نتیجۀ مضحک.

در این چند ماهی که مشغول غلط‌گیری شده‌امْ با خواندن دوبارۀ نوشته‌های خودم به این نتیجه رسیده‌ام که در این چند سالْ برخی از افکارم سرسختانه در برابر تغییر مقاومت به خرج داده‌اند.
اولین دلیل این کار که خود را زودتر از بقیۀ دلایل به ذهنم رساند <لجاجت> بود. بعد از کمی فکر کردن دلیل دیگری خود را کنار اولین دلیل نشاند: <ذهن تنبل>. ذهن تنبل اغلب به آنچه در چنته دارد راضی‌ست، اما این داشته نیز مانند آبِ راکد می‌گندد و به مرور زمان محو می‌گردد.
البته من بعد از مدتی تلاش برای یافتن دلایلِ دیگر حوصله‌ام سر می‌رود و به خودم می‌گویم: "خوب، بگندد که بگندد! حالا مگه تو این ذهن تنبل چه چیزهای به درد خوری وجود داره که راکد بودن و محو شدنش مهم باشه!"
عاقبت بخاطر رسیدن به چنین نتیجۀ مضحکی پشیمان می‌شوم و فکرم را برای اینکه بیش از این خود را با تغییر یا چنین چیزهائی مشغول نسازد می‌فرستم پیِ نخودسیاه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های مارس 2014 وقتم را خوش ساخت. تمام داستان‌های کارل اِوِلد جالبند و دو داستانِ <خاخام عزرا و اغواگر> از فرانک وِدِکیند جذاب.    

پیش‌بینی غلط.

هر بار می‌خواست از خود بگریزد شروع به نوشتن می‌کرد، و هر بار می‌خواست دست از فکر کردن بکشد چشمش را می‌بست.
*
من داخل وان چهارزانو نشسته بودم، آبِ دوش روی سر و بدنم می‌ریخت، برای اینکه آب تو چشمام نره بسته بودمشون و آروم طوریکه آب نتونه داخل دهنم بشه می‌خوندم: یک حمومی من بسازم چل ستون چل پنجره ...
*
سایت هواشناسی پیش‌بینی کرده که از ساعت یازده صبح تا شروع ظهر هوا ابریست و خورشید خود را پشت آنها مخفی می‌سازد، اما با شروع ظهر ابرها پراکنده می‌شوند و به خورشید اجازه می‌دهند برای یک ساعت دوباره خود را نشان دهد.
دو دقیقه مانده است به ساعت یازده صبح و من هیجانزده منتظرم که ببینم سرنوشتِ تابش آفتابی که درون حیاط خانه‌ام را روشن ساخته به کجا خواهد کشید.
دو دقیقه از ساعت یازده صبح می‌گذرد. تابش آفتاب هنوز هم مانند قبل به حیاط روشنائی می‌بخشد. بنابراین می‌شود چنین ادعا کرد که ابرها هم مانند انسان‌ها گاهی از زیر بارِ مسئولیت شانه خالی می‌کنند. البته باد هم در این ماجرا چندان بی‌تقصیر نیست.
ــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های فوریۀ 2014 به شکل مطلوبی انجام گشت. داستانِ <شیطان کوچک درون بطری> از روبرت لوئی استیونسون سرگرم کننده است. و دو داستانِ چکمه‌هایم و مرگ ارزان> از اُکتاو میربو مانند بقیه داستان‌هایش جالبند.

زمان.

امروز ششم خرداد سال 1399 است. شصت و هشت روز از شروع عید گذشت، و خیلی هم سریع گذشت، خیلی سریعتر از سپری گشتن روزهای سال قبل. اما دلیل این سرعت عجیب و غریب گذشتِ زمان چیست؟ من گاهی از این سرعت سرسام‌آورِ گذر زمان می‌ترسم، شاید باورش سخت باشدْ اما من حتی بیشتر از ویروس کرونا از آن می‌ترسم. کاش زمان دهان می‌داشت و من می‌توانستم دهنۀ افسار را در دهانش قرار داده و سرعتش را خودم تعیین می‌کردم؛ سپس می‌گذاشتم گاهی سریع بگذرد و گاهی هم سر افسار را به درختی می‌بستم و اجازه نمی‌دادم که یک متر هم این‌سو و آن‌سو برود. کاش لااقل فیزیکدان و مخترعی بینظیر بودم و دستگاهی اختراع می‌کردم که بتواند زمان را بدون افسار هم کنترل و هدایت کند.
گاهی وقتی سرخوشم و زندگی را لذتبخش احساس می‌کنمْ به خود می‌گویم: "کاش می‌شد از زمان خواهش کرد که اجازه دهد هزار سال زندگی کنم." اما زمانی هم می‌رسد که من از دست خودم و خُلق و خویم به اندازه‌ای خسته‌ام که دلم می‌خواهد جناب عزرائیل را برای صرف شام به خانه دعوت کنم و دور از چشم او با داسش خودم را خلاص کنم. شاید گفته شود که زمان چه ربطی به تلخی خُلق و خوی آدم دارد و باید به دنبال مقصر اصلی بود! آری، این کاملاً صحیح است، زمان در این مورد بی‌تقصیر است، اما گناه بزرگ او این است که به من به اندازه کافی وقت نمی‌دهد تا مقصر اصلی را پیدا کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های ژانویۀ 2014 را به پایان رساندم. خواندن دوباره دو داستانِ <موتی گوچ متمرد> از رودیاد کیپلینگ و <پیرمردها> از راینر ماریا ریلکه خشنودم ساخت.
<نقل قول و ضرب‌المثل‌هائی از جیدو کریشنامورتی> خوب ترجمه شده است و خواندن آن می‌تواند انسان را خیلی آسان به اندیشیدن مشتاق سازد.

آدم آدم است.

تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

آیا هرگز از خود پرسیده‌ای که منظور سعدی از این <دیگران> چه کسانی هستند؟ یا چه کسانی می‌توانند باشند؟ یا چه کسانی باید باشند؟ و آیا اساساً بخاطر محنت دیگران دچار غم شدن عقلانی‌ست؟
آیا هرگز به این فکر کرده‌ای که وقتی بخاطر محنتِ خودت دچار غم و اندوه می‌شوی چه اندازه جسم و روح و روانت آسیب‌پذیر می‌گردد؟
آیا تا حال به این فکر کرده‌ای که اگر نه بخاطر خودت و نه بخاطر همسایه‌اتْ بلکه بخاطر صدها، هزاران و میلیونها نفر غمگین شوی چه پیش خواهد آمد؟
آیا غم دیگران را خوردنْ اما توانا به از بین بردن آن نبودنْ می‌تواند سودی به حال دیگران داشته باشد؟ و اگر پاسخ منفی‌ستْ بنابراین تکلیف بیتِ دوم این شعر چه خواهد گشت؟
آیا وقتی دیگران به تو بگویند که آدم هستی بیشتر باور می‌کنی یا وقتی خودت این حرف را به خودت بگوئی؟
من شخصی را می‌شناسم که یک بار بخاطر محنتی که گریبانش را رها نمی‌ساخت دچار چنان غمی گشت که باید او را در تیمارستان بستری می‌کردند. البته او پس از گذشت پنج سال اقامت در تیمارستان مرخص گشت، اما با این وجود هنوز هم چشمانش پُر از غم است.

تمام نوشته‌های سال 2018 غلط‌گیری شد.
داستان انتخابی من از پنج داستان ماه دسامبر 2018، <وقتی ما پیر شده باشیم> از ماکس هالبه است.

باغبان.

بوی خوشِ گیاهِ گوجه‌فرنگی به هنگام آبیاری هوش از سرم می‌برد. باغچۀ کوچکم به تدریج خود را برای باغ نامیده گشتن آماده می‌سازد، گیاهان گوجه فرنگی، خیار، شاه‌توت و درخت سیبم بطرز قابل تحسینی رو به رشد هستند. من هر روز به برگ‌های آنها با دقت نگاه می‌کنم، طراوت و رنگ سبزشان مجذوبم می‌سازد، روحم را صیقل می‌بخشد و شادی زمزمه‌کنان در گوشم می‌خواند: یادم تو را فراموش؟ و من می‌خندم و در دلم می‌گویم: سُک سُک.
اگر مانند دوران کودکی حالا از من پرسیده شود که می‌خواهم چکاره شوم، بدون هیچ تأخیری پاسخ خواهم داد "باغبان."
خیلی دلم می‌خواهد در اتاقم یک درخت تاک، انار، گیلاس، پرتقال، نارنج می‌داشتم و همزمان با بزرگ شدن درخت سیبم قد کشیدن و میوه دادن آنها را هم به چشم می‌دیدم.
و چون هنوز فراموش نکرده‌ام که خواستن بر وزن توانستن است، بنابراین به زودی بذرشان را با دستان خود خواهم کاشت تا ناکام از دنیا نروم.

غلط‌گیری امروز سریع انجام گشت. هر یک از بیست و پنج داستان ماه نوامبر سال 2018 به نحوی جذابیت خود را داراست.

دیدار.

پنجشنبه برایم روز خیلی قشنگی بود. امروز بعد از مدت‌ها دو نوه‌ام را در خیابان ملاقات کردم.
من دستکش پلاستیکی یک بار مصرف در دست داشتم و ماسک نیمی از صورتم را پوشانده بود. با این وجود آن دو چیزی در چشمانم دیدند که قیافۀ ترسناکم را برایشان قابل اطمینان ساخته بود. من خیلی دلم می‌خواست از لُپشان چند ماچ آبدار بکنم، اما رعایت فاصله و ماسکِ مضحکِ من مانع از این کار می‌گشتند.
هوا آفتابی و شادی‌افزا بود و به من و پسرم و دو نوه‌ام خیلی خوش گذشت.

غلط‌گیری امروز را با موفقیت به پایان رساندم، تمام نوزده داستان ماه اکتبر سال 2018 خوب ترجمه شده‌اند، اما <داستان نامه نوشتن به پادشاه> از پل کِلر و <مجرم و عشق> از ژان مارنی بیشتر مورد پسندم واقع گشتند.

حواس بازیگوش.

امروز چشمانم در حال غلط‌گیری مانند کارآگاهی که در ازدحام جمعیت به دنبال قاتل زنجیره‌ای می‌گردد به دنبال غلط‌ها می‌گشتند، اما حواسم بدون خواستِ من مرتب به جاهای دیگری می‌رفت.
گاهی خود را در متن داستان می‌یافت و همبازیِ قهرمانان داستان می‌گشت، گاهی به سراغ کودکی‌ام می‌رفت و مرا مجبور می‌ساخت که دوباره از اولِ سطر شروع به خواندن کنم تا بدانم جریان داستان از چه قرار بوده است.
نزدیک ظهر به خودم گفتم: "ای حواسِ لعنتی" و از جا بلند شدم و به باغبانی پرداختم.
ساقۀ گیاهان گوجه‌فرنگیِ گلدانها تقریباً 60/70 سانتیمتر شده‌اند ــ انگار همین دیروز بود که بیست و یک بذر را با دست خودم کاشتم و تیمارشان کردم و با هیجان شاهد قد کشیدنشان بودم ــ و دیگر به سختی می‌توانند خود را مستقیم نگهدارند و مانند افراد سالخورده از کمر خم می‌شوند و به عصا محتاجند. وجود تعداد بیست و یک گلدان بر روی لبۀ کنار پنجره من را بر آن داشت که کارتنی به طول یک متر و به عرض شصت و عمق پنجاه سانتیمتر را توسط پلاستیک ضخیمی از داخل و خارج بپوشانم، آن را با خاک پُر سازم، و به این ترتیب پاغچۀ کوچکی به وجود آورم و تمام بیست و یک ساقه را از گلدان‌ها خارج ساخته و در منزل جدیدشان به نام <باغ گوجه> تنگاتنگ هم قرار دهم تا شاخ و برگشان بتوانند راحت‌تر با هم خوش و بش کنند و هرچقدر مایلند همدیگر را در آغوش گرفته و هر کاری دلشان می‌خواهد با هم بکنند. مهم این است که فراموش نکنند گوجه به بار آورند.
حالا هر دو کارتنِ <باغ گوجه> و <باغ خیار> در کنار هم قرار دارند، و من دیگر نگران خم شدن ساقه‌ها نیستم و می‌توانم حواسم را متمرکزِ غلط‌گیری کنم.

امروز چهار داستانِ ماه سپتامبر 2018 به نام‌های <سرنوشت و حجاب توری از امیل ارترل>، <زندگی شوخی نیست از فلیکس زالتن> و <پیشگو از کارل فِدِرن> را غلط‌گیری کردم. هر چهار داستان جالب بودند، اما من از داستانِ <زندگی شوخی نیست و پیشگو> بشتر خوشم آمد.

ماست و خیار.

زمان برایم شده بود اسحاق و من هم شده بودم ابراهیم.
خدا خودش شاهد بود.
کشتن زمان آن هم بی چاقو!؟
مرغان عشقم بی‌قراری می‌کردند، بی‌هدف از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پریدند و پس از لحظه‌ای همان راه رفته را برمی‌گشتند و بر شاخۀ قبلی می‌نشستند، انگار چاقوئی را که من در ذهن برای کشتن زمان در دست داشتم را آنها دیده‌اند و از اینکه خدا حالا حتماً به من خواهد گفت: "دست نگهدار! بجای زمان یکی از مرغ‌های عشقت را قربانی کن." قلبشان تاپ و تاپ می‌زد.
خدا اما با دیدن چاقو در دستم بلافاصله خیاری به سمتم دراز می‌کند و می‌گوید: "اینو بگیر پوست بکن، به زمان چکار داری."
من که آب از سرم گذشته بود و تنها راه نجات خود را در کشتن زمان می‌دیدمْ با دیدن خیار ناگهان به یاد ماست می‌افتم و بی‌اراده می‌گویم: "به جون داداش اگه بدون ماست خیار پوست بکنم."
خدا همانطور که جان اسحاق را نجات داد برای نجات جان زمان هم دست به هر کاری می‌زند، هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که نیم بطر عرقِ مرد افکن و یک کاسه ماست روی میزم قرار می‌دهد و می‌گوید: "این هم عرق سگی و ماست و خیار. دیگه چی می‌خوای. حالا زمان رو ول کن بذار بره دنبال کارش."

من غلط‌گیری امروز را مستانه شروع کردم و نُه داستانِ ماه اوت 2018 را مستانه به پایان رساندم.
داستان <لیموناد سبز رنگ> از هربرت فون هورنر نقطه عمیقتری از احساسم را لمس کرد.

خنده در تاریکی.

آفتاب از پشت شیشه به گلدان‌های لبۀ پنجرۀ اتاقم می‌تابد و به شاخ و برگشان گرما و درخشندگی می‌بخشد، مرغان عشقم با رعایت فاصله کنار هم نشسته‌اند و بجای آواز خواندن به من خیره شده‌اند. من امروز در حال غلط‌گیری فقط با سوت زدن با آنها صحبت کردم، اما آنها منقارشان را بخاطر نداشتن ماسکْ تا لحظه‌ای که من نوشته‌های ماه ژوئیه 2018 را به پایان رساندمْ حتی برای خمیازه کشیدن هم باز نکردند.
هر هفت داستان این ماه از نویسندۀ خوش ذوق شولوم علیخم است. من در تمام مدت غلط‌گیری از خواندنشان از تهِ قلب لذت می‌بردم. اما داستانِ >دفتر خاطرات یک پسربچه> خیلی بیشتر از بقیه به دلم نشست.

آفرین گفتن به خود.

هنگام انتخاب عنوان این نوشتۀ کوتاه برای لحظه‌ای این فکر از ذهنم عبور کرد که شاید این تیتر خواننده را به اشتباه اندازد و بپندارد که من یک نارسیست تمام عیار شده‌ام.
معمولاً نویسندگان و مترجمین زمانی مورد تحسین واقع می‌گردند که آثارشان فروش خوبی کرده باشد. اما چون ترجمه‌های من نه تنها فروخته نمی‌شوند، بلکه اگر هم فروخته می‌گشتند هرگز به گردِ پایِ سوددهی هم نمی‌رسیدند، ــ درست مانند جریان فروش نفت که امروزه استخراج و فروششان شاید حتی باعث ضرر هم گردد ــ بنابراین به این نتیجه رسیدم که آفرین گفتن به خود نه تنها بد نیست بلکه بعضی از اوقات خیلی هم مفید است.
من این عنوان را در واقع بیشتر بخاطر ضمیر آگاه و ناخودآگاهم انتخاب کردم. تقصیر این دو ضمیر بیگناهم چیست که ترجمه‌هایم به فروش نمی‌رسند و از من تجلیل به عمل آورده نمی‌شود تا که روحم شاد گردد؟ از این رو من برای پُر کردن انبار این دو ضمیر از تمایلات و آرزوهای نیک و خوش و برای اینکه روحم از من شاکی نشود این تیتر را انتخاب کردم.
من برای غلط‌گیریِ دو نمایشنامۀ جالبِ <بازگشت دُن خوان از جنگ> و <دهکدهِ بدون مرد> از اودون فون هورواتس که هر دو در قسمت بایگانی ژوئن سال 2018 درج شده‌اند باید دو روز کار می‌کردم، زیرا به دلیلی که برایم روشن نیست بسیاری از جملات جابجا شده بودند و من برای یافتن کلمات و جملات جابجا گشته مجبور بودم نمایشنامه‌ها را دوباره به زبان آلمانی بخوانم و خط به خط با ترجمه مقایسه کنم.
البته ناگفته نماند که ترجمۀ این دو نمایشنامه بد نشده‌اند، و مطمئنم که بعد از ویرایشِ نهائی بسیار عالی‌تر خواهند گشت. این دو روز کار مستمر به من این جسارت را داد تا بخاطر پایداری‌ام و همچنین برای شاداب ماندنِ امید در قلبم از خود تشویق به عمل آورم.
امیدوارم خواندن این دو نمایشنامه برای شما هم وقت خوشی به بار آورد.

سال 2020. (28)

حالا شیطان و عزرائیل بجای خدا حاکمین زمین شده بودند.
شیطان اما به این بسنده نمی‌کند، او قصد داشت از مشکلاتِ حل نگشتۀ زمین و همچنین پرسش‌های بی‌پاسخ مانده لیستی تهیه و تنظیم کند و خدا را مجبور به پاسخگوئی نماید.
چنین به نظر می‌رسد که شیطان قصد دارد به این وسیله ثابت کند که خدا در اثر پیر شدن و احتمالاً مبتلا بودن به بیماری آلزایمر دیگر قادر به انجام وظایفش نمی‌باشد، و به این ترتیب مسیر کودتای خزنده‌ای را بر علیه او هموار سازد.
از آن سو اما خدا هم آنطور که در این مدت خود را نشان داده و عمل کرده بود چندان هم ساده‌لوح نبود و به خوبی می‌دانست که انگشت آغشته به عسل را که در دهان شیطان فرو کرده به زودی گاز گرفته خواهد شد و اگر سریع عکس‌العمل نشان ندهد و نتواند به موقع انگشتش را از دهان او بیرون بکشد احتمالاً آن را برای همیشه از دست خواهد داد.
باغبان پیر، این مشاورِ مخفی و وفادارِ خدا هنوز هم حیرتزده بود و باورش نمی‌شد که خدا به این راحتی فریب شیطان را خورده و او را به سمت مشاور دستِ راست خود انتخاب کرده است. و در بین راه مرتب زیر لب با خود زمزمه می‌کرد: "چه خطای فاحشی! ... چه خطای فاحشی! ... حتماً شیطان به زودی بهشت را به جهنم مبدل خواهد ساخت! ... او عاقبت انتقامش را از انسان خواهد گرفت و زمین را با کمک عزرائیل خالی از انسان خواهد کرد!"
اما خدا به اندازه باغبان نگران نبود. در واقع کره زمین، انسان و تمام ماجراهای مربوط به آن برایش ملال‌آور گشته بود و دیگر میل چندانی به ادامه بازی با آن در خود احساس نمی‌کرد، حالا برایش فقط نشستنِ در مقابلِ خانم جوفیل مهم بود، و لذت بردن از زیبائی خیره کنندۀ این فرشته تمام حواس او را به خود مشغول ساخته بود. خیلی دلش می‌خواست با این فرشتۀ زیبا ازدواج کند و با از بین رفتن نسلِ انسانْ زمین را با فرزندانِ محصولِ این ازدواج پُر سازد.
مردمِ روی زمین البته از تمام این آرزوها و نقشه‌های خدا و شیطان کاملاً بیخبر بودند. حالا شیطان خود را به میلیونها تکه تقسیم کرده و هر تکه از خود را به گوشه‌ای از زمین فرستاده و مشغول فریب دادن مردم بود. گاهی انبارِ ماسک مردم بیچاره را به آتش می‌کشید، گاهی در گوششان می‌خواند که تمام این مرگ و میرها نمایشی بیش نیست و هیچکس در اثر ویروس کرونا نمی‌میرد، و خطرناک بودن این ویروس شایعه‌ای بیش نیست که عده‌ای انسان‌نما برای فروش ماسک و دستکش پلاستیکیِ یک بار مصرف به راه انداخته‌اند! و به این ترتیب مردم بیشتری را راغب می‌ساخت بدون ماسک و دستکش پلاستیکی در اجتماع ظاهر شوند و همدیگر را مبتلا سازند. حالا عزرائیل بجای یک داس مانند رینگو دو داسه به جمعیت هجوم می‌بُرد و مردم را انگار که کاه باشند در کوچه و خیابان درو می‌کرد و بر زمین می‌انداخت.
اما طمع گاهی بیشتر از گرسنگی مردم را همچنان به بیرون رفتن از خانه و در قرنطینه نماندن وادار می‌ساخت.
ــ ناتمام ــ

سال 2020. (27)

در این بین آن چهار نفر چند فنجان قهوۀ مخلوط با ودکا نوشیده بودند و از سرخوشی همدیگر را تو خطاب می‌کردند.
شیطان موقعیت را مناسب می‌بیند و مستانه می‌گوید: "خدا جون، مستی است و راستی، من باید چیزی برات تعریف کنم، اما باید قول بدی که ناراحت نمی‌شی."
خدا هم مستانه می‌گوید: "قول می‌دم، شیطونی نکن و برو سر اصل مطلب."
شیطان پنهانی چشمکی به مشاور پیر می‌زند و ادامه می‌دهد: "آره داشتم می‌گفتم که اوضاع زمین خیلی قاراشمیشه. این مشاور پیر می‌تونه تمام حرف‌های منو تأیید کنه، من خیلی خوب می‌دونم که تو مدت‌هاست احساس خستگی می‌کنی و دلت می‌خواد مدتی استراحت کنی، حق هم داری، از دوران یخبندانی که در زمین به راه انداختی و تونستی مدتی به خودت مرخصی بدی میلیون‌ها قرن می‌گذره، تو خودت بهتر از من می‌دونی که اگه من در خوندن افکار دیگران بهتر از تو نباشم بدتر هم نیستم، و از تمام افکار و تمایلات تو آگاهم، خیالت راحت باشه، من می‌دونم که مشکلات را چطور باید حل کرد، من به تو قول می‌دم که نذارم بهشت از بیگناهان پُر بشه، اصلاً لازم نیست به عزرائیل بگی که مدتی از گرفتن جون مردم دست بکشه، برعکس، این رفیقِ مهربونِ خودم باید سریع‌تر از هر زمانی جون مردمو بگیره، نگران نباش، من شیوۀ با یک ضربه دو مگس کشتن رو بهش یاد دادم، او حالا با شروع کرونا جون مردمو طوری می‌گیره که روحشون از جریان بی‌خبر می‌مونه و همراهِ جسمشون به گور سپرده می‌شه، به این ترتیب نه به جمعیت جهنم اضافه می‌شه و نه به جمعیت بهشت. به مشاور هم شیوه جدیدی یاد دادم که گردش زمین رو برای مدتی به اندازه‌ای که براش ممکنه کُند کنه، این گردشِ کُند زمین باعث می‌شه که غریزۀ جنسی در انسان از بین بره. به این ترتیب به کمکِ دوست خوبم عزرائیل کم کم زمین رو خالی از انسان می‌کنم و بعد با خیال راحت به مشکل بهشت و جهنم می‌پردازم، و تو هم در این بین می‌تونی تو بهشت استراحت کنی و در ضمن برای شناخت بهتر خانم جوفیل هم به اندازه کافی وقت خواهی داشت. ایدۀ خوبیه، مگه نه؟"
باغبان با تکان دادن شانه خدا می‌گوید: "قربان، قربان، لطفاً دیگه از این قهوه‌ــ‌ودکایِ لعنتی ننوشید. برای تنبیهِ این شیطان ملعون چیزی بگوئید. او دارد شما را فریب می‌دهد و به بیراهه می‌کشاند." سپس با مشاهدۀ بیفایده بودن صحبتش دست‌ها را به بالا بلند می‌کند و می‌گوید: "خدایا، خودت کمکم کن." و دوباره شانه خدا را تکان می‌دهد. اما خدا که چهرۀ زیبای خانم جوفیل در برابر چشمانش ظاهر شده بود دیگر توجه‌ای به باغبان نمی‌کرد.
در این وقت مشاور پیر با کمی نگرانی در چهره به خدا می‌گوید: "قربان، قربونت برم، این شیطون حرف بدی نمی‌زنه، من هم فکر می‌کنم بهتره که مدتی استراحت کنی، مردم تو رو بخاطر تمام فجایع روی زمین مقصر می‌دونن، مردم می‌گن اگه خدا قادره چرا گذاشت زمین به این روز بیفته؟ اگه قادره چرا این کرونای لعنتی رو از بین نمی‌بره؟ قربونت برم، برو مدتی استراحت کن و اجازه بده که مشاور دست راستِ تو ماجرایِ زمین رو راست و ریست کنه."
عزرائیل که تا این لحظه ساکت بود و به نظر می‌رسید کمتر از بقیه مست است می‌گوید: "قربان، من هم فکر می‌کنم که این بهترین راه باشه، شیطان رو مشاور دست راست خودت کن و کارها را به او بسپار."
باغبان برای هشیار ساختن خدا شانه‌های او را با دوست به شدت تکان می‌دهد، اما این کاری بیهوده بود، حالا برای خدا فقط حفظ بهشت مهم بود و خانم جوفیل، اینکه شیطان چه بر سر مردم زمین بیاورد برایش اهمیتی نداشت. خدا برای باغبانِ نگرانش سری به علامتِ خیالت راحت باشد تکان می‌دهد و رو به بقیه می‌گوید: "مستی است و راستی، من خودم مدت‌هاست که دلم می‌خواد گناه شیطونو ببخشم و پیش خودم به بهشت بیارم، اما نمی‌دونستم که بقیه در این باره چی فکر خواهند کرد، اما حالا خیالم راحت شده، باشه قبول، من تو رو به عنوان مشاور دست راستم انتخاب می‌کنم، و تو از فردا تمام مسئولیت‌های منو به عهده می‌گیری، تو از طرف من اختیار تام و تموم داری هرکاری که دلت می‌خواد با زمین انجام بدی." بعد مشاور پیر را مخاطب قرار می‌دهد: "امیدوارم که همکاری با شیطان به تو خوش بگذره، و لااقل برای این بیچاره مشکل نیافرینی." و با خنده به عزرائیل می‌گوید: "می‌بینم که شما دو نفر دوستای خوبی برای هم هستید، البته با شناختی که من از تو دارم مطمئنم که کاراتو خوب انجام می‌دی." سپس بلند می‌شود و در حالیکه تلو تلو می‌خورد و به طرف در می‌رفت می‌گوید: "از این لحظه به بعد تمام گزارشات مستقیم برای باغبان بهشت فرستاده می‌شود." و همراه باغبان که هاج و واج به دنبال او به راه افتاده بود از دفتر مشاور خارج می‌شود.

اینکه شیطان چه نقشه‌ای در سر دارد و چه بر سرِ زمین و مردمان آن خواهد آورد بر کسی هویدا نیست و زمان آن را طبق دستورِ مشاور شیطان در سازمانِ <زمان برای زمین> بر مردم هویدا خواهد ساخت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های مارس، آوریل و مهِ 2018 به پایان رسید. جذابیت انجام این کار هنوز هم تازگی‌اش را برایم حفظ کرده.
ــ ناتمام ــ

سال 2020. (26)

باغبان پیر در بین راه به خدا می‌گوید: "می‌بخشید قربان، شما تا حال من را به همراهِ خود به مأموریتی نبرده بودید!"
خدا در حال کاستن از سرعتش پاسخ می‌دهد: "امروز آمدن تو برایم خیلی مهم است، من هنگام وارد شدن به دفتر کار مشاور پیر تو را نادیدنی می‌سازم و تو با من وارد دفتر می‌شوی، ما هر لحظه که مایل باشیم می‌توانیم بدون آنکه کسی متوجه شود با هم صحبت کنیم. مأموریت تو این است که دقت کنی و هروقت افراد حاضر در دفتر و بخصوص شیطان قصد فریبم را داشتند به من تذکر بدهی و آگاهم سازی. فراموش نکن که دقت و هشیاری تو در این جلسه برایم بسیار مهم است."
در دفتر کار مشاور پیر برخلاف دستور خدا نه تنها سکوت برقرار نبود، بلکه سر هر سه نفر آنها در اثر ودکائی که شیطان از آخرین سفر به روسیه با خود آورده بود گرمِ گرم شده بود. آن سه فنجان‌های خود را که شیطان در آنها یک پیک ودکا ریخته بود بالا می‌برند، و پس از نوشیدن یک جرعه از آن شیطان می‌گوید: "جناب مشاور، من خوب می‌دونم که شما از مدت‌ها پیش نگران شغل خود هستید، من در اینجا به شما قول شرف می‌دهم که بعد از انتخاب شدن به مشاور دستِ راست خدا، شما شغلتان را تا ابدالدهر از دست نخواهید داد، و به تو دوست عزیزم این آزادی را خواهم داد که هر لجظه و هر تعداد که مایل باشی جان انسان‌ها را بگیری و به هیچ مرجعی هم پاسخگو نباشی." با این حرف آنها فنجان‌های خود را دوباره در دست گرفته و به سلامتی همدیگر جرعه‌ای می‌نوشند. در این لحظه درِ دفتر مشاور باز می‌شود و خدا داخل می‌گردد.
عزرائیل، شیطان و مشاور پیر همزمان فنجان‌هایشان را روی میز می‌گذارند، به سرعت بلند می‌شوند و با سلام دادن و بدون نگاه کردن به خدا ساکت باقی می‌مانند.
خدا با تعجب از باغبان پیر می‌پرسد: "اینجا چه بوئی می‌آید؟"
باغبان می‌گوید: "شبیه به بوی شرابِ بهشت است، اما کمی بینی را می‌سوزاند."
خدا جواب سلام آنها را می‌دهد و می‌گوید: "آقایان، بفرمائید بنشینید، می‌بخشید که انتظار کشیدنتان کمی طولانی شد."
خدا پس از نشستن بر روی صندلیِ کنار مشاور پیر سرش را به سمت او می‌چرخاند و می‌پرسد: "آیا شراب نوشیده‌اید؟"
مشاور پیر که در اثر نوشیدن قهوۀ مخلوط با ودکا زبانش کمی سنگین شده بود می‌گوید: "بله قربان ... نه قربان، شیطان چیزی بهتر از شراب برایمان با قهوه مخلوط کرد، اسمش ودکای روسی‌ست. مایلید آن را امتحان کنید؟"
باغبان به خدا می‌گوید: "قربان، اجازه بدهید اول من کمی از آن را بنوشم."
سپس با داخل کردن یک نیِ نامرئی در فنجانِ مشاور پیر جرعه‌ای از محتوی آن را می‌نوشد. پس از لحظه‌ای به خدا می‌گوید: "خیلی تند است، باید اثر قوی‌تری از شرابِ بهشت داشته باشد، زیاد از آن ننوشید!"
خدا که کنجکاویش تحریک شده بود می‌گوید: "چرا که نه، در قهوۀ من هم بریزید ببینم مزه‌اش چطور است."
مشاور پیر فوری فنجان خدا را که هنوز بر روی میز قرار داشت تا نیمه از قهوۀ داغ پُر می‌کند و شیطان بطریِ کوچکِ بغلیِ ودکا را از جیب بغلش بیرون می‌آورد و یک پیک در فنجانِ قهوۀ خدا می‌ریزد.
حالا آنها فنجان‌هایشان را بلند کرده و به سلامتی خدا می‌نوشند.
خدا فنجانش را بر روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید: "بد نبود، فقط کمی تند بود ..."
شیطان سریع به میان حرف خدا می‌دود و می‌گوید: "قربان، این بهترین ودکای روی زمین است، من برای اینکه هرگز ودکایم به پایان نرسدْ یک بطر کوچکِ بغلی تهیه کردم که هر مایعی را تا ابد در خود نگاه می‌دارد و هرچه از آن بنوشی تمام نمی‌شود."
خدا نگاه تحسین‌آمیزی به او می‌کند و می‌گوید: "من همیشه می‌دانستم که شما از باهوشترین فرشته‌ها هستید. لطفاً به تعداد کافی از این بطر کوچک بغلی برای بهشت تهیه کنید، تا افراد بهشت بدون نگرانی از تمام شدن شراب با خیال راحت هراندازه که دلشان می‌خواهد بنوشند."
باغبان پیر قصد داشت به خدا چیزی بگوید، اما خدا چون در اثر نوشیدن قهوۀ داغ و ودکا سرش کمی گرم شده بود با بالا بردن دستش باغبان را به خاموش ماندن می‌خواند.
خدا با نوشیدن باقیماندۀ قهوه‌ـ‌ودکایش می‌گوید: "خوب آقایان، حالا خوب توجه کنید که چه می‌گویم."
شیطان خیرخواهانه می‌گوید: "قربان به خودتان زحمت ندهید، من می‌دانم که شما چه می‌خواهید بگوئید، حتی عزرائیل و جناب مشاور هم می‌دانند که چه می‌خواهید بگوئید."
خدا در حال خندیدن می‌گوید: "آیا این ودکا آدم را غیبگو هم می‌کند!؟"
شیطان هم بلند می‌خندد و پاسخ می‌دهد: "نه قربان، ودکا فقط آدم را سرخوش می‌سازد، اما از شما که پنهان نیست، وقتی شما رفتید ما برخلاف دستور شما با هم کمی صحبت کردیم. و جناب مشاور به ما گفتند که شما قصد دارید مدتی استراحت کنید و به این خاطر به دنبال مشاور دستِ راست شایسته و قابل اعتمادی می‌گردید. عاقبت جناب مشاور و دوست مهربانم عزرائیل به این نتیجه رسیدند که تنها فرد شایسته و قابل اعتماد برای این پُست من هستم. البته من در ابتدا فکر می‌کردم که می‌خواهند با من شوخی کنند، اما باید اعتراف کنم که در آخر مجبور گشتم حق را به جانب این دو فردِ کاردان و فرهیخته بدهم."
باغبان پیر به خدا می‌گوید: "قربان، مواظب باشید، دارد برای فریب دادنتان دانه می‌پاشد!"
خدا از باغبان می‌پرسد: "تو چه فکر می‌کنی، آیا شیطان می‌تواند این مسئولیت را به خوبی انجام دهد؟"
باغبان متعجب می‌گوید: "قربان، شما تا حال در این باره با من صحبت نکرده بودید، من اصلاً نمی‌دانستم که شما به دنبال مشاور دستِ راست می‌گردید! می‌بخشید اگر جسارت می‌کنم، مگر من نمی‌توانم این کار را به عهده بگیرم؟"
خدا می‌گوید: "البته که شما نمی‌توانید، شما تا حال نه جهنم را دیده‌اید و نه زمین را. از دست شما برای کارهای جهنم و زمین کاری برنمی‌آید. من به دنبال کسی هستم که بتواند به راحتی مشکلات این دو محل را حل کند. و شیطان تنها فرشته‌ای است که می‌تواند به راحتی این کار را انجام دهد."
باغبان مردد می‌گوید: "هرچه شما بفرمائید."
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های ژانویه و فوریۀ سال 2018 به پایان رسید. خواندن دوباره آثار گوستاوو آدولفو بکِر، ویلی پاستور، داوید کالیش، الیزابت داوتن‌دَی، کارل فون هولتای، کاتیول مُندِز و کازیمیس سِروا‌‌ تِتمایر برایم لذتبخش بود و مانع گشت که گذشتِ زمان را احساس کنم، امیدوارم که در نزد شما هم چنین باشد.
ــ ناتمام ــ

غافل منشین نه وقت بازی‌ست ...

در زمان قرنطینۀ طولانی مدتْ پیدا کردن راهی برای سرگرمی و لذت بردنِ از زمان بجای کشتن آنْ کار چندان آسانی نیست، مخصوصاً وقتی که انسان بیش از حد فعال هم باشد!
خوشبختانه من نه تنها آدم بیش از حد فعالی نیستم بلکه در تنبلی رقیبی برای خود نمی‌شناسم، اما با این حال اغلب برای سرگرم ساختن خود و به نحو احسن از زمان لذت بردن دچار زحمت می‌شوم.
امروز اما بعد از آنکه ایدۀ جالبی مانند پریچهرِ خوش‌اندامی در حال استریپتیز خود را برایم کاملاً برهنه ساختْ به خود گفتم خالی از تفریح نیست اگر قبل از آنکه ویروس کرونا به عزرائیل مأموریت گرفتنِ جانم را بدهدْ از دو پسرم بپرسم که بعد از مرگم به این پرسش: "پدرت چطور آدمی بود؟" چه پاسخی خواهند داد!
پسر بزرگم مرد شوخیست؛ نه گذاشت و نه برداشت و گفت میگم دیوانه بود!
پسر کوچکم؛ مرد جدیایست، لحظه‌ای اندیشید و چیزی نگفت اما سعی کرد جمع گشتن اشگ در چشمش را از من پنهان سازد.
من همیشه فکر میکردم که یک انسانِ جدی باید احساسش را بوسیده و کناری گذارده باشد و کار عقلانی برای یک انسانِ شوخ باید کاری با اعمال شاقه به حساب آید.

گرچه ویروس کرونا قادر به گرفتن جان انسان استْ اما چیزهای مهمی هم می‌تواند قبل از مرگ به او بیاموزد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری تمام نوشته‌های سال 2017 به پایان رسید. خواندن دوباره داستان <اوه، ما زنده‌ایم> از ارنست تولِر که در ماه دسامبر 2017 آمده استْ برایم جالب بود، خواندن آن برای گذراندن وقت در ایام قرنطینه کار بی‌خطریست.

سال 2020. (25)

من، در حال نوشتن بیست و پنجمین قسمت از <سال 2020>

خدا به فکر فرو رفته بود، خودش هم بی‌میل نبود که با عفو کردن شیطان او را به بهشت بیاورد و مشاور دست راست خود سازد و به این ترتیب با سپردن مسئولیت‌ها به او فرصت کافی برای استراحت به دست آورد و کمی بیشتر با خانم جوفیل آشنا شود.
اما عملی ساختن این کار چندان هم راحت نبود. به احتمال زیاد این کار باعث هرج و مرج در جهنم می‌گشت و شایعه‌سازان بیکار نمی‌نشستند و می‌گفتند که خدا هم بالاخره گول شیطان را خورد و بابِ پارتی‌بازی در بهشت را گشود. شاید هم بگویند که درِ بهشت باید به روی تمام مأمورین جهنم گشوده شود. اما با چنین کاری دیگر کسی باقی نمی‌ماند که آتش جهنم را روشن نگاه دارد، سیخ داغ به چشم گناهکاران فرو کند و گوش و زبانشان را ببرد ...
در این هنگام نقشِ بی‌رنگِ لبخندی بر چهرۀ خدا می‌نشیند و آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: "باید همیشه قسمت پُر لیوان را نگاه کرد. شاید هم وقتی شیطان را به بهشت بیاورم مردمِ روی زمین دیگر دلیلی برای فریب خوردن نیابند و جهنم محلی غیرضروری گردد و درش برای همیشه بسته شود. یا چطور است به عزرائیل دستور بدهم که دیگر جان مردم را نگیرد تا به این وسیله بهشت از مردمِ بیگناه پُر نشود. انجام این کارها ساده نیست، من باید خیلی سریع دوباره به دفتر مشاور پیرم برگردم و با آنها مشورت کنم."
خدا بلند می‌شود و به باغبان پیر که با تعجب به او خیره شده بود می‌گوید: "خودت را آماده کن و با من بیا، ما پیش مشاور پیر می‌رویم."
ــ ناتمام ــ

روز کارگر و کرونا.

آن تعداد از کارگرانی که هنوز از گوشت و پوست و خون و استخوان تشکیل شده‌اند اول ماه میِ امسال را در خانه می‌مانند و با نوشیدن آبجو این روز را جشن می‌گیرند و بقیه کارگرانی که از فلز و پیچ و مهره تشکیل شده‌اند با این عقیده که یک کارگرِ واقعی هرگز محل کارش را ترک نمی‌کند برای نشان دادن همبستگی خود با رفقای تشکیل گشته از گوشت و پوست و خون و استخوان‌شان تمام این روز را در کارخانه بدون حرکت باقی می‌مانند و برای یافتن راه حل نجات از چنگالِ ویروس کرونا در بحر تفکر فرو می‌روند.