365 روز از زندگی من.(11)


 
دمکراسی یعنی وقتی تو ادعا میکنی که ماستت شیرین است اگر خریداری گفت "بده بچشم" ترش نکنی!

خانم <ج>
در اتاق خانم <د> با اعضای گروه <بانوان سالمند آگاه> جلسهای تشکیل داده بودیم و قرار بود که در باره پیشنهاد تشکیل یک گروه تآتر صحبت کنیم که ناگهان درب اتاق به شدت باز میشود و سرپرستار با عجله وارد اتاق میگردد و نفس نفس زنان میگوید ساید (منظور همان سعید با تلفظ نادرست است) خانم <ج> دوباره میخواهد خود را بکشد!

خانم <ج> دو روز پیش برای خاتمه دادن به زندگی خود شش جای مچ هر دو دستش را با چاقو بریده بود. اما به علت کند بودن چاقو مؤفق به رفتن به آن دنیا نمیشود و فقط پوست مچ دستهایش خراشهای کم عمقی برمیدارند.
امروز اما خانم <ج> مانند شیر خشمگینی شده بود و قصد پرت کردن خود از پنجره به خیابان را داشت و کسی قادر به پشیمان ساختن او از این کار نمیگشت! آمدن روانپزشک یک ساعت طول کشید و من دراین مدت تمام کلکهائی را که میشناختم به کار بردم تا پرتاب گشتن خانم <ج> به خیابان را به تأخیر اندازم.

خانم <ج> نود ساله است، قد بلند و ورزیدهای دارد و شغلش قبلاً خیاطی بوده است و من مطمئن بودم که در این اوضاع وخیم باید از یکی از کلکهای رشتی کمک بگیرم، بنابراین بی مقدمه از خانم <ج> میپرسم که آیا او فکر میکند که دوختن زیپ شلوار کار راحتیست!؟ (گاهی اتفاق افتاده که این قبیل پرسشهای بی ربط توانستهاند جان انسانهای دیوانه را نجات دهند!). خانم <ج> اما طوریکه انگار دیوانه شده باشم به من نگاهی میاندازد و خود را به پنجره اتاق نزدیکتر میسازد.

چند شب پیش خانم <ج> در خواب از تخت به پائین میافتد، کشاله ران و لگن خاصرهاش صدمه میبینند و بعد از دو روز بستری بودن در بیمارستان دوباره به خانه سالمندان بازگردانده میشود. یکی از دلائل میل شدید خانم <ج> به خودکشی از بین نرفتن درد طاقت فرسا و قادر نبودن به راه رفتن بود و بیماری افسردگی هم که معمولاً ساکنین چنین مکانهائی به آن دچارند او را مرتب به این کار ترغیب میکرد.
مدتی از بودن من با خانم <ج> نگذشته بود که پسر خانم <ج> تلفن میکند و خانم <ج> بعد از شکوه از سختی زندگی به پسرش میگوید که دیگر مایل به ادامه زندگی نیست و قصد دارد خود را بکشد و دو روز پیش هم دست به این کار زده و مچ دستهایش را بریده اما هنوز هم این زندگی لعنتی دست از سر او برنداشته است و اصلاً نمیداند که زندگی از او چه میخواهد؟! پسر خانم <ج> میگوید یکی دو روزی میشود که سرما خورده است و باید امروز پیش دکتر برود و از مادرش خداحافظی میکند!
من اما در این بین کلک دیگری به خاطر میآورم و بعد از پایان صحبت تلفنی مادر و پسر به خانم <ج> پبشنهاد میکنم که تا رفتن پسرش به دکتر صبر کند و خود را نکشد، بعد اضافه میکنم که پسرش بعد از ظهر حتماً به دیدارش خواهد آمد و بهتر است که اول با پسرش در باره وصیتنامه حرف بزند و بعد اقدام به پرتاب خود از پنجره کند!
این کلک خانم <ج> را کمی آرام میسازد و او را به فکر فرو میبرد، پس از مدتی عاقبت میگوید: "قبول، حالا برو بیرون من میخوام بخوابم!"
حالا اما برای راضی کردن او که همچنان روی صندلی بنشیند باید کلک دیگری به کار میبردم! من برای یافتن یک کلک خوب مشغول فشار به پیشانیم بودم که ضربهای به درب اتاق خانم <ج> میخورد و دکتر و سرپرستار وارد میشوند. 

دکتر بعد از چند دقیقه صحبت با خانم <ج> برای بردن او به تیمارستان تلفن میکند.
خانم <ج> در حالیکه روی رولاتورش نشسته بود و توسط سه مأمور آمبولانس برده میشد گریه می‌کرد و رو به پرستار داد میزد: "خیلی ممنون که در این آخر عمری مرا به تیمارستان می‌فرستید، لااقل به پسرم تلفن کنید تا با خبر شود!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر