استقبال.

من در اواخر شصت و هفت سالگی
اصلاً باورم نمیشه که یکی دو هفتهُ دیگه وارد شصت و هشتمین سال زندگیم میشم. هرچند طبق قانونِ <اگه سیبو بندازی بالاْ هزار چرخ میخوره تا دوباره پائین بیاد> هیچ تضمینی وجود نداره که بتونم شصت و هفتمین سال تولدمو به پایون برسونم. ممکنه چند دقیقهُ دیگه وقتِ رفتن به دستشوئی بیفتم و دیگه بلند نشم. ممکنه زمین تحملش تموم بشه و خودشو منفجر کنه. ممکنه خدا بگه "ای بابا، واقعاً دیگه خسته شدم!" و با لگد بزنه زیر میز و کل هستیو نابود کنه. یا ممکنه بدشانسی بیارم و بعد از نوشیدن آبجو یا کوکاکولا وقت آروغ زدن باد تو گلوم گیر کنه و راه نفسمو بند بیاره. اما ممکن هم است که اصلاً چنین چیزهائی رخ نده و بتونم زندگی کردن در شصت و هشت سالگیو تجربه کنم.
اما حالا چون تا رسیدن به لحظهُ تولدم چند روزی باقی مونده و هنوز مشغول تنفس مجانی هوا هستمْ پس باید فرصتو غنیمت بشمرم و مثل هر سال به ضعفهایِ عقلم بپردازم و ببینم مشکل چیه که با این سن و سال هنوز اندر خم یک کوچهام. و مطمئنم که اگه مثل سال‎های قبل به نتیجهُ مطلوب نرسم دوباره به خودم خواهم گفت: مرد حسابی برو خدا را رو شکر کن که اندر خم یک کوچهای، اگه اندر خم دو یا سه کوچه بودی چی میکردی!؟
در زمون پنج/شش سالگیمْ تو کوچه‎مون فقط یکی از همسایه‎ها دارای تلویزیون بودن و تموم بچههای محل آرزوی داشتن یک دستگاه تلویزیون میکردن، اما آرزوی من داشتن یک مسواک بود! آیا ممکنه که داشتن چنین آرزوئی در دوران کودکی دلیل اندر خم یک کوچه موندن باشه؟ آیا بچههای محل که آرزوشون داشتن یک دستگاه تلویزیون بود در خم هیچ کوچه و هیچ خیابونی گیر نکردن؟ کی میدونه، شاید هم آرزوی داشتن یک مسواکْ بدون فکر کردن به خمیر دندونْ باعث گرفتار شدنم در خم یک کوچه شده باشه.
آیا اصلاً داشتنِ آرزو در دوران کودکی میتونه دلیل گرفتار گشتن در خم یک کوچه بشه؟ البته من تو دوران نوجوونی به آرزوم رسیدم و بجای خمیردندون از نمک استفاده میکردم، اما فلسفهُ مسواک زدن برام ناآشنا بود و دهنم بعد از مسواک کردن فقط شور می‎شد، بدون اینکه دشمنانی که میونِ فاصلهُ دندونها خودشون رو مخفی میساختن کشته بشن. شاید اگه آرزوی داشتن تلویزیون میکردم و در یکی از برنامههای آموزشی تلویزیونی فرم صحیحِ مسواک زدنو یاد می‎گرفتمْ امروز وقتم رو فقط برای مشکلات مهمتر زندگیم به کار میبردم و آرزو نمیکردم که کاش میتونستم دوباره به دوران کودکی برگردم و از همون ابتدا به تموم کارهای اشتباه پوزخند بزنم و انجامشون ندم.
کسائی که میگن انسان جایزالخطاست باید افراد نالوطیای باشن، اگه قرار باشه که به آدم اجازه خطا کردن داده بشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه! میشه!؟ آره میشه، به شرطی که تمومِ سَنگا رو با سریش خوب چسبناک کنن. و کسائی که میگن یک بار خطا چشمِ گاوه و بیمانع‎ست هم باید از قبیل افردِ دستهُ اول شیاد باشن. مگه ممکنه که آدم بتونه فقط یک بار اشتباه کنه و از اشتباهش درس بگیره و شاگرد اول کلاس بشه!؟ من مطمئنم تا وقتی چنین افرادی تو جهان وجود دارن شصت و هشت سال که عددی نیست اگه پونصد سال هم عمر کنم باز هم در رو همون پاشنه می‎چرخه که فعلاً در حال چرخیدنه، یا به قولی هنوز هم گرفتار اندر خم یک کوچه باقی میمونم.
اَه بازم دارم تقصیرا رو به گردن افراد دیگه میندازم. بازم دارم اشتباهِ هر ساله رو تکرار میکنم. مثل اینکه قرار نیست شروع شصت و هشتمین سال زندگیمو با صداقت شروع کنم. کاش لااقل میدونستم که قراره تا چند سالگی به خودم دروغ بگم، تا کی قراره سر خودمو مثل آدمای ابله شیره بمالم.
من با این سن و سال هنوز هم نمیدونم که آیا به سر دیگرون شیره مالیدن سودش بیشتره یا به سر خود مالیدن!؟ گرچه بعضی از فیلسوفا معتقدن که اگه آدم به سر خودش شیره بماله انگار به سر تموم موجودات زندهُ جهان شیره مالیده و کسی که به سر دیگرون شیره میماله مأمور دولته و موظفه سر افرادی رو که اتفاقی هنوز سرشون بی شیره مونده شیره بماله تا برابری در جهان خدشهدار نشه.
من فکر نمیکنم کسی تو جهان وجود داشته باشه که ندونه قند شیرینه و عسل نمیتونه تلخ باشه؟ حتی تصور اینکه عسل و قند بتونن تلخ هم باشن آدمو به خنده میندازه.
اما شیره چطور؟ بله شیره میتونه خیلی شیرین باشه، اما وقتی همین شیرهُ شیرین به سر کسی مالیده بشه کام رو مثل زهر تلخ میکنه.
باقیش تا بعد

وحشت.

آیا قادر به مردن خواهم بود؟ گاهی میترسم قادر به این کار نباشم.
در چنین لحظاتی به خود می‎گویم: در این حال چطور رفتار خواهی کرد؟ آه، نه به شکل دست بسته در کنار دیوار ایستادن و با فریاد کشیدن <زنده باد ...> در حالیکه آدم خودش میمیرد؛ نه دقیقهای قبل از حملهُ شیمائیْ پر از شجاعت و با یک چهره قهرمانانهُ تحریف گشته رو به دشمن ... اینطور نه. خیلی ساده با روش بیمعنیِ در تختخواب مردن، همراه با خستگی و درد و چنین چیزهائی. آیا قادر به این کار هستی؟
برای مثال، من سالها نمیتوانستم درست عطسه کنم. من مانند یک توله سگ که دچار سکسکه شده باشد عطسه میکردم. و، ببخشید، تا بیست و هشت سالگی نمیتوانستم آروغ بزنم. در این وقت کارل را شناختم، یک دانشجوی قدیمی، و او این کار را به من آموخت. اما چه کسی راه مردن را به من میآموزد؟
بله، من مردن را دیدهام. من یک اعدام و افراد بیمار را در حال مردن دیدهام. به نظر میرسید که آنها برای مردن به خود بسیار زحمت میدادند. اما چطور است اگر من حالا برای انجام این کار خود را به ابلهی بزنم و چنین نشان دهم که نمیتوانم بمیرم؟ این حداقل میتواند قابل تصور باشد.
"مرد خوب، نگران نباش. مرگ با سنگینیاش خود را بر روی شما خواهد انداخت، شما یک تصور غلط از مرگ دارید. این خواهد شد ..." آیا آنجا کسی از تجربهاش صحبت میکند؟ دموکراسیِ مرگ حقیقیترینِ تمام دموکراسیهاست. از این رو برتریِ فوقالعادهُ کشیشان، آنها چنین وانمود میکنند که انگار صد بار مردهاند، که انگار خبرهایشان را مستقیم از آن دنیا بدست آوردهاند و حالا در میان زندگان نقش سفیران مرگ را بازی میکنند.
شاید مردن کار سختی نشود. یک پزشک برای مردن به من کمک خواهد کرد. و حتی اگر درد بزرگی نداشته باشمْ شرمنده و متواضعانه لبخند زده و خواهم گفت: "ببخشید لطفاً ... من اولین بار است که میمیرم ..."

کالبد‎شکافی.

مُردهْ تنها و لخت بر روی یک میزِ سفید در سالن بزرگ قرار داشت، در سالن عملِ سفید رنگ و افسردهکنندهای که به نظر میرسید هنوز فریاد دردهای بیپایان در آن میلرزند.
خورشیدِ نیمروز مُرده را میپوشاند و میگذاشت لکههایِ مرگ بر روی پیشانیش بیدار شوند و شکم لختش را با جادو سبزِ روشن می‎ساخت و مانند یک کیسهُ بزرگِ آب باد میکرد.
بدن مُرده به کاسبرگِ بسیار بزرگِ رنگارنگِ یک گیاه اسرارآمیز از جنگلهای دستنخوردهُ هند شباهت داشت که کسی با خجالت آن را در مقابل محرابِ مرگ قرار داده بود.
رنگهای قرمز و آبی در امتداد کمرش رشد میکردند و زخم بزرگِ زیر نافش آهسته مانند یک شکافِ سرخ در گرما میترکید و بوی وحشتناکی پخش میساخت.
پزشکان داخل میشوند. چند مرد در روپوشهای سفید و عینک طلائیِ بیدسته.
آنها به مُرده نزدیک میشوند و او را در حین گفتگوی علمی با علاقه تماشا میکنند.
آنها از کمدهای سفید وسائل کالبدگشائیشان را بیرون میآورند، جعبههای سفید پر از چکش، ارهُ استخوانبُر با دندانههای قوی، سوهان، پنس و چاقوهای بزرگی که به نظر می‎رسید مانند منقارِ کجِ کرکسْ مدام برای گوشت فریاد میزنند.
آنها کار وحشتناکشان را آغاز میکنند. آنها به شکنجهگرانِ وحشتناکی شباهت داشتند که بر روی دستهایشان خون جاری بود، و آنها دستهایشان را مرتب عمیقتر درونِ جسدِ سرد فرو میکردند و مانند آشپزانِ سفیدپوشی که شکم یک غاز را خالی میکنندْ محتویاتش را بیرون می‎کشیدند.
رودهها مانند مارهای سبزـزرد رنگ به دور دستهایشان پیچیده بود و مدفوع به شکل مایعِ گرمِ متعفنی بر روی روپوششان میپاشید. آنها مثانهها را نیشتر میزدند، ادرارِ سردْ درون مثانه‎ها مانند یک شراب زرد میدرخشید. آنها ادرار را که بویِ تُند و گزندهای مانند آمونیاک میداد در یک کاسهُ بزرگ میریزند.
اما مُرده خوابیده بود و صبورانه اجازه میداد با چنگ انداختن به موهایش او را به جلو و عقب بکِشند، او خواب بود.
و در حالیکه ضربات چکش بر روی سرش میغریدند در او یک رؤیا بیدار میشود، یک باقیمانده از عشق که مانند مشعلی در درون شب سیاهش میدرخشید.
آسمانِ گسترده پر از ابرهای کوچک سفید که در سکوت بعد از ظهر مانند خدایانِ کوچکِ سفید در نور شنا میکردند خود را در مقابل پنجرهُ بزرگ گشوده بود و پرستوها لرزان در آفتابِ ماه ژوئن در آسمانِ آبی به سفر میرفتند.
خونِ سیاه بر روی پیشانیِ پوسیدهُ آبی رنگِ مُرده جاری بود. این خون در گرما به یک ابر وحشتناک تبخیر میگشت، و پوسیدگیِ مُرده با چنگالهای رنگارنگ چهار دست و پا بر روی او میخزید. پوستش شروع به از هم جدا شدن میکند، شکمش مانند یک مارماهی در زیر انگشتانِ حریص پزشکان که دستشان را تا آرنج در گوشت مرطوب فرو کرده بودند خالی میگشت.
پوسیدگیْ دهانِ مُرده را از هم باز میکرد، به نظر میرسید که او لبخند میزند، او از یک ستارهُ سعادتمند رؤیا میدید، از یک شبِ معطرِ تابستانی. لبهایش تحت یک بوسهُ زودگذر میلرزیدند.
"چه زیاد من تو را دوست دارم. من تو را خیلی دوست داشتم. آیا باید به تو بگویم که چه زیاد تو را دوست دارم؟ که چطور تو مانند یک شعلهُ خشخاشِ معطر از میان مزارع خشخاش میرفتی و لباست که به دور مچ پایت پیچ میخوردْ مانند یک موج از آتش در خورشیدِ رو به غروب بود. اما سرت در نور خم شده و موهایت هنوز از بوسههایم میسوخت و شعلهور بود.
به این ترتیب تو میرفتی و مرتب سرت را به سمت من برمیگرداندی. و فانوس در دست‎ات مانند یک گلِ گداخته هنوز مدتی طولانی در غروبِ خورشید در نوسان بود.
من فردا تو را دوباره خواهم دید. اینجا در زیر پنجرهُ عبادتگاهِ کوچک، اینجا، جائیکه نور شمع مویت را به یک جنگل طلائی مبدل میسازد، اینجا، جائیکه لالهها خود را مانند بوسههای لطیفْ به مچ پاهایت میچسبانند.
من تمام شبها هنگام غروب خورشید دوباره تو را خواهم دید. ما همدیگر را هرگز ترک نخواهیم کرد. من چه زیاد تو را دوست دارم! آیا باید به تو بگویم که چه زیاد تو را دوست دارم؟"
و مرده بر روی میزِ سفیدِ مردگانْ از سعادت آهسته میلرزید، در حالیکه اسکنهُ آهنی در دستانِ پزشکان استخوانهای شقیقهاش را خرد میساخت.

یک دهن‌کجی.

بیماری ما ماسک ماست.
بیماری ما ملالت بیکران است.
بیماری ما مانند یک عصاره از تنبلی و بیقراریِ ابدیست.
بیماری ما فقر است.
بیماری ما در یک نقطه در بند بودن است.
بیماری ما ناتوانی از تنها بودن است.
بیماری ما نداشتن شغل است.
بیماری ما بیاعتماد بودن به خود، به دیگران، به دانش و هنر است.
بیماری ما کمبودِ جدیت است، شادیِ ساختگی و عذابی دوچندان. کسی به ما گفت: شماها خیلی مضحک میخندید. آیا او میدانست که این خنده بازتابِ جهنم و دوگانگیِ تلخ ماست: آدمِ خردمند تنها در حال ترس و لرز میخندد. از شارل بودلر.
بیماری ما نافرمانی از خدائیست که خود آن را برگزیده‎ایم.
بیماری ما گفتنِ واژگونهُ آن چیزیست که مایل به گفتنش میباشیم. و در حالی که تأثیر دروغ را در حالتِ چهرهُ شنونده زیر نظر میگیریمْ مجبور به عذاب دادن خود هستیم.
بیماری ما دشمنِ سکوت بودن است.
بیماری ما زندگی کردن در پایان یک روز جهانیست، در شبی چنان خفه که نمیشود بخار تعفنش را تحمل کرد.
شور و شوق، عظمت، قهرمانی. جهان در گذشته سایههای این خدایان را گاهی در افق میدید. امروزه آنها عروسکهای تئاتر شدهاند.
یک بار رؤیا دیدیم که یک جنایتِ غیرقابلِ بیان و ناشناخه مرتکب شدهایم. ما باید با یک روش شیطانی اعدام می‎گشتیم، میخواستند به چشمان ما یک چوبپنبهبازکن فرو کنند. اما ما موفق میشویم جان به در بریم. و ما میگریزیم، با یک غم و اندوه بزرگ در قلب، در یک خیابان مشجرِ پائیزی که انتهایش در توده ابرهای تیره محو میگشت.
آیا این رؤیا سمبول ما بود؟
بیماری ما. شاید میتوانست چیزی آن را درمان کند: عشق. اما در پایان باید پی میبردیم که ما خودمان برای عشق بیش از حد بیمار گشتهایم.
اما چیزی وجود دارد و آن سلامتی ما است. سه بار <با این وجود> گفتن، مانند یک سرباز قدیمی سه بار در دستها تُف کردنْ و سپس در مسیرمان مانند ابرهای بادِ غربْ به سمت ناشناختهها به رفتن ادامه دادن.

نیلوفر آبی.

چهارصد سال قبل، نه چندان دور از یوکوهاما، معابد عظیمی با پرترههای گوتاما بودا قرار داشتند. مردم نه دیگر زمانِ ساخته شدن این معابد را به یاد میآوردند و نه انسانهائی را که آنها را از کُندههای ضخیمِ درخت کاج و سرو، و دیوارهای عظیم را از سنگ و پاگوداهایِ زیبا را از سرامیک و طلاکاری بنا کرده بودند، حتی سازندگانِ مجسمههای خدا فراموش گشتند. مجسمهها یا از جنس برنز بودند یا از چوب و عاج و سیلیکاتِ اسرارآمیزی منبت‎کاری شده بودند که رنگهایشانْ گیاهانِ سبز دریائیِ اعماق یک برکهُ عمیق یا ابرهایِ شیری رنگِ شناور بر بالای زمین را به یاد میآوردند.
در پشت معابدْ ساختمانهای صومعه، مسافرخانهها، انبارهای غله پر از برنج، کاخهای کوچکِ اربابان و راهبان پیر گسترش می‎یافتند که در جامههای زرد و سرخشان در آنجا قدم میزدند.
روحانیون بودائی قوانینِ آموزشهای خردمندانهُ او را فراموش کرده و حالا به یک زندگیِ غیر فعالِ تسلیم گشته و لذت و فساد را پیشهَ خود ساخته بودند. آنها به این وسیله مردمِ دای‎ـ‎نیپون را گمراه و آنها را با سرمشق ویرانگرشان مسموم میساختند.
دیگر هیچکس وجود نداشت که کتابهای قدیمیِ حکمت را ورق بزند و خود را در مطالعهُ آتارواـودا، داماپادا و کاتاـواتو عمیق سازد، دیگر کسی داستان زندگیِ الهیِ ساکیاـمونی را نمی‎خواند. راهبان در جهل و گناه غرق میگشتند. کلماتشان شبیه به شنهای خشک یا یک دانهُ از مدتها پیش فاسد گشته بود، هیچکس به حرف‎شان گوش نمیسپرد، زیرا آنها دیگر قادر به آموزش دادن و حمایت از مردم نبودند. مؤمنان دیگر به معابد نمیرفتند و از روحانیون اجتناب میورزیدند، زیرا آنها آموزههای والایِ خردمندانه را با کلمات سردِ ریاکاری اعلام میکردند.
بیاعتقادی و تردید در روح مردم نفوذ میکنند، تا اینکه مسیری که از میان باتلاقهایِ زندگی به خدا هدایت میکند گم می‎گردد. حالا جنایت و گناه در سرزمین دای‎ـ‎نیپون مسلط می‎شود، زیرا دیگر هیچ چیز وجود نداشت که بتواند مردم را هدایت کند. ایمان به خرافات تبدیل می‎گردد، عشق به فساد، هشیاری به تردید، و وطن به بازار.
به نظر میرسید که انگار خلق کهن و تا آن زمان شجاعْ دچار یک بیماری شدیدِ مرگآور شده است.
نوبوناگا، پسر بزرگِ سرزمین از این فاجعه آگاه بود. او تمام عمرش را در راه مبارزه برای قدرت و صلح سرزمینش قربانی کرده بود. او ثروتمندان و اربابانی را که اعمال غیر قانونی انجام میدادند مجازات میکرد، او لاابالیگریِ ساموراییهای شجاع را مهار میکرد و دستور میداد اردوگاههای راهزنان و دزدان دریائی را آتش بزنند.
اما او در مسیر نجات همیشه با روحانیون و راهبان از معابدِ بودا برخورد میکرد. زیرا آنها از مدتها قبل قوانینی را که از گنگ برخاسته و تا هوندو، هوکایدو، کیوشو، شیکوکو و کارافوتو پیش آمده بود را به دست فراموشی سپرده و مردمی را که نوبوناگا بیشتر از هر چیز دوست می‎داشت به تدریج به یک جمعیت بیکار، کُند و نامنظم مبدل می‎ساختند.
یک روز نوبوناگا فرماندهان وفادار جنگشْ هیدهیوشی و ججاس را احضار میکند و به آنها میگوید:
"وقتی بر روی یک درختِ سالم میوهُ فاسد شروع به رشد کندْ باغبان مجبور به قطع درخت می‎شود."
فرماندهانِ جنگ بدون آنکه درک کنند منظورش از این حرف چیستْ ساکت به او گوش میدادند، تا اینکه او ادامه میدهد:
"معلم بزرگ ما بودا بذر تعالیم و جرقههای ذهنش را در میان انسانها پاشاند. بادِ جنوبی آنها را از میان هندوستان و چین به سمت کره حمل کرد، تا اینکه آنها بر روی زمین ما فرود آمدند و محصول فراوانی به بار آوردند. اما اینجا انسانهای شروری وجود دارند، ضعیف در ذهن و ناآگاه از هدفِ بزرگْ که خاکِ بارور را لگدمال و شعلهُ الهی را خاموش میسازند. از بذرهای سالم علفهای هرز سربرآودهاند، نور خود را به تاریکی مبدل ساخته است. مقصرین باید به مرگ محکوم و گیاهان سمی ریشهکن شوند." فرماندههان جنگ پاسخ میدهند: "حاکم! اما تو از چه کسی صحبت میکنی، دستان تو چه کسی را باید مجازات کنند؟"
"این بدکردارها، این روحانیونِ بودایِ خردمند که فساد اخلاق را تعلیم میدهند باید نابود شوند! دستور دهید که معابد و صومعههایشان را آتش بزنند!"
چند روز بعد یک طوفان شدید در سراسر کشور درمیگیرد. سربازان هیدهیوشی بیرحمانه راهبان و روحانیون را میکُشند، معابد و صومعههایشان را آتش میزنند، طوریکه انگار در این مکانها یک طاعونِ وحشتناک به خشم آمده بود.
هنگامیکه هیدهیوشی برای حاکم خبر میآورد که همهُ اوامرش اجرا گشته استْ نوبوناگا به یکی از اولین صومعههائیکه به دستور او به آتش کشیده شده بود میرود.
سپس مکانهای دیگرِ کنار یوکوهاما که خانههای راهبان، معابد و پاگوداها قرار داشتند به او نشان داده می‎شوند.
نوبوناگا متفکرانه متوقف میشود و به ویرانهها، به ساختمانهای به آتش کشیده شده و اجسادِ در اطراف افتاده نگاه میکند.
ناگهان او احساس میکند که چگونه یک تردیدِ عمیق بر روحش مسلط میشود. او وحشتزده فکر میکند: "آیا دستور آتش زدن معابد بودا کار درستی بود؟"
این درگیریِ بین احساس و عقل و جنگِ روحش مدتی طولانی ادامه مییابد، تا اینکه عاقبت خود را با صورت رو به پائین بر روی زمین پرت میکند و بلند فریاد میکشد: "بودا، تو مقدس، ای معلم مهربان! روح من ناآرام است و هیچ جوابی به من داده نمیشود ... من به تو التماس میکنم! بگذار معجزهای رخ دهد تا بدانم که آیا کار درستی انجام دادهام، به خاطر خردت و به خاطر خوشبختی مردمت! یک معجزه انجام بده! ..."
به محض پایان آخرین کلمهُ دعایش از داخل زمینِ پوشیده گشته از ویرانه و اجسادِ خونینِ انسانهاْ گلهای نیلوفر آبی شروع به جوانه زدن میکنند.
گیاهان به سرعت رو به بالا رشد میکنند، خود را با برگهای بسیار زیبای تازهُ سبز رنگ و با هزاران غنچه میپوشانند که باشکوه و به رنگهای گلگون، زرد و سفید میشکفتند. تمام دشتِ گسترده در حال خوشحال ساختنِ چشمان نوبوناگا و آرام ساختنِ ترس روحشْ خود را به دریائی از گلهای نیلوفر آبی مبدل میسازد ...
*
این مزرعهُ نیلوفر آبی از آن زمان در پشت یوکوهاما باقی مانده است. نیلوفرهای آبی پژمرده میشوند و وقتی ماه آگوست ناامید و غمگین زوزه میکشد و زمین را با قطرات بارانش با آب میپوشاندْ دوباره از نو شکوفا میگردند. آنها در اطراف یوکوهاما جوانه میزنند، با برگهای پهنشان خش خش میکنند و توسط رنگهای باشکوهشان یک لبخندِ امید زنده میسازند. ما در خش خش کردن برگهایشان افسانههای قدیمی از زمانهای گذشته و انسانها را میشنویم که زمانی در اینجا زندگی میکردند. و نجوایشان به سمت ما زمزمه میکند:
"ارادهُ آمیدا غیر قابل تغییر است!
شیاطین انتقامجویِ زیرزمینی گذاشتند شهر زیبای هوندو بلرزد، توکیوی باشکوه را به یک ویرانه مبدل ساختند، یوکوهامای رویائی را، کاماکورای متفکر را، نیکوی ساکت را و ناگویا را در بنیانشان لرزاندند. اما ما، ما نیلوفرهای آبی، از این روزهای وحشتناک جان سالم به در بردیم، ما همچنان باشکوه و رنگارنگ شکوفا میشویم و به شما از سعادت گذشته و از رنجهای ناپدید گشته تعریف میکنیم. ما برای شما از روح جاودانهُ قدرتمندی تعریف میکنیم که بر بالای تمام گناهان، دروغهای انسان، جنگ و قتل، در حرکت است و سرزمین زیبای دای‎ـ‎نیپون را با زیباترین هدایا سعادتمند میسازد:
با گلهای نیلوفر آبیِ زرد و گلگون و سفیدمان."