یک پدر متولد می‌گردد.(2)

به سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که همسایهام مرا متوجه ساخت شلوار نپوشیدهام.
من با خنده میگویم "چه کار فوقالعاده احمقانه و کودکانهای!" و سریع برای پوشیدن شلوار به خانه برمیگردم، اما با این وجود نمیتوانستم از خندیدن دست بکشم. تازه نزدیک کلینیک به یاد خدا افتادم. من عموماً نماز نمیخوانم، اما حالا خیلی طبیعی از میان لبانم خارج میشد:
خدای آسمان، فقط این یک بار را به من کمک کن که دخترم یک پسر بشود و اگر ممکن است یک پسر نرمال، نه بخاطر خواست من، بلکه به دلایل ملی، ما به پسر احتیاج داریم، به پیشاهنگان سالم ..."
رهگذران شبانگاهی یادآوری میکردند که من دچار سرماخوردگی خواهم گشت اگر مدتی طولانی بر روی سنگفرش خیس خیابان همچنان زانو زده باقی بمانم.
دربان با دیدن من از دور با ژستی متکبرانه به گردنش نیمه گردشی میدهد.
با دورخیز فوقالعادهای خودم را به در نردهای میکوبم. در با سر و صدا باز میگردد، بر روی زمین میغلتم و خودم را به درهای مات شیشیهای میرسانم، آنجا از روی زمین بلند میشوم. فریاد هیولا را از پشت سرم میشنیدم ... تا میتوانی فریاد بکش، تو لکه ننگ قرن ... اگر حالا کسی برای متوقف ساختن من بخواهد تلاش کند، در مردن خود مقصر است ...
"دکتر! دکتر!"  صدایم به طرز وحشتناکی در کریدورهای مانند شب سیاه کلینیک طنین میانداخت. و در این لحظه دکتر با عجله خود را میرساند.
"اگر من یک بار دیگر شما را اینجا ببینم، میگذارم که ماشین آتش نشانی شما را نجات دهد! شما باید خجالت بکشید! اگر دچار هیستری هستید یک قرص آرامبخش بخورید!"
هیستری؟ من و هیستری؟ این مردک باید از ستاره بخت خود سپاسگزار باشد که من چاقوی جیبیام را چند روز بعد از برـمیتسوا Bar-Mizwah گم کردهام، وگرنه حالا گردنش را میبریدم. و چنین آدمی نام دکتر به خود مینهد. یک راهزن در روپوش سفید. یک قاتل در پرده، من به بن گوریون Ben Gurion یک نامه خواهم نوشت، نامهای که دولت نتواند آن را پشت آیینه مخفی کند. و تا قبل از اینکه فرزندم را به من تحویل ندهند یک وجب هم از  نیمکت کنار باجه دربان تکان نمیخورم. آیا یکی از آقایان سیگار دارد؟ از دربان دیگر نمیتوانم سیگار بخرم، او با دیدن من دچار یک تشنج عصبی میگردد. مشخص است که من هیجانزدهام. چه کسی در موقعیت من میتوانست هیجانزده نباشد. بالاخره امروز روز به دنیا آمدن پسرم است. اگر هم سالن انقدر سریع بچرخد و وزوز درون کاسه پشت سرم نخواهد و نخواهد تمام شود ...
نیمه شب میشود، اما هنوز هیچ خبری نشده است. همسرم چه خوشبخت است که احتیاج به تجربه کردن این هیجان ندارد.
خدای مهربان ــ و حالا احتمالاً کشف کردهاند که همسرم اصلاً حامله نیست، بلکه فقط بخاطر خوردن زیاد چسفیل معدهاش باد کرده بوده است. این حقهباز. نه، رافائل مؤفق نخواهد شد به فعالیتهای دیپلماتیک مشغول شود. دختر باید مربی کودکستان شود. یا اینکه من هر دو را به یک مزرعه اشتراکی «کیببوس Kibbuz» میفرستم. پسرم بخاطر گناهانم جور مرا خواهد کشید، من این را پیشاپیش میبینم. من مایلم برای جلوگیری از این کار خودم به یک کیببوس بروم، اما من دیگر سیگار ندارم. آقایان عزیز، خواهش میکنم یک سیگار به من بدهید، آخرین سیگار. من باید برای همسرم گرانبهاترین جواهرات را بخرم، یا یک سمور، اما دیگر بیفایده است. دیگر تمام شده است. چیز وحشتناکی اتفاق افتاده است. من این را احساس میکنم. غریزهام هرگز به من دروغ نگفته است. پایان فرا رسیده است ...
بر روی دست و پا خود را به کیوسک دربان میرسانم. من نمیتوانستم کلمهای از دهان خارج کنم. من دشمنم را ملتمسانه با چشمانی گشاد گشته نگاه میکردم.
او میگوید: "بله. یک پسر."
من میگویم: "چی؟ کجا؟"
او میگوید: "یک پسر. سه کیلو و پانصد گرم."
من میگویم: "چطور. به چه منظور."
او میگوید: "گوش کنید. آیا نام شما Ephraim Kishon است؟"
من میگویم: "یک لحظه صبر کنید. من دقیقاً نمیدانم. امکان دارد."
من کارت شناسائیام را درمیآورم و به آن نگاه میکنم. حقیقتاً: همه چیز دلالت بر آن داشت که من Ephraim Kishon هستم.
من میگویم: "بفرمائید. چه کاری میتوانم برایتان انجام بدهم خانم گرامی؟"
دربان میغرد: "شما صاحب یک پسر شدهاید! سه کیلو و پانصد گرم! یک پسر! میفهمید؟ یک پسر به وزن سه کیلو و پانصد گرم ..."
من دستهایم را به دور دربان قفل و سعی میکنم چهره زیبا و روحانیاش را ببوسم. نبرد لحظهای ادامه پیدا میکند و بدون نتیجه به پایان میرسد. بعد ناله بلندی خودش را از گلویم به بیرون پرتاب میکند و من از در به بیرون کلینیک هجوم میبرم.
البته هیچ آدمی در خیابان نبود. درست حالا، وقتی آدم به کسی محتاج است، کسی آنجا نیست.
چه کسی تصورش را میکرد که مردی در سن من هنوز بتواند پشتک بزند.
یک پلیس نمایان میشود و به من بخاطر تکرار مزاحمت شبانه هشدار میدهد. سریع او را بغل میکنم و هر دو سمت صورتش را میبوسم.
در گوشش فریاد میکشم: "سه کیلو و پانصد گرم. سه کیلو و پانصد گرم!"
پلیس میگوید: شانس آوردید «مازلتوف! Maseltow»، تبریک میگویم!"
و عکسی از دختر کوچکش به من نشان میدهد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر