بگو شالوم.(1)

امیر سه هفته تمام استقامت میکند، ما از او بوسیله بادامزمینی و موز پشتیبانی میکردیم، ما سعی میکردیم به نوبت توسط تشویق دوستانه و اتهامات تلخ بر روی پرنده تأثیر بگذاریم، ما خواهش کردیم و ناسزا گفتیم، ما او را قلقلک دادیم و خاراندیمش ــ بدون مؤفقیت. کم کم شروع کردیم به تن سپردن به اینکه اسلوبنیک، این کلاهبردار پیر یک طوطی کر و لال به ما فروخته است.
و بعد، در یک صبح فراموش نشدنی، هنگامیکه تلفن مهمی از خارج کشور شد که به علت اختلال شدید ارتباط حتی نتوانستم نام تلفن کننده را بفهمم ــ ناگهان صدای واضحی از پشت سرم شنیده میشود:
"بگو! بگو. بگوبگوبگو! ..."
بنابراین او یاد گرفته بود، طوطی ما، گرچه ناکامل. با این حال قطعی گشت که او قابل آموزش دادن است، که او اجازه آموزش به خود را میدهد، که او میتواند حرف بزند. او برای این کار فقط به یک تماس با خارج از کشور احتیاج داشت، تماسی تا حد امکان دارای اختلال، بعد میتوانست صحبت کند.
امیر قسم خورد که یا به این پرنده لعنتی شالوم گفتن را خواهد آموخت، و یا اینکه او تمام پرهای خاکستری مایل به سبزش را خواهد کند. همانطور که برای یک کودک عصر تکنیک ما معمول است، داخل قفس وسیله پخش صدا نصب میکند که برای زندانی یاغی بیوقفه یک کلمه را تکرار میکرد: "شالوم ... شالوم ... شالوم ..."
صدا تا زمانیکه باطری خالی گشت پخش گردید.
چیزی اتفاق نیفتاد.
اما چند روز دیرتر، درست زمانیکه در تلویزیون اخبار شب شروع شده بود، از داخل قفس صدائی شنیده میشود:
"کی! کی‎‎ـکی! کیکیکی!"
"کی" یعنی چه؟ چرا "کی"؟ "کی" چه کسیست. بعد از مدتی فکر کردن کشف میکنم که باید فقط به تماس تلفن خارج از کشور من مربوط باشد. باز هم دوباره یک پیشرفت کوچک. ما تصمیم میگیریم طوطیمان را از این به بعد کی‎‎ـکی بنامیم. من به خانوادهام توضیح میدهم: "باید به حیوان فارغ از اینکه آیا او شالوم میگوید یا نه کمی اظهار لطف کرد."
در آخر هفته کیکی واژگان خود را در جهت کاملاً مخالفی گسترش میدهد:
او پارس میکرد: "ووف! گرررـ‎‎واووواوو."
ظاهراً برای فرانسی Franzi سگ ماده نژاد مخلوط ما هم یک تلفن از خارج از کشور شده بود. او با پارس کردن جواب میداد، و از آن زمان به بعد این دو با هم ساعتها گپ میزنند، مگر اینکه ما مهمان داشته باشیم. بعد کیکی فوری لال میشود.
از سوی دیگر او رقصیدن هم آموخت. وقتی کسی برایش "هللویا" میخواند و در این حال به کمر خود قر میداد، او هم به خودش تاب میداد، اگرچه بدون خواندن. او سوت هم میزد. او از داوران فوتبال که در تلویزیون دیده میشوند تقلید میکرد. او بیشتر از هر چیز در آخر شب تمرین بگوبگوبگو و کیکیکی را دوست دارد.
من پیش اسلوبنیک میروم و اعتراض میکنم:
"طوطی ما روزها پارس میکند و شبها سوت میکشد. پس قول شرفی که دادی چه بود؟ من دیگه نمیتونم بخوابم."
حیوان فروش خبره پاسخ داد. "معلومه که نمیتونید. شما باید شبها روی قفس را بپوشانید."
و او به من یک کیسه کلفت پلاستیکی محصول بلژیک با ضمانت برای ضد سوت بودن میفروشد. من بخانه برمیگردم، با شروع تاریک شدن هوا پلاستک را روی قفس میکشم، برای خوابیدن به تخت میروم و مانند گونی آرد تا ساعت سه صبح میخوابم، در این وقت بهترین همسر جهان برمیخیزد و پوشش پلاستیک را دوباره برمیدارد.
همسرم میپرسد: "باید حتماً این حیوان بیچاره در قفس زندگی کند؟". احساس انسانی او همیشه باعث افتخار بود. و باعث خوشحالی طوطی هم شد و خواب مرا نابود ساخت. گاهی متأسف میگردم از اینکه طوطیها نمیتوانند بپرند.
وقتی رنانا دچار سرماخوردگی شد، کیکی بیدرنگ شروع به سرفه کردن کرد.
رنانا تنها فرد خوشحال خانواده بخاطر محبت کیکی بود. این محبت خود را بارها نشان داد و یک روز نتیجه بدی به بار آورد.
وقتی رنانا، کودک باهوش، در خانه تنها است، بدون آنکه قبلاً با صدای کودکانهاش بپرسد: "چه کسی آنجاست؟" در را هرگز باز نمیکند. یک بار کیکی در خانه تنها بود. در این بعد از ظهر بود که این اتفاق افتاد. مرد لباسشو لباسهایمان را میآورد و زنگ خانه را میزند. از داخل خانه صدای شیرین کودکانهای میآید:
"چه کسی آنجاست؟"
مرد لباسشو جواب میدهد: "لباسها"
دوباره صدا میآید: "چه کسی آنجاست؟"
"لباسها!"
"چه کسی آنجاست؟"
ـباـسـها!"
چه مدت این ماجرای درام طول کشیده است را کسی نمیداند. وقتی ما شب به خانه بازگشتیم، باغچه را پر از پیراهنها، زیرشلواریها و دستمالها یافتیم که مانند یهودیها در دیازپورا Diaspora همه جا پخش و پلا شده بودند. ما اینطور شنیدیم که مرد لباسشو با فریادهای عصبی و با پرتاب وحشیانه مشت و لگد در هوا توسط آمبولانسی برده شده است ...
با احتیاط داخل خانه میشویم. یک صدای گرفته به استقبالمان میآید:
"لباسها! لباسها! لباسها‎‎‎لباسها! ..."
بگوبگو، کیکی، ووفووف، چه کسی آنجاست و انواع مختلفی از سرفه کردن واژگان نسبتاً قابل ملاحظهای بدست میدادند. و خیلی زود راه حل مورد نظر همه ما با کمک تاریخ جهان هم اتفاق میافتد.
در این روزها ما ساعتها روبروی تلویزیون مینشستیم و اجازه میدادیم که مذاکرات صلح از پیش دیدگانمان بگذرند، از کمپ دیوید تا ال عریش، روز به روز. و در آنجا همیشه یک واژه برجسته میگشت: واژه شالوم.
در چهارمین روز همه چیز آماده بود.
کیکی با صدای گرفتهای میگوید: "شالوم!"
طوطی ما یک کفتر شده بود.
_ پایان _

بگو شالوم.

نه تنها واژه عبری «شالوم » یکی از انواع شگفتانگیز کوتاه تهنیت است، کوتاهترین در کنار «چاو Ciao» ایتالیائی ــ بلکه در حقیقت از زیباترین نوع تهنیت است، زیرا که «شالوم» یعنی «صلح». از معنی «چاو» توسط یک دوست ایتالیائی آگاه گشتم: چاو یعنی «چاو». اینکه صلحآمیزترین سلام روی زمین تنها در نزد آن ملتی به کار میرود که خود را از زمان پیدایش کم و بیش در حالت دائمی جنگ مییابد ممکن است بعنوان شوخی سرنوشت احساس گردد. اما بخصوص طوطیهای اسرائیلی آن را باعث مزاحمت میدانند.

جریان از اینجا شروع میشود که دخترم رنانا Renana، جوانترین فرزندمان، وقتی هنوز من کنار میز قرار نگرفته بودم با شتابی نمایشی صندلی را برایم به عقب کشید. بعد دومین پسرم امیر پرسید آیا مایل هستم که او ماشینم را بشورد. و عاقبت بهترین همسر جهان با این خبر که من در این اوایل چند داستان واقعاً عالی نوشتهام مرا به تعجب واداشت. من گفتم: "تمام این چیزها بیفایده است. طوطی بی طوطی."
ریشه شر وقتی آغاز گشت که همسایه ما فلیکس زلیگ Felix Seelig یک روز با خود یک طوطی به خانه آورد و خانواده من را به شور و شوق انداخت. از قرار معلوم طوطی میتوانست به چند زبان صحبت کند، میتوانست بخندد  ــ خندهای مانند غلغل آب سماور، تقریباً مانند دراکولا و حتی میتوانست مانند یک ساعت حقیقی زنگدار «رررر» بکشد ...
وقتی فلیکس زلیگ چند روز پیش با من مواجه شد سرش را تکان داد و گفت: "اینکه طوطی ما مانند ساعت زنگدار میتواد رررر بکشد حقیقت دارد. حلقههای سیاهرنگی بخاطر شبهای زیاد بیخوابی دور چشمانش افتاده بود. "میخواهید آن را بخرید؟"
من نمیخواستم. چرا وقتی خودمان در خانه یک طوطی داریم باید طوطی فلیکس زلیگ را بخرم؟ زیرا، دیروز، پس از حمله تمام عزیزانم، به مغازه حیوانفروشی اسلوبنیک Zlobnik رفتم و یک نمونه عالی با پرهای خاکستری مایل به سبز خریدم.
من به اسلوبنیک پیر هشدار میدهم: "اما با یک شرط. این پرنده میتونه هرچی دلش میخواد بخونه ــ اما وای بحالش اگر زنگ بزند. من میل ندارم در خانهام دستگاه آژیر داشته باشم."
اسلوبنیک قول شرف خود را به گرو میگذارد: طوطی ما مانند یک انسان رفتار میکند و فقط حرف میزند.
او ادعا میکند: "این آفریقائیهای خاکستری از درخشانترینها در بین طوطیها هستند. همین چند روز پیش یک پلیس که من با او دوست هستم برایم داستانی تعریف کرد، گوش میکنید. ناگهان در اتاق کشیک زنگ تلفن به صدا میآید، دوستم گوشی را برمیدارد، و تلفنکننده میگوید که همین العان یک گربه بزرگ به اتاق او داخل شده است. دوستم میگوید: خوب شده باشه. این که دلیل نمیشود به پلیس تلفن کنید. صدا از پشت تلفن میگوید: اما برای من دلیل خوبی است. من یک طوطی هستم. خوب بود نه؟"
بعد از آنکه اسلوبنیک خندهاش را به پایان میرساند چند توصیه برای رفتار با طوطی به من میکند. او چنین به من هشدار میدهد: طوطی نوعی از انواع موجودات اجتماعیست، ارتباط با انسان را دوست دارد و با کمال میل اجازه میدهد که او را لوس کنند. من باید اول به او یاد میدادم روی انگشتم بشیند، و ابتدا بعد از این کار میتوانستم شروع کنم به یاد دادن صحبت کردن. اسلوبنیک توصیه میکند که هر مؤفقیتی را با یک بادام زمینی پاداش بدهم.
و با خوشروئی آخرین توصیهاش را میکند: "اما دقت کنید که او با نوکش به شما نزدیک نشود، این پسر کوچولوی شکمپرست!"
اصطلاح "پسر شکمپرست" باعث به فکر رفتنم میشود. من در اصل میخواستم یک شکمپرست ماده داشته باشم، اما انگار بین طوطی نر و طوطی ماده اختلافی وجود ندارد. لااقل بدون تفاوتی مشخص هستند. به نظر میرسد که طوطی یک پرنده پیوریتن Puritan باید باشد و بعنوان زندانی در میان انسانها تولید مثل نمیکند؛ شاید در میان غیر انسانها هم نکند. او مجرد مادرزاد است و علاقه مفرطش حرف زدن است. در این کار درست مانند سیاستمدارهاست.
پسرم امیر اعلام آمادگی میکند: "من تربیت‎‎اش را به عهده میگیرم. حداکثر تا یک هفته دیگه به هر مهمان با یک شالوم بلند خوشآمد خواهد گفت، به من اعتماد کنید."
امیر روز بعد فوری کنار قفس میشنید، انگشتش را درون قفس میکند، فریادی میکشد، دوباره انگشتش را بیرون میکشد و اولین درس را شروع میکند: "بگو شالوم! بگو شالوم ..."
کمبود جا مانع از آن میشود که متن کامل درس را تکرار کنم. در هر صورت این امیر بود که بعداً بادام زمینیها را خورد. طوطی مانند ماهی قرمز مغازه اسلوبنیک با چشمهای شیشهای گنگ به امیر خیره میگشت و این رفتارش همینطور باقی ماند. مهمانهایمان از او نه شالوم میشنیدند و نه چیزی دیگر. ما با شرمساری زمزمه میکردیم: "او امروز حال درست و حسابی ندارد."
ــ ناتمام ــ

عرایض کوتاه.

پدر: بگو ایستادن مانع کسب است.
کودک: ایست دادن مایه چسب است.  
***
اولی: بالاخره یک روز آفتاب از زیر ابرها بیرون میاد، زیاد ناراحت نباش.
دومی: ای بابا، آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است!
***
اند ناو اِ لیتل مدیتیشن.
مدیتیشن ایز لاو
لاو ایز لیو
لیو ایز یو
آر یو لاو؟
(ملا عشقی، ساکن فرنگ)
***
قدش بلند بود و برای تأکید بر افتخار کردن به آن طوری مدام میگفت "ابی لینکلن واز اِ وری لانگ بوی" که انگار او خود لینکلن است و در حال نوشتن قانون اساسیست!
تصور میکرد که چون هیتلر و ناپلئون و شرکا همه کوتاه قد بودهاند، بنابراین ایشان نمیتواند دیگر جزء دسته دیکتاتورها به شمار آید!
میگفت اسد دیکتاتور بلند قدیست اما عقلش به بلندی عقل من نمیرسد!
انتقام از چشمان ریز بی سویش میریخت، اما باز ادعای نوعدوستی میکرد.
(شهروند درجه دو)
***
روی زیبای تو دیدن دارد
زمزمه از تو شنیدن دارد
آن پیشانی گرد
آن چشم درشت
عجب بوسیدن دارد.
(مجنون)
***
درگیری مفصلی با خودم داشتم. اولین دلیل این درگیری را به خاطر میآورم: او آنجا بود و من رهایش نمیسازم. در این لحظه انگار روح کسی در اتاقم به پرواز میآید! به خودم میگویم اگر قرار بر این است خدائی باشد که آفریننده این جهان مینامندش، بنابراین چرا نتواند روح هم وجود داشته باشد!. صدائی، نمیدانم در گوشم یا در فضای ساکت اتاق میپیچد "خدا بزرگترین خرافات است" اما فکر من با چیزی دیگر مشغول بود. من به این میاندیشیدم که چرا باید افراد به اصطلاح نابالغ را از خواندن کلماتی که من آموختهام، کلماتی که ساخته شده در زبانیست که من و تو با آن صحبت میکنیم منع کرد، چرا باید از گفتنشان خجالت بکشم یا واهمه داشته باشم ... این بار انگار که روح حاضر در اتاق به درونم حلول کرده باشد از زبان او سخن میگفتم: "ملتی را میتوان بالغ نامید که استفاده از کلمات موجود در زبانش مایه شرمساری گوینده و نویسنده آن نگردد، و اگر احیاناً گاهی چنین میگردد، بنابراین باید ملت این هوشمندی را داشته باشد که کلمهای زیباتر و وزینتر بجایش خلق کند. آیا این کار مشکلیست؟" صدای خدا با صدای روحی که بی خبر آمده و خود را نشان نمیداد قاطی هم میگردند و در گوشم میپیچد: "خدا: نه، اصلاً کار مشکلی نیست ... روح: نه، اتفاقاً خیلی هم آسونه ... خدا: ما شما را لخت آفریدیم ... روح: من خودم همین العان لخت لختم ... خدا: به شما فکر و زبان دادیم تا اسامی را بشناسید و بر زبان آورید ... روح: هر چیزی باید به نام خودش صدا زده شود."
صدای خدا و روح قبل از محو گشتن کامل یکی میشوند: "کلمات به خودی خود دارای اشکال نیستند، اشکال گاهی از به کار برنده و شنونده آنهاست. در ضمن فاصله خرافات با علم کمتر از یک تار مو است!"
(نامهای از تبت)
***
به تو میاندیشیدم
چلچله گفت:
بنشین بر بالم
من تو را پیش یارت میبرم.
***
گاه سبز میگردیم و میزائیم.
گاه سرو میشویم و میبالیم.
گاه زرد میگردیم و میمیریم.
گاه سرخ میشویم و میسوزانیم.
گه سیاه میگردیم و میگرییم.
گه سفید میشویم و میخندیم.
گه این میشویم، گاه آن.
گه زرد میشویم و میمیریم.
گاه زنده میگردیم و میزائیم.
لطفاً اما فراموش نشود
رفت و آمدمان بهر چه باید باشد!
(حواسپرت)
***
باز تازه میگردم
این حقیقت دارد
همیشه حقیقت تازهاش زیباست.
تازگی این را برایم زمزمه میکردی:
گل من
کهنهگی ِ حقیقت
مثل پژمردگی توست
همه میدانند
گل من که گل
تازهاش زیباتر است
باز تازه میگردم
بازمیگردم
باز میگردم تو را میجویم
تو را مییابم و به تو میگویم
باز جهان جاندار گشت
باز قناریهایم نغمه خوش میخوانند.
آفتاب، تو ای ماه روزهای سپید
تازهام گرداندی
باد، ای برنده
خبر رسان به یار من:
شوق دیدارم را.