یک پدر متولد می‌گردد.


ما حالا خود را اما به قدر کافی با چیزهای بیاهمیت مشغول ساختیم. زمانش فرا رسیده که خودمان را واقعاً وقف چیزهای مهم کنیم. برای مثال وقف پسرمان رافائل Raphael. او هنگام بدنیا آمدن سه کیلو نیم در سایه وزن داشت.
نزدیک صبح همسرم خود را روی تخت مینشاند، لحظهای به هوا خیره میگردد، شانهام را میگیرد و میگوید:
"داره شروع میشه. یک تاکسی خبر کن."
آرام و بدون عجله لباس پوشیدیم. من گاه و بیگاه چند کلمه آرامبخش زمزمه میکردم، اما در واقع این کاری غیر ضروری بود. ما هر دو شخصیتهای بسیار پیشرفته با ضریب هوش بالا هستیم، و میدانیم که بدنیا آوردن یک کودک روندی معمولی بیولوژی است که از دوران ماقبل تاریخ همیشه میلیاردها بار تکرار گردیده و درست به این خاطر نمیتواند بعنوان چیزی مخصوص ارزشگذاری شود.
در حالی که ما به آهستگی خود را برای رفتن آماده میکردیم، تعداد زیادی لطیفه یا کاریکاتور به یادم میافتند که در باره آن دسته از مردانی است که پدر میگردند و با ارزانترین روشها دستانداخته میشوند و دوست دارند آنها را بعنوان سیگارکشی زنجیرهای، و افرادی که بخاطر عصبی بودن خراب و نیمه دیوانه در زایشگاه انتظار میکشند به نمایش بگذارند. خب باشد. ما میخواهیم اجازه دهیم که این دلقکها لذتشان را ببرند.
در زندگی حقیقی اما طوری دیگر جریان دارد.
من میپرسم: "عزیزم، نمیخواهی چند مجله با خودت برداری؟ تو نباید حوصلهات سر برود."
ما چند مجله روی لوازم درون چمدان کوچک که کمی هم شکلات و البته وسائل بافتن کاموا قرار داشتند میگذاریم. تاکسی به حرکت میافتد. پس از یک رانندگی راحت به کلینیک میرسیم. دربان اطلاعات شخصی همسرم را یادداشت و او را به سمت آسانسور هدایت میکند. وقتی میخواستم به دنبال همسرم داخل آسانسور شوم، دربان در نردهای آسانسور را کاملاً نزدیک صورتم میبندد.
"آقا، شما اینجا میمانید. بالا فقط مزاحمت ایجاد میکنید."
او میتوانست البته کمی مؤدبانهتر منظور خود را بیان کند. با این وجود باید اعتراف کنم که چندان ناحق هم نمیگفت. وقتی زمان زایش فرا برسد، پدر دیگر نمیتواند مفید واقع شود، این یک وحی است. در همین مورد همسرم هم اظهار نظر میکند:
"برو خانه، خیالت راحت باشد. و مانند همیشه کار خودت را انجام بده. اگر مایلی میتونی بعد از ظهر به سینما بروی. چرا که نه."
ما با هم دست میدهیم، و من با قدمهای فنر مانند دور میشوم. حالا ممکن است بعضی از خوانندگان مرا آدمی سرد و بیتفاوت بدانند، اما این در طبیعت من است: هشیار، آرام و عاقل ــ خلاصه اینکه: یک مرد.
من یک بار دیگر در سالن کلنیک به اطرافم نگاه میکنم. بر روی نیمکت کوتاهی در نزدیکی کیوسک دربان دو دوست رنگپریده نزدیک به هم نشسته بودند، زنجیروار سیگار میکشیدند، لب خود را میجویدند، عرق میریختند. این «پدران آینده» پدیدههای مضحکی بودند. انگار که حضورشان میتواند تأثیری بر مسیر تعیین شده حادثه بگذارد.
گاهی اتفاق میافتاد که فردی با هیجان و اندامی لرزان از بیرون به سمت باجه دربان هجوم میبرد و بینفس میپرسید:
"آمد؟"
بعد دربان نگاه خوابآلودش را به لیست نامهائی که جلویش قرار دارد میانداخت، دندانهایش را خلال میکرد، و با دهندره و بیتفاتانه میگفت:
"دختر."
"وزن؟"
"دو کیلو و نود پنج گرم."
پس از آن پدر تازه از تنور درآمده روی زانویم میپرید و برایم با صدای گرم و دیوانهواری دوباره و دوباره به شکل ابلهانه و مضحک نجوا میکرد: "دو کیلو و نود و پنج گرم، دو کیلو و نود و پنج گرم". چه کسی به وزن نوزاد این آدم دمدمی اهمیت میدهد؟ میتواند ده کیلو وزن داشته باشد. وقتی یک مرد بالغ کنترل خود را از دست میدهد چه خندهدار میگردد. نه، خندهدار نه. ترحمبرانگیز میگردد.
من تصمیم میگیرم به خانه بازگردم و به کار خودم بپردازم. سیگارم هم تمام شده بود. بعد به یادم میافتد که شاید بهتر باشد چند کلمهای با پزشک صحبت کنم. شاید دکتر چیزی لازم داشته باشد، یک توضیح، یک مشورت کوچک. البته این فقط یک تشریفات است، اما تشریفات هم باید به انجام برسند.
من از میان اتاق انتظار عبور و سعی میکنم خودم را از راه پلهها به طبقه بالا برسانم. دربان جلویم را میگیرد. حتی وقتی به او اطلاع میدهم که مورد من خیلی مخصوصی است، به هیچ وجه تحت تأثیر قرار نمیگیرد. خوشبختانه در این لحظه پزشک از پلهها پائین میآید. من خودم را به او میرسانم و از او میپرسم که آیا میتوانم به نحوی کمک کنم؟
او جواب میدهد: "ساعت پنج بعد از ظهر دوباره برگردید. تا آن وقت شما فقط اینجا وقت خود را از دست خواهید داد."
بعد از این تبادل افکار کوتاه اما پر بار با خیال راحت به طرف خانه براه میافتم. من پشت میز مینشینم، اما زود متوجه میشوم که امروز کار چندان خوب پیش نخواهد رفت. قبلاً چنین چیزی برایم پیش نیامده بود، و شروع به بررسی دقیق و فشردهای برای یافتن دلیل آن میکنم. کم خوابیدن؟ آب و هوا؟ یا غایب بودن همسرم مزاحمت ایجاد میکرد؟ من نمیخواستم این امکان را بطور کامل حذف کنم. همینطور میتوانست فاصله سردی باشد که من معمولاً با آن به حوادث زندگی توجه میکنم و این بار کاملاً سر جایش نبود. واقعهای که حالا در انتظار من است هر روز رخ نمیدهد، هرچند اگر هم احتمالاً پسر یک کودک مانند بقیه کودکان خواهد گشت، سالم، زنده، اما نه چیز فوقالعادهای. او با مؤفقیت تحصیلش را به پایان خواهد رساند و بعد خط مشی دیپلماتیک را اتخاذ میکند. درست به این دلیل هم باید نامی برای او انتخاب کرد که از یک سو عبری باشد و از سوی دیگر از طرف مردم غیر یهود راحت تلفظ شود. نامی مانند رافائل. مانند نام نقاش بزرگ هلندی. آخر قرار است این آدم حقهباز وزیر خارجه گردد و بعد نمیتوانند در سازمان ملل حتی نامش را صدا بزنند. آدم باید همیشه در سطح بالا به منافع ملی فکر کند. بعلاوه نباید او زود ازدواج کند. او باید ورزشکار باشد و در بازیهای المپیک شرکت کند، گرچه برای من کاملاً بیتفاوت است که آیا او در مسابقه دو با مانع برنده میشود یا در پرتاب دیسک. در این موارد من ایرادگیر نیستم. و البته او باید به تمام زبانهای جهان مسلط و از علم ایرودینامیک هم با خبر باشد. اما اگر او برای فیزیک هستهای علاقه بیشتری نشان دهد، بنابراین بعد باید فیزیک اتمی تحصیل کند.
و اگر نوزاد یک دختر باشد؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر