رؤیائی از یک کارگر روزمزد.

در حدود شصت سال قبل مردی زندگی میکرد که کارگر روزمزد در نزد یک زمیندار به نام دوبریکسن بود. اما من در واقع از اینکه او دارای چه شخصیتی بوده است هیچ چیز نمیدانم. نمیدانم که آیا او پیر بود یا جوان، که آیا فردی لایق بود یا نالایق. اما به احتمال خیلی زیاد او شخصی بود مانند اکثر افراد همپیشهاش. تمام طول روز را در ملک زراعی کار میکرد و سپس وقتی شبها به خانه میرفت یک زن و یک فوج بچه با جیغ و داد از او استقبال میکردند.
همچنین نمیتوانم بگویم دوبریکس که او در نزدش خدمت میکرد چه زمینداری بود، بله من حتی نمیدانم که ملک زراعتی او کجا قرار داشت و آیا بزرگ بود یا کوچک. بد نمیشد اگر میتوانستم از این ملک تعریف کنم، اما این به داستان اصلاً هیچ ربطی ندارد. همچنین هیچ اهمیتی ندارد از اینکه نمیدانم دوبریکسن زمیندار چه نوع انسانی بود. اما آدم در هر حال میتواند تصور کند که او مالک یک زمین زراعی غلات و حبوبات بود و از کارگران روزمزدش تا آنجائیکه ممکن بود کار میکشید، و به اندازهای به آنها مزد میداد که کارگرها فقط میتوانستند با آن زنده بمانند.
اما حالا یک شب چنین اتفاق میافتد که این کارگر روزمزد به جلسه دعا در یک خانه روستائی میرود تا به حرفهای یک روحانی که کار غیر مذهبی میکرد گوش کند.
همچنین این را هم نمیتوانم بگویم که این مرد چه واعضی ممکن است بوده باشد. شاید او یکی از این واعظان سیاری بود که از طرف جوامع مبلغ به اطراف فرستاده میشوند، شاید هم از روی انگیزه شخصی موعظه میکرد. اما آدم احتمالاً میتواند تصور کند که او مردی قابل اعتماد و بسیار مذهبی بود و از اینکه میتوانست به سهم خودش از آمرزش ابدی مطمئن باشد خوشحال بود و به این خاطر میخواست تا جائیکه ممکن است بسیاری افراد دیگر را از چرت گناهکارانه بیدار سازد. و چون او برای بیدار ساختن همنوعان خود روش بهتری نمیشناخت بنابراین تمام شب را از جهنم و اینکه وضع در آنجا چگونه است صحبت کرد.
قطعاً او کارش را خوب انجام میداد، طوریکه چند بیداری و ارشاد وجود داشت. اما کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن زمیندار جزء آن کسانی نبود که آمرزش بر رویشان باریده بود. او تمام وقت پارسامنشانه گوش میکرد و به هر کلمه اعتقاد داشت، اما احتمالاً اعتقاد صحیحی نداشت، چون هیچ ندائی برنخاست و هیچ برگزیدگیای رخ نداد. او کوچکترین احساس توبه یا میل دور ساختن گناه از خود نمیکرد، و بنابراین برایش روشن میگردد که جهنم مکانی است که او به سهم خودش نمیتواند از آن فرار کند.
او هنگام بازگشت به خانه با چند نفر دیگر که مانند او کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بودند به راه میافتد. و این طبیعی بود که همه آنها در حال رفتن به واعظ و حرفهایش فکر میکردند.
اما مشخص نبود که آیا آنها از وعظ منقلب گشته یا خستگی باعث شده بود که یک کلمه هم حرف نزنند، تا اینکه مردی که من همین حالا از او تعریف کردم افکار آشفته خود را آشکار میسازد و با صدای بلند نتیجهای را که به آن رسیده بود به آنها اعلام میکند.
"اگر کسی تمام عمر در نزد دوبریکسن کارگر روزمزد بوده باشد و سپس پس از مردن هم باید به جهنم برود، بنابراین آن شخص از اینکه به جهان آمده شادی زیادی نداشته است."
در حالیکه آنها بسیار خسته و افسرده میرفتند به حرف او گوش میکردند. چنین به نظرشان میرسید که کلماتش عجیب و درست بودند، و آنچه را که این رفیق همین حالا ابراز کرده همان چیزیست که آنها هم احساس میکردند.
شاید ماه و ستارگان در آسمان ایستاده بودند و شب را روشن میساختند، اما آنها اصلاً به این فکر نمیکردند به آسمان نگاه کنند. شاید در گذشته امید ضعیفی داشتند که بتوانند یک بار آن بالا پیش ستارهها بروند، اما حالا آنها میدانستند که از این شکوه و عظمت حذف شدهاند.
آنها آرزو داشتند بتوانند با توبه کردن از گناهانشان آمرزیده گردند، اما چون این امر نمیتوانست طور دیگری بجز توسط آه و ناله به طرز زنانه رخ دهد و این کار برایشان غیرممکن بود، بنابراین مشخص بود که چه سرنوشتی در انتظارشان است.
آنها دنباله کلمات گفته شده او را میگیرند و آن را تکرار میکنند. بله، کلمات او کاملاً درست بودند. اگر کسی تمام زندگیش کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بوده باشد! البته! این هیچ لذتبخش نبود! فقط مشقت و کار در تمام طول سال! هیچ دستمزدی بجز لباس مندرس و گرسنگی. و سپس بعد از همه این سختیها جهنم در انتظار آنهاست. نه، آدم نمیتوانست از اینکه به جهان آمده است شاد باشد.
مردان چنان تحت تأثیر کلمات او بودند که به زنهایشان در خانه آن را تعریف میکنند، و به زودی حرف او در محله پخش میشود. من نمیدانم که آیا این کلمات به گوش زمیندار دوبریکسن رسید یا نه، اما مسلم است که حرف او در سراسر استان خود را گسترش داد، آری در سراسر کشور. مردم از آن حرف تقریباً مانند یک ضربالمثل استفاده میکردند، و کسی که یک کار سخت و دستمزد ناچیز داشت اغلب آن را پیش خود زمزمه میکرد: اگر  کسی تمام عمرش به عنوان کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بوده باشد ــ
هنگامیکه من هم یک کودک بودم این ضربالمثل را شنیدم. و باید به عنوان یک کلمه کلیدی نیرومند و مستقیم بر هدف نشسته به نظرم رسیده باشد، زیرا چنان مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار داد که نتوانستم تا امروز آن را فراموش کنم.
بله، آن ضربالمثل حتی به من موقعیت انواع اندیشیدنها را داد. من نمیتوانستم تحمل کنم که این کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن باید چنین وضع بدی داشته باشد. آیا نباید هیچ امیدی برای او وجود داشته باشد؟
اگر او قادر به توبه کردن و ارشاد گشتن نبود اما میتوانست به روشهای دیگر آمرزش را شامل حال خود سازد. شاید بتواند یک انسان را از غرق گشتن نجات دهد یا کسی را از یک خانه آتش گرفته برهاند.
گرچه چنین کارهائی آثار و اعمال خوبی هستند اما برای آمرزیده گشتن به حساب نمیآمدند.
گاهی پیش خود فکر میکردم که شاید او دارای یک دختر بوده که با مرد ثروتمندی ازدواج کرده و او در روزهای پیریاش پیش دختر خود رفته و زندگی خوبی را گذرانده است. من نمیتوانستم تحمل کنم که زندگی یک انسان باید در این جهان و جهان دیگر چنین فقیرانه و بدون شادی بگذرد.
اما هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم به این مرد فکر نکنم. دادن چند روز شاد به او بر روی زمین کافی نبود و من نمیتوانستم درک کنم که چطور باید رحمت را شامل حال او سازم.
اینکه او باید به جهنم برود عادلانه نبود. جهنم جای تبهکاران بزرگ است، اما نه جای مردم خوب و بیآزاری مانند او.
من هرگز در این جریان به جواب درستی نرسیدم. و با گذشت سالها افکارم با چیزهای دیگری مشغول گشتند. اما من کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن را کاملاً فراموش نکردم. تا اینکه در این اواخر  در حالیکه نشسته بودم و فکر میکردم خودم را غافلگیر ساختم؛ من به این کارگر روزمزد فکر میکردم و از خود میپرسیدم که آیا او توانسته است آمرزش را کسب کند.
حالا، امروز در آخرین شب سال من از او خواب میبینم.
من خواب دیدم که در یک جاده خاکی گسترده راه میروم، و در کنار من یک مرد بلند قد و لاغر میرفت. و در همان لحظه که من مرد را دیدم میدانستم که او همان کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن است. من همچنین میدانستم که او در همان شب فوت کرده و اکنون در حال رفتن به آسمان است تا در برابر خدای مهربان بایستد و حکم آمرزش یا رفتن به جهنم را بشنود.
در این وقت به خاطر دیدار او به طور شگرفی خوشحال بودم. حالا عاقبت میتوانستم اطلاع یابم که در آن جهان چگونه بر او خواهد گذشت.
البته من از اینکه او تا حال زنده بوده است تعجب کردم، اما این فکر مرا زیاد به خود مشغول نساخت. مطلب عمده این بود که من حالا اطلاع دقیق بدست خواهم آورد.
بلافاصله پس از آن در کنار دروازه امپراتوری آسمان بودیم. در واقع آن یک امپراتوری آسمان نبود، بلکه ساختمان بزرگ و یک طبقه خانه دهقانی کشیش منطقه سونئه بود که ما در برابر خود میدیدم. اما این کوچکترین مزاحمتی برای کارگر روزمزد و من ایجاد نکرد؛ ما هر دو فکر میکردیم که این کاملاً همانطور است که باید باشد.
ما احتیاج نداشتیم مدت درازی انتظار بکشیم و لحظهای بعد در برابر خدای مهربان ایستاده بودیم. یعنی، او تصادفاً خدای مهربان نبود، بلکه او ورنر، روحانی سالخورده منطقه سونئه بود که در پشت میز تحریر بزرگش نشسته و ما را ورانداز میکرد. من صورت بزرگ و پهنش را که آن ریش سیاه کنار گونهها پهنتر میساخت شناختم، اما این اصلاً اهمیت نداشت، زیرا او در هر صورت خدای مهربان بود.
درست سمت راست میز تحریر یک درب وجود داشت و من میدانستم که آدم از میان آن وارد سالن خانه میشود. و همزمان متوجه میگردم تنها کسانی داخل سالن میروند که رحمت به آنها اهداء شده است.
در حالیکه من هنوز همانطور ایستاده و به درب خیره نگاه میکردم خدای مهربان از کارگر روزمزد میپرسد که نامش چیست، و سپس کتاب بزرگش را میگشاید ببیند در باره او در آن چه نوشته شده است، و سپس بدون هیچ پرسشی به درب سالن اشاره میکند و به کارگر روزمزد میگوید: "خواهش میکنم، بفرمائید."
مرد کاملاً به آرامی خود را به درب نزدیک میساخت، اما حالا من نمیتوانستم دیگر خودم را مهار کنم.
من تصادفاً در همان لحظه که کارگر روزمزد دستش را برای گشودن درب بر روی دستگیره قرار میدهد میگویم: "مطمئنید که این یک اشتباه نیست؟"
خدای مهربان میگوید: "چطور مگر؟" و چشمکی میزند. ورنر روحانی همیشه عادت داشت آنجا بنشیند و وقتی از او سؤال احمقانهای میکنند چشمک بزند.
من میگویم: "منظورم فقط این است که آیا او واقعاً سزاوار آمرزش است."
خدای مهربان میگوید: "آه، آیا نباید او، کسی که  هر روز از دوران کودکی تا پیری کار کرده است شایسته آمرزش باشد؟"
از آنجا که این هرگز به فکرم نرسیده بود میپرسم: "آیا مگر کار کردن اجازه بدست آوردن آمرزش را میدهد؟"
خدای مهربان میگوید: "البته که این به حساب میآید، کار کردن بیشتر از هر چیز دیگر برای بدست آوردن آمرزش به حساب میآید."
و با این حرف از جایش بلند میشود و خودش درب سالن را برای مردی که در نزد دوبریکسن کارگر روزمزد بود باز میکند.
اما من، من از اینکه از خواب بیدار شده بودم خیلی خوشحال بودم.
در حالیکه همانطور نیمهخواب آنجا دراز کشیده بودم احساس میکردم که چگونه یک شادی بزرگ تمام وجودم را پر میسازد، و من ناگهان به خودم میگویم: "جه خوب است که کار هم به حساب میآید! چه خوب است که کار کردن دروازه سعادت را بر روی آدم میگشاید. چه خوب است که خدای مهربان کارهای سخت ما را افتخار میداند."
در همان لحظه به خاطرم میآید که این روز اولین صبح روز سال نو است.
در حالیکه یک شادی غیر قابل وصف به خاطر داشتن کاری که میتوانستم انجام دهم و دوست داشته باشم مرا پر میساخت برای خود زمزمه میکردم: "حالا من طوری خواب دیدهام که میتوانم تمام روز را شاد باشم، بله تمام سال را."

یک داستان از اورشلیم.

در مسجد قدیمی الاقصی در یکی از راهروهای پشت تالار عبادتگاه اصلی یک تو رفتگی بسیار عمیق و گسترده در دیوار پنجرهداری وجود دارد. در این فرو رفتگی یک فرش کهنه و پاره پاره قرار دارد و بر روی فرش در کنار پنجره همه روزه مِسَلام سالخورده که پیشگو و تعبیر کننده خواب است مینشیند و در برابر اجرت ناچیزی سرنوشتِ آینده بازدیدکنندگان مسجد را پیشگوئی میکند.
حالا در یک بعد از ظهر چند سال پیش چنین اتفاق میافتد که مِسَلام مانند همیشه در کنار پنجرهاش نشسته بود و چنان اخلاق بدی داشت که حتی جواب سلام رهگذران را هم نمیداد، اما کسی به این فکر نمیافتاد از بینزاکتی او برنجد، زیرا مردم میدانستند که او به خاطر توهینی که در این روز به او شده غمگین است.
در واقع اورشلیم در این وقت توسط یک شاهزاده قدرتمند از مغرب زمین بازدید میگشت، و پیش از ظهر غریبه والامقام با ملازمینش مسجد الاقصی را سیاحت کرده بود. اما کلیدار مسحد قبل از ورود او گذاشته بود که تمام ساختمان قدیمی را جارو و غبارگیری کنند و همزمان دستور داده بود که مِسَلام باید بساطش را از کنار پنجره بردارد و آنجا ننشیند. او این را غیر ممکن میدانست که در اثنای بازدید مهمان والامقام به مِسَلام اجازه نشستن در کنار پنجره بدهد. مِسَلام علاوه بر فرش بسیار کهنه و پاره پارهاش به دور خود مقدار زیادی کیسههای کثیف انباشته بود که تمام دارائیش را در آنها نگهداری میکرد. مِسَلام یک پیرمرد فوقالعاده زشت سیاهپوست بود. لبهایش بسیار ضخیم ورم کرده بودند، فک پائین بسیار جلو پریده و پیشانی بسیار کوتاهی داشت و بینیاش تقریباً شبیه به یک خرطوم بود. و اگر پوست زمختِ چروکیده و اندام چاق ناهنجار مِسَلام را که ضرورتاً در یک شال سفید کثیف پیچیده شده بود به همه اینها اضافه کنیم بنابراین آدم به سختی میتواند تعجب کند که چرا به خاطر حضور مهمان والامقام برایش ممنوع شده بود خود را در آنجا نشان دهد.
مِسَلام سالخورده با وجود زشت بودنش اما به خوبی آگاه بود که مرد بسیار خردمندی است. بنابراین از اینکه نباید چشمش به مهمان والامقام بیفتد خود را به سختی توهین گشته احساس میکرد. او امیدوار بود با نشان دادن نمونهای از دانش بزرگش در چیزهای پنهان به این مهمان والامقام شهرت و اعتبار خود را افزایش دهد. او پس از نابودی امیدش ساعتها در آنجا در وضعیت عجیبی عزادار نشسته بود، با دستهای دراز به سمت بالا بلند کرده، طوریکه انگار آسمان را به خاطر عدالت صدا میزند، و با سری کاملاً به عقب خم کرده.
مِسَلام پس از فرا رسیدن شب به این دلیل از این وضعیت دردناک و بیحس کننده بیدار میگردد زیرا که یک صدای شاد او را میخواند. صدا از یک مترجم اهل سوریه بود که همراه با یک مسافر به پیشگو نزدیک میگشت. او به مِسَلام میگوید این مرد غریبه مایل بود یک نمونه از حکمت شرق را ببیند و من به او از استعداد و تعبیر خواب تو تعریف و تمجید کردم.
مِسَلام یک کلمه هم جواب نمیدهد، بلکه در وضعیت قبلیاش باقی میماند. ابتدا وقتی مترجم یک بار دیگر از او میپرسد که آیا او میخواهد به خوابی که مرد غریبه مایل است برایش تعریف کند گوش بدهد و آن را تعبیر کند میگذارد بازوانش پائین بیایند و آنها را بر روی سینه درهم میکند، و در حالیکه حالت یک آدم توهین گشتهای را که به او ستم روا شده است به خود میگیرد جواب میدهد که روحش در این شب چنان از غمهای خودش پر است که در باره آنچه به دیگران مربوط میگردد نمیتواند به روشنی قضاوت کند.
اما به نظر میرسید مرد غریبه که طبیعتی سرزنده و آمرانه داشت اهمیتی به مخالفت او نمیدهد. چون آنجا صندلیای در دسترس نبود بنابراین مرد غریبه گوشه فرش مِسَلام را عقب میزند و کنار پنجره مینشیند و سپس شروع میکند با صدای شفاف و واضح به تعریف کردن خوابش، سپس آن را مترجم برای پیرمرد ترجمه میکند.
مرد غریبه میگوید: "به او بگو که من چند سال قبل در قاهره بودم. از آنجا که او، آنطور که تو میگوئی، یک مرد دانشمند است مطمئناً میداند که در آنجا یک مسجد به نام الازهر وجود دارد و مشهورترین محل دانش مشرق زمین است. من یک روز برای بازدید به آنجا رفتم و کل آن ساختمان عظیم، تمام اتاقها، راهروهای مسقف، تمام دهلیزها و سالنهایش از دانشآموزان پر بود. در آنجا پیرمردانی بودند که تمام عمرشان را برای مطالعه حکمت گذارانده بودند و کودکانی که تازه شروع کرده بودند به آموختن نوشتن حروف الفبا. سیاهپوستان قد بلندی از قلب آفریقا در آنجا بودند، پسران زیبا و باریک اندام از هند و عربستان، غریبههائی که از راههای دور، از توران زمین  آمده بودند، از تمام سرزمینهائی که مردمش قرآن را مقدس میشمرند. در کنار ستونهایش آموزگاران مچاله نشسته بودند ــ به من گفتند که در الازهر به تعداد ستونها معلم وجود دارد ــ و شاگردان که در یک حلقه به دور هر یک از آنها نشسته بودند در حال به جلو و عقب تکان دادن خود مشتاقانه به حرف آنها گوش میدادند. و به او بگو که هرچند الازهر به هیچ وجه با تصوراتی که ما در غرب از یک مرکز بزرگ دانش داریم مطابقت نمیکند، اما من در باره آنچه دیدم شگفتزده شدم. و من به خودم گفتم: ببین، این همان قلعه بزرگ دفاع از اسلام است. از اینجا نبردهای اولیه محمد آغاز میشود. اینجا در الازهر معجون خرد ساخته میشود که به آموزههای قرآن تازگی و نیروی حیات میبخشد."
تمام اینها را مسافر تقریباً یکنفس میگوید. حالا او مکث میکند تا مترجم بتواند گفتههایش را برای پیشگو ترجمه کند. سپس او ادامه میدهد:
"حالا به او بگو که الازهر چنان تأثیر قدرتمندی بر من گذاشت که من آن را در شب بعد دوباره در خواب دیدم. من ساختمان مرمری سفید را با دانشجویان بسیاری دیدم که همانطور در الازهر رسم است همه ردای سیاه پوشیده بودند و عمامه سفید بر سر داشتند. من از میان سالنها و حیاتها عبور کردم و از نو شگفتزده گشتم، چه قلعه و قصری برای اسلام بود. عاقبت در خواب به پای یک مناره میرسم که معمولاً مؤذن از آن بالا میرود تا به مؤمنین زمان فرا رسیدن نماز را اعلام کند. من مشغول نگاه کردن پلههائی که به سمت مناره میرفتند بودم که دیدم ناگهان یک ملا از پلهها بالا میرود. او مانند بقیه یک ردای سیاه بر تن داشت و یک عمامه سفید بر سر، و من ابتدا در حالیکه او از پلهها بالا میرفت نمیتوانستم چهرهاش را ببینم، اما وقتی او در یکی از پیچهای پله سرش را به سمت من برگرداند دیدم که او مسیح است."
مرد غریبه مکث کوتاهی میکند و سینهاش توسط یک نفس عمیق بالا میآید. او ادامه میدهد: "گرچه این فقط در خواب اتفاق افتاد اما من نمیتوانم آن را هرگز فراموش کنم، بالا رفتن مسیح از پلههای مناره الازهر و اینکه او در این قلعه اسلام آمده بود تا به عنوان مؤذن زمان فرا رسیدن نماز را اعلام کند چنان تأثیر شدیدی بر من گذارده بود که از خواب پریدم."
در اینجا مسافر دوباره مکث میکند تا به مترجم اجازه صحبت دهد. مِسَلام تمام مدت بیتفاوت آنجا نشسته بود و خود را با چشمان نیمه بسته به جلو و عقب تکان میداد. به نظر میرسید که به این وسیله میخواهد بگوید: "از آنجائیکه من نمیتوانم از دست این مردم سمج فرار کنم، بنابراین میخواهم لااقل به آنها نشان دهم که به آنچه میگویند گوش نمیدهم. من سعی میکنم خودم را در خواب تکان دهم. این بهترین روش برای نشان دادن به آنها است که چه کم برایم اهمیت دارند."
مترجم هم به مرد غریبه فهماند که تمام تلاششان بیهوده است، و اینکه آنها تا زمانیکه مِسَلام در این حالت است هیچ کلمه عاقلانهای از او نخواهند شنید. اما چنین به نظر میرسید که مرد غریبه اروپائی عاشق زشتیِ باورنکردنی و حرکات عجیب و غریب مِسَلام شده است. او را با همان لذتی تماشا میکرد که یک کودک یک حیوان وحشی را در باغ وحش تماشا میکند، و او هیچ تمایلی نداشت گفتگو را قطع کند.
مرد غریبه میگوید: "به او بگو اگر این خواب خود را به شیوه خاصی تکرار نمیکرد وی را برای تعبیر آن به زحمت نمیانداختم. به او بگو که من چند هفته قبل از مسجد ایا صوفیه در قسطنطنیه بازدید کردم. پس از آنکه تمام این ساختمان باشکوه را دیدم به ایوانی رفتم تا دید بهتری به سالن گنبدی شکل داشته باشم. ادامه بده و به او بگو که در اثنای عبادت به من اجازه ورود به مسجد را داده بودند، بنابراین آنجا از انسان پر بود. بر روی هر فرش از فرشهای نماز بیشماری که سالن مرکزی را میپوشانند مردی ایستاده و مشغول نماز خواندن بود. تمام کسانی که در عبادت شرکت داشتند، همزمان حرکات مشابه انجام میدادند. همه با هم زانو میزدند، سر را به جلو برده به زمین میگذاشتند و دوباره همزمان بلند شده و میایستادند. همه نمازشان را کاملاً آهسته زمزمه میکردند، اما از حرکات تقریباً غیر قابل مشاهده این همه لب یک صدای مرموز به وجود میآمد که با انحنای بلندی به بالا صعود میکرد و برای یک لحظه محو میگشت. سپس معلق در مسیر دالانهای دور و ایوانها ذوباره در یک زمزمه ملودیک بازمیگشت. این به اندازهای عجیب بود که آدم را به این فکر میانداخت شاید این روح خدا باشد که از میان محراب قدیمی میغرد."
مرد غریبه سکوت میکند. او در حال ترجمه حرفهایش توسط مترجم با دقت به مِسَلام نگاه میکرد. مترجم طوری دیده میگشت که انگار به خود واقعاً زحمت میدهد تا توسط فصاحت سخنوریاش توجه پیشگو را به حرفهایش جلب کند. و ظاهراً در این کار هم مؤفق شده بود، زیرا چشمان نیمه بسته مِسَلام یک بار مانند ذغالی که شروع به آتش گرفتن میکند میدرخشند. اما پیشگو مانند کودک لجوجی که نمیخواهد اجازه پرت کردن توجه و حواس خود را بدهد سرش را سریع تا سینه خم میکند و بیتابانهتر خودش را به جلو و عقب تکان میدهد.
مرد غریبه دوباره شروع میکند: "به او بگو، به او بگو که من هرگز انسانها را با چنین توجه و تمرکزی در حال دعا کردن ندیدهام. به نظرم میرسید که انگار زیبائی مقدس ساختمان باشکوه است که این حالت خلسه را در من برمیانگیخت. من به راستی پیش خود فکر میکردم که این مسجد هنوز یک سنگر اسلام است. اینجا میهن عبادت است. از این مسجد ایمان و شور و شوقی که باعث نیرومندی اسلام است سرچشمه میگیرد."
در اینجا او دوباره مکث میکند و در اثنای ترجمه دقیقاً به بازی حالت چهره مِسَلام نگاه میکند. حالت چهره مِسَلام هیچ اثری از علاقه نشان نمیداد، اما غریبه مردی بود که آشکارا با کمال میل به حرفهای خودش گوش میداد و از شنیدن کلمات خودش مست میگشت. او مأیوس میشد اگر نتواند به تعریف کردن ادامه دهد.
وقتی نوبت صحبت کردن به او میرسد میگوید: "حالا من نمیتوانم به خوبی آنچه بر من اتفاق افتاد را توضیح دهم. این ممکن است که دود اندک صدها چراغ نفتی باشد که در آنجا همراه با زمزمه مبهم نمازگزاران و حرکات یکنواختشان مرا در یک نوع گیجی تاب میداد. همانطور که من آنجا به ستونی تکیه داده و ایستاده بودم نمیتوانستم بگذارم چشمهایم بسته شوند. به زودی یک چرت زدن یا بهتر است بگویم یک بیهوشی بر من مسلط میشود، احتمالاً این بیهوشی از یک دقیقه بیشتر طول نکشید، اما من در این زمان کاملاً از واقعیت جدا بودم. من در این بیهوشی هنوز هم مسجد ایا صوفیه و تمام انسانهای نمازگزار را در برابرم میدیدم، اما همچنین حالا آنچه را که قبلاً ندیده بودم میدیدم، آنجا در زیر گنبد یک داربست وجود داشت و بر روی آن چند کارگر ایستاده بودند که به قلممو و قوطیهای رنگ مجهز بودند."
او ادامه میدهد: "حالا، اگر او نمیداند، به او بگو که مسجد ایا صوفیه قبلاً یک کلیسا مسیحی بود و طاق و گنبدش با تصاویر موزائیکی مسیح مقدس پوشانده شدهاند، اما تُرکها بر روی تمام این تصاویر رنگ زرد زدهاند. و حالا در خواب چنین به نظرم میرسید که رنگها در بعضی از نقاط ریخته بودند و کارگرها از داربست بالا رفتهاند تا بر روی آن قسمتها رنگ زرد بزنند. اما وقتی یکی از کارگرها برای رنگ زدن قلمموی خود را بلند میکند یک تکه بزرگ دیگر از رنگ کنده میشود و من میبینم که در پشت آن یک تصویر زیبا از مسیح ظاهر میشود. کارگر چندین بار بازویش را برای رنگ زدن بالا میبرد اما بازو ناتوان و فلج از مقابل تصویرِ باشکوه به پائین فرود میآمد. در این هنگام کل رنگ زرد از گنبد کنده میشود و تصویر مسیح در تمام شکوهش احاطه شده توسط تعداد زیادی فرشتگان خود را نشان میدهد. ناگهان کارگر فریادی میکشد و تمام نمازگزاران در عمق مسجد سرشان را بلند میکنند. و هنگامیکه آنها ناجی بشر را احاطه شده توسط فرشتگان آسمانی میبینند فریاد شور و شعف از گلویشان خارج میشود و همه دستهایشان را به بالا بلند میکنند. اما وقتی این شور و شعف را میبینم من هم از چنان هیجانی پر میشوم که فوراً مرا از خواب میپراند. در این وقت همه چیز مانند قبل بود. تصاویر موزائیکی سقف در زیر رنگ زرد مخفی بودند و نمازگزاران به صدا کردن خدا ادامه میدادند."
پس از آنکه مترجم حرفهای مرد غریبه را ترجمه میکند، مِسَلام یک چشم خود را باز میکند و نگاهی به مرد غریبه میاندازد. او مرد را شبیه به همه مردهای غربیای مییابد که در مسجد او گشت میزدند. او فکر میکند: "فکر نکنم که این مرد رنگپریده صورتها را دیده باشد. او آن چشمان تیرهای که میتوانند در پشت پرده چیزهای پنهان را ببینند ندارد. خیلی بیشتر فکر میکنم که او به اینجا آمده است تا با من شوخی کند. من باید مواظب باشم که در این روز لعنتی دچار توهین تازهای نشوم."
مرد غریبه حالا مستقیماً با مِسَلام به صحبت ادامه میدهد، طوریکه انگار این احساس را دارد مِسَلام قادر است او را با وجود زبان غریبهاش بفهمد: "تو میدانی، آه تعبیر کننده خواب؛ تو میدانی که یک غریبه والامقام در این روزها از اورشلیم دیدار میکند. حاکمان در اینجا با تمام نیرو تلاششان را برای خوشامد او انجام میدهند. حتی صحبت از آن بود که به خاطر او دروازه دیوارکشیده شده را که مردم دروازه طلائی مینامند و باید همان دروازهای باشد که مسیح در روز عید شعانین از میانش عبور کرد را باز کنند، آنها واقعاً خیلی فکر کردند که آیا باید به افتخار مهمان والامقام به او اجازه دهند که سوار بر اسب از این دروازه که قرنهاست دیوارکشی شده وارد شهر شود، اما آنها به خاطر یک پیشگوئی باستانی که اعلام میکند اگر این دروازه گشوده شود غربیها از میان آن وارد خواهند گشت تا مالک اورشلیم شوند این کار انجام نمیدهند.
اما حالا تو باید بشنوی که دیشب برایم چه اتفاق افتاد. ماه مجلل میتابید، هوا عالی بود، و من تنها بیرون رفته بودم تا بدون مزاحمت یک پیادهروی به دور شهر مقدس انجام دهم. من از مسیر باریکی که در خارج از حصار به دور شهر کشیده شده است میرفتم و افکارم در هنگام قدمزدن به زمانهای دور برگشته بودند و به زحمت میتوانستم به یاد آورم کجا هستم. ناگهان احساس خستگی میکنم و خیلی مایل بودم بدانم که آیا به زودی به یک دروازه خواهم رسید که از میانش دوباره داخل شهر شوم. در این لحظه مردی را میبینم که کاملاً در نزدیک من در حال باز کردن یک دروازه بزرگ بود. او دروازه را کاملاً میگشاید و به من میفهماند که میتوانم از میان آن عبور کنم. من همانطور که گفتم در رویاهایم راه میرفتم و به درستی نمیدانستم چه مسافتی پشت سر گذارده بودم. من از اینکه اتفاقاً در اینجا یک دروازه وجود دارد کمی تعجب کرده بودم، اما دیگر بیشتر به آن فکر نکردم و از میان دروازه گذشتم. دروازه به محض عبور کردن من از زیر سقف با سر و صدای بلند پشت سرم بسته میشود. در این وقت من سرم را برمیگردانم، اما در پشت سرم بجز دروازه دیوار کشیده شدهای که از طرف مردم اورشلیم دروازه طلائی نامیده میشود هیچ مدخلی وجود نداشت. مقابل من در وسط سطح گستره و صاف کوه مسجد عمر بن خطاب قرار داشت. و تو میدانی که هیچ مسیری از دروازههای دور شهر بجز مسیر دروازه طلائی به آنجا منتهی نمیگردد. تو میتوانی تصورش را بکنی که من فکر میکردم دیوانه شدهام یا خواب میبینم، و اینکه تلاش میکردم یک توضیح بیابم. من به سمت مردی که اجازه عبورم از دروازه را داده بود نگاه میکنم. او دیگر آنجا نبود و من نمیتوانستم او را پیدا کنم. در عوض او را بسیار واضحتر در حافظهام در مقابل خود میبینم، یک قامت بلند و کمی خمیده با موهای فرفری بلند و ریش سیاه. این مسیح بود، ای پیشگو، دوباره باز هم مسیح!
و حالا تو، کسی که چیزهای پنهان را میبینی، به من بگو که خوابها و داستان من چه معنا دارند، قبل از هر چیز این چه معنا میدهد که من واقعاً و حقیقتاً از میان دروازه طلائی عبور کردهام؟ حالا به من بگو که این سه چیز چه معنا دارند؟"
مترجم این را برای مِسَلام ترجمه میکند، اما پیشگو هنوز هم مشکوک و با خلق و خوی بد آنجا نشسته بود. او به خود میگفت: "مسلم است که این مرد غریبه میخواهد مرا دست بیندازد. شاید هم میخواهد با حرفهایش در باره مسیح مرا عصبانی سازد."
او ترجیح میداد که اصلاً جواب ندهد، اما از آنجا که مترجم پافشاری میکرد چند کلمه بر زبان میراند.
مترجم تردید داشت حرف او را ترجمه کند.
مرد غریبه مشتاقانه میپرسد: "او چه میگوید؟"
"او میگوید که برای شما پاسخ دیگری ندارد بجز اینکه: رؤیاها حباباند."
مرد غریبه با اندکی خشم میگوید: "پس بنابراین از طرف من به او بگو این همیشه حقیقت ندارد و کاملاً به این بستگی دارد که چه کسی آن را خواب میبیند."
مرد غریبه اروپائی قبل از آنکه هنوز این کلمات توسط مترجم برای مِسَلام ترجمه شوند از جا بلند میشود و با گامهای آرام و فنری خود را در میان راهرو طولانی دراز از آنجا دور میسازد.
اما مِسَلام آرام آنجا نشسته بود و پنج دقیقه در باره جواب مرد غریبه فکر میکرد، سپس او نابود گشته صورتش را بر روی زمین میگذارد و میگوید: "خدا، خدا، دو بار در یک روز شانس از کنار من گذشته است! مگر بندهات چه جرمی مرتکب گشته که از او دلگیری؟"