تالر.



ادئواردو د لوستونو
1849 – 1906
من در سال 1877 با خانوادهام در روستای جذاب ایکس X ــ متعلق به منطقه کاستییا لا ویشا که روستاهایش کلاً دارای جاذبه کمیاند اقامت داشتم. این بخش کوچک از جهان اما یک استثناء بود.
در یک صبح زیبای ماه ژوئن شور و شوق شکار مرا به دامنه کوهی میکشاند که با برآورد تقریبیام باید چند کیلومتر از روستای ایکس فاصله میداشت. من در تمام جهات دامنه کوه میرفتم و تنها موقعی به فکر بازگشت افتادم که احساس کردم دیگر رمقی برایم باقی نمانده است.
جهت‌یابی در یک منطقه کاملاً ناآشنا همیشه برایم بسیار دشوار بوده است. از این رو من ساعتها سرگردان میگشتم و عاقبت با گذشتن از هزار راه مختلف دوباره به ابتدای نقطه حرکتم میرسیدم.
نیروهایم کاملاً از بین رفته بودند، گرسنگی و تشنگی زجرم میدادند و من امیدم را که بتوانم در این شب بدن خستهام را زیر یک سقف پناه دهم از دست داده بودم، تا اینکه یک اتفاق خوشحال کننده به کمکم آمد.
من در سطح بی‌درخت جنگل بودم؛ در این وقت از پشت سرم صدای پای آرامی را میشنوم. خودم را میچرخانم و مردی با موهای نیمه‌سفید در لباس یک دهقان ثروتمند را میبینم که تفنگ دو لولی را بر شانه خود حمل میکرد.
هنگامیکه او از کنارم رد میشود با کلمات مرسوم به من سلام میکند:
"خدا نگهدارتان!" و قصد داشت بی سر و صدا به راهش ادامه دهد که من او را مخاطب قرار میدهم:
"میتونید لطفاً به من بگوئید که از چه راهی زودتر به روستای ایکس میرسم؟"
مرد شگفتزده به من نگاه میکند و با عجله به من جواب میدهد:
"آیا شما میدانید که این روستا چهارده کیلومتر دورتر از اینجا قرار دارد؟"
من با آهی سنگین و فریاد بلندی میگویم: "چهارده کیلومتر!"
"آیا شما اینجا غریبهاید؟"
"بله."
"و میخواهید شب را حتماً در آنجا بگذرونید؟"
"کاملاً درست است ــ اما میبینم که باید از قصدم صرفنظر کنم، زیرا که من تمام روز را سرگردان در اطراف میچرخیدم و چنان خستهام که غیرممکن است قادر به طی این مسافت باشم."
"اگر بخواهید میتونید با من بیائید، من به شما یک سرپناه نشان میدهم، جائیکه شما میتونید شب را آنجا بگذرانید و سپس صبح با انرژی تازه به رفتن ادامه بدهید."
این پیشنهاد چنان دوستانه انجام گرفت که من لحظهای برای پذیرفتن آن درنگ نکردم.
ما حالا از دشت زیبائی که از میانش یک رود پر جنب و جوش پیچ و تاب میخورد میگذریم؛ آنجا زمین کشاورزی نسبتاً گستردهای بود با چندین آسیاب و تعدای خانههای کوچک سفید که مانند گوسفندانی از گله جدا افتاده به یکدیگر تکیه داده بودند.
ما به تعداد زیادی کشاورز برمیخوریم که به ما مؤدبانه سلام میدهند و نام راهنمای مهربانم را با احترام خاصی بر زبان میآوردند.
من به او میگویم: "اینجا سرزمین زیبائیست!"
"آیا شما برای اولین بار اینجائید؟"
"بله، برای اولین بار، گرچه روستائی که من به طور موقت در آن اقامت دارم نسبتاً نزدیک است."
"من خوشحالم از اینکه اینجا مورد علاقهتان واقع شده است، زیرا من تمام میوههائی که چشمانتان قادر به دیدنشان هستند را میتوانم به شما تقدیم کنم."
از آنجا که ظاهر مرد نشان نمیداد دارای یک چنین ثروتی باشد بنابراین من شگفتزده از او میپرسم: "همه اینها مال شماست؟"
"بله، آقا."
"و آن آسیابهای بادی که آدم پرهایشان را آنجا در آن دور دست میبیند؟"
"آنها مال من هستند! همچنین آن مزارع کوچک و گاوها و مراتع این اطراف."
بعد از سه ربع ساعت راهپیمائی به یک روستا با ظاهری فقیرانه میرسیم که ساکنینش بدون استثناء به گرمی به ما سلام دادند. در اینجا هم به مرد همراهم سنیور مانوئل همان احترام گذاشته میشد.
ما به خانهای میرسیم که تماماً از سنگ ساخته شده بود و دیوارهای به مرور زمان سیاه شدهاش تأثیر واقعاً باشکوهی بر جای میگذاشت. این یک خانه کشاورزی بود، با همه آن چیزهائی که چنین خانههائی را شامل میگردند: یک کبوترخانه، یک انبار بزرگ شراب، مرغدانی و اسطبلهای بزرگ.
زن فربه و سالمی به استقبالمان میآید.
مرد همراه من به او میگوید: "نیکولِسا من برایت یک مهمان آوردهام."
زن با لبخند مهربانی میگوید: "به خانه ما خوش آمدید."
"این آقا باید برای یک شب نزد ما باشند، اما ما سعی خود را خواهیم کرد که تا حد امکان بهشان خوش بگذرد."
نیکولِسا لبخندی میزند و میرود، احتمالاً برای آماده ساختن چیزهای ضروری برای اقامتم.
در این بین به ما یک نوشیدنی خنک و مطبوع داده میشود و یک دختر درشت هیکل روستائی میز را برای صرف شام میچیند. غذا خوشمزه بود. سنیور مانوئل و همسرش همه کاری انجام میدادند تا اقامت در آن خانه را برایم تا حد امکان خوشایند سازند.
دون مانوئل پس از پایان شام و دعای شکرگزاری که در کاستیلین هنوز مرسوم است مرا با کلمات زیر مخاطب قرار میدهد:
"تقریباً چنین به نظرم میرسد که شما انتظار نداشتید اینجا در وسط کوهها به انسانهای ثروتمندی برخورد کنید." 
"واضح است!"
"و با این حال شما تازه فقط کوچکترین قسمت از دارائیم را دیدهاید"
"چی، آیا شما دارائی بیشتری دارید؟"
"در آن سمت رودخانه مزارع ذرتی قرار دارند که انبارهای غلهام را هر ساله کاملاً پر میسازند؛ کمی دورتر تاکستانهایم قرار دارند ... و کمی دورتر ..."
"بنابراین شما احتمالاً کروزوس این سرزمین هستید؟"
او با لبخند پاسخ میدهد: "تقریباً، تقریباً" و سپس بلافاصله اضافه میکند:
"و اگر به شما بگویم که چطور به تمام این ثروتها دست یافتهام حتماً شگفتزدهتر خواهید گشت."
"آیا مگر تمام اینها را به ارث نبردهاید؟"
"نه، آقا، من یکی پس از دیگری آنها را به دست آوردم."
"بنابراین برای رسیدن به این دارائی باید بی‌نهایت کار کرده باشید."
"آیا میتوانید باور کنید که من تمام این دارائی را فقط مدیون یک تالر هستم؟"
من با این اعتقاد که آن مرد قصد دست انداختنم را دارد فریاد میکشم: "یک تالر؟"
"بیست رآل، نه کمتر و نه بیشتر."
به نظر میآمد که سنیور مانوئل از تعجب کردن من واقعاً لذت میبرد. این یا یک راز بود یا او حقیقت را نمیگفت و یا مرا حسابی دست انداخته بود، احتمال دیگری وجود نداشت.
باید این مرد آسیابها، تاکستانها، کارخانههای لبنیات‌سازی، مزارع گسترده غلات و زمینهای پُرشکوه پوشیده از جنگلی را که من چند ساعت قبل دیده بودم فقط با یک تالر به دست آورده باشد؟
پس از آنکه سنیور مانوئل به اندازه کافی از شگفتزدگیام لذت میبرد به من میگوید:
"اگر مایل به گوش کردن باشید داستان را برایتان تعریف میکنم."
"اما البته، البته؛ من فوقالعاده علاقهمند شنیدن آن هستم، چون من فکر میکردم زمان رخ دادن معجزه را مدتهاست که پشت سر گذاردهایم."
"من به شما عکس آن را ثابت میکنم. امروز هم مانند زمانهای گذشته معجزه اتفاق میافتد، فقط انسانها دیگر به خود زحمت نمیدهند که منشاء آنها را بررسی کنند. ... اما حالا به من اجازه دهید برایتان تعریف کنم که چگونه ثروتم را به دست آوردهام."
"پدرم این خانه را از پدرش به ارث برده بود، و همچنین یک ثروت قابل توجه که او درکی برای افزودن به آن نداشت، ــ اگر نخواهم بگویم که او آن را تلف کرد. من تنها فرزند خانواده بودم. هنگامیکه پدرم مرد من هفده ساله بودم. ارثیه پدری تشکیل شده بود از این خانه و هزار رآل که من در کشوی یک میز پیدا کردم؛ هزار رآل سکه تالری با دقت پیجیده شده در یک تکه کاغذ که پدرم به من دستور خواندش را پس از مرگ خود داده بود. البته من موظف به انجام درخواستش بودم، و پر از شگفتی از محتوای نامه مطلع گشتم. در آن کاغذ چنین نوشته شده بود:
<پسرم، در میان این سکهها، تنها میراثی که من میتوانم برایت به جا بگذارم، سکهای وجود دارد که محکم با تو گره خورده است و به اصطلاح زندگی تو را تجسم میبخشد. در لحظهای که تو آن را از دست بدهی خواهی مرد.>     
"شما میتوانید تصور کنید که من چه وحشتزده بودم. هرگز برای پدرم ممکن نبود که مرا بفریبد. او مبلغی برایم به ارث گذاشته بود که من در حقیقت نمیتوانستم تصرف کنم، چون من مایل نبودم خودم را تحت هیچ شرایطی از تالری که چنین تنگ با زندگیم گره خورده بود جدا سازم؛ و در عین حال هیچ راهی پیدا نمیکردم آن سکه را در میان بقیه سکهها پیدا کنم، بنابراین خودم را در وضعیت بحرانی مردی مییافتم که با گنجینههای خود به خاک سپرده شده است و احاطه گشته از طلا و اسکناس باید بخاطر گرسنگی بمیرد. من مدت زیادی بیهوده سکهها را به این سمت و آن سمت میچرخاندم تا ببینم آیا نشانهای پیدا میکنم که مرا متوجه سازد کدام تالر را باید نگهدارم و خرج نکنم. تمام سکهها شبیه به هم بودند و ویژگیهای مشابه و تاریخ ضرب مشابهای داشتند.   
از اوایل دوران کودکی پدرم به من آموخت که هرگز به کلماتش شک نکنم؛ بنابراین من نمیتوانستم باور کنم که پدرم بخواهد در بستر مرگش با من با زبان رمز صحبت کند. بدون شک او حقیقت را گفته بود. یکی از سکهها توسط شرایطی پنهانی به زندگیم تجسم میبخشید؛ بنابراین من به هیچ وجه نباید آن ثروت کوچک را از دست میدادم، زیرا سپس تصادف شوم مطمئناً میگذاشت اولین تالری را که خرج کنم اتفاقاً همان سکهای باشد که هرگز اجازه از دست دادنش را نداشتهام.
شما نمیتوانید تصورش را بکنید چه رنجهائی من بردم. من آن سکههای نقرهای براق را فقط با ترس خاصی نگاه میکردم. یکی از میان آنها باید به طور اجتناب‌ناپذیری مرگ را به من یادآور میساخت ... اولین شب پس از آن کشفِ شومْ بیوقفه فکر و خیال کردم تا اینکه در سپیده دم به نتیجه زیر رسیدم: من اجازه نداشتم با زندگیم بی‌پروا بازی کنم، بنابراین نمیتوانستم هیچ کار دیگری انجام دهم بجز آنکه برای نیفتادن آنها به دست نامقدسی کل مبلغ را با دقت محفوظ نگاه دارم ... و ... کار کنم، چنان سخت کار کنم که انگار صاحب یک تالر هم نیستم.
روز بعد فوری با تمام انرژی شروع به کار کردم، من نه استراحت میکردم و نه تفریح. پس از چند سال ثروت ناچیزی به دست آوردم که بخاطر کوششم و ستاره اقبالم مرتب بیشتر میگشت. من اینجا باید اضافه کنم که نیکولسا از اولین روز ازدواجمان اداره‌کنندۀ تمام آن چیزهائی شد که من مالک بودم.
یک روز هوس کردم سکههای تالری را که ارثیه پدریام را تشکیل میدادند نگاه کنم. سکهها ناپدید شده بودند. من با این کشف غیرارادی یک فریاد میکشم.
من بلند صدا میزنم: "نیکولسا، نیکولسا! این چه معنی میدهد؟ چه کسی تالرهائی را که من مانند گنج گرانبهائی محافظت میکردم برداشته است؟"
زنم به من جواب میدهد: "من. مرد، اینطور عصبانی نشو، من کاملاً فراموش کردم این را به تو بگویم. یک روز باید پول یک قبض را میپرداختم و هزار رآل کم داشتم، تو در این وقت در خانه نبودی و من لحظهای تردید نکردم که سکههای تالر را استفاده کنم."
"چه مدت از آن میگذرد؟"
"حداقل یک سال."
"یک سال، و من هنوز زندهام!" و در این لحظه در یک آن همه چیز برایم روشن میگردد.
پدرم هنگام مرگ این روش را فقط به این دلیل به کار بست تا مرا به کار کردن تحریک کند و من بتوانم از این طریق آیندهام را مطمئن سازم ... و میبینید که او چه خوب موفق به این کار گشت. به همین دلیل هم قبلاً به شما گفتم که تمام دارائیم را فقط مدیون یک تالر هستم."

اولین کودک.



لوئیس تابوآدا
1906 ــ 1848
آنها یکی پس از دیگری آه بلندی می‌کشیدند: "واقعاً می‌توانست یک نعمت باشد اگر همسایه‌مان دون فیلومِنو ازسعادتی که در روزهای پیری‌اش به او عطا گشته است به تنهائی لذت می‌برد و ما، بقیه ساکنین خانه را راحت می‌گذاشت."
"اما نه، خدای آسمان! اولین فرزندش بعد از گذشت بیست و سه سال از ازدواجش به دنیا آمده است، و این هر روز برایمان ناراحتی جدیدی با خود به ارمغان می‌آورد."
"او پس از تولد نوزاد هر روز یک درخواست تازه دارد."
دختر جوان خدمتکار را با این کلمات پیش ما میفرستد: "اربابم خواهش کردهاند که آقایان اجازه ندهند برای وارد شدن به خانه در را محکم باز و بسته کنند، کف اتاقها را مرتب بسایند و تمیز کنند و هنگام غذا خوردن با قاشق محکم به بشقابها بزنند."
"آیا مگر در خانه شما کسی بیمار است؟"
"نه، اما خانم کمی کسل هستند و کودک هم همین حالا به خواب رفته است."
دون فیلومنو قبلاً زندگیش از این تشکیل شده بود که برای خود سیگار بپیچد و به قناریهایش آب بدهد، و حالا او این سرگرمیها را رها کرده تا خود را با جان و روح وقف وظایف پدریاش کند.
چون دکتر مایل است که کودک با گل بید و چای آلبالو شسته شود به آشپزخانه میرود تا ببیند آیا آب به جوش آمده است؛ از آشپزخانه به اتاق خواب برمیگردد تا بپرسد: "آیا همه چیز روبراه است؟ آیا باد و بوران شدیدی دراتاق جریان ندارد؟" و از اتاق خواب به بالکن میرود تا منتظر دکتر شود، از بالکن به سمت پنجره رو به حیاط میرود، جائیکه او خودش پوشک کودک را برای خشک شدن آویزان کرده، زیرا او این وظیفه ظریف را به هیچ قیمتی به انسان دیگری واگذار نمیکند.
دوستانی که برای دیدن مادر جوان میآیند توسط فیلومِنو در گوشه سالنی در دورترین نقطه خانه پذیرائی میگردند. 
"شما حتماً از من ناراحت نمیشوید که شما را به اینجا هدایت میکنم. اما اینجا دورترین فاصله را با اتاق خواب آنیسیتا دارد، و آدم نمیتواند واقعاً به اندازه کافی مراقب باشد."
یکی از خانمها پاسخ میدهد: "من به شما کاملاً حق میدهم، و حال بچه چطور است؟"
"با تشکر از شما، خوب است."
"من خیلی مایلم او را ببینم!"
"اگر شما میدانستید که این حقه باز کوچولو چه باهوش و عاقل است!"
"آه، واقعاً؟"
"وقتی میبیند که مادرش خوابیده است، برای گریه نکردن انگشتهای کوچکش را داخل دهان میکند."
"نه، واقعاً حقیقت دارد!"
"و من را خیلی خوب میشناسد. این از همخونیست ... من اما ترجیح میدهم که او را دفعه بعد به شما نشان دهم، چون او امروز کمی خسته است. دیشب حال این فرشته کوچک بیچاره اصلاً خوب نبود! البته او هنوز هیچ معیاری نمیشناسد و چون مادرش اجازه میدهد که هرچه میخواهد شیر بنوشد، بنابراین معدهاش را بیش از حد پر ساخته بود. اما شماها خواهید دید، این برای این پسرک باهوش یک هشدار خواهد گشت."
"البته!"
"بعلاوه دیروز یکی از همسایههای محل از ترومپت نواختن خود ساعتها لذت میبرد، طوریکه بچه به این خاطر دچار سر درد شده بود. من همین امروز از این کار او شکایت خواهم کرد؛ این انسان باید جریمه سنگینی بپردازد، زیرا من حداقل سه بار دستور دادم از او بخواهند که نواختن ترومپت را قطع کند، اما اصلاً فایدهای نکرد. آیا برای شما هم یک چنین بیتوجهیای رخ داده است؟"
به نظر میرسد دون فیلومِنو چنین به خود قبولانده باشد که بجز او دیگر هیچکس در جهان کودکی ندارد، و اینکه تمام بشریت موظف است مراعات خواب این کودک تازه متولد گشته را بکند. حتی از روی بالکن فروشندگان دورهگرد را هم میراند.
او به سویشان فریاد میکشد: "ساکت، ساکت!"
شخص مخاطب می‌پرسد: "به چه خاطر؟"
"زیرا همسرم بسیار کسل است. این چه کشوریست که هیچکس مراعات حال دیگران را نمیکند!"
مسئول آوردن آب را مجبور میسازد هنگام بالا رفتن از پلهها چکمههایش را از پا درآورد، آب را قطره قطره در بشگه بریزد و در این حال نفس نکشد، وقتی دختر خدمتکار عطسه میکند، به آشپزخانه میدود و با خشم میگوید:
"اگر یک دفعه دیگر عطسه کنید از کار اخراجید!"
"به چه خاطر؟"
"چون بچه تا حد مرگ میترسد؛ او هنوز نمیداند که عطسه چیست و فکر میکند در آشپزخانه تیراندازی شده است."
این فرشته کوچک هم از مراقبت پدری اشباع میگردد. وقتی گریه میکند، دون فیلومِنو پیراهن و پوشک کودک را درمیآورد و با روغن بدنش را میمالد و با احساس کامل همدردی از او میپرسد: "عزیزکم، کجات درد میکنه؟ آروم باش، آروم باش، حالا حالت بهتر میشه!"
وقتی بچه پاهایش را در هوا تکان میدهد، دون فیلومِنو فکر میکند که او ناآرام است و به پرستار بچه میگوید:
"بیائید و او را مانند بطری سنبل‌الطیب کمی تکان دهید. او به طور وحشتناکی عصبیست و نمیتواند مدتی طولانی در یک جا قرار گیرد."
دون فیلومِنو عضو اتحادیه کشاورزان است؛ اما از زمانیکه از سعادت وصفناپذیر پدر بودن برخوردار گشته دیگر در هیچ جلسهای شرکت نمیکند. 
یک روز رئیس اتحادیه پیشش میآید و از او دعوت میکند شب به جلسه بیاید، زیرا که جای او در جلسات بسیار خالیست.
"غیرممکن است، من که نمیتوانم بچه کوچکم را تنها بگذارم."
"اما ..."
"و از این گذشته دلیل دیگری هم مرا مجبور میسازد که از جلسات دور بمانم."
"و آن چه میتواند باشد؟"
"در قانون نوشته شده است که آدم برای عضو شدن باید بیست سالش شده باشد. این پاراگراف اجازه ورود به پسرم را نمیدهد. و در جائی که نتواند پسرم باشد من هم نمیخواهم باشم ..."