مردی با چاقوهایش.(9)


من نگاهم را از دوردستِ بی‌انتها بازمی‌گردانم، به یوپ که حالا طوری روبرویم ایستاده بود که چشم‌هایمان در یک سطح قرار داشت نگاه می‌کنم؛ بعد او دستش را بلند کرده و آهسته به سمت غلاف چاقوها می‌برد، و من دوباره متوجه می‌شوم که آن اشاره‌ای برای من بوده است. من آرام می‌ایستم، کاملاً آرام، و چشمم را می‌بندم ...
احساس باشکوهی بود؛ شاید که تنها دو ثانیه دوام آورد، دقیقاً نمی‌دانم. در اثنای شنیدن ویژِ آهسته چاقوها و جریان کوتاه و خشن هوا، وقتی که آنها کنار من بر تخته پشت سرم با ضربه می‌نشستند، فکر می‌کردم بر روی تیر چوبی بسیار باریکی بالای یک پرتگاه بی‌پایان در حال رفتنم. من می‌رفتم، کاملاً مطمئن و با این وجود تمام خوف خطر را احساس می‌کردم ... من می‌ترسیدم ولی اعتماد کامل داشتم که سقوط نخواهم کرد، من نمی‌شمردم و با این وجود وقتی چشمانم را باز کردم که آخرین چاقو کنار دست راستم بر تخته پشت سرم فرو رفت ...
طوفانی از تشویق مرا وحشت‌زده ساخت؛ چشمانم را کاملاً باز می‌کنم و به صورت رنگ‌پریده یوپ که با شتاب به پیشم آمده بود و حالا با دستانی لرزان طناب را از دور بدنم باز می‌کرد نگاه می‌کنم. بعد او مرا با خود به وسط صحنه نمایش می‌کشاند، او تعظیم می‌کند، و من تعظیم می‌کنم؛ او در میان تشویقِ رو به افزایش با دست به من اشاره می‌کند و من به او؛ بعد لبخندی به من می‌زند، من به او لبخندی می‌زنم، و هر دو با هم لبخندزنان در مقابل تماشگران تعظیم می‌کنیم.
در کابین کلمه‌ای بینمان رد و بدل نمی‌شود. یوپ ورق‌های بازی سوراخ شده را روی صندلی پرت می‌کند، پالتویم را از روی میخ برمی‌دارد و در پوشیدنش به من کمک می‌کند. بعد لباس کابوئیش را دوباره به میخ آویزان کرده و ژاکت ضد بادش را می‌پوشد، و ما کلاه‌هایمان را بر سر می‌گذاریم. هنگامیکه من در کابین را باز می‌کنم مرد کله طاس به سوی‌مان هجوم می‌آورد و فریاد‌زنان می‌گوید: "دستمزد به چهل مارک بالا رفت!" و به یوپ تعدادی اسکناس می‌دهد. در اینجا بود که فهمیدم یوپ حالا رئیس من است، و من لبخندی زدم، و او هم نگاهی به من می‌کند و لبخند می‌زند.
یوپ بازویم را می‌گیرد و ما در کنار یکدیگر از پله‌های تنگ و تاریک که بوی بزک کهنه می‌داد به پائین می‌رویم، هنگام خروج از ساختمان یوپ با خنده می‌گوید: "حالا سیگار و نان می‌خریم ..."
من اما بعد از یک ساعت تازه فهمیدم که حالا دیگر یک شغل درست و حسابی دارم، شغلی که من در آن تنها احتیاج به ایستادن دارم و کمی رویا دیدن. دوازده و یا بیست ثانیه تمام. من آن انسانی بودم که به سویش چاقو پرتاب می‌شد.
_ پایان _

مردی با چاقوهایش.(8)


"بسیار خوب، به حسابش برسید و در پرتاب چاقوها خساست به خرج ندهید".
هنگامیکه آقای اردمنگر با پاهائی گشاده از یکدیگر و پوزخندزنان در حال ترک کردن صحنه بود یوپ یقه‌ام را می‌گیرد. از جائی یک طناب بر روی صحنه پرتاب می‌شود و بعد یوپ من را به ستون یونانی عهد باستان که در پشت آن تخته بزرگی به اندازه یک در تکیه داده شده بود طناب‌پیچ می‌کند. من چیزی مانند بی‌تفاوتی‌ای نشأت‌آور احساس می‌کردم. در سمت راستم ازدحام ترسناک همهمه تماشگران هیجانزده بگوش می‌رسید و من حس کردم وقتی او از خونخوار بودنش برایم تعریف می‌کرد حرف درستی زده است. میل و هوس او در هوائی که بوی شیرین و کسل کننده‌ای می‌داد در ارتعاش بود و ارکستر با ضربه‌های ممتد احساساتی طبل و با شهوتی آرام تراژدی کمدی‌ای ناگوار را تداعی می‌کرد که در آن خون واقعی جاری خواهد گشت، خون صحنه‌ای که برایش پول پرداخت گردیده ... من خیره به جلو نگاه می‌کردم و چون طوری طناب‌پیچی شده بودم که مرا کاملاً نگاه می‎‌داشتْ بنابراین بدنم را شل به سمت پائین ول کردم. در حالیکه یوپ چاقوهایش را دوباره از ورق‌های بازی بیرون می‌کشید و آنها را در کیسه جای می‌داد و همزمان مرا با نگاه‌های دراماتیک تفتیش می‌کردْ صدای ارکستر آهسته و آهسته‌تر می‌گردد. سپس، وقتی او تمام چاقوها را خارج ساخت به سوی تماشگران برگشت و با صدائی که به صورت تهوع‌آوری بزک شده بود گفت: "آقایان و خانم‌ها، من برای شما دور تا دور این آقا را با چاقو گل‌کاری خواهم کرد، اما شما باید با چشمان خود ببینید که من با چاقوهای کند کار نمی‌کنم ..." بعد نخ محکمی از چمدان خارج ساخته و با آرامشی هولناک یک چاقو پس از دیگری از کیسه در می‌آورد و با تماس اندکی به نخ آنرا می‌برد. نخ به دوازده قطعه بریده تقسیم می‌شود و او چاقوها را دوباره در کیسه قرار می‌دهد.
در این ضمن نگاهم از بالای سر یوپ به جاهای دور می‌رود، دور از صحنه نمایش، همچنین دورتر از بالای سر دختر نیمه لختی که به نظرم می‌آمد در زندگی قبلی همدیگر را می‌شناختیم ...
هیجانِ تماشاگران در هوا پخش بود. یوپ به طرفم می‌آید، به ظاهر یک‌بار دیگر طناب را محکم می‌کند و با صدائی نرم پچ‌پچ‌کنان می‌گوید: "کاملاً بی‌حرکت می‌مانی، و به من اعتماد داشته باش دوست عزیز ..."
درنگ اخیر یوپ از هیجان اولیه تماشگران کاسته و نزدیک به جاری شدن در خلأ بود که ناگهان او دست‌هایش را به اطراف می‌گشاید و اجازه می‌دهد مانند پرواز آهسته پرنده‌ای به نوسان آیند. در صورتش همان حالت جادوئی تمرکز که من روی پله‌ها تحسین کرده بودم پدیدار می‌گردد و همزمان چنین به نظر می‌رسید که او تماشگران را نیز با این حرکت جادو می‌کند.
چنین گمان کردم که آه بلند، عجیب و مخوفی را می‌شنوم، و فهمیدم این زنگ خطری‌ست که برای من نواخته می‌شود.
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.(7)


برایم همه چیز بی‌تفاوت بود. می‌توانستند من را زنده زنده به سیخ بکشند؛ من یک شانه فلج شده داشتم، یک سیگار نازک کشیده بودم، فردا قرار بود برای هفتاد و پنج سنگ سه چهارم نان بدست آورم. اما فردا ... تشویق تماشگران صحنه نمایش را به لرزش انداخته بود. دلقک با صورتی خسته و غمگین تلو تلو خوران از میان شکاف پرده صحنه به سمت ما می‌آید، چند ثانیه‌ای آنجا با چهره‌ای عبوس می‌ایستد، بعد به صحنه بازمی‌گردد و با لبخندی مهربانانه تعظیم می‌کند. طبل‌های ارکستر به صدا می‌آیند. یوپ هنوز مشغول وسوسه کردن مرد کله طاس بود. دلقک سه بار از روی صحنه خارج و سه بار بر روی صحنه می‌رود و لبخند زنان تعظیم می‌کند!. بعد ارکستر شروع به نواختن مارش می‌کند و یوپ با قدم‌های محکم و با چمدانی کوچک در دست به روی صحنه می‌رود. تماشگران با کف زدن خفیفی به او خوشامد می‌گویند. من با چشمانی خسته تماشا می‌کردم که چگونه یوپ ورق‌های بازی را به میخ‌هائی که از قبل آماده شده بودند وصل می‌کند و چگونه او چاقوهایش را پرتاب و درست در وسط آنها می‌نشاند. کف زدن شدیدتر می‌شود ولی هنوز به اوج خود نرسیده بود. بعد او با همراهی ضربه‌های بیوقفه و آهسته طبل‌های ارکستر مانور با چاقوی بزرگ نان‌بری و صفحه چوبی را انجام می‌دهد. گذشته از تمام بی‌تفاوتی‌ها احساس کردم که این مانور حقیقتاً کمی ساده بود. آنسوی صحنه چند دختر با لباس‌های فقیرانه مشغول نگاه کردن بودند ... و بعد ناگهان مرد کله طاس مرا محکم می‌گیرد و با خود به سوی صحنه می‌برد، با حرکت رسمی و مجلل دست به یوپ سلام می‌دهد و با صدائی مانند صدای پلیس‌ها می‌گوید: "شب بخیر آقای بورگالِوسکی."
یوپ هم با صدائی باشکوه جواب می‌دهد: "شب بخیر آقای اِردمنگر."
"آقای بورگالِوسکی، من این دزد اسب و رذل واقعی را اینجا پیش شما آورده‌ام تا قبل از به دار آویختنش او را کمی با چاقوهای تر و تمیزتان غلغلک بدهید ... یک رذل ..."
صدایش بنظرم کاملاً مسخره می‌آمد، بصورت اندوهناکی مصنوعی، مانند گل‌های کاغذی و ارزان‌ترین بَزَک. من نگاهی به جایگاه تماشگران می‌اندازم، و از این لحظه به بعد به هیولای هزار سر شهوانی و کنجکاوی که در تاریکی آماده جهش نشسته بود بی‌توجه می‌گردم. برای من همه چیز بی‌تفاوت بود، نور نافذِ چراغ نورافکن بر من افتاده بود و من در کت و شلوار نخنما و کفش‌های فلاکت‌بارم درست مانند یک دزد اسب به نظر می‌آمدم.
آقای اردمنگر، او را اینجا پیش من بگذارید، من به حساب این مردک خواهم رسید.
ــ ناتمام ــ

دیده ها و شنیده ها.(15)


دوباره در کلاس یکی از اساتید که از خودش پریشان احوالتره ثبت نام کرده تا خودشو بهتر بشناسه.
میگه: "تو از من مواظبت کن تا در چنگ افکار شارلاتانهای مذهبی اسیر نشم، منم مواظبت میکنم که افکار شارلاتانهای سیاسی تو رو با خودشون اینور و اونور نکشن!"
***
در حال خوابیدن میگم: "اصلاً من راضی به این نیستم وقتی بدن و روحت مایل به همبستر شدن با من نیستند تو فداکاری کنی و با من همبستر شی".
وشگون محکمی از بازوم میگیره و میگه: "نمیتونستی اینو اول بگی!؟"
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.(6)


گرچه مدت طولانی‌ای منتظر این سؤال بودم، با این وجود طرح ناگهانی‌اش مرا ترساند. ممکن است خیلی شجاع به نظر نمی‌رسیدم وقتیکه جواب دادم: "برای ناامید بودن شجاعت دارم."
یوپ زورکی می‌خندد و بلند می‌گوید: "این صحیح‌تر است. حالا تصمیمت چیست؟"
من سکوت می‌کنم، و ناگهان موجی از خنده وحشیانه از راهروی تنگ مانند سیلی شدید بر ما هجوم می‌آورد، صدای خنده بقدری شدید بود که من از ترس و بدون اراده احساس سرما کرده و لرزیدم.
آهسته می‌گویم: "من شجاع نیستم و می‌ترسم."
"من هم می‌ترسم. مگه تو به من اعتماد نداری؟"
آهسته جواب می‌دهم: "چرا، البته که اعتماد دارم ... اما ... باشه بریم" و به جلو هلش می‌دهم و اضافه میکنم: "برای من همه چیز بی‌تفاوت است."
ما به راهروی باریکی می‌رسیم که در هر دو سمتش تعدادی کابین از جنس تخته چند لای خام قرار داشت؛ چند هیبتِ رنگی تند و تیز به این سو و آنسو می‌رفتند و من از میان شکافِ پرده دلقکی را بر روی صحنه می‌بینم که دهان گشادش را باز کرده بود؛ دوباره خنده وحشیانه جمعیت به استقبال‌مان می‌آید، اما یوپ مرا با خود به سمت کابینی می‌کشد و در آن را پشت سرمان می‌بندد. من به اطرافم نگاه می‌کنم. کابین خیلی تنگ بود و تقریباً خالی. یک آیینه به دیوار آویزان بود، بر روی میخی مهجور لباس کابوئیِ یوپ آویزان بود و بر روی صندلی‌ای سست و لرزان یک دست ورقِ بازی کهنه قرار داشت. یوپ عجله داشت و عصبی بود؛ او پالتوی خیس را از تنم خارج می‌سازد، لباس کابوئی خود را برداشته محکم روی صندلی پرتاب می‌کند و پالتویم را به میخ می‌آویزد و بعد ژاکت ضد باد خود را بر روی آن قرار می‌دهد. از بالایِ دیوار کابین یک ستون عهد یونان باستان دیده می‌شد و ساعتی الکتریکی بر آن آویزان بود که هشت و بیست و پنج دقیقه را نشان می‌داد. یوپ در اثنای صاف کردن لباسش و در حال غر غر کردن می‌گوید: "پنج دقیقه" و ادامه می‌دهد: "می‌خواهی قبلاً تمرین کنیم؟"
در این لحظه کسی به در کابین می‌کوبد و فریاد می‌زند: "آماده!"
یوپ دگمه کتش را می‌بندد و کلاه وسترنی بر سر می‌نهد. من متشنج می‌خندم و با صدای بلند می‌گویم: "نمی‌خواهی فردِ به مرگ محکوم شده را اول یک دور آزمایشی دار بزنی؟"
یوپ چمدان را در دست می‌گیرد و مرا به خارج می‌کشد. در بیرون مرد کله طاسی ایستاده بود که به آخرین کار دلقک بر روی صحنه نگاه می‌کرد. یوپ چیزی در گوش او زمزمه می‌کند که برایم مفهوم نبود. مرد نگاه وحشتزده‌ای به بالا می‌اندازد، مرا ورانداز کرده، بعد به یوپ نگاهی می‌کند و سرش را تند تکان می‌دهد. و یوپ دوباره در گوشش زمزمه می‌کند.
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.(5)


در بیرون بارانی سرد، یکنواخت و آهسته می‌بارید. ما یقه‌ها را بالا کشیدیم و لرزان خودمان را مچاله کردیم. مهِ شامگاهی آغشته به رنگ نیلی ظلمتِ شب در خیابان جاری بود. در بعضی از زیرزمین‌های وبلاهای ویران گشته نوری رنجور در زیر برتری سنگین و سیاه یک مخروبه غول‌آسا سوسو می‌زد. خیابان بطور نامحسوس از میان کوچه باغی گِل‌آلود می‌گذشت، جائیکه در تراکمِ غروب چنین بنظر می‌آمد که آلونک‌های چوبیِ تیره سمت چپ و راستِ باغ‌های نحیف مانند کشتی‌های تهدیدکننده بر روی قسمت جدا شده‌ای از یک رود کم عمق به شنا مشغولند. بعد مخالف جهت حرکت تراموا رفته و در چاله چوله‌های حومۀ شهر غوطه‌ور می‌گردیم، جائیکه میان آشغال _ و محل‌های دفن زباله هنوز چند خانه در کثافت باقی‌مانده بود، تا اینکه ناگهان به خیابانی پُر رفت و آمد می‌رسیم؛ مقدار درازی از راه را به وسیله جاری بودن جمعیت به جلو رانده شدیم و بعد به کوچه‌ای پیچیدیم که نور نافذ چراغ‌های آگهی "هفت آسیاب" خود را بر آسفالت درخشنده منعکس ساخته بود.
مدخل ورود به واریته خالی بود. مدتی از شروع نمایش می‌گذشت و از مبان پردۀ نخنمای سرخ‌رنگ دربانی سر و صدای جمعیت بگوش‌مان می‌رسید.
یوپ خندان عکسی را در جعبه اعلانات نشانم می‌دهد، عکسی که او را در لباسی کابوئی میان دو رقاصه خندان که پستان‌هایشان با منجوق‌های رنگارنگ رویه‌کشی شده بود نشان می‌داد و زیر آن نوشته شده بود: "مردی با چاقوهایش".
یوپ دوباره می‌گوید "بریم" و قبل از آنکه متوجه شوم به محل ورود باریک و غیر قابل تشخیص و باریکی کشیده می‌شوم. ما از پله‌های تنگ و تاریک مارپیچی بالا می‌رویم و بوی عرق بدن و بزک اطلاع از نزدیک بودن‌مان به صحنه نمایش را گواهی می‌داد.
یوپ از جلو می‌رفت _ و ناگهان در انحناء یکی از پله ها توقف می‌کند، بعد از پائین گذاردن چمدان شانه‌هایم را در دستانش گرفته و از من آهسته می‌پرسد: "آیا شجاعت داری؟"
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.(4)


من فریاد می‌زنم: "عالیه، عالیه! این هم یک نمایش با کمی بتونه‌کاری."
یوپ می‌گوید: "فقط یک مرد کم دارد، و چه بهتر که آن یک نفر زن باشد. افسوس"، او چاقوها را دوباره از در بیرون می‌کشد و با دقت در کیسه می‌گذارد و ادامه می‌دهد: "کسی اما پیدا نمی‌شود. زن‌ها ترسو هستند و مردها گرانقیمت. من می‌توانم درک کنم، این نمایش خطرناکی‌ست."
او حالا دوباره چاقوها را به سرعتِ برق پرتاب می‌کند، طوری که بدنِ مرد سیاه با یک تقارن استثنائی دقیقاً به دو نیمه تقسیم می‌گردد و سیزدهمین چاقو مانند تیری مرگبار آنجائی می‌نشیند که قلب مرد باید قرار می‌داشت.
یوپ پکی به سیگارش می‌زند و اندک باقیمانده آن را پشت اجاق پرتاب می‌کند و می‌گوید: "بلند شو، فکر کنم باید برویم" و سرش را از پنجره بیرون می‌برد، آهسته زیر لب زمزمه می‌کند "باران لعنتی" و سپس می‌گوید: "چند دقیقه بیشتر به ساعت هشت نمانده، ساعت هشت و نیم نوبت نمایش من است."
همزمان هنگامیکه او دوباره مشغول گذاردن چاقوها در چمدان کوچک چرمی بود من صورتم را از پنجره خارج ساختم. بنظر می‌آمد که ویلاهای مخروبه در باران آهسته ناله می‌کنند، و در پشت دیواری از سپیدارهای لرزان جیغ یک تراموا را می‌شنیدم. اما نتوانستم در هیچ کجا ساعتی را کشف کنم.
"از کجا می‌دانی که ساعت چند است؟"
"از روی احساس _ یکی از کارهائی‌ست که طی تمرین کردن انجام می‌دهم."
من بدون درک مطلب به او نگاه می‌کنم. یوپ اول به من در پوشیدن پالتو کمک می‌کند و بعد ژاکت ضد بادش را بر تن می‌کند. شانه من کمی فلج است و فقط تا شعاع محدودی می‌توانم دستم را حرکت دهم، درست برای سنگ‌کوبی کفایت می‌کند. کلاه بر سر گذارده و داخل راهروی تاریکی می‌شویم، و من حالا خوشحال بودم از اینکه حداقل جائی در خانه صدای خنده و زمزمه آهسته می‌شنوم.
یوپ در حال پائین رفتن از پله‌ها می‌گوید: "جریان از این قرار است که من به خودم زحمت دادم تا تعدادی از قوانین کیهانی را کشف کنم. اینطوری". او چمدان را روی پله قرار می‌دهد و دست‌هایش را به اطراف می‌گشاید، درست مانند بعضی از عکس‌های باستانی ایکاروس هنگامیکه خود را برای پرواز آماده می‌کند. بر روی صورت گرسنهُ یوپ رویائی سرد و عجیب ظاهر می‌شود که نیمی از آن مفتون و نیم دیگرش سرد و سحرآمیز بود که مرا بی اندازه ترساند. او آهسته ادامه می‌دهد: "اینطوری. من خیلی ساده جو را لمس می‌کنم، و احساس می‌کنم که چگونه دستانم درازتر و درازتر می‌گردند و چگونه آنها داخل مکانی می‌شوند که در آن قوانین دیگری معتبرند، بعد به سقف برخورد می‌کنند و آنجا در آن بالا کشش‌های جادوئی و عجیبی قرار دارند که من میقاپم‌شان، خیلی ساده میقاپم ... و بعد قوانین‌شان را محکم می‌کشم، می‌گیرم‌شان، نیمه دزدانه، نیمه شهوانی، و بهمراه خود می‌برم!". دستانش به تشنج افتاده بودند و او آنها را کاملاً نزدیک بدنش کشیده بود. بعد می‌گوید: "بریم" و صورتش دوباره به حالت اول برگشته بود.
من گیج و کرخ بدنبالش براه می افتم ...
ــ ناتمام ــ

دعوت.


Oriah Mountain Dreamer
برایم بی‌تفاوت است به چه وسیله مخارج زندگیت را تأمین می‌سازی.
من مایلم بدانم به چه خاطر تو در باطن فریاد می‌کشی و اینکه آیا تو جسارت دیدن رویای روبرو شدن با اشتیاق قلبت را داری.
برایم بی‌تفاوت است چند سال عمر کرده‌ای.
من می‌خواهم بدانم آیا تو خود را به اراده عشق و رویاهایت و حادثه‌جوئیِ جاندار بودن به خطر خواهی انداخت تا که مانند دلقکی دیده شوی.
برایم بی‌تفاوت است که کدامین سیاره کنار ماهِ تولدت ایستاده.
من می‌خواهم بدانم که آیا عمیق‌ترین نقطه رنج خود را لمس کرده‌ای یا نه، که آیا تو از این همه خیانت‌ها هشیار گشته‌ای یا اینکه به دور خود پیله‌ای پیچیده و از ترسِ ادامۀ رنج ساکت گشته‌ای.
برایم بی‌تفاوت است که داستان‌هایت حقیقت دارند یا نه.
من می‌خواهم بدانم که آیا می‌توانی بخاطر وفادار ماندن به خویش کسی را مأیوس سازی. که آیا می‌توانی ملامتِ خیانت را تحمل کنی و روح خود را لو ندهی.
من می‌خواهم بدانم می‌توانی آیا فردی مطمئن باشی و از این رو قابل اطمینان.
من می‌خواهم بدانم که آیا می‌توانی تو با درد _ درد من یا درد تو _ آنجا بنشینی، بدون سعی در مخفی ساختنش یا بدون کاستنش و یا از بین بردن آن.
من می‌خواهم بدانم که آیا می‌توانی تو با خشنودی _ خشنودی من یا خشنودی تو _ آنجا بنشینی، که آیا می‌توانی وحشیانه برقصی و بگذاری تا وجد تو را از انگشتان دست تا انگشتان پا از خود پُر سازد، بدون هشدار دادن‌مان به عاقل بودن یا اندیشه کردن به مرزهای انسانیت. من می‌خواهم بدانم که آیا تو توانا به دیدن زیبائی هستی، حتی اگر هم هر روز زیبا نباشد، و اینکه آیا می‌توانی زندگیت را از حضور خدا سرشار سازی.
من می‌خواهم بدانم می‌توانی تو با شکست خوردن _ شکست خوردن من یا شکست خوردن تو _ کنار آئی و با این همه لب دریا بایستی و به سمت نقره‌ایِ ماه شب چهارده فریاد بکشی: "آری!"
برایم بیتفاوت است تو کجا زندگی می‌کنی و چه مقدار پول داری. من می‌خواهم بدانم آیا می‌توانی تو بعد از شبی سوگوار و یأس‌آلود باز برخیزی، خسته و تا استخوان ویران گشته، و آن کنی که برای کودکان باید انجام گیرد.
برایم بی‌تفاوت است تو که می‌باشی و چگونه به این جهان آمده‌ای. من می‌خواهم بدانم که آیا تو با من در میان آتش خواهی ایستاد و شعله آتش ترا مرعوب نخواهد ساخت.
برایم بی‌تفاوت است کجا یا چه و یا از که تو آموخته‌ای. من می‌خواهم بدانم که چه چیز تو را از درون نگهمیدارد، وقتی همه چیز زیر و زبر می‌گردد. من می‌خواهم بدانم آیا می‌توانی تنها بمانی و آیا در لحظه‌های خالی حقیقتاً از روی رضا با خود هستی.

مردی با چاقوهایش.(3)


من جایم را عوض می‌کنم، به نحوی که می‌توانستم یوپ را ببینم و همزمان بیشتر از گرمای ملایم اجاق بهره‌مند شوم. زمانیکه من از کاغذِ نانم بعنوان زیردستی استفاده کرده و با احتیاط مشغول باز کردن ته سیگارها بودمْ یوپ قفل چمدان را باز کرده و یک کیسه عجیب بیرون می‌آورد؛ از آن کیسه‌هائیکه جیب‌های زیادی به آن دوخته شده و در آنها مادران ما از قاشق و چنگال‌های جهیزه خود مراقبت می‌کردند. او چابک گره بندِ کیسه را باز می‌کند و یک دوجین چاقو با دسته‌های چوبی نمایان می‌گردد، چاقوهائیکه «چاقوی شکار» نامیده می‌شدند و به دورانی تعلق داشتند که مادران ما والس می‌رقصیدند.
من تنباکوهای حاصله را بطور مساوی روی دو کاغذ سیگار تقسیم می‌کنم و دو سیگار می‌پیچانم و می‌گویم: "بفرما".
یوپ می‌گوید: "مرسی" و بعد تمام کیسه را به من نشان می‌دهد.
"این تنها وسائلی از دارائی والدینم می‌باشد که نجات یافته است. همه چیز آتش گرفت، زیر آوار ماند، و باقیمانده به سرقت رفت. وقتی من تنگدست و با لباسی پاره از اسارت برگشتم، هیچ چیز نداشتم _ تا اینکه روزی یک خانم سالخوردۀ شریف، آشنای مادرم، مرا بعد از جستجوی زیاد پیدا کرد و این چمدان کوچک زیبا را به من تحویل داد. مادرم چند روز قبل از کشته شدن به وسیله بمب این چمدان کوچک را برای اطمینان پیش او گذاشته بود، و چمدان نجات پیدا کرد. عجیبه. اینطور نیست؟ اما ما می‌دانیم که وقتی ترسِ زوال بر مردم مستولی می‌شود آنها سعی می‌کنند تا عجیب و غریب‌ترین لوازم را نجات دهند و نه ضروری‌ترین چیزها را. حالا من حداقل صاحب محتویات این چمدان کوچک بودم: یک کاسه حلبی قهوه‌ای رنگ، دوازده چنگال، دوازده چاقو و دوازده قاشق و یک چاقوی نان‌بریِ بزرگ. من قاشق و چنگال‌ها را فروختم و با پول بدست آمده یکسال زندگی را گذراندم و با چاقوها تمرین کردم، سیزده چاقو. دقت کن..."

من کاغذ لوله شده‌ای را که با آتشش سیگارم را روشن کرده بودم بطرف یوپ دراز می‌کنم. یوپ سیگارش را که به لب پائینی چسبانده بود آتش می‌زند، بند کیسه را به دگمه‌ای بر روی شانه‌اش می‌بندد و می‌گذارد کیسه غلت خورده باز شود و دستش را مانند پیرایش جنگی بپوشاند. بعد با سرعتی باور نکردنی چاقوها را از داخلِ جیب‌های کیسه بیرون می‌کشد و قبل از آنکه برایم حرکت دست و شگرد به کار گرفته‌اش روشن شودْ سریع مانند برق هر دوازده چاقو را به سوی مرد سایه‌وارِ روی در پرتاب می‌کند، مردی که به آن هیبت‌های تلو تلو خور مخوفی شباهت داشت که در آخرهای جنگ بعنوان ممنوعیتِ انحطاط از تمام ستون‌های نصب آگهی، از تمام گوشه‌های ممکن تاب‌خوران به پیشوازمان می‌آمدند. دو چاقو بر کلاه مرد می‌نشیند، بالای هر شانه دو چاقو و در امتداد هر یک از دو دستِ آویزان سه چاقو ...
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.(2)


"منظورت را نمی‌فهمم."
"چونکه آنها نمرده‌اند. هیچکدام‌شان نمرده‌اند، می‌فهمی؟"
"من این را خوب می‌فهمم، اما به آن معتقد نیستم."
"تو حالا هنوز کمی ستوان یکم هستی. خوب! طبیعی‌ست که حالا کمی طول بکشد. خدای من، من خوشحال می‌شوم وقتی تماشگران خوش‌شان بیاید. آنها خاموشند، من آنها را کمی غلغلک می‌دهم و می‌گذارم برای این کار به من پول بدهند. شاید یک نفر، تنها یک نفر، به خانه رود و مرا فراموش نکند. شاید هم بگوید: <آن پرتاب کننده چاقو، لعنتی، او اصلاً ترس نمی‌شناخت و من همیشه می‌ترسم، لعنتی.> چونکه آنها همگی همیشه می‌ترسند. آنها ترس را مانند سایۀ سنگینی بدنبال خود می‌کشند، و من خوشحال می‌شوم اگر ترس را فراموش کنند و کمی بخندند. این دلیلی برای لبخند زدن نیست؟"
من سکوت کردم و به غلغل آب گوش سپردم. یوپ در کاسه حلبی قهوه‌ای رنگی آبجوش می‌ریزد، و بعد به ترتیب از کاسه حلبی قهوه‌ای رنگ نوشیدیم و به همراهش از نان من خوردیم. در بیرون آسمان بی‌صدا شروع به غروب کردن می‌کند، و مانند شیر خاکستری رنگی لطیف به درون اطاق جاری می‌شود.
یوپ می‌پرسد: "راستی تو چه کار می‌کنی؟"
"هیچ ... سعی می‌کنم زنده بمانم."
"یک شغل خیلی سخت."
"آره _ برای این نان باید صد سنگ پیدا کرده و خردشان می‌کردم. کارگر موقتی‌ام." "هوم... آیا مایلی یکی از تردستی‌هایم را ببینی؟"
و چون سرم را تکان داده بودم بلند می‌شود، برق را روشن می‌کند، بطرف دیوار می‌رود و پرده‌ای را که مانند فرش بود کنار می‌زند؛ بر روی دیوار قرمز رنگ طرح درشت مردی که با ذغال کشیده شده بود نمایان می‌گردد: یک برآمدگی عجیب و غریب در محلی که جمجمه باید قرار می‌داشت و احتمالاً باید یک کلاه را به نمایش می‌گذارد. با دقت بیشتری متوجه می‌شوم که تصویرِ مرد بطور ماهرانه‌ای بر روی یک درِ مخفی کشیده شده است. من کنجکاوانه نگاه می‌کردم که حالا یوپ چگونه از زیر بار و بندلیش یک چمدان زیبای قهوه‌ای رنگ را بیرون کشیده و آنرا روی میز قرار می‌دهد. قبل از باز کردن درِ چمدان به طرفم می آید و چهار ته سیگار را روبرویم گذارده و می‌گوید: "ازشون دو تا سیگار نازک درست کن".
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.(1)


"هرچه چاقو بیشتر به بالا پرواز کند تأثیرش مطمئناً بهتر خواهد بود. اما من در آن بالا احتیاج به یک وسیلۀ مقاوم دارم، جائیکه چاقو به آن برخورد کند، از نوسان بیفتد و بتواند تند و مستقیم درست سمتِ کاسۀ سر بیفایده‌ام پائین آید. نگاه کن." او به حامل‌های داربستِ آهنیِ یک بالکن مخروبه که در بالای سرمان پیدا بود اشاره می‌کند.
"یکسال تمام من اینجا تمرین می‌کردم. دقت کن!" او چاقو را به هوا پرتاب می‌کند، چاقو با یک نظم و یکنواختیِ شگفت‌انگیز صعود می‌کند، مانند پرنده‌ای بنظر می‌آمد که ملایم و بدون زحمت به بالا پرواز می‌کرد، بعد به یکی از حامل‌ها اصابت می‌کند و با سرعتی که نفس را در سینه حبس می‌ساخت به پائین فرود می‌آید و با شدت با تخته چوبی برخورد کرده و در آن فرو می‌رود. تحمل ضربه برخورد به تنهائی می‌باید سخت باشد، اما یوپ حتی مژه هم نزد. چاقو چند سانتیمتر در چوب فرو رفته بود.
می‌گویم: "یوپ، این اما خیلی عالی بود، باید این را به رسمیت بشناسند، به این می‌گویند نمایش!"
یوپ چاقو را خونسرد از چوب بیرون می‌کشد و می‌گوید: "آنها این کار را تائید می‌کنند، آنها به من دوازده مارک برای هر شب می‌پردازند، و من اجازه دارم مابین دو نمایشِ بزرگ یک کمی با چاقو بازی کنم. اما این نمایش خیلی ساده است. یک مرد، یک چاقو، یک تخته چوبی، می‌فهمی؟ من باید یک همکار زن نیمه عریان می‌داشتم که چاقوها را خیلی دقیق و با سرعت از کنار بینی‌اش پرتاب می‌کردم. بعد تماشگران به وجد می‌آمدند. اما مگر چنین زنی پیدا می‌شود!"
او از جلو به راه می‌افتد و ما به اطاقش بازمی‌گردیم. او چاقو را با احتیاط روی میز گذارده، تخته چوبی را در کنارش قرار می‌دهد و دست‌هایش را به هم می‌مالد. بعد در سکوت روی جعبه کنار اجاق می‌نشنیم. من نانم را از جیب خارج کرده و می‌پرسم: اجازه دارم به نان دعوتت کنم؟"
"با کمال میل، اما من می‌خواهم قهوه درست کنم. بعد تو با من می‌آئی و برنامه‌ام را می‌بینی."
او مقداری چوب در اجاق انداخته و دیگ را روی اجاق می‌گذارد و می‌گوید: "ناامید کننده است، فکر کنم که قیافه‌ام خیلی جدی دیده می‌شود، شاید کمی شبیه به سرجوخه‌ها! نطر تو چیه؟"
"چرند می‌گی، تو هرگز یک سرجوخه نبودی، وقتی تماشگران دست می‌زنند آیا لبخند می‌زنی؟
"معلومه _ تعظیم هم می‌کنم."
"این کار از من ساخته نیست. من حتی قادر نیستم در قبرستان هم لبخند بزنم."
"این اشتباه بزرگی‌ست، مخصوصاً در قبرستان باید آدم لبخند بزند."
ــ ناتمام ــ

مردی با چاقوهایش.


Heinrich Böll
یوپ نوکِ تیغه چاقو را در دست داشت و با تکان دادن آرام به آن تنبلانه الاکلنگ بازی می‌کرد، یک چاقوی دراز و باریک نان‌بری که تیز بودنش بخوبی دیده می‌شد. یوپ با حرکتی سریع و ناگهانی چاقو را به بالا پرتاب می‌کند، چاقو مانند ملخِ هواپیما وزوز کنان می‌چرند و در حالیکه تیغه براقش در دسته‌ای از آخرین پرتو خورشید مانند ماهی قرمزی برق می‌زد رو به بالا به پرواز آمده و با برخورد به سقف از نوسان می‌افتد، بعد با زوزه تیزی مستقیم به سمت کلۀ یوپ پائین می‌آید؛ یوپ مانند برق یک تختۀ چوبی را روی سرش قرار می‌دهد؛ چاقو با صدا و محکم در چوب فرو می‌رود و لرزان برجای می‌ماند. یوپ تخته را از روی سر برمی‌دارد، چاقو را بیرون می‌کشد و با حرکتی خشمگینانه به سمت در پرتاب می‌کند، و چاقو بعد از پایان لرزش آهسته به زمین می افتد...
یوپ آهسته می‌گوید: "تهوع آور است. من فکر می‌کنم مردمی که بلیط می‌خرند، بیشتر مایلند برنامه‌هائی ببینند که سلامتی یا زندگی را به خطر می‌اندازد _ درست مانند سیرک‌های رومی _، آنها می‌خواهند لااقل بدانند که خون جاری خواهد شد، می‌فهمی؟" او چاقو را از زمین برمی‌دارد و با حرکت آهسته دست آنرا به سمت بالای پنجره چنان محکم پرتاب می‌کند که شیشه‌ها جرنگ جرنگ به صدا آمده و می‌خواستند از بطونه جدا شوند. این پرتاب _ مطمئن و آمرانه _ مرا به یاد آن ساعات غمگین گذشته می‌اندازد، زمانی که او چاقوی جیبی‌اش را به سمت بالا و پائین ستون‌های چوبی پناهگاه پرتاب می‌کرد. او ادامه می‌دهد: "می‌خواهم همه کار بکنم تا برای تماشاگران لحظه مهیج کوتاهی بسازم. من می‌خواهم گوش‌هایم را ببرم، اما متأسفانه کسی پیدا نمی‌شود که آنرا دوباره سر جایش بچسباند. با من بیا." او در را باز می‌کند، می‌گذارد که من اول بروم. ما داخل راه‌پله ساختمان می‌شویم، جائیکه تکه‌های کاغذدیواری تنها آنجاهائی دیده می‌شد که بخاطر سریشم قوی کنده نشده بودند تا با آنها اجاق را روشن کنند. بعد از میان حمامی پوسیده و خراب می‌گذریم و به تراسی می‌رسیم که کف بتونی‌اش تَرَک برداشته و از خزه پوشیده شده بود.
ــ ناتمام ــ

قرائت در چند دقیقه.(19)


مفهوم و ماهیت جائی در پشت چیزها ندارند، بلکه جایشان در درون چیزهاست، در درون همه چیز.
***
این جادوگری‌ست: درون و بیرون را با هم عوض کردن، نه از روی اجبار، نه با رنج، بلکه آزادانه، مشتاقانه. گذشته را صدا بزن، آینده را احضار کن: هر دو در درون تو می‌باشند! تو تا امروز بَردۀ درون خود بوده‌ای. بیاموز بر آن سروری کنی. این جادوگری‌ست.
***
کودکان دل پهناوری دارند و قادرند بوسیله جادوی فانتزی چیزهائی در روح‌شان کنار هم جا بدهند که ناسازگاریشان در سرهای بزرگ‌ترها باعث جنگ سخت و خشنی می‌گردد.
***
همواره، در لحظاتی که لخت در برابر حقیقت ایستاده‌ایم کمبود اطمینان از داشتن وجدانی خوب و لذت ایمانی بی‌چون و چرا را در خود احساس می‌کنیم. در لحظه‌های هشیاری این امکان وجود دارد که انسان خود را بکشد اما هرگز دیگری را نمی‌کشد. در لحظه هشیاری انسان همواره در خطر است، زیرا که او حالا کاملاً بی‌پرده و باز آنجا ایستاده و باید حقیقت را در خود پذیرا گردد، و بیاموزد حقیقت را دوست بدارد و آنرا بعنوان اصل اساسی زندگی درک کند، این کار آسانی نیست، زیرا انسان مخلوقی‌ست که حقیقت را مطلقاً دشمنی در برابر خود می‌بیند. و براستی که حقیقت هیچگاه آنطوری نیست که آدم آرزو و انتخاب می‌کند، اما حقیقت همیشه تسلیم ناپذیر است.

پای پر ارزش من.(1)


من می‌گویم: "آقای عزیز" و خودم را عقب کشیده و پس از تکیه دادن به صندلی نفس عمیقی می‌کشم، "من فکر می‌کنم که شما پای مرا کاملاً دست کم گرفته‌اید. پای من خیلی بیش از اینها می‌ارزد، پای من پای گرانقیمتی‌ست. من نه تنها قلبم که متأسفانه مغزم هم کاملاً سالم است. خوب گوش کنید تا برایتان تعریف کنم."
"من اما وقتِ خیلی کمی دارم."
من می‌گویم: "گوش کنید! پای من جان گروهی از مردم را نجات داده است که امروز یک حقوق بازنشستگی خیلی خوب دریافت می‌کنند.
جریان آن زمان از این قرار بود: "من جائی کاملاً تنها در جلو دراز کشیده بودم و قرار بود مراقبت کنم ببینم که آنها کی می‌آیند، تا دیگران در زمان مناسب بتوانند فرار کنند. ستادهای پشتْ در حالِ باربندی بودند و نمی‌خواستند نه زودتر و نه دیرتر فرار کنند. اول ما دو نفر بودیم، اما او با شلیک گلوله‌ای کشته شد، او دیگر ارزشی نداشت. هر چند او ازدواج کرده و دارای همسر بود، اما زن او سالم است و می‌تواند کار کند، احتیاج نیست که شما بترسید. او بطور وحشتناکی ارزان بود. تنها چهار هفته از دوران سربازیش می‌گذشت و خرج زیادی برایش نشده بود، تنها یک کارت‌پستال و مقدار کمی نان دوران خدمت نظام. او سرباز شجاعی بود، او اقلاً اجازه داد که درست و حسابی با تیر بکشندش. اما حالا من تنها آنجا دراز کشیده بودم و می‌ترسیدم، و هوا سرد بود، و من هم می‌خواستم فرار کنم، بله، من می‌خواستم درست در آن لحظه فرار کنم، که ..."
مرد می‌گوید: "وقتِ من خیلی کوتاه است" و شروع به جستجوی مداد خود می‌کند.
من می‌گویم: "نه، گوش کنید، تازه حالا جریان جالب می‌شود. درست لحظه‌ای که می‌خواستم فرار کنم، این اتفاق برای پایم رخ داد. و چون من باید همانطور درازکش می‌ماندم، فکر کردم حالا می‌توانم جریان را خبر دهم، و من موضوع را خبر دادم، و آنها همگی زدند به چاک، یکی بعد از دیگری، اول لشگر، بعد هنگ، بعد گردان و غیره، خیلی ماهرانه و قشنگ یکی بعد از دیگری. اما قسمت ابلهانه داستان وقتی بود که فراموش کردند من را با خود ببرند، اگر من پای خود را از دست نمی‌دادم تمام آنها کشته می‌شدند، ژنرال، سرهنگ، سرگرد، یکی پس از دیگری، و شما لازم نبود دیگر به آنها حقوق بازنشستگی بپردازید. حالا حساب کنید، ارزش پای من چقدر می‌باشد. ژنرال پنجاه و دو سالش است، سرهنگ چهل و هشت سال و سرگرد پنجاه سال، و تک تکشان هم کاملاً تندرستند، هم قلب‌شان و هم مغزشان، و همه با آن نوع زندگی ارتشی‌ای که می‌کنند حداقل هشتاد سال عمر خواهند کرد، مانند هیندنبورگ. لطفاً حالا حساب کنید: یکصد و شصت ضربدر دوازده ضربدر سی، حالا ما حد متوسط را سی فرض می‌گیریم، درسته؟ پای من یک پای وحشتناک ارزشمند شده ایست، یکی از گرانبهاترین پاهائی که می‌توانم فکر کنم، متوجه هستید؟"
مرد می‌گوید: "با این وجود شما دیوانه‌اید"
من جواب می‌دهم: "نه، من دیوانه نیستم. متأسفانه همانقدر که قلبم سالم است مغزم هم سالم است، و جای تأسف است که من هم دو دقیقه قبل از اینکه این اتفاق برای پایم بیفتد توسط گلوله کشته نشدم، وگرنه می‌توانستیم خیلی پول پس‌انداز کنیم."
مرد می‌پرسد: "آیا این کار را قبول می‌کنید؟"
من می‌گویم: "نه" و می‌روم.
ــ پایان ــ

پای پر ارزش من.


Heinrich Böll
آنها حالا به من یک شانس دادند. آنها برایم کارتی فرستادند، نوشته بودند من باید پیش آنها به اداره مراجعه کنم، و من به اداره رفتم. در اداره همه بسیار خوش‌اخلاق بودند. آنها پرونده من را بیرون کشیده و گفتند: "هوم." من هم گفتم : "هوم."
کارمند می‌پرسد: "کدام پا؟"
"دست راستی."
"کاملاً؟"
"کاملاً."
دوباره می‌گوید: "هوم."
بعد ورقه‌های مختلفی را وارسی می‌کند. من اجازه داشتم بنشینم.
عاقبت مرد ورقه مطلوب را که در جستجویش بود پیدا می‌کند. او می‌گوید: "فکر کنم چیز مناسبی برای شما پیدا کردم. یک چیز خیلی خوب. شما می‌توانید در هنگام کار بنشینید. واکس‌زنی در یک مستراحِ عمومی در میدان جمهوری. چطوره؟"
"من نمی‌توانم کفش واکس بزنم؛ من همیشه بخاطر بد واکس زدن جلب توجه کرده‌ام."
"این کار را می‌توانید بیاموزید. آدم می‌تواند همه چیز بیاموزد. یک فرد آلمانی قادر به هر کاری‌ست. شما می‌توانید، اگر که بخواهید در یک دوره آموزش مجانی شرکت کنید."
می‌گویم: "هوم."
"موافقید؟"
می‌گویم: "نه. من نمی‌خواهم. من می‌خواهم یک حقوق بازنشستگی بالاتری داشته باشم."
او خیلی دوستانه و ملایم می‌گوید: "شما دیوانه‌اید".
"من دیوانه نیستم، هیچکسی نمی‌تواند پایم را به من بازگرداند، من دیگر اجازه ندارم حتی سیگار بفروشم، شما دارید حالا مشکل می‌سازید."
مرد خود را عقب می‌کشد، به صندلی‌اش تکیه می‌دهد، نفس بسیار عمیقی می‌کشد و چنین ادامه می‌دهد، "دوست عزیز، پای لعنتی شما پای بسیار گرانقیمتی‌ست. من می‌بینم که شما بیست و نه ساله‌اید، با قلبی سالم، در مجموع کاملاً سالم، جز پایتان. شما هفتاد ساله خواهید شد. لطفاً پیش خود حساب کنید، ماهیانه هفتاد مارک، دوازده بار در سال، بنابراین چهل و یک ضربدر دوازده ضربدر هفتاد. خواهش می‌کنم لطفاً حساب کنید، بدون بهره، و فکر نکنید که پای شما تنها پای جهان می‌باشد. شما هم تنها کسی نیستید که احتمالاً سالیان درازی زندگی خواهد کرد. و بعد افزایش بازنشستگی! می‌بخشید، اما شما دیوانه‌اید."
ــ ناتمام ــ

خانم لیبن اشتاینر.

برای جلوگیری از اصابت پاهایم با وسائل بی‌مصرفی که مانند مغازه سمسارها در اطاق پخش‌اند به سان گربه‌ای زیرک سوی پنجره می‌روم و به خیابان نگاهی می‌اندازم. باران نم نم می‌بارید، خیابان طوری از آدم و ماشین خالی بود که لحظه کوتاهی فکر کردم نکند تیم ملی فوتبال آلمان در حال بازی با رقیب سرسختی‌ست! بعد اما در دل به این فکر خندیدم، چون ساعت نه صبح برای مسابقه فوتبال دادن خیلی زود بود. می‌خواستم با نگاه از پنجره ببینم مردم چه نوع لباسی بر تن دارند تا میزان گرمی و سردی هوا را بدست آورده و مناسب با آن لباسی برای بیرون رفتن انتخاب کنم. بیش از یک ماه می‌گذشت که از خانه خارج نشده و نگران این بودم نکند اگر با تی‌شرت بیرون بروم در راه سردم شود.
دیروز باز از خانم لیبن‌اشتاینر نامه‌ای دریافت کردم. دهسالی می‌شود که خانم لیبن‌اشتاینر را می‌شناسم. نوع راه رفتنش نشان می‌دهد که هنوز هم انرژی جوانی در او می‌جوشد. حدس می‌زنم حدود پنجاه سال زندگی کرده باشد. هر بار او را با شلوار مشگی تنگی که به پا داشته است دیده‌ام، شلواری که خیلی خوب تمام فرم بدنش را به نمایش می‌گذارد. اندام خانم لیبن‌اشتاینر مانند اندام ورزشکارانِ دوندهُ جوان سفت و محکم است، البته این را باسنِ مانند توپش خیلی خوب اثبات می‌کند و پیراهن سفید رنگی که دگمه‌هایش همیشه انگار از دستِ تنگیِ پیراهن و یزرگیِ پستان‌ها در رنجند و می‌خواهند با جدا کردن خویش از پیراهن به این وضع خاتمه دهند، مخصوصاً دو دگمه بالائی.
دهسالی می‌شود که من از خانم لیبن‌اشتاینر نامه دریافت می‌کنم؛ دو بار در سال و هر شش ماه به شش ماه یک نامه. گاهی در نامه از من دعوت می‌کند که پیش او بروم و گاهی هم تهدید که اگر بدهی‌ام را تا فلان تاریخ نپردازم بلائی بر سرم خواهد آورد که آن سرش ناپیداست. خانم لیبن‌اشتاینر مأمور بازپس گرفتن طلب‌های دولتی‌ست و از بدهکاری هفتصد یوروئی من به دولت نیز بیشتر از پانزده سال است که می‌گذرد.
ده سال پیش خانم لیبن‌اشتاینر شروع کرد با نوشتن دو نامه در سال به من یادآوری کند هفتصد یورو به دولت بدهکارم. و از آن تاریخ به بعد من نیز باید هر سال دو بار پیشش بروم و با نشان دادن سندی دالِ بر بیکار بودنم عدم توانائی پرداخت بدهی را به اطلاع ایشان برسانم.
دیروز بعد از دیدن نامه خانم لیبن‌اشتاینر تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. البته در این دهسالْ یکبارِ دیگر هم این حسِ یکسره کردنِ کار در من بوجود آمده بود، اما چون این حس زمانیکه در دفتر کارِ خانم لیبن‌اشتاینر بودم در من ظهور کرد و وقت کافی برای فانتزی و فکر کردن نداشتم از خیرش گذشتم. دفتر خانم لیبن‌اشتاینر در ساختمان شهرداری تنها دو روز در هفته و از ساعت نه تا دوازده روزهای سه شنبه و پنجشنبه درش به روی مراجعین باز است.
در حال شستن موهایم با شامپو انواع فانتزی‌های ممکن را از ذهن گذرانده و عاقبت "دیشب خواب شما را دیدم" را برای شروع یکسره کردن کار مناسب یافتم. "خواب دیدم مانند فرشته‌ای خوابیده بودید. هوا گرم بود و باد گلبرگ‌های گل رز را که بدن لخت‌تان را پوشانده بودند یکی یکی به کناری می‌انداخت و من می‌شمردم: یک ... دو ... سه ... هزار و یک؛ و شما خوابیده بر روی تخت بی‌گلبرگ گشتید و من خیس عرق از شمردن کلبرگ‌‌ها...".
بعد از انتخاب لباس و پاشیدن کمی ادکلن به آن با اتوبوس عازم محل خدمت خانم لیبن‌اشتاینر می‌شوم. در راه پر و بال بیشتری به آنچه می‌خواستم برایش تعریف کنم می‌دهم. باید راضیش می‌کردم بعد از کار روزانۀ امروزش دعوت مرا برای صرف نهار بپذیرد. قبل از حرکت بعد از چند هفته اطاق را هم مرتب و جارو کرده بودم و قصدم این بود که بعد از صرف نهار او را برای نوشیدن چای به خانه دعوت کنم.
در ورودی ساختمان شهرداری بسته بود. به خودم می‌گویم نکند این دیوانه‌ها باز ساعت را یک ساعت اینور و آنور کشیده‌اند و من از آن بی‌خبر مانده‌ام، نکند ساعت از دوازده ظهر گذشته و پرنده از قفس پریده است؟
نگاهی به نامه خانم لیبن‌اشتاینر می‌اندازم، آدرسی هم برای ورود به ساختمان برای ویلچررانان در آن ذکر شده بود. قبل از آنکه به سمت خیابان مزبور بروم از تنها مردی که در آنجا دیده می‌شد و در حال باز کردن قفل دوچرخه‌اش بود می‌پرسم: می‌بخشید، می‌دانید چرا در ساختمان شهرداری بسته است؟
بدون آنکه به من نگاه کند می‌گوید: امروز تعطیل رسمی‌ست.
و من با ناباوری و آهسته می‌گویم: من اصلاً از آن خبر نداشتم.
مرد سرش را به طرفم می‌چرخاند، نگاهی به من می‌کند و طوری که انگار روانم شاید بیمار باشد ادامه می‌دهد: امروز روز پدر و تعطیل رسمی‌ست.
و من مانند یک بیمار روانی از او تشکر کرده و به سمت خانه براه می‌افتم.

صورت غمناک من.(7)


داخل یک اطاق تقریباً خالی می‌شویم، اطاقی با تنها یک میز تحریر، یک تلفن و دو صندلی، من در وسط اطاق باید می‌ایستادم؛ پلیس کلاه خودِ خود را از سر برداشته و روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند.
ابتدا سکوت بر قرار بود و اتفاقی نیفتاد؛ آنها همیشه چنین می‌کنند؛ این از شریرترین کارهای آنهاست؛ احساس می‌کردم که چگونه صورتم مرتباً بهم می‌ریزد، من خسته بودم و گرسنه، و همچنین آخرین ردِ پای آن خوشیِ ماتم نوشیدن حالا دیگر محو شده بود، زیرا می‌دانستم که بازنده‌ام.
بعد از گذشت چند ثانیه آدم قد بلند رنگ پریده‌ای ساکت داخل می‌شود، با اونیفورم قهوه‌ای رنگ پیش‌بازجوها؛ بدون ادای کلمه‌ای می‌نشیند و به تماشای من می‌پردازد.
"شغل؟"
"همرزم ساده."
"تاریخ تولد؟"
من می‌گویم: "۱.۱. یک"
"آخرین شغل؟"
"زندانی."
آندو به هم نگاه می‌کنند.
"کی و کجا آزاد شدید؟"
"دیروز، ساختمان ۱۲، بند ۱۳"
"آزادی ورود به کدام محل؟"
"به پایتخت."
"ورقه."
از داخل جیبم ورقه آزادی را در آورده و به او می‌دهم. او آنرا به کارت سبزی که اظهاراتم را ثبت می‌کرد منگنه می‌کند.
"جرم آن دوره؟"
"صورت شادم."
آندو به هم نگاه می‌کنند.
پیش‌بازجو می‌پرسد: "توضیح."
جواب می‌دهم: "آن زمان، صورت شادم توجه پلیسی را به خود جلب کرد، در روزیکه دستور عزای عمومی داده شده بود. آنروز روز وفات رئیس بود."
"مدت محکومیت؟"
"پنج."
"ارشاد؟"
"بد."
"دلیل؟"
"ناکافی بودن فداکاری در کار."
"تمام."
بعد پیش‌بازجو از جا بلند شده و به سمت من می‌آید و با مشتی محکم دقیقاً سه دندان میانی پیشین را با مشت از دهانم به بیرون پرتاب می‌کند: به این نشانه که من بعنوان تکرار جرم باید داغ‌زده می‌شدم، تدبیر تکثیر شده‌ای که من انتظارش را نداشتم. سپس پیشبازجو اطاق را ترک می‌کند و یک جوانک چاق با اونیفورمی به رنگ قهوه‌ای سیر داخل می‌شود: بازجو.
آنها همگی مرا به باد کتک می‌گیرند: بازجو، سربازجو، بازجوی اصلی، قاضی نهائی، و در ضمن پلیس هم همانگونه که قانون دستورش را داده بود تمام راهکردهای جسمانی را به مرحله اجرا در می‌آورد؛ و آنها مرا بخاطر صورت غمناکم به دهسال زندان محکوم می‌کنند، همانگونه که پنج سال پیش مرا به خاطر صورت شادم به پنج سال زندان محکوم کرده بودند.
اگر مؤفق شوم دهسال بعد را نزد سعادت و صابون تاب آورم سعی خواهم کرد که دیگر اصلاً صورتی نداشته باشم.
_ پایان _

صورت غمناک من.(6)


دروازه حوزه این محله یکسره از بتون بود و توسط دو نگهبان محافظت می‌شد، نگهبانانی که به من هنگام عبور بصورت مرسوم "راهکرد جسمانی" اعطاء کردند: آنها با اسلحه کمری خود محکم به شقیقه و با لوله تفنگ‌شان به استخوان شانه‌ام کوبیدند، به موجب مقدمه قانون دولتی شماره یک: پلیس موظف است در برابر هر خطاکاری (منظورشان هر دستگیر شده‌ای است) در حقیقت آن را بعنوان یک خشونت حقیقی به حساب آورده و پرونده تشکیل دهد، به استثناء فردی که خطاکار را دستگیر می‌کند، زیرا به این فرد این سعادت نصیب خواهد شد که هنگام بازجوئی راهکرد جسمانی ضروری را عهده‌دار گردد."
اصل قانون دولتی شماره یک دارای مفاد زیر است: پلبس می‌تواند هر کس را مجازات کند، او باید فرد خطاکار و مجرم را مجازات کند. برای هیچیک از همرزمان معافیت کیفری وجود ندارد، بلکه تنها امکان معافیت کیفری."
ما حالا از میان راهروی خالی و درازی با تعداد زیادی پنجره‌های بزرگ عبور می‌کنیم، بعد دری اتوماتیک باز می‌شود، زیرا در این میان نگهبانان ورود ما را خبر داده بودند، و در آن روزها چون همه چیز خوشبخت، مطیع و منظم بود و همه کوشش می‌کردند طبق دستور روزانه نیم کبلو صابون مصرف کنند، در آن روزها ورود یک خاطی (دستگیر شده) حادثه مهمی به شمار می‌آمد.

صورت غمناک من.(5)


مدیر مدرسه محل را به سرعت ترک کرد. بجز او همه موفق شدند از روبرو شدن با ما جلوگیری کنند؛ فقط یک زن مو طلائی رنگ‌پریده و چاق که کنار یک پادگان عشق قبل از شادی‌های شبانگاهی برای هواخوری اجباری ایستاده بود، تند و تیز بوسه‌ای با کفِ دست بسویم فرستاد و من سپاسگزارانه لبخندی زدم، در این بین مرد پلیس عصبانی شده سعی می‌کرد طوری رفتار کند که انگار متوجه چیزی نشده است. به آنها گفته شده بود که برای این زن‌ها آزادی‌هائی قائل شوند، آزادی‌هائی که برای دیگر همرزمان قطعاً مجازات‌هائی به همراه می‌داشت؛ اما از آنجا که این زن‌ها در به جنبش انداختن شادی معمولی کارگران تشریک مساعی داشته و نقش اساسی بازی می‌کردند، بنابراین آنها اجازه داشتند خارج از قوانین به حساب آیند، یک اعطاء آزادی، آزادی‌ای که فیلسوف دولتی دکتر. دکتر. دکتر بلایگویت را تحت تأثیر قرار داده و در مجله دولتی فلسفه آن را بعنوان نشانه آغاز لیبرالیزه کردن تفسیر کرده بود. من آن را روز قبل از آمدن به پایتخت هنگامیکه در توالت یک خانه روستائی چند ورقی از مجله را پیدا کردم که دانشجوئی احتمالاً پسر دهقان _ تفسیر خوشمزه‌ای کنارش نوشته بود خواندم.
خوشبختانه موقعی به پاسگاه رسیدم که آژیرها به صدا آمده بودند، و این بدان معنی‌ست که خیابان‌ها لبریز از هزاران آدمی خواهد شد که یک شادی ملایم بر صورت‌هایشان نشسته است (زیرا دستور داده شده بود در پایان ساعت کار شادی بزرگی نشان داده نشود، چون دلیلی خواهد شد بر اثبات اینکه کار یک تکلیف و فشار بار است؛ اما برعکس باید شادمانی در شروع کار حاکم باشد، فریاد شادی و سرود)، تک تک این هزاران نفر می‌بایستی به رویم تف پرتاب می‌کردند. البته، آژیر ده دقیقه قبل از پایان کار به صدا می‌آمد، زیرا همه مجبور بودند ده دقیقه تن به یک غسل اساسی بدهند، بر طبق شعار رئیس دولت فعلی: سعادت و صابون.

قرائت در چند دقیقه.(18)



عدم درک را بیاموزید، رنج را، پوچی را بعنوان پیش‌شرطِ تمام آنچیزهائی که برای بشریت می‌توانند ارزشمند باشند. اینکه بعداً شما چگونه ایمان‌تان را فرمولبندی کنید، عیسوی یا چیزی دگر، بیتفاوت است. بجز آن خدائی که انسان برای خود می‌سازد دیگر خدائی نیست.
***
آن کس که سرنوشتش رقم خورده است، باید یکبار در زندگی مهجور بماند، آنچنان مهجور که به عمیق‌ترین نقطه درون خویش رود.
و بعد ناگهان دیگر تنها نیستیم. درمیابیم که عمیق‌ترین نقطه درونمان همان روح است، همان خدا و آنچیزِ غیرقابل تفکیک. و با این درک باز خود را در وسط جهان با انواع و اقسام بی‌چون و چراهایش می‌یابیم، زیرا آدم در عمیق‌ترین نقطه درون خویش می‌داند که با هر چیزی یکی می‌باشد.
***
آینده شما و مسیر سخت و خطرناک‌تان این است: پخته و بالغ شدن و خدا را در خود یافتن ... شما همواره در پی یافتن خدا بوده‌اید، اما هرگز او را در خود جستجو نکردید. او در جای دیگری نیست.
***
بر رنج و مرگ فائق گشتن از وظایف سالخوردگان و در وجد بودن، جنب و جوش داشتن و هیجانزده بودن از خلق و خوی جوانان است. ایندو می‌توانند همدیگر را به حساب آورند و با یکدیگر دوست باشند، اما آنها دارای دو زبان مختلفند.

صورت غمناک من.(4)


اما تمام این آدم‌ها بطرز ماهرانه‌ای طوری اینسو و آنسو می‌رفتند که مجبور نشوند مستقیماً در مسیر ما قرار گیرند؛ آنچه که از زندگی ردی از خود در خیابان نشان می‌داد بیست قدم قبل از رسیدن ما محو می‌گردید، هر کس سعی می‌کرد سریع داخل مغازه‌ای شود یا به گوشه و کناری بپیچد، گاهی هم بعضی‌ها داخل خانه ناشناسی می‌شدند و در پشت در با ترس انتظار خاموشی صدای قدم‌های ما را می‌کشیدند.
فقط یکبار وقتیکه ما از چهارراهی می‌گذشتیم مرد مسنی رو در رویمان قرار گرفت و من خیلی سریع در او نقش مدیر مدرسه را تشخیص دادم؛ او دیگر نمی‌توانست جاخالی بدهد و حالا به زحمت افتاده بود، بعد از آنکه ابتدا طبق مقررات به پلیس سلام باید می‌داد (بدین شکل که به نشانه اخلاص و افتادگی بی‌قید و شرط سه بار با کف دست بر سر خود کوبید)، بنابراین باید سعی می‌کرد که وظیفه‌اش را هم خوب انجام دهد، وظیفه‌ای که از او مطالبه می‌کرد سه بار به صورتم تف بیندازد و مرا با فریاد الزامی "خوکِ خائن" محکوم سازد. او خوب هدف‌گیری کرد، اما چون هوا گرم بود می‌بایست گلویش خشک بوده باشد، زیرا که تنها چند قطره رنجور و تا اندازه‌ای بی‌خاصیت به صورتم نشست که من _ بر خلاف مقررات_ غیرارادی سعی کردم با آستین پاکش کنم؛ به این دلیل پلیس لگدی به نشیمنگاهم می‌زند و با مشت وسط ستون فقراتم می‌کوبد و با صدائی آرام می‌افزاید: "مرحله یک" که چنین معنی می‌داد: اولین و ساده‌ترین شکل تنبیه که بوسیله هر پلیس قابل بکار گیری‌ست.