گیج و ویج.

از اینکه ندانم آیا حال و حوصلهام خوش یا ناخوش است اصلاً خوشم نمیآید! دانستن یا ندانستن بسیاری اتفاقها برایم از اهمیت خاصی برخوردار نیستند. خوب میدانم که دانستن یا ندانستن چندقلو زائیدن گربه حامله همسایه نباید اهمیتی برابر با دانستن یا ندانستن داشتن یا نداشتن دندان درد، داشتن یا نداشتن پول و داشتن یا نداشتن وقت داشته باشد. ...
برای من فاجعه یعنی آگاه نبودن از حال و حوصلهام. امروز در این باره در خود آنقدر جستجو کردم و به نتیجه نرسیدم که نزدیک بود احساس افسردگی کنم. بعد اما به فکر افتادم پیش روانکاوم که مردی صبور است بروم و از او کمک بخواهم.
در حال آماده کردن خود برای رفتن پیش پزشک آرزوی خندیدن میکردم. دلم میخواست میتوانستم به این کارم با صدای بلند بخندم تا بتوانم به خود بقبولانم که وزن حال خوشم بر وزن حال ناخوشم میچربد! لباس پوشیدم. هوا آفتابی بود و من پیاده تا مطب رفتم. در این بین نه خندهام گرفت که به خانه بازگردم و نه فرصت کردم علت گرم و آفتابی بودن هوای این روز را دریابم. مردم با لباسهای نازک به خیابان آمده بودند و من پلیور یقه اسکی و پالتوی سنگین و کلفتی بر تن داشتم. این موضوع زیاد باعث تعجبم نگشت، نگاههای پنهانی رهگذران که از گوشه چشم به من میانداختند اما کمی برایم نامطلوب بود.
دکتر مانند همیشه با صبوری خاص خود و بدون آنکه مانند بقیه مردم به لباسهایم از گوشه چشم نگاه کند با دقت به حرفهایم گوش سپرد، گهگاهی هم چیزی در دفترش نوشت. بعد از پایان حرفهایم چند عدد کنار آنچه نوشته بود یادداشت کرد و پس از جمع و تفریق کردنشان سری به علامت تائید تکان داد و گفت: بله، فیفتی فیفتی!
در راه بازگشت به خانه خود را در خلاء احساس میکردم، مانند کسی که نمیداند زاده گردیده یا هنوز در راه است و یا اینکه مرده و خود از آن بی خبر است. گرچه نمیدانستم به چه نحو روانکاوم اندازه خوشی و ناخوشی را در من سنجید، اما حداقل حالا میدانستم که آن دو در افسرده و دیوانه ساختنم فیفتی فیفتی سهیم و در سودش با هم کاملاً برابرند. هوا گرمایش شدیدتر شده بود، زبان سگها در این روز گرم تابستان از دهانشان بیرون بود و هنگام عبور از کنارم صدای بلند له له زدنشان آروارههایم را به لرزش میانداخت. صدای تق تق برخورد دندانهایم با صدای له له زدن سگها در هم یچیده بود و احساس سرمای سختی مشغول خشک ساختن ستون فقراتم بود. یقه پالتو را بالا میکشم و قدمهایم بی اراده سریعتر میگردند.
با سرعت گرفتن قدم‌هایم تعجب من هم بیشتر می‌گشت، نمی‌دانستم در این یک ساعتی که نزد روانکاو بودم چه اتفاقی رخ داده است، مردم بجای پنهانی نگاه کردن به لباس‌هایم به آن زل می‌زنند و از کنارم می‌گذشتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر