در این وقت ماریولا که خود را به آنجا کشانده بود پوزخندزنان میگوید: <خوب کاری کردی ژانجو، خوب کاری کردی!> در این وقت من او را خفه کردم، زیرا که او هم مقصر بود. سپس پیش تودیکا رفتم ... و حالا خواهش میکنم، آیا امکان دارد که برایم مجازات اعدام اجرا شود؟"
این ممکن نبود. ژانجو به حبس ابد با اعمال شاقه در اوکنا محکوم میگردد. هیئت منصفه بعد از یک مشورت نه ساعته با هشت رأی در مقابل چهار رأی او را گناهکار شناخت. به این ترتیب او برای برائت فقط یک رأی کم آورده بود.