خرگوش.(7)

من به کلبه اشاره میکنم. او از روی زمین بلند میشود و فروتنانه از جلو براه میافتد. در کلبه آتش روشن بود. اتاق بوی دود میداد، بوی صمغ، بوی برگهای سوخته درخت کاج. او برایم محلی برای خواب آماده و بعد به من گوشت و میوه تعارف میکند. من سرم را تکان میدهم، خودم را روی پوشالها انداخته و به خواب میروم. در خواب صدای یکنواختی میشنیدم، انگار کسی دعا میخواند. من خودم را ندیدم، اما باید با ناامیدی کامل و ناخودآگاه در خواب لبخند زده باشم. صبح بولیسلاو به من شیر گرم گاو داد. من آن را نوشیدم. بعد دستهای کثیفش را در دستم گرفتم، آنها را بوسیدم و گریه کردم. به نظر میآمد که بولیسلاو این کار را نمیتواند درک کند، تقریباً وحشتزده از جا میجهد و میگوید: "ارباب، ارباب، چه میکنید؟" به سختی میدانستم چه میگویم، اما ناگهان پس از مدتهای بسیار بسیار طولانی احساس یک سعادت بیثبات و آزاد کردم و مرتب میگفتم: بیا، با من گریه کن. با من گریه کن، زیرا سالهای زیادی میگذشت که من گریه نکرده بودم. همیشه میخواستم گریه کنم، اما هرگز موقعیت آن را نداشتم. بولیسلاو، دستتو بده به من! تو آدم خوبی هستی. من تو رو کتک زدم، آیا دردت میگرفت؟ نگاه کن، من اینو نمیدونستم، وگرنه این کار را نمیکردم." بعد خودم را به سمت او خم و با لحن اسرارآمیزی زمزمه میکنم: "میدونی، اگر آن زمان قادر به گریه کردن بودم، بنابراین تو را هم نمیزدم. حالا میتونم گریه کنم! میدونی این برای من چه ارزشی داره؟" صدایم از آزادی خفه شده بود: "حالا میتونم گریه کنم، بولیسلاو، خوشحال باش، با من گریه کن!" بولیسلاو نمیدانست چه بگوید. او درمانده و ناشیانه با لکنت زبان میگوید: "ارباب، ارباب، ارباب ..." ناگهان به نظر میرسد که چیزی به خاطر آورده است؛ از جا میپرد و یک کاسه آب میآورد. من دستهایم را داخل آب میکنم و چشمها و پیشانیام را با آن تر میسازم. یک اسب در آن نزدیکی شیهه میکشد. بولیسلاو به بیرون میدود. من دیگر گریه نکردم. زیرا فکر تازهای به ذهنم خطور کرده بود: در جهان انسان وجود دارد. نه! به این نمیخواستمم فکر کنم. وگرنه شاید آن سؤال "چه کسی؟" دوباره بازمیگشت. بولیسلاو دوباره داخل کلبه میشود. بولیسلاو یک انسان خوب بود. من آنجا ماندم. من به بولیسلاو ذغالساز در کار کمک میکردم. من چوب میشکستم. من در آتش میدمیدم. من کاسه را میشستم. من از گاو شیر میدوشیدم. من در محافظت از اسبها به او کمک میکردم. من پس از آن صبح دیگر گریه نکردم. زمان میگذشت. اما نمیدانستم که آیا سالها گذشتهاند یا فقط چند ساعت. بولیسلاو دیگر در برابر من مطیع و فروتن نبود. گاهی در چشمانش چیزی کمین کرده میدیدم که حتی حکم میراند، زیرا چشمان من دیگر دستور نمیدادند. گاهی وقتی صدایش میکردم غرولند میکرد. بله، او جرئت یافت مرا با اسم لعنتیام صدا بزند. فصلها تغییر میکردند. پوستم مانند چرم سخت شده بود. یک بار میخواستم سوار اسب بشوم و در جنگل اسبسواری کنم. در این وقت صدای بولیسلاو مرا از این کار بازداشت. من گوش نکردم. در این وقت او به دنبالم دوید، پایم را گرفت و مرا از اسب به پائین کشید و کتک زد. من هم با خشم فراوان او را زدم. ما بر روی زمین میغلتیدیم. نیروهایم ضعیف بودند. او مدتی طولانی مرا زد، تا اینکه من دیگر چیزی احساس نمیکردم. بعد او مرا در سوراخی انداخت که قبلاً خوکهایش را در آن نگهداری میکرد. من نمیدانم چرا بولیسلاو به من حمله کرد. شاید او در آن لحظه احساس کرد که من دیگر ارباب نیستم، و تمام تواضع و افتادگیاش به خشمی بزدلانه تبدیل گشته بود. بولیسلاو روزهای زیادی مرا در آن سوراخ زندانی کرد. من تنها بودم. فقط خاک در اطرافم بود. من نمیتوانستم از آنجا خارج شوم، زیرا حصار درب از شاخههای سختی ساخته شده بود. اما من تنها نبودم! بر روی دستم مگسی به اینور و آنور میرفت. من نگاه کردم، نگاه کردم، نگاه کردم. اشگ از چشمانم به بیرون زد، گرم و خوب. من دیگر با خاک تنها نبودم! یک مگس آنجا پیش من بود و درد مشترکی داشتیم. کسی نمیداند در تنهائی و در گوشهگیری پیدا کردن یک حیوان همیشگی چه لذتبخش است. من این را میدانم مگس خوب. وقتی یک روز بولیسلاو برایم آب و میوه به درون سوراخ انداخت، آهسته گفتم "بولیسلاو" در این وقت او مرا آزاد ساخت. برای قدردانی از او در کلبه آتش بزرگی برای ساختن ذغال روشن کردم. صبح میوه و گوشت خشک شده برداشتم، یک بطری سفالی پر از آب به گردن آویختم، به بولیسلاو دست دادم و رفتم.

آنجا شهر کوچکی با چشمههای لوله کشی شده در کنار بازار بود. نزد یک بشکهساز پذیرفته میشوم. من برای او بعد از ساعت کار کتاب مقدس میخواندم. روزها به همسرش کمک میکردم، بچهها را میشستم و مانند خدمتکاری خدمت میکردم. یکشنبهها برای استاد صورت حساب هفته را مینوشتم. به این ترتیب در ازاء مسکن و غذای ناچیزی به همنوعان خود کمک میکردم. من سعی کردم همه چیز را فراموش کنم. من به هیچ چیز نمیاندیشیدم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر