پنجاه مارک! و از طرف مهمترین روزنامه ادبیِ پایتختِ رایشِ آلمان مطالب پذیرفته
شده بودند!
آنها به هیچوجه از بهترین کارهای او نبودند. او قبلاً کارهای بسیار عمیقتر و قدرتمندتری
نوشته بود. و میتوانست هنوز کارهای بیمانندِ بسیار بزرگتری به انجام رساند! او احساس
میکرد که این چگونه در او تخمیر میگشت و موج میزد و میگداخت!
حالا نمیتوانست کمبودی داشته باشد! چگونه ممکن شد این اندیشه او را رها نسازد
که او چنین کوچک، چنین ناتوان و نومید بوده است! چگونه ممکن شد که او گرد و خاک سالنهای درس دانشگاه را از مدتها پیش از پاهایش پاک نکند!
آیا آنچه را که اساتید در آنجا از پشت میز خطابه آموزش میدادند فلسفه بود؟ این
افرادِ بیتوجهای که درک نمیکردند ماهیت تمام فلسفهها آزادیست!
و شغل او چه باید میگشت؟ یک مدیر مدرسه. آقای سرپرست اینطور فرمان داده بود. اما
او حالا بالغ بود!
او میبایست زیر یوغ دستگاه اداری سر خم سازد! هرگز! پسر یک کشاورز گردنش را خم
نمیسازد! و یک شاعر قطعاً این کار را نمیکند! نه، هرگز!
او به زندگی تعلق دارد به مبارزه.
و او باید به آنجا میرفت، جائی که امواج زندگی قدرتمندترند، جائیکه مبارزه وحشیانهتر
سر و صدا میکند ــ به برلین!
عجیب است که چرا او از مدتها پیش آنجا نبوده است، جائیکه او به آن تعلق داشت! اینکه او از مدتها پیش در خط مقدم مبارزهای نایستاده
است که با پرچم همدری و غرور مردانه و با تحقیر مرگ علیه بیرحمیِ نیرومندتر پول، علیه
جاهطلبی و بیزانسگرائی مبارزه میکند! او خود را بنابراین مانند یک آدم شانه خالی
کُن، مانند یک بزدل احساس میکرد.
حالا دیگر جای هیچ درنگ کردن نبود. او میخواست فردا براند. به سمت برلین ــ به
سمت برلین!
آنچه را که او باید ترتیب میداد بزودی انجام میدهد. او هیچ چیز گرانی را، هیچ
دوستی را آنجا نگذاشت ــ او همه جا فقط ارتباط ناپایداری پیدا کرده بود؛ برای یکی او
بیش از حد مغرور بود، برای دیگری به اندازه ناکافی محترم. و همچنین هیچ دختر عزیزی.
قلبش معطوف هیچ دختری نگشته بود، و برای لاس زدن بیش از حد ناشی و صادق بود. هیچ اشکی بخاطر
او ریخته نخواهد گشت ــ چه بهتر.
اما این برایش سرگرم کننده بود وقتی به آن فکر میکرد که آقایان پروفسور با مطلع
شدن از اینکه او چنین ناگهانی در وسط ترم تبخیر شده است چگونه چشمانشان گشاد خواهد
گشت. و سرپرستِ قبلیاش، این ابله پیر، چگونه خشمگین خواهد گشت! با تجسم این صحنه باید
او بلند میخندید. و تمام جمعیت در موزناِشتات، این لانه شایعهسازی، جائی که همه چیز
فوری پخش میگشت چگونه سر تکان خواهند داد، چگونه بازماندههای مغز دوران دورِ خشک
شده در جمجمههای توخالی تلق تلق خواهد کرد!
او سالها اعتماد کرد و باخت. این اندوهناک بود. اما حالا میخواست آن را دوباره
بگیرد. او میخواست کمبودهایش را دوباره جبران کند. ــ
برلین برایش ناشناس بود. وقتی امواجِ چنین زندگیِ نیرومندی در اطرافش جوش و خروش
میکردند چشمان روشنش متعجبانه بازمیگشتند. و سپس کنار خیابان میایستاد، سرکش در
تنهائی خویش، تکیه داده در خودخواهی افزایش یافته علیه توده قدرتمند و عظیمی که خود
را به او مانند چیزی متحد، مخالف با او، به او آگاهانه پیشنهادِ خصومت میکرد. اینجا
ــ این من هستم ــ و دیگری، تمام دیگران با من مخالف و دشمنم هستند! آنها متحد گشتهاند
و نیروی تهدید کنندۀ بزرگِ بیقیاسی شدهاند! اما این من را نمیترساند
ــ من از توده مردم نمیترسم ــ من بیشتر از توده مردم هستم. منْ من هستم!
او حتی خوشحال بود که بجز او تعداد زیادی وجود دارند. به این خاطر او بیشتر خودش
میگشت، بیشتر بزرگتر، بیشتر ثروتمندتر و قویتر. تعداد زیادی برداشت جدید که باید
تخیلش را حاصلخیز میکردند، به روحش غذا میدادند و احساسش را عمیق میساختند!
اینجا جای او بود. او در اینجا باید خود را به اوج افتخار رشد میداد. ــ
او یک اتاق کوچک رو به حیاط در طبقه پنجم اجاره کرده بود. و با این حال هرگز
چنین گران اجاره خانه نپرداخته بود. قیمتهای شرمآور بالا! اما این چه اهمیتی دارد؟
او به اندازه کافی پول داشت. وقتی او وامِ به تأخیر افتادۀ هزینه دانشگاه را پرداخت
کند ــ و او میخواست فوری این کار را بکند! عجیب است که او این وام گرفتنِ رقتانگیز
را پذیرفته بود! اما سرپرست، این بیذوق، اینطور میخواست! بعد از تسویه حساب هنوز سیصد تا چهارصد مارک برایش باقیمیماند.
و او چه چشمۀ خشک نشدنیای از نیروی خلاقۀ شاعرانه در خود حمل میکرد! حالا او
چه میتوانست انجام دهد! چه اتفاقی میتوانست برایش بیفتد! او خود را در این جهانِ
جدید امن احساس میکرد.
او از پنجره اتاقش از بالای دریائی از بام خانهها نگاه میکرد. از دودکشها دودِ
مهآلود لرزانی به هوای ابری و سرد ژانویه صعود میکرد. همه جا فقط یک لرزشِ ناآرامِ
نازک و کمرنگ بود. هیچ کجا دودی مطبوع و غلیظِ گداختۀ لذتبخشی نمیدید.
او عصبی، مانند شهر بزرگ، این را به خود میگفت. اما این او را اذیت نمیکرد. او
اشتیاقی به پخت و پز در خانه نداشت. او به اندازه کافی در پشت اجاق نشسته بود، به اندازه
کافی در آرامشی تنگ و ساکت زندگی کرده بود. حالا طور دیگر بود. همه چیز با گام سریع
به جلو پیش میرفت. جاده حالا باز بود. موانع هستیِ قبلیاش شکسته بودند. در برابرش جهان
بزرگِ آزاد قرار داشت.
دوباره چشمانش بر بالای دریای بیکران خانهها پرسه میزدند. او دیگر خود را در
مخالفت با توده مردم احساس نمیکرد ــ حالا او احساس میکرد که انگار توده مردم او
را به اوج میرسانند.
این او را به کار میکشاند. غرشِ کسل کننده، نفسهای بدنِ غولپیکری که به سمت او
به اتاق نفوذ میکردند ابتدا مزاحمش میگشتند. سپس اما آنها مانند موسیقیِ مبارزه در گوشش
مست کننده طنین میانداختند، و او در قطعات طوفانی قدرتمندی سلامش را برای جهانِ جدیدش
میخواند. ــ
در روز بعد برای بدست آوردن ارتباط با محافل ادبی سردبیر اصلی روزنامهای را جستجو
میکند که اولین آثار او را منتشر کرده بود. او یک آقای سالخوردۀ فروتنِ لاغر را مییابد که صورتش خود را هنگام خوش آمد گفتن در چینهای بوروکراتیک قرار میداد. سپس مرد حمایتِ بسیار خیرخواهانهای نشان میدهد، همچنین برای استعدادِ شاعر جوان درک خود را
آشکار میسازد، و گاهی حتی از چشمهایش یک اشعۀ نیمه مشتاق و نیمه حسود به سمت مرد
جوانِ پُر شور و مغرورِ نشسته در برابرش پرواز میکرد.
"آقای بورکارت بنابراین میخواهید در برلین مستقر شوید؟"
"من مدتی است که اینجا زندگی میکنم."
"که اینطور، که اینطور. مدت زیادی است که اینجا زندگی میکنید؟"
"از چند روز پیش. بعد از ترک تحصیل کردن!"
"هوم ــ واقعاً؟ و حالا میخواهید اینجا در برلین بعنوان نویسنده زندگی کنید؟"
"بله."
"بدون شغل دوم؟"
"بله. من برای یک شغل دوم مناسب نیستم."
"این عقیدۀ بسیار نجیبانه و شیکی است، اما اگر شما ثروت بزرگی نداشته
باشید نمیتوانید با این عقیده خیلی پیش بروید. شما یک استعداد فوقالعاده دارید، و
ابتدا وقتی این استعداد خود را نمایان سازد مطمئناً مسیر ورود به مخاطبین را هم پیدا
خواهید کرد. با این حال، برای اینکه آدم بتواند فقط توسط شاعری و نویسندگی زندگی کند
ابتدا احتیاج به یک نام بزرگ دارد. آیا مایل نیستید سردبیر شوید؟"
"نه."
"خوب، بنابراین ما نیازی به بحث بیشتر در این باره نداریم. وانگهی برایم بسیار
مبهم است که آیا شما در آیندۀ قابل پیشبینی کاری پیدا کنید. هجوم برای یافتن کار فوقالعاده
است. در هر صورت از آشنا گشتن با شما خوشحالم."
هانس بورکارت یک نسخۀ خطی جدید در جیب حمل میکرد. او میخواست آن را به رئیس سردبیران
تحویل دهد. اما تأثیری که این مرد بر او گذاشته بود چنان ناامید کننده بود که او شعرش
را از جیب خارج نساخت.
حالا این مرد تنها کسی بود که او را درک میکرد! یک چنین آدم سنگدل، بیعاطفه و
خستهذهنی!
چه تصویری او از این مرد برای خود رسم کرده بود: بسیار بزرگ و آتشین و پیشرو! یک
رفیق نبرد، یک هممرام که او را به سینه خود خواهد فشرد! و او چه یافته بود؟ مردی
را که تفاوتی با پرفسورهای سابقش نداشت. و این مرد کسی بود که نشان میداد او را درک
میکند! بنابراین بقیه چطور باید دیده شوند!
شاید او در بارۀ این مرد بیعدالتی روا میداشت. مطمئناً این مرد اما کار زیادی
برای انجام دادن دارد و افراد زیادی به سراغش میآیند، بنابراین بعضی چیزها در او
نفوذ میکنند. سپس رقت قلبش خود را بیحس میسازد. و با این وجود اما همیشه خیرخواه
بود و شایسته.
او تصمیم میگیرد، نسخه خطی را توسط پست برایش بفرستد.
بعد از چهار روز پاسخ آمد، با این محتوا که مطلب فرستاده شدۀ او بیش از حد آتشین
و طوفانیست.
واقعاً!
او در واقع باید این قضاوت را پیشبینی میکرد! ــ
بزودی هانس بورکارت افراد دیگری را میشناسد. آنها مردان جوانی بودند! آنها شیطان
را در کالبدِ خود داشتند. آنجا سرکشی و قدرت و احساس آزادی بود. آنجا احساس انقلابی
بود که هیچ وحشت انسانی را نمیشناخت. و آنجا استعداد بود ــ نیروی هنریِ نجات دهندۀ
جهان!
زنده باد حاکمیت استعداد!
هنرمندان با انسانهای دیگر متفاوتند. ابلهانی که میخواهند آنها را با ترازویِ
اخلاقِ فلیسطیها بسنجند. ابلهانی که حتی برای مردم به این روش سنجیده گشتهْ یک منبع
پایانناپذیر شادی هستند. برای هنرمندان فقط یک اخلاق وجود دارد ــ آزادی.
هانس خود را با اشتیاق آماده میسازد تا مبارزه علیه جامعه را در این صف ادامه
دهد. و با شادی سادهلوحانهای ابتدا درگیریهای کوچکی را تماشا میکرد که این یا آن
دوستِ جدیدش با پیشاهنگِ اصلی تمام نظم اجتماعی، با مأمور اجرای حکم برپا میکرد.
امروز او در پیش اِرنستِ حماسهسرا بود. آنها در باره ایدههای بزرگ صحبت میکردند
و لذت میبردند. در این حال ودکای دانمارکی مینوشیدند. اِرنست میگفت که یک شاعر به
آن نیاز دارد.
زنگولۀ در هولناک کشیده میشود. صاحبخانه از کنار در پاورچین به سمت برج دیدهبانی
میرود. سپس برمیگردد، دو بار با ساق پا به در میکوبد، و حالا تازه در به آرامی باز
میشود.
در اِرنست که در حال استراق سمع آنجا ایستاده بود، پس از صداهای ضربات ساق پا
به در سریع زندگی آمده بود. او به سرعت برق کیف پولش را از جیب درمیآورد و آن را در
جیب هانس فرو میکند. سپس سریع به سمت میز تحریر میرود، وسیلۀ کاغذ تا کُنی از عاج
فیل را که هنرمندانه ساخته شده بود برمیدارد و آن را هم میگذارد در پیش هانس ناپدید
شود.
او بیقرار و خوش میگوید: "خوب! حالا او میتواند بیاید."
بلافاصله بعد از آن در باز میشود و مأمور اجرای حکم خرامان داخل میشود.
"سلام آقای مأمور اجرای حکم! خب، چطورید؟ خیلی وقت است که شما را ندیدم!"
کارمند به سادگی میگوید: "آقای شوماخِرمَیستر بِرمَن! [مترجم: شوماخِر یعنی
کفاش]"
"شوماخِرمَیستر بِرمَنِ خوب باید صبر کند. من هم باید منتظر چکمهاش میشدم.
برای چکمه پول پرداختن خیلی سختتر از چکمه ساختن است."
"آیا میخواهید لطفاً کیف پول خود را به من نشان دهید؟"
"آیا من هم یک کیف داشتم؟ من هیچ کیفی نداشتم!" او کیفش را خارج میکند
ــ یک چاقوی کهنه به زمین میافتد، چند کلید و یک لوله تنباکوی مخصوص جویدن.
"تشکر." مرد قانون بدگمان در اتاق به اطراف نگاه میکند.
اِرنست دوباره شروع میکند: "اما به این خاطر هیچ دشمنیای وجود ندارد! من
خیلی متأسفم که شما همیشه بیهوده میآئید. آیا اجازه دارم یک گیلاس عرق برایتان بریزم؟
نه؟ اما یک سیگاربرگ قبول میکنید؟ اجازه دارم یک سیگاربرگ از دوستم هانس تعارف کنم؟
من هم یکی با شما میکشم! خب هانس! سیگاربرگها را بده بیرون! او در واقع یک سرمایهدار
است! سیگاربرگهای خوب میکشد!"
هانس ساکت شده بود. یک حالت متفکرانه در صورتش ظاهر میشود، و بعد از رفتن کارمندِ دولت نارضایتی آشکاری در چهرهاش مینشیند.
اِرنست میپرسد: "چرا تو خیلی عصبانی دیده میشوی؟ آیا احتمالاً واقعیت خشم
تو را برانگیخت؟"
"نه، اما من دوباره به چنین معاملهای با اموال مسروقه تسلیم نمیشوم!"
"پاراگراف بیست و چهار و سیصد، تبصرۀ هفت. زندان بالاتر از ده ماه."
"مزخرف! موضوع این نیست! موضوع بزدلی در این قایمموشک بازی است، در هر صورت من نمیخواهم
دوباره با آن هیچ کاری داشته باشم.
بله، اما یک مأمور اجرای حکم! فکرش را بکن: یک
مأمور اجرای حکم! و بِرمَنِ کفاش، او یک مرد ثروتمند است! من هرگز یک پیشهور فقیر
را فریب نمیدهم! اما بِرمَن یک خانه در خیابان واینمَیستر دارد. خب، بسلامتی! ما میخواهیم
دوباره آشتی کنیم!"
هانس جهانبینی خود را برای این شرایط حفظ میکند. اما این آزادیِ فریبکاری، همانطور
که او آن را مینامید نمیتوانست او را تحت تأثیر قرار دهد. و اشتیاقش برای این دشمنان
جامعه بطرز چشمگیری سرد میشود. خیلی بیشتر، وقتی آنها حتی او را به کاپیتالیستها،
در ردیف طلبکاران افتخاریشان جا دادند.
او دوباره خود را بیشتر در خود منزوی میسازد.
کار کردن! کار کردن! او به آن نیاز داشت، برای درونش، و همچنین برای هدایت ظاهری
زندگیش. دارائیاش رو به اتمام بود.
یک نمایشنامه او را مشغول میسازد ــ یک طرح بزرگ. عنوان باید "شجاعت و همدردی"
باشد. مطلقاً هیچ تمثیلی ــ یک زندگی تازه و فراوان، طوریکه که خود را رو به تمثیل آشکار
سازد. هیچ مسیرهای از ریل خارج گشتهای. و یک حکم مرگ برای <ترس>، که بجایش باید
شجاعت داخل شود، شجاعت و همدردی! یک باور جدید به زندگی و هنر! او میخواست به
<کاتارسیسِ> قدیمی نظم و ترتیب تازه دهد! از بازتاب زیبائیشناسیاش چند مقاله سرچشمه
میگیرند که او سعی میکرد از آن استفاده کند. ابتدا به رئیس سردبیرانی که میشناخت
فکر میکند. گرچه او آن زمان پیشنهادِ کار را رد کرده بود! اما این مرد حق نداشت تردید
کند که او به دلایل کاملاً عینی آنطور عمل کرده بود.
اما او در برابر رفتن به نزد رئیس سردبیران مقاومت میکرد. ناامیدیای که شخصیت
این مرد در او برانگیخت تأثیر بیحدی بر او گذاشته بود. و بنابراین مقالهها
را برای روزنامه دیگری ارسال میکند که نسخه یکشنبه آن توسط یک ذهنِ مدرن ویرایش میگشت.
کارها پذیرفته میشوند.
بعد از چند روز سردبیرِ آن نسخۀ یکشنبۀ روزنامه توسط نامه از او خواهش میکند برای یک
گفتگو به تحریریه بیاید.
او به آنجا میرود. به نزد کسی که برایش نامه را فرستاده بود، او با مردی از نوع
قوی و عظیم آشنا میشود که به او جواب مثبت میدهد.
سردبیر برایش توضیح میدهد: "ما به یک فردِ دومِ منتقد تئاتر نیاز داریم. نفر
دیگر من هستم. من مقالات شما را خیلی ویژه یافتم. سردبیر از من خواهش کرد تا نیروئی
را به او معرفی کنم و من مایلم شما را پیشنهاد کنم، اگر بتوانم با این کار به شما
یک خدمت انجام دهم."
"این بسیار دوستانه است، اما من نمیدانم که آیا استقلالم در این کار مختل
نخواهد شد."
"من این فکر را نمیکنم. شما میتوانید در پیش ما عقیدهتان را صریح بگوئید.
و شما از خدمات اجباری دور میمانید."
"من برای پاسخ دادن مایلم تا فردا در مورد آن فکر کنم."
او وارد مشورت با خودش میشود. مرد مورد علاقهاش واقع شده بود؛ او چیزی محکم،
روشن و قطعی در خود داشت. آدم نمیتوانست در او چیزی از اینکه زیردست یک رئیس سردبیر بود متوجه
شود. آیا او مستقلتر از آن نوابغ <کلاهبردارن آزادی> نبود؟
در نزد هانس حس نظم در مورد مراقبتِ اقتصادی بیدار میگردد. او فقط کمی
بیشتر از هفتاد و پنج مارک داشت. البته هنوز حقالزحمۀ مقالهاش به آن افزوده میگشت.
اما چه مدت باید این پول کفایت کند؟ حالا این همچنین در او روشن میشود که نمیتوان
تنها از شعر سرائی زندگی کرد. و بنابراین نقد تئاتر به اندازۀ مقاله نوشتن خوب است. بله، حتی خوبتر است!
او روز بعد اعلام میکند که میخواهد شغل را قبول کند. او بلافاصله به رئیس سردبیران
معرفی میشود. وی فرد درشت استخوان و کسل کنندهای بود که برای تعیین کردن کارها بسیار
زائد به نظر میرسید. شرایط بسیار مناسب بودند، این را نمیتوان انکار کرد.
در همان روز با یکی از سردبیران روزنامه آشنا میشود ــ یک مرد جوان چاق، گلگون
و شادی که از اشتیاقِ بیخیالِ زندگیاش لذت میبرد و هر بار با او ملاقات میکرد با
کمال میل به گفتگو میپرداخت.
او تقریباً پنج نقد نوشته بود، در این هنگام در تئاتر آلمان یک نمایشی به روی صحنه
میرود که نبرد برخوردهای نظری را به راه انداخت. او علیرغم کمبود در آهنگسازی و ویژگیها
نامنظمِ روح شاعرانهای که به تمام چیزها میغرید در همان شب نه تنها همانطور
که معمول است یک پیشیادداشت مینویسد، بلکه
یک ارزیابی مفصل از نمایشنامه. او میدانست که خوب است. و دیگران این را برایش
تأیید کردند.
دو روز بعد در روزنامه یک حاشیهنویسی مییابد، که مربوط به یک اطلاعیه از دفتر
مدیریتِ تئاتر آلمانی میگشت، و در این حاشیهنویسی قضاوت او در باره نمایش مورد توجه
قرار گرفته بود ــ تسلیم یک انتقاد گشته ــ و ضعیف گشته ــ بنابراین سرنگون گشته!
او به چشمهایش اعتماد نمیکرد، او آن را برای دومین بار میخواند، بدون شک!
ــ ضعیف گشته و بنابراین سرنگون گشته!
او بلافاصله به نزد رئیس سردبیران میرود.
"اجازه دارم از شما خواهش کنم، به من توضیح دهید که چگونه این حاشیهنویسی در
روزنامه آمده است؟"
"خیلی ساده، آن را من نوشتم و گذاشتم چاپ کنند!"
"که اینطور، بنابراین خود شما!"
"بله، و من باید این حق را برای خودم محفوظ نگه دارم که وقتی ضروری بدانم
اعتقادم را بیان کنم."
"که اینطور؟ خب، پس کار ما با هم تمام شد! فکر میکنید من برایتان این حق را
قائلم که بگذارم خیلی ساده پا بر روی عقیدهام بگذارید؟ فقط چون شما چکمه بزرگتری به
پا دارید؟ من به آن فکر هم نمیکنم!"
با این حرف وسائل را جلوی پاهای او میاندازد.
هنگامیکه اولین منتقد تئاتر او را میبیند توضیح میدهد که آقای
رئیس به نفع آگاهی از قدرتش در پیش مبتدیان با کمال میل از چنین ترفندهائی استفاده
میکند، اما آدم میتواند توسط قاطعیتی آرام فوری برای همیشه او را
ترک عادت دهد. او، هانس بورکارت، احتمالاً فوری بیش از حد خشن وارد عمل شده است.
او پاسخ میدهد: "برای من مهم نیست، من هیچ شوخیای در این کار نمیبینم!"
سردبیر دیگری را که او بهتر میشناخت، مرد شادِ گلگون، برایش یک سخنرانی میکند: "اینطور نمیشود از میان جهان گذشت. بالاخره باید آدم یک بار امتیاز دهد، چیزی به نام
آزادی مطلق وجود ندارد، و از آنجا که چنین است، خدا میداند که مقداری کمتر یا بیشتر
آزادی مهم نیست." او با این حرف به سمت درست هانس روی آورده بود: "من میخواهم
چیزی به شما بگویم: کسی که به چیزهای مفهومی عمومیت دهد یک گاو است ــ و کسی که از
نظر اخلاقی آن را انجام دهد یک کلاهبردار است. حداقل من اینطور فکر میکنم."
"ممنون!"
"خواهش میکنم!"
با این حرف هانس بورکارت در اینجا تمام میشود. او نفس عمیقی میکشد. بنابراین رفتن
به پیش کولیها و محرومین بهتر است! حداقل آنها خود را زیر تازیانه یک قدرت مادیِ وحشیانه
خم نمیسازند.
اما او نیاز به طرفدار نداشت. او خود را قدرتمند احساس میکرد. و هنرش در تنهائی
بهترین پیشرفت را میکرد.
حالا او با نیروی تازه، بعد از پاره کردن زنجیرها از دست، اشعار تازهاش را خلق
میکرد. آنها او را چنان اسیر خود ساخته بودند که نگرانیهای اقتصادی ابتدا زمانی برایش
شروع میشوند که او پولش را تمام شده میبیند.
او باید صرفهجوئی میکرد! آنطور که او قانع بود نمیتوانست این کار برایش سخت
باشد. در این بین او دوباره درآمد کسب خواهد کرد. او شعر بسیاری داشت، چند مقاله و
همچنین یک طرح فرستاده بود. باید صبر میکرد!
او میخواست اجاره آپارتمانش را لغو کند. در حومه شهر یا دورتر از شهر میتوانست
محل اقامت خیلی ارزانتری پیدا کند. و باید در نوانخانه غذا میخورد. تا این اندازه
باید شاعری به ارمغان آورد!
همه چیزی را که او دست میزد بسیار خوب موفق میگشت. هرگز روحش چنین سرحال نبود.
هر چیزی را شروع میکرد و در نورش غرق میشد به یک شعر تبدیل میگشت. نور کم فانوسهای میخانه که خود را در گودالهای بارانِ خیابان انعکاس میدادند احساسش را مانند ستارههای
جاودان روشن میساختند. او کوچکترین تحقیری نمیکرد ــ این امر برایش توسط درونی کردن
هنرش بزرگ میگشت. و ابتدا بعد از آنکه او پستترین، مبتذلترین را با چشمان گرم، صمیمی
و پُر از همدری مینگریست خود را قوی احساس میکرد تا با پروازی سرکشانه و گستاخانه
به سمت بالاترین صعود کند. و این را او میتوانست، زیرا روحش آزاد بود، زیرا هیچ چیز
بر روح مغرورش سنگینی نمیکرد.
غرورش! آن را باید حفظ کند، این ماهیت زندگی و هنرش بود.
کمی سختی کشیدن چه اهمیتی داشت! او جوان بود و قوی و سالم. ابتدا وقتی شناخته
و مشهور شود سپس دیگر نیازی به محدود ساختن خود نداشت. تا آن زمان میخواست مبارزه
کند! او حتی از این مبارزه لذت میبرد!
بنابراین اجارۀ آپارتمانش را لغو میکند. در دورترین سمت شمال، در کنار جاده تِگِل
یک اتاق کوچک با وسائل ضروری مبله شده برای نُه مارک در ماه اجاره میکند. صاحبخانه
یک زوج بدون فرزند بودند. مرد کارگر کارخانه بود، زن خارج از خانه رختشویی میکرد، بنابراین
تمام روز کسی مزاحم او نبود.
در سمت مقابلش گوزنهای کوهی بودند، تپههای شنی غمگینی که بر رویشان درختان صنوبر
معیوب، کدرقرار داشت.
در این بین تابستان شده بود. وقتی خورشید میگداخت هوای داغ نگران و ماتم انگیز
بر روی زمین تشنۀ آنجا میلرزید.
این چشمانداز خوشحال کنندهای برایش نبود. و مانند نفسِ آتش زودگذرِ نابودی بر نیروی خلاقهاش
میوزید. اما آگاهی مغرورانهاش همیشه روحش را به بلندای آزاد و تازه صعود میداد.
یکشنبه بود. واگنهای پُرِ تراموای اسبی مردم را در فضای باز به جاده تِگِل میکشاند.
این او را بطرز مقاومتناپذیری به بیرون میکشید. او آرزوی هوای جنگلی و صورتهای شاد
را داشت.
با دقت کتِ خوبش را که میخواست کمی نخنما شود اما هنوز قابل پوشیدن بود بُرس میکشید.
و سپس به راه میافتاد!
پس از شنیدن سر و صدای دوستانه جنگل در تِگِل در باغ رستوران مینشست و یک لیوان
آبجو سفارش میداد. او امروز در روز یکشنبه میتوانست هزینه آن را به خود اجازه دهد.
مردم دورادورش شادند. از درون سالن موسیقی ملایم والس به گوش میرسد. او با نوک پاها
با ریتم به زمین ضربه میزند. و سپس شوق جوانی بر او غلبه میکند.
او به داخل سالن میرود. نه چندان دور از در یک چیزِ جوانِ شاد با چشمان بزرگ و
بیدار ایستاده است. او از دختر تقاضای رقص میکند و تا ساکت شدن موسیقی با او میرقصد.
او با خوشحالی با دختر جوان صحبت میکند. سپس استادِ رقص یک گروشن از او میطلبد. بعد موسیقی دوباره شروع میشود و یک بار دیگر با رقصندۀ خود در میان سالن میرقصد. و بعد یک پولکا نواخته میشود.
او از دختر جوان خداحافظی میکند و دوباره در باغ پشت میزش مینشیند تا آبجو بنوشد.
چقدر مایل بود به رقصیدن با این موجود جوانِ شادِ تازه و جذاب ادامه میداد! و چقدر
دلش میخواست از او دعوت کند کنار میزش بنشیند! اما او پول ندارد. او در مجموع هنوز چهل فنیگ دارائیش است. و از آن پانزده فنیگ برای پرداخت پول آبجو کم میگشت.
او پول را میپردازد و با ذهنی افسرده برای رفتن به خانه به راه میافتد.
یک زوج شوخ و خندان به او برخورد میکنند. هر پسری دوست دختر خودش را دارد. برای
او چنین چیزی وجود نداشت.
یک یکشنبه غمانگیز. او خود را بسیار رها گشته احساس میکند. اما او بر آن پیروز
میشود. اگر فقط نمایشنامهاش تمام شود! سپس با یک ضربه همه چیز خوب خواهد گشت! تا آن زمان
اما یعنی تحمل کردن! فقط نباید به اسارتِ بندگی درآید! وگرنه توانائیهایش تمام میشود!
در روزهای بعد هنوز مقداری پول داشت که میتوانست به اندازه کافی در آشپزخانه مردمی
غذا بخورد. پس از آن دیگر هیچ فنیگی نداشت.
او این وضعیت را برای خود آسانتر تصور کرده بود. او خود را در برابر این هیچ چیز
بدون سرگیجه تصور کرده بود. حالا او میدید که او آن شخص نیست. حالا احساس میکرد که
نگرانی میخواهد در مغزش لانه کند. اما نباید اینطور میشد! او با تمام نیرو با آن مبارزه
میکرد. یک شاعر اجازه ندارد برای روز بعد نگران باشد. چه کسی میداند فردا چه رخ خواهد
داد! او کارهای زیادی را فرستاده بود. شاید فردا به او اطلاع دهند که این یا آن کارش
پذیرفته شده است. سپس او میتواند بلافاصله پول را داشته باشد. و اگر ضروری شود او
هنوز کتابهایش را برای فروش دارد. او بسیار به آنها وابسته است. جدا شدن از آنها برایش
سخت خواهد گشت.
در صبح روز بعد او خبری از پذیرفته شدن کارهایش بدست نمیآورد. او سه کتاب در زیر
بغل میگذارد و به شهر به عتیقه فروشی میرود. درآمد حاصل از فروش کتابها اسفانگیز
بود. این باعث عصبانیت و شکایت او میشود. اما چه کمکی میکند؟
او باید مرتب از اموال اندکش میفروخت. اما او به تدریج آسانتر با این پریشانی
کنار میآید.
ها! هرچه چمدان سبکتر باشد بهتر میتوان سریعتر به جلو حرکت کرد! فقط به خود وفادار
ماندن، فقط مسیر را گم نساختن! فقط عقیده خود را رها نکردن!
نمایشنامه رو به پایان است. این یک عمل است! اگر او نتواند این کار را به پایان
رساند دچار وابستگی خواهد گشت، او خود را میفروخت. یک وجدان شفاف و آزاد را! بدون آن
هیچ هنر نابی وجود ندارد.
اگر او با این کار به جامعه معرفی شود تمام نیازهایش به پایان میرسند. فقط استقامت
کردن! فقط شجاعت را از دست ندادن!
امروز برای اولین بار گرسنگی واقعیِ جونده را احساس میکند. تمام پولش برای چند
بروتشنِ خشک و یک پیک عرق کافی بود. اما افکار خود بخود به سویش جریان داشت، و در تخیلش
تازهترین و گداختهترین تصاویر رنگی میدرخشیدند. او آن را مدیون نیروی غرورش است.
در روز بعد چیزی برای خوردن ندارد. بجز ضروریترین اقلام همه چیز به فروش رسیده
است. امید او که با کارهای کوچکترش درآمد کسب کند تکان دهنده است: آنها بعنوان
غیرقابل استفاده بودن بازگردانده میشوند. آیا آنها را به تحریریه دیگری بفرستد؟ بله،
اگر هزینه پست نبود! آیا باید با آنها به دورهگردی برود؟
این در دل و رودهاش آشوب به پا میکند و میسوزاند. در جلوی چشمانش سو سو میزند.
افکارش درهم تلو تلو میخورند. او نمیتواند کار کند. نان! نان!
*
او به سمت شهر به راه میافتد، با دستنوشتهها در جیب. هوای سرد پائیز مانند نفس
مرگ بر او میوزد. خون کدر لرزان از میان رگهایش آهسته در حرکت است.
با هر چیزی که او مواجه میشود در حرکتی تازه و پُر جنب و جوش است. همه آنها بخاطر
نان روزانه خدمت میکنند. به خدمتِ درآمد. چرا او هم خدمت نمیکند؟ آیا او بهتر از
بقیه است؟ آیا غرورش بطرز ظالمانهای متکبر و دیوانه نیست؟
نه ــ نه ــ نه! غرور او هنر اوست ــ او اجازه ندارد ــ او نمیتواند عقیده خود
را انکار کند ــ و او حالا از بقیه انسانها حساستر است ــ و بنابراین همچنین بهتر
ــ بله!
اگر او فقط میتوانست شعرهای کوچکش را عرضه کند! اما در کجا؟
به سردبیری که او را تا اندازهای کشف کرده بود فکر میکند. هرچند سردبیر خود را
سپس از او دور ساخت ــ اما چیز تحقیرآمیزی در رد کردن او قرار نداشت.
و در مسیر رفتن به آنجا افکاری به ذهنش خطور میکنند: آیا باید <ساکنین دفترها>
بردگانِ بیآرمانی باشند؟ آیا تحریریه یک زندان است؟ خود او بعنوان منتقد تئاتر
آن زمان در یک مورد تجربههای بدی کرده بود.
او اصلاً نمیداند که در یک تحریریه امور چگونه پیش میرود. اما آدم میتواند آن
را امتحان کند. این کار درستی از طرف او نبود که آن زمان وقتی از او پرسیده شده بود
که آیا نمیخواهد سردبیر شود آن را به شدت رد کرد.
او میخواست آن خوششانسی را که بخاطرش تا حال روزنامهها به او لبخند زده بودند دوباره امتحان کند.
او برای معرفی شدن به سردبیر در اتاق انتظار تحریریه ایستاده است. او فوری پذیرفته
خواهد گشت. او امروز هیچ چیز بوروکراتیکی در چهره ندارد. و بعد از احوالپرسی مقدماتی
با تردید میپرسد که آیا یک جای خالی برای او وجود دارد.
"بله، آقای بورکارت، ما برای قسمتِ محلی به یک کمک سردبیر نیاز داریم، اما
من فکر میکنم که این شغل برای حس استقلالتان مناسب نباشد. شما آنجا باید در خدمت تبلیغات
قرار گیرید، و این مستلزم ملایمت دیپلماتیک است"
شرم در او صعود میکند: "پس به هیچ وجه!"
"اما در آینده نزدیک ما به سومین سردبیر سیاسی نیازمندیم. اگر شما ..."
"آقای دکتر، سیاست شما محافظهکارانۀ ارتجاعیست، و من از سر تا پا جمهوریخواه
هستم!"
صدایش خشن و سرکش طنین میاندازد.
دکتر به او نگاه میکند: نگاهِ جدیِ پرسشگرانه بزودی خود را به همدردی تبدیل میسازد.
چهره رنگپریده و لاغرِ جوانِ مقابل او احتمالاً دلیل آن است.
او آهسته میپرسد: "آیا میتوانم شخصاً به شما ..."
هانس سریع حرف او را قطع میکند، در حالیکه دستنوشته را بیرون میکشد: "آیا
میخواهید لطف کنید این را بررسی کنید؟ و سپس خداحافظی میکند."
غرورش هنوز زنده است. او ترحم نمیخواهد، این عذابش میدهد، این او را تحقیر
میکند. سردبیر نباید این را میپرسید!
او اعصابش به هم ریخته است. در حالت هیجان به سختی چیزی از گرسنگیاش متوجه میشود و
با شتاب به خانه بازمیگردد.
ایدههایش به اعتماد به نفسش نصب شده بود. زندگی جدیدی در دنیای احساساتش موج میزند
و غوغا میکند. هنرش سر او را بالا و آزاد میسازد.
*
او صبح روز بعد از خوابی عمیق، سنگین مانند سُرب بیدار میشود. با وجود
استراحت طولانی تمام اندامش کوفته است، اما خودش را بالا میکشد و بر خود مسلط میشود.
گرسنگی! مزخرف! آدم میتواند هفتهها از غذا چشمپوشی کند! اگر فقط آب برای نوشیدن
داشته باشد! دباغ چهل روز روزه گرفت! فقط نیروی اراده! فقط شجاعت و قدرت! نمایشنامه
باید تمام شود!
در این بین چند تصاویر بزمی در روحش میدرخشند. او آنها را بر روی کاغذ میآورد. اولین
طرح موفقیت فوقالعادهای داشت. آه! نیاز جسمانی برای شاعر چه اهمیتی دارد! او به آنها
میخندد! او مانند دیگران نیست! او یک ابر انسان است! رنج غذای اوست و او نیروی خود
را از درد میمکد!
اما هنگامیکه سایههای شامگاه وارد میشوند وحشت به سمتش میخزد. و سپس خود را
بر قلبش مینشاند، چنان سنگین و خفه کننده که نفسش قطع میگردد و بدنش مانند آتش جهنم
میسوزد.
و در میان مغزش ملامتها و توجیه کردنها میچرخند ــ آنچه او باید انجام میداد
ــ و آنچه او اجازه انجامشان را نداشت ــ نه و آری ــ و آری و نه ــ
و سپس این او را به بالا میکشاند. به بیرون ــ کار جستجو کردن ــ اولین و بهترین
کار صادقانهای که بتواند دوباره غذا بخورد. سیر غذا خوردن ــ سیر بودن ــ بدون گرسنگی
بودن.
و در این وقت به در زده میشود، و پستچی داخل میشود و برایش بیست مارک میآورد.
حامیاش از طرحهای اولیه او یک نسخه خطی را پذیرفته و بلافاصله پول را برایش فرستاده
بود.
شانسش! هورا! شانسش! عجیب است که او به شانسش فکر نکرده بود و به آن باور نداشت!
و سپس یک بیحسی او را فلج میسازد ــ و او به فلز خیره میشود، همانطور که در
نور چراغ به سمت او چشمک میزد: طلای خام و درخشنده، نقرۀ بیرحمِ بیتفاوت! چقدر او
آن را تحقیر میکند!
خفتآور نگرانیهائی که میشود با این پول آن را در جهان از بین برد. خفتآور و
مسخره!
او احساس میکند از وقتی راهی برلین شده
است از انسانهای در حرکتی که او را احاطه کردهاند از هر زمان دیگری بسیار برتر است.
دراولین و بزرگترین مهمانخانه غذا و نوشابه سفارش میدهد.
او سریع غذا خورده و آبجو را سریع نوشیده بود. تا گلو خورده و نوشیده بود. اما
او شوخ شده بود. سرکشانه شوخ. او باید مرتب میخندید و با مشت بر روی میز میکوبید.
خود را با کباب گشتن و نگرانی عذاب میداد ــ مزخرف! بینظیر مزخرف! علاوه بر آن، وقتی
آدم آنطوریست که او میباشد، وقتی آدم اینقدر شانس دارد، و وقتی آدم اینقدر خورده و
نوشیده باشد!
و تشنگیاش برای شادترین لذت زندگی افزوده میگردد. شراب نوشیدن و شامپاین! او
برتر از دیگران است، بنابراین چرا باید بدتر از دیگران زندگی کند! پولِ قابل ترحم! شوخ بودن، لذت بردن، فردا هنوز شانس آنجاست؛ وزغهای بدبخت چه اهمیتی دارند!
*
او دیروقت شب تلو تلو خوران به خانه میرود.
صبح روز بعد حالش مانند یک سگِ بدبخت است. بدن ضعیف شدهاش نمیتواند یک چنین افراطی
را تاب آورد. او تقریباً تمام روز را در رختخواب میماند.
وقتی پشیمانی بر او هجوم میآورد خود را عمیقتر در بالش فشار میدهد.
او فقط چند فنیگ از پولش را به خانه آورده بود. و در چهار روز دیگر اول ماه است.
و باید اجاره خانه پرداخت شود.
به آن فکر نباید کرد!
روز بعد آخرین شعرهایش را میفرستد، به یک روزنامه که برایش
مناسب به نظر میرسد. و برای پولی که برایش باقیمانده است، برای خود نان و عرق میخرد.
وقتی پشیمانی میخواهد او را دوباره به چنگ گیرد به پیشانی و صورتش میزند. او
باید بالاتر از چنین چیزی باشد!
آزاد! او آزاد است! او خود را تسلیم نساخت! و او تسلیم نخواهد گشت! و نمایشنامه
در چند روز دیگر تمام میشود! و سپس!
او با تمام قدرت علیه ضعف جسمانیای که پاورچین خود را به او نزدیک میسازد و علیه
تب و لرزی که او را تکان میدهد مبارزه میکند. او باید قوی باشد. اگر آزادیش را از
دست دهد و اگر علیه غرورش دچار گناه شود دیگر نمیتواند چیزی خلق کند!
و او احساس میکند نیروی پروازش رو به افزایش است. افکارش میتوانند مرتب بالاتر
صعود کنند. سپس اغلب در برابر خود به سرگیجه میافتد. طوریکه درماندگی حواسش را در
اعماقِ تاریک پائین میکشد.
وقتی کار بزرگش تمام شود، سپس او از بدبختیِ روزانۀ زندگی رها میشود! این باید،
آنطور که انسانها میگویند، او را موفق سازد! در پشت این شاهکار بدون هیچ تردیدی موفقیت
درخشانی برایش ایستاده است که بر روی مسیر زندگیاش دیگر هیچ سایهای را تحمل نمیکند.
و او مشغول کار میشود، و کارش او را به ادامه دادن هدایت میکند.
*
سرش میگدازد، در حالیکه دستش یخ میزند. خون در میان رگهایش با امواج تکاندهندهای
در جریان است. در برابر چشمانش همه چیز میرقصد. مژهها و پلکهایش میلرزند.
اما همیشه دوباره افکارش او را از خودش جدا میسازند.
او مکان و ساعت را فراموش میکند.
*
و حالا یک خواب سنگینِ طولانی او را تا حد خفه شدن در آغوش میگیرد.
*
وحشتی خفه کننده و دردی سوزان او را از آرامش دور میسازند.
و دوباره او در یک فلج و خیره گشتن فرو میرود، و دوباره ترس او را بیدار
میسازد.
بالش یک کوه است که میخواهد او را خُرد کند. او از جا میجهد و لرزان بخاطر
سرما داخل لباسهایش میلغزد.
آیا صبح است یا غروب آفتاب؟ او هیچ چیز از جهان نمیداند. او همچنین نمیخواهد
چیزی از آن بداند. خارج شدن از جهان ــ بیرون ــ بیرون ــ در هیچِ ابدی.
*
یک مه تمام احساسات و افکارش را فرامیگیرد، گاهی گرمای سوزان مانند بخار آب،
گاهی یخی مانند نفسِ زمستان. و با سرعت و پی در پی سپس داغ، سپس سرد.
و دوباره وحشت. او باید بمیرد و ضایع شود. مُردن از گرسنگی. مانند یک سگِ
درمانده هلاک گشتن.
زندگی! زندگی! اشتیاقش فقط یک چیز را میخواهد، فقط زندگی.
نه! زندگی به تنهائی هیچ چیز نیست! آزاد بودن و بزرگ بودن! این آن چیز است! و کسی
که قادر به آن نیست اگر بمیرد برایش بهتر است!
فقط ابتدا یک لقمه نان، هنوز فقط یک بار دیگر یک لقمه، یک بار دیگر چیزی برای
جویدن داشتن و سپس میتواند آنچه میخواهد بیاید.
*
کار جستجو کردن! هر کاری!
خدمت کردن!
خدمت کردن. من اما نمیتوانم خدمت کنم. من خدمت کنم، من، شاهزادۀ ولز!
سر تبدارش به سنگینی بر روی بازویش میافتد.
*
او مدتی همانطور دراز میکشد. سپس به بالا پرواز میکند و بعد دوباره بر روی
صندلیاش گیج تلوتلو میخورد.
چنین ناتوان از بین رفتن!
ذهنش علیه آن مقاومت میکند. و در مقابل چشم لرزانش حالا یک ارتش غیرقابل پیشبینی
جاری میشود ــ یک جمعیت بینهایت از بیچارگان و گرسنگان. و آنها بازوهای خشکیدۀ خود را بلند میکنند و چشمان توخالیشان به سمت او میگدازند، لبهای رنگپریده
باز میشوند و او را صدا میزنند: "رهبر ما باش! همه ما به
آن نیاز داریم! ما را در مبارزه علیه مردمِ سیر رهبری کن! ما را برای پیروز گشتن رهبری
کن!"
اغتشاش ناهنجار صداها در گوشش میخروشد. فریادِ مبارزه ناامیدی. روحش خود را
بر روی دو پای جلوئی به بالا بلند میکند، و او دستهایش به هم میمالد و با عجله از اتاق خارج میشود.
در آشپزخانه چراغ روشن است. پایش از کار میافتد. آنجا زن صاحبخانهاش پشت میز نشسته
است، با بازوان سرخ و چاقِ گشوده. او ملچ و ملوچ به راه انداخته و دندانهایش را خلال
میکند. و در برابرش نان و کره و گوشت قرار دارد.
گوشت!
او به داخل هجوم میبرد و دستش را به سمت گوشت دراز میکند. زن با فریاد او
را به عقب هُل میدهد، او با دندانقروچه کردن به سمت گردنِ زن میجهد و آن را میفشرد
و میفشرد.
و در این لحظه او بر روی جمجمهاش چند ضربۀ نیرومندِ خفه احساس میکند و به عقب
تلو تلو میخورد ــ و شب او را دفن میکند.
*
هانس بورکارت یک مورد جالب است. یک مرد جوانِ تحصیل کردۀ گرسنگی کشیده. با این
حال این کمیاب است. اما جالبتر از جنبه اجتماعیْ آسیبشناسی است: حصبه و ضربۀ مغزی همزمان ــ این برای پزشکان هنوز اتفاق نیفتاده است.
و باید مدیونِ اهمیت دوگانۀ این پرونده بود که بیمار در کلینیک خصوصیِ مشاور دولت
پذیرفته گشت. آقای مشاور سالخورده برای شخص تیرهبخت همدردی خاصی نشان میدهد.
پس از هفتهها مبارزه با مرگ به تدریج آگاهی در او طلوع میکند. او میبیند کجا
است. و کم کم حافظهاش به او میگوید چه چیزی او را به اینجا رسانده است. فقط آخرین
چیزی که بلافاصله قبل از آن اتفاق افتاده بود برایش یک لکۀ تاریک است.
این لکۀ تاریک او را عذاب میداد. دستیارِ جوانِ پزشک هیچ تردیدی در اطلاع رسانی
به او ندارد. و به این ترتیب حافظهاش روشن میشود.
حالا او همه چیزهای اتفاق افتاده را میداند.
گرسنگی او را حیوانی وحشی ساخته بود. به زنی بیدفاع هجوم بردن، گردنش
را فشردن. بله، اگر شوهر به کمک زنش نیامده بود میتوانست زن را به قتل رساند.
"حال زن چطور است؟"
"او دچار ناراحتی عصب شده است. اما حالا باید حالش بهتر شده باشد."
فکر زن او را رها نمیساخت.
بهبودِ خودِ او آهسته در حال پیشرفت است.
یک روز مشاور دولت به او میگوید: "دوست جوانم، من امروز با برادرم در باره
آینده شما صحبت کردم. او سخنگوی وزارت داخله کشور است و با امور مطبوعاتی سر و کار
دارد. او میخواهد شما را بعنوان سردبیر در یک نهاد دولتی جا دهد."
یک غرغره از سینۀ ضعیفِ هانس بورکارت غلغل میکند. و سپس با صدای گرفته میگوید:
"شما بسیار مهربان هستید، آقای مشاور"
"احتیاجی به تشکر نیست! من آنچه را میتوانم برای شما انجام دهم با لذت خاصی
انجام میدهم."
وقتی تا اندازهای دوباره بهبود مییابد اولین گامش او را به سوی صاحبخانه سابقش
هدایت میکند.
او زن را بسیار تغییر کرده مییابد و از این موضوع وحشت میکند. زن رنگپریده شده
است، موهای کنار شقیقه خاکستری است، حرکاتش تا حدی آهسته گشته و صحبت کردنش خسته به
گوش میرسد.
"آقای بورکارت، کار شما قشنگ نبود، اما شما هم مقصر نیستید. انسان برای
کاری که در حال تب داشتن انجام میدهد مسئول نیست. حالا اما حال خودتان چطور است؟"
"من دوباره تا اندازهای خوب هستم. اما خانم هینتسِۀ عزیز، شما بگوئید که
حالتان چطور است؟"
"خب، خوب که نیست، اما زیاد بد هم نیست! من اما یک تَرَک شایسته نصیبم
شد. من در غیر این صورت میتوانستم یک ضربه مشت یا آرنج را تحمل کنم، اما این ضربه
کمی شدید بود، این اما بطرز جهنمی در استخوانهایم راند."
"آیا میتوانید کارهایتان را دوباره انجام دهید؟"
"من میتوانم دوباره کار کنم، اما نه درست و حسابی. وقتی کمی بیشتر تلاش
میکنم بعد اعضای بدنم دیگر نمیخواهند ادامه دهند. سپس دوباره دست و پایم به لرزش
میافتند."
او هر دو دست زن را میگیرد و خواهش میکند که او را بخاطر کاری که کرده است ببخشد،
و به او اطمینان میدهد که برایش هر ماه بطور منظم مقداری پول خواهد فرستاد.
زن او را آرام نگاه میکند. و او برایش تعریف میکند که امکان یک شغل خوب و مطمئن
برایش فراهم شده است.
بله بله، او باید این کار را قبول کند! و در همان روز به نزد برادر مشاور دولت
میرود. یک گفتگوی تا اندازهای رسمی و کوتاه و او سردبیر قسمت ارتباطات تازه تأسیس
میشود، که در درجۀ اول باید آگاهی سلطنتی را در روح مردم تقویت کند.
او، فرد جمهوریخواه.
شاید او یک پست دیگر پیدا کند که اینقدر از او دروغ درخواست نمیکرد! اگر او به
سراغ حامی قدیمی خود، رئیس سردبیران برود!
او در آن زمان برایش یک شغل داشت ــ حتی دو شغل ــ اما یکی از آن دو را نمیخواست
به احساس استقلالش روا کند و علیه کارِ دیگر خودش قیام کرد ــ بخاطر غرور جمهوریخواهانهاش
ــ و حالا باید در مقابل او ...
نه، نه! شرمندگی او را خفه خواهد کرد!
آزادی مطلق وجود ندارد و او فردی غیرعادی
بود که آن را طلب میکرد. یک دیوانگی، این اَبَر انسان بودن. او از دیگران بهتر
نیست. و اگر آدم مجبور به امتیاز دادن باشد، مرز آن کجاست؟
این مانند رعد از ذهنش میگذرد. آیا این را آن زمان این مردِ گلگونِ شاد بعنوان
جهانبینی به او نگفته بود؟ و خودش این مرد را یک کلاهبردار به حساب نیاورده بود!
و حالا!
اما از آنجا که او علیه آینده خود شوریده بنابراین گذشتهاش مانند یک شبح علیه او برخاسته
است.
بیپروائی قدیمیِ بیدار گشته او را صدا میزند: بله تو میتوانی هر زمان توسط یک فشارِ انگشت به دروغ پایان دهی!
و سپس از عمیقترین قسمت روحش اشتیاق به هنرش فوران میزند. ــ نمایشنامه ــ
و سپس مجبور به گرسنگی کشیدن، و سپس ...
اما گلوله در هر حال برایش باقی میماند. کاش او مجبور به کمک کردن به زن صاحبخانه
نبود!
او به عنوان سردبیر در قسمت ارتباطات کار میکند. او به یک مرد آرام تبدیل شده
است. خیلی پیرتر از سنش. او کار خود را با درستکاری انجام میدهد. مافوقانش او را تشویق
میکنند. او پس از چند سال مدیر ارتباطات است با موقعیت و عناوین فراوان. او افکار
هدایت کننده را از وزارت داخله دریافت میکند.
هیچکس نمیداند در درون او چه میگذرد. او از اشتیاق خود میترسد و تا حد امکان
در برابر آن مراقب است. اشتیاق او هنر اوست و هنرش غرور و آزادی اوست. و
حالا چه بر سرش آمده است!
به آن فکر نکردن! به آن فکر نکردن!
حالا دیر شده است! برگشت دیگر ممکن نیست! اما دیگر نمیتواند مانند گذشته شود!
کسی که یک بار دروغ بگوید ...
اما گلوله هنوز برایش باقی میماند! و تخریب خویش میتواند به وظیفه مبدل گردد،
در برابر همه دیگران باید سکوت کرد.
در این فکر او خود را به دست زندگی میسپارد.
اما وقتی چیزی قلبش را به چنگ میگیرد، وقتی شعلههایی در ذهنش میدرخشند، وقتی
یک غرش در روحش میگذرد، سپس اشتیاقش در او قوی میشود. احساسش میخواهد او را بلند
سازد و با خود ببرد، و او باید آن را خفه سازد. او باید مقدسترین زندگیِ درونی را
ویران سازد، طوریکه از درد به خود بپیچد.
زیرا هنر او وجدان اوست ...