سانسور.



عدالت خدا در یک پرده
(1907)
اگر وِدِهکیند تصور میکند که ما به نمایش یک پردهای «سانسور» وی بخاطر جعبه پاندورا اجازه اجراء خواهیم داد بنابراین سخت در اشتباه است.
رئیس اداره مرکزی دولت از گلازن‌آپ.
(به مدیر بارنوفسکی در مورد نمایش «سانسور» در برلین.)

بازیگران:
دکتر کایتن پرانتل، کشیش مخصوص اعلیحضرت.
والتر بوریدان، نویسنده.
کادیجا، معشوقهاش.
یک ندیمه.

صحنهآرائی:
اتاق کار والتر بوریدان با میز تحریر، قفسه کتاب. مبل، صندلی راحتی، یک آینه دیواری بلند، یک دیوار پردهای، فرش ضخیم، پوست خرس قطبی و آلات موسیقی. در سمت راست تماشاگران یک درِ فرعی. در پسزمینه یک درِ بالکن بسیار بزرگ که از میان آن بالکن دیده میشود. شب است. چراغها روشن و در بیرون آسمان پر ستاره و روشن است.

صحنه اول
کادیجا دیده نمیشود. والتر بوریدان در پشت میزتحریر نشسته است.
بوریدان: تو اینهمه مدت در بالکن چکار میکنی؟ ــ کادیجا، پس چرا جواب نمیدی؟ (او از جا برمیخیزد.) همین چند لحظه پیش به روی بالکن رفته بود! (او صدا میزند.) کادیجا! (او با عجله به بالکن میرود.) خدا را شکر! (در حال بازگرداندن کادیجا به اتاق): کادیجا، چطور میتونی منو اینطور وحشتناک بترسونی!
کادیجا: من هیجان زده بودم ببینم که ترس بخاطر امکانِ وجود نداشتنم چطور خودشو در تو نشون میده.
بوریدان: بله، بله. ــ من با تمام حس عاشقانهای که به تو دارم خیلی کم موفق میشم خوشبختت کنم!
کادیجا: بله، بله. من موجود ناراضی و ناسپاسیام. چه چیزی میتونه باعث تغییرش بشه!
بوریدان: کادیجا، من یک پیشنهاد به تو میکنم و خواهش میکنم که در بارهاش آرام فکر کنی. ما حالا هجده ماه است که با هم هستیم، بدون آنکه در تمام این مدت بیشتر از پنج روز از هم جدا بوده باشیم. من میدونم که دیگه آن شخصی نیستم که قبلاً بودهام. من اغلب به دلیل فقدان نیروی کشش لازم بد خلق و خو هستم. من اما این نیروی کشش رو می‏تونم فقط در خودم پیدا کنم ...
کادیجا: به عبارت دیگه میخوای از من جدا بشی؟
بوریدان: فقط برای چهارده روز ...
کادیجا: پس بنابراین ما میتونیم همین حالا برای همیشه به هم خداحافظ بگیم.
بوریدان: آیا من برای تو انقدر بی‌ارزشم؟
کادیجا: مگه من چه ارزشی برای تو دارم؟ من از کودکی همیشه تمام پیرامونم رو خوشحال میکردم. گرچه هر کاری را که فکر میکنم مطلوب توست انجام میدم اما مدتهاست که دیگه مایه خوشحالی تو نیستم. اما دلیلش همین است. من از زمانی که پیش تو آمدهام بخاطر انعطافپذیری و از خود گذشتگیام موجود دیگری که قبلاً بودم شدهام.
بوریدان (بر روی صندلی راحتی): من فکر نمیکنم که تو بخاطر با من بودن چیزی از جادویت را از دست دادهای. اما تو اصلاً به من وقت نمیدی تا توانائی لذت بردنم رو دوباره پیدا کنم.
کادیجا: خب من به تنهائی عادت ندارم. ما در خانه پدری هشت خواهر و برادر بودیم. بعد وقتی هم که به تآتر رفتم تعداد زیادی از همکاران مرد و زن وجود داشتند، کارگردانان، کارگران تئآتر و نمایشنامهنویسانی که در هر شهر دوباره افراد دیگری بودند. البته غالباً به من میگفتند که من اصلاً بخاطر هنر بر روی صحنه نرفته‌ام بلکه فقط بخاطر یافتن سرگرمی‌ام به این کار رو آوردهام.
بوریدان: آیا مگر فکر میکنی که من نمایشنامههایم را به دلیل دیگری بجز بخاطر به دست آوردن سرگرمیام مینویسم؟ ــ من حتی از خودم پرسیده‎‎ام که آیا من واقعاً این همه مشروب مینوشم تا قادر به نمایشنامه نوشتن باشم یا اینکه فقط نمایشنامه مینوسیم تا بتونم هنگام نوشتن مشروب زیادی بنوشم. ــ اما تمام اینها تو را خوشبختتر نمیسازند.
کادیجا: وقتی تو پریشب بیرون رفته بودی من به هر دو دختر اجازه دادم سبدی رو که لباسهای بازیگریام در آن قرار دارند از انبار زیرشیروانی پائین بیارند. من لباسها رو اینجا از بستهبندی خارج کردم و به دخترها نشون دادم. تمام اتاق، میز تحریر، مبل و صندلی از لباسها پر شده بودند. بعد یکی یکی لباسها رو پوشیدم، با آنها روی فرش راه میرفتم و خودمو در آینه نگاه میکردم. (او خودش را در آینه نگاه میکند.) ــ دخترها باید فکر کرده باشند که من عقلم را از دست دادهام.
بوریدان (از جا برمیخیزد): کادیجا بیچاره! (او کادیجا را میبوسد.) تو بخاطر تحمل کردن زندگی با من خودتو انقدر زیاد تحقیر میکنی!
کادیجا: بله من با کمال میل فروتنی میکنم، به شرطی که حداقل ببینم با این کار تا اندازهای به تو استفاده میرسونم! اما من هرچه خودمو بخاطر تو در همه چیز بیشتر عوض میکنم برات بی‌اهمیتتر میشم. حتی گاهی وقتی کاملاً نزدیکت ایستادهام هم منو اصلاً نمیبینی.
بوریدان (مبهوت): کادیجا!
کادیجا: البته تو از چنین لحظاتی نمیتونی هیچ چیز بدونی. وقتی زمستون شروع شد لااقل گاهی شعرهای خودتو به من یاد میدادی. این رو حتماً فراموش کردی؟ تو شعراتو با شلاق اسبسواری به من یاد می‌دادی تا من به محض دیده شدن بر روی صحنه توسط شور و حرارتم بر مخاطبینم مسلط شوم. کاغذی که تو شعرهائی رو که من میتونستم به آواز بخونم یادداشت کرده بودی هنوز به قفسه کتاب چسبیده. حداقل شش ماه میگذره که تو نگاهی به این ورق کاغذ نکردی. زمستون به پایان رسیده و خوندن شعرهای تو یک پیشامد از گذشته من شده و شلاق اسبسواری رو کارگر خونه برای کوبیدن به فرش در حیاط استفاده میکنه.
بوریدان (رباب را از دیوار بر میدارد): آیا نمیخوای یکی از ترانهها رو برام بخونی؟
کادیجا: اگه هنوز قادر به خوندن یکی از ترانهها باشم.
بوریدان (کاغذ را از قفسه کتاب برمیدارد و تیترها را میخواند): آنجا نوشته شده است: پسر نابینا، ترانه شبانه فرانسیسکا، ایلزه، بادنما، با دقت نگاه کردن از جلو، فرقه، به سنگینی اشگ و ترسی ساکت.
کادیجا: (یکی از تیترهای نام برده شده ــ برای مثال <بادنما> را انتخاب میکند و برای خواندن ژست مناسبی میگیرد).
بوریدان (بر روی دسته صندلی راحتی مینشیند و پاهایش را روی هم میاندازد): اما شلاق اسبسواری ندارم. آیا میتونی بدون شلاق هم به شور و حرارت لازم بیفتی؟
کادیجا: سعی خودمو میکنم.
بوریدان (سیمها را به صدا میآورد): کوک است. ــ زود باش!
کادیجا (آهنگ زیر را میخواند):
تو بر بالاترین بام خویش!
من همسایه تو!
آه، اما عشق واقعی،
در چنین ارتفائی در نوسان است!
تو در قلب خالی خود،
من در توهمی کور ــ
ای بادنمای زیبا،
خودت را به این سمت و آن سمت بچرخان!
باد سرگرم کننده سوت میزند،
در اطراف گوشهایمان زوزه میکشد؛
از شادیهای آسمان
هنوز چیزی گم نگشته!
آیا فکر میکنی چون به تو هشدار میدهم
بنابراین عاشق هستم ــ؟
ای بادنمای زیبا،
خودت را به این سمت و آن سمت بچرخان!
مدام شاد و خوشحال!
بر بالای برج بلند خود را بچرخانیم
اولین طوفان زمستانی
تو را به پائین پرتاب خواهد کرد.
اگر هم آنچه را که من هنوز حس میکنم
تبخیر گشته باشد ــ
ای بادنمای زیبا،
خودت را به این سمت و آن سمت بچرخان!

بوریدان: و حالا فوری رقص <خون جوان> (او با نواختن رباب شروع به خواندن میکند، در حالیکه کادیجا میرقصد):
برقص، کوچلوی عزیزم، چنان وحشی که
قادر به رقصیدنی، قادر به رقصیدنی!
چابک تند خودت را بجنبان، طوریکه هیچ
شیطانی نمیرقصد، شیطان نمیرقصد!
کفش را به بالای سرت پرتاب کن،
دامن کوتاهت را به همراهش!
پاهای جنبان و
ماهیچههای بی‌آرام!
دقیق بچرخ،
با عالیترین ریتم
عاشقانهتر از هر زمان
تا زانوهای سفیدت به صدا افتند!
در ضمن شوق کَفَلَت را
به جنیش تشویق میکند.
سرزنده دوباره آغاز کن
داغتر از شروع رقصِ اول خود!
کادیجا (خود را در آغوش او میاندازد و سرش را در سینهاش مخفی میسازد): من همه چیز رو بطور وحشتناکی بد انجام دادم!
بوریدان (در حال بوسیدن او): تو وحشیتر از هر زمانی که من از تو دیده بودم رقصیدی. ــ کاش برام کمی وقت برای نیاز ذهنیام باقی بگذاری تا بتونم در چنین لحظاتی از صمیم قلب شاد بشم!
کادیجا (مضطرب): چه کسی برام تضمین میکنه که تو وقتی تمام روز و شب منو تنها میذاری خودتو با پرسشها و وظایف ذهنیت مشغول میکنی و عاقبت بعد وقتی نزدیک صبح به خونه برمیگردی فقط نارضایتی و بیتفاوتی برام با خودت میاری! (در حالیکه به این سمت و آن سمت میرود): من هر شب دو ساعت تمام به این فکر میکنم که تو خودتو در خارج از خونه با وظایف ذهنیت مشغول میکنی. و همچنین یک ساعت دیگه هم فکر میکنم که مشغول به این کاری. در چهارمین ساعت اما عاقبت از خودم میپرسم پس من اصلاً واقعاً چه کسی هستم! وقت تو رو صدها و صدها زن توسط تعریف کردن ماجراجوئیهای عاشقانهشون پر میکنند. آیا من انقدر بینوا هستم که اگه من موقعیت تجربه چیزها رو میداشتم نتونم برای تعریف کردن چیزی پیدا کنم؟ آیا من باید بخاطر تو با اعضای به بند کشیده شده با انواع زنهائی که کاملاً آزادند نبرد کنم؟
بوریدان: تو به گذشته من حسادت میکنی. تو منو بخاطر اینکه قبل از آشنائیمون بیشتر از تو تجربه کسب کردهام نمیبخشی.
کادیجا: بر عکس! من دیر زمانی بود که عاشق گذشته تو بودم وقتی برای اولین بار همدیگر را ملاقات کردیم. اما در عوض باید ارزشم پیش تو حالِ اکنونم باشه! خیلی ممنون! تو خونه باید شایستگیمو با دسترس نبودنم به دست بیارم و بعد وقتی هم که با هم در بیرونْ ظاهرم افسردهت میکنه. وقتی کسی از من خوشش میاد و بهم نگاه میکنه بعد لبت برای نفرین کردن باز میشه. این نه برای او، نه برای من و نه حتی برای خودت میتونه شاد کننده باشه. آیا خدا منو برای این خلق کرده؟
بوریدان: عزیز دلم، تو وقتی ما همدیگر رو شناختیم مثل فرزند خدا به پیروزیت مطمئن بودی! تو کوچکترین مشکلی در با هم بودنمون نمیدیدی، در حالیکه منو ترس از فاجعهای که در آن بزرگترین خوشبختی هم میتونه خودشو تغییر بدهْ بسیار جدی میساخت. حالا به این خاطر که شادی مشترک حتی در نزد بزرگترین عشق هم باید به سختی فتح بشهْ دلسردت ساخته. و من هر روز به خودم میگم که این فتح کردن رو هزاران و هزاران بار سختتر تصور میکردم.
کادیجا: برای این کار هم بقدر کافی دلیل داری! هر ناخوشایندی رو با ترس از سر راهت برمیدارم. به پاشنه چکمههام لاستیک گذاشتم تا تو صدای قدمهامو تو خونه نشنوی. یا اینکه هزینهام زیاده؟ ــ من برای خرج نکردن پول وقتی جواهری رو که خیلی آرزوی داشتنشو دارم پشت ویترین مغازهای میبینم هر روز از مقابل ویترین میگذرم و جواهر رو نگاه میکنم، و هر روز انقدر بهش نگاه میکنم تا اینکه کاملاً ازش بیزار میشم و به این ترتیب پول خرید جواهر رو پسانداز میکنم!
بوریدان (بر روی صندلی راحتی): طرحهای ادبی من هم دقیقاً همین وضع رو دارند.
کادیجا: منظورت چیه؟
بوریدان: وقتی یک طرح هنری به من الهام میشه که با شوق و عشق مایل به تکمیل کردنشم و برای این کار وقت کافی پیدا نمیکنم، بعد من آن طرح رو هر روز از هر زاویهای نگاه میکنم و هر روز آنقدر بهش نگاه میکنم تا اینکه کاملاً ازش بیزار میشم. به این ترتیب زمانی رو که برای تکمیل کردن لازم داشتم پسانداز میکنم!
کادیجا (خود را روی زانوی او مینشاند، او را میبوسد و به شوخی میگوید): اما آیا نمیتونی کارهای نویسندگیتو  برای دهسال آینده کنار بگذاری؟ تو قبل از اینکه همدیگر رو بشناسیم انقدر زیاد نوشتهای که برای ده سال آینده کاملاً کفایت میکنه. از این گذشته تو حالا کار بازیگری‌تو داری. تو باید به همراه من روی صحنه بازی کنی. و بعد موسیقی خودتو داری، ترانههاتو که توسط شلاق اسبسواری به من یاد دادهای! و در نهایت اسباببازیهائی که اختراع کردهای! اسببازیها رو تقریباً از یاد برده بودم. دیسک آلمانی، گهواره، استوانه غلطان. آیا نمیتونی وقتی مشغول فعالیت ذهنی هستی دوباره یک اسباببازی اختراع کنی؟ اولاً این کار کمتر وقت میگیره و دوماً به هر دو نفر ما خیلی بیشتر از نوشتنت خوش میگذره! ــ آیا من نباید دوباره یک بار بر روی استوانه چوبی غلطان در اتاق بچرخم؟ (از جا برمیخیزد): استوانه چوبی غلطانت کجاست؟ (استوانه چوبی غلطان را از پشت پرده بیرون میآورد، آن میغلطاند و به اتاق میآورد.) این هم استوانه چوبی غلطان. من میتونم تا اندازهای خوب و بدون کمک بر رویش در اتاق راه برم. میخوای ببینی؟
بوریدان (جواب نمیدهد).
کادیجا (استوانه چوبی غلطان را دوباره به کنار دیوار هل میدهد): به نظر میرسه که این کار هم دیگه سرگرمت نمیکنه.
بوریدان: تو تماشاچی نداری!
کادیجا: من تماشاچی ندارم. این به اندازه کافی بده! ــ آیا اگه وقتی من تماشاچیای که از کارم خوشش بیاید نداشته باشم باز هم پیش تو دارای ارزشم؟ ــ آیا به این خاطر من زن عریانگرائیم؟
بوریدان (از جا برمیخیزد): کادیجا عزیز، ما باید با هم بودنمون رو کمی محترمانهتر، کمی معتمدانهتر شکل بدیم! وقتیکه هر دو طرف بی وقفه بخاطر از دست دادن یکدیگر باید مدام بلرزند خشنودی ممکن نیست. ما باید بتونیم به همدیگه اعتماد کنیم! ما به یک پیوند ذهنی در بین خود محتاجیم که ما رو با هم نگهداره، حتی وقتیکه ما یک بار چهارده روز در زیر یک سقف با هم زندگی نکنیم!
کادیجا: تو اما خودتو واقعاً به اندازه کافی با چیزهای ذهنی مشغول میکنی! اما آیا باید من هم به این دلیل با فلسفه و چنین چیزهائی مشغول کنم؟ من این کار رو به دلیل خیلی سادهای انجام نمیدم، چون این کار مناسب من نیست. ازاین گذشته ــ اگه من به این نحو یک بار فریبت بدم چه چیزی مانع میشه که من در چیزهای مهمتری هم چنین کاری رو نکنم؟
بوریدان: آدم در هر اوجی که روح میگیره بلافاصله به واقعیت کسل‌کننده کشیده میشه!
کادیجا (با اشگ در چشم): کلمات تو منصفانه نیستند! تو تمام احساسات برای طبیعی بودن رو در مسیر گذشتن بی‌هدف از بین هر پنج نقطه جهان گم کردهای. آیا من به این خاطر <واقعیتِ کسل‌کنندهام> چون تو دوباره پیشم میآئی؟ ــ بر عکس، اگه من بدون کوچکترین اطلاعی میخواستم در باره هنر و ادبیات کلمات بزرگ ابراز کنم، همونطور که صدها زن این کار رو میکنند، آنوقت من برات واقعیتی کسل‌کننده میشدم! تو چنین چیزی را در من تجربه نخواهی کرد. قبل از اینکه هدایای باشکوهی رو که آسمون به من هدیه کرده اینچنین کودکانه بی‌حرمت کنم خودمو همونطور که خلق شده‎‎ام در بازار آزاد عرضه میکنم.
بوریدان: کادیجا! ــ من فکر میکنم که تو واقعاً قادر به این کار هستی!
کادیجا: آیا این کار رو خیلی ظالمانه مییافتی؟ ــ بعد اما اهمیتم برات روشن میشد. ــ (خود را به او نزدیک میسازد): من مایلم نیستم مرواریدهای حقیقی رو که در این دست، (در حال بوسیدن دستهای او) در این دستهای دوستداشتنی حمل میکنم به این خاطر که مرواریدها برایمان کسل‌کننده شدهاند با یک الماس تقلبی عوض کنم.
بوریدان: (در حال خارج شدن): دیگه برای یک دقیقه هم موفق نمیشم خودم را دوباره پیدا کنم! از وقتی ثابت کردهای که موجودی با امکانات نامحدودیْ من با هر نفسی وحشت از دست دادنت رو را در یک یکِ اعضای بدنم حس میکنم!
کادیجا: و با این حال از نداشتن تحرک ذهنی شکایت داری!
بوریدان: من بخاطر چنین انگیزهای از خودم تشکر میکنم! من بیست سال برای آزادی شخصیم نبرد نکردم که زندگیمو با ترس و وحشت بگذرونم!
کادیجا: اگر طبیعیترین چیزها تو رو از وحشت پر میکنه، بنابراین خود تو هم به آن دسته از افراد ترسوئی تعلق داری که وحشتِ کورشان را همیشه تمسخر میکنی.
بوریدان: من نمیتونم از این دست حرفها بشنوم، چون تا حد مرگ خستهام! به من چهارده روز وقت بده، بعد دوباره به چشمهای واقعیت با بزرگترین بی‌ترسی نگاه میکنم!
کادیجا: در آن زمان هم من از تو فقط کاملاً ساده و عینی خواهش کردم که برای متوجه شدن هنرم راضی به یک آزمایش بشی.
بوریدان (بر روی مبل): من نامه تو رو باز نکردم. یا اینکه تا آخر نخوندم.
کادیجا (بدون آنکه هنگام تعریف کردن نیازی به هیجان آمدن داشته باشد): اما وقتی تو در آن شب برای دوستانت شعر طنز بادنما رو خوندی، در آن وقت البته من باور کردم که این تمرینی است که تو برام تعیین کردی. من در این حال فقط میترسیدم که توسط مسخره کردن تو به اندازه کافی شجاعت پیدا نکنم تا در آزمون قبول بشم، چونکه شعر خیلی مورد علاقهام واقع شده بود. وقتی تو منو با خودم تنها گذاشتی طوفانی از زمزمه در سرم درگرفت و مانعم شد که دیگه چیزی ببینم و یا بشنوم. دورادورم افکار مانند رعد و برقی در تمام جهات شعله میکشیدند و درهم و برهم شانه بالا میانداختند، طوریکه من یک لحظه هم نمیتونستم در باره یکیشون فکر کنم. تو پس از یک ساعت برگشتی. من از عصبانیت به این خاطر که تو چنین موجود رقتانگیزی از من ساخته بودی دیگه خودمو نمیشناختم. من طوری گونهات را گاز گرفتم که تو آهی کشیدی. اما وقتی تو ناگهان بدون یک کلمه حرف زدن دستت را به سمت عکسهائی که در اتاقت بر روی شومینه و میز تحریر قرار داشتند دراز کردی، و وقتی تو یک عکس را پس از دیگری ریز ریز کردی و قطعات پاره شده را زیر پایت انداختی، در این وقت احساسی به من دست داد که تا آن وقت نمیشاختم. وقتی بعد از اینکه سه پله به پائین دویده بودم دیگه از یک آزمون که باید عشقمو به تو ثابت میکرد چیزی نمیدونستم. (با خنده): چیزی که منو از روی نرده به طرف آب کشوند فقط این احساس بود که اتفاقاً بهترین چیزی که از اوایل کودکی با من بود تکه تکه شده زیر پاهای تو قرار داشت.
بوریدان (سردر گم): پس به این خاطر خودتو درون آب انداختی؟
کادیجا: من نمیتونم ادعا کنم که من خودم این کار رو کردم. من رو چیزی بجز واقعیت خسته‌کننده مجبور به این کار نساخت.
بوریدان: من بطور غیرمنتظرهای این کار رو کردم، چون نمیخواستم در اثر حملاتت به خود تو حمله کنم! فقط به این خاطر که تو رو در حین عصبانیت توسط یک وسیله کاملاً بی‌خطر به تفکر وادارم عکساتو پاره کردم!
کادیجا: تو احتیاجی برای ثابت کردن عشقت به من نداری. من خیلی خوب میدونم که هیچ مردی در این جهان بیشتر از تو برام ارزش قائل نیست. به همین خاطر هم برای من جای انتخاب بین تو و مرد دیگهای باقی نمیمونه. برای من فقط انتخاب بین تو و یک زندگی آزاد و شاد که توسط هیچ چیز محدود نشده باشد وجود داره.
بوریدان (از جا بلند میشود): کادیجا، به من چهارده روز مرخصی بده! فقط چهارده روز به من وقت بده، بدون اینکه من بخاطر از دست دادن تو احتیاج به لرزیدن داشته باشم، تا بتونم بعداً دوباره برای لذت بردن به اندازه کافی توانائی داشته باشم!
کادیجا: من باور میکنم که تو مشتاق مرخصی هستی! اگه تو چهارده روز بدون من زندگی کنی، بعد من تو رو از دست خواهم داد. من در باره قدرت جاذبهام غلو نمیکنم.
بوریدان: کادیجا! من افکار بزرگی در سر دارم! در غیر این صورت هرگز عادتم نبود که با طرحها و برنامه‎‎هام لاف بزنم. در مقابل تو اما بیاید این کار رو بکنم، تا تو با آنها احساس همدردی کنی. من خیلی پیشتر از زمانیکه ما همدیگر رو میشناسیم بر روی اثری کار میکنم که از طریقش باید تضادهائی که من خودمو از زمان کودکی در آنها میبینم عاقبت به پایان برسند. من سالهاست که درک نمیکنم چرا احساس احترامی که ما برای قوانین جاودانه جهان، برای رنگهای زیبا، اندامهای زیبا و برای تمام شکوه خلقت قائلیم باید خود را برای همیشه پنهان سازند! این قبلاً متفاوت بود، وقتی پرستش روح با پرستش زیبائی انسان در زیر سقف یک معبد با هم بودند. چرا نباید دوباره طور دیگهای بشه؟ اختلاف فقط از آنجا ناشی میشه که ما ارجی رو که برای نظم بی‌امانِ زیبائی فیزیکی قائلیم برای زیبائی متعال قوانین معنوی قائل نیستیم. روحْ یک استادِ سختگیر آموزش و پرورشه و جهانِ ظاهری برامون یک دلقک شل و ول. شادی روح، احترام به جهان دو عنصری هستند که من میخواهم قبل از مردن با هم آشتی بدم ... (در این لحظه درِ خانه به صدا میآید): داخل شوید!
یک ندیمه بستهای را به داخل اتاق میآورد و آن را روی مبل قرار میدهد.
ندیمه: با توصیههای زیبا از طرف استاد خیاط جناب آقای موک، و این لباس بازی برای بانوی گرامیست.
بوریدان (به کادیجا): این چه لباسیست؟
کادیجا: این لباس فانتزی برای رقص باله ازدواج در پرده سومه.
بوریدان: آهان! ما فردا شب باید برنامه اجرا کنیم! (به ندیمه): آیا آقای موک یک صورتحساب فرستاد؟
ندیمه: آقای استاد خیاط موک گفتند، آقای بوریدان آن را حساب خواهند کرد.
بوریدان (به ندیمه پول میدهد): این را به آورنده لباس بدهید.
ندیمه: بسیار خوب. (میرود.)
بوریدان: پس حتماً لباس رو در هر صورت امروز بپوش و امتحان کن.
کادیجا: که میداند، که آیا من هرگز با این لباس به صحنه برم.
بوریدان: اما تو باید لااقل مطمئن باشی که لباس مناسبت است یا نه.
کادیجا: باشه، پس من میرم و لباس رو تنم میکنم. (او بسته را برمیدارد، و بازویش را به دور گردن بوردیدان قرار میدهد و او را میبوسد.) از من برای اینکه انقدر شکنجهات دادم عصبانی نباش.
بوریدان: من کنجکاوم که تو چطور در این لباس دیده میشی. (کادیجا میرود. ــ بوریدان پشت میز تحریر مینشیند، دفتری را میگشاید و شروع به نوشتن میکند.)

صحنه دوم
ندیمه کارت ویزیتی را بر روی سینی نقرهای میآورد.
ندیمه: این آقا میپرسند که آیا آقای بوریدان وقت دارند.
بوریدان (کارت را میخواند): دکتر کایتن پرانتل. ــ خواهش میکنم بگید داخل شوند. (او با ندیمه خارج میشود و با دکتر پرانتل بازمیگردد.) چه چیز باعث افتخار من شده که پدر روحانی به خود زحمت داده و شخصاً پیش من آمدهاند؟
دکتر پرانتل (یک ظاهر جوان با رفتاری بی‌نقص): خواهش میکنم منو ببخشید. من ظاهراً پلههای سه طبقه را بیش از حد با سرعت بالا آمدم.
بوریدان: من البته در طبقه بسیار بالائی زندگی میکنم. اما در عوض روزها چشمانداز آزادتر است. بفرمائید بنشینید.
دکتر پرانتل (در حال نشستن): شما بعد از ظهر امروز به من افتخار دیدار داه بودید. (در حال تلاش برای نفس کشیدن): میبخشید، من با قلبم مقداری مشکل دارم.
بوردیان (بر روی مبل مینشیند): خواهش میکنم، ما وقت داریم.
دکتر پرانتل: شما در کارت ویزتتان نوشته بودید که مایلید مرا برای موضوع جدیای فوری ببینید. بنابراین این وظیفه من بود که پیش شما بیایم.
بوریدان: پدر روحانی میدانند که قضیه از چه قرار است.
دکتر پرانتل: من دو قضیهای را که شما به من اعتماد کرده و گفتید میدانم. یکی از آنها این است که شما مایلید بانوئی را که شما برای همسری انتخاب کردهاید، و تا آنجائی که من میدانم همچنین همکار هنری شما هم میباشد به روش مذهبی به عقد خود درآورید. من البته فقط با این شرط که این قضیه دلیل آمدن امروز شما پیش من بوده است پیش شما آمدهام.
بوریدان: البته که کارم در درجه اول مربوط به ازدواج در کلیساست. اجازه بدهید به شما اعتراف کنم که وقتی امروز بعد از ظهر نزد شما آمدم موضوع دیگری هم به مقدار اندکی در قلبم قرار داشت.
دکتر پرانتل: البته من هرگز در تمام عمرم هم بخاطر این چیز دیگر پیش شما نمیآمدم.
بوریدان: البته!
دکتر پرانتل: شما در تاریخ بیست و نهم ماه پیش در نامه خود از ما سؤال کردید که چه دلایلی باعث اعتراض عالیجناب اشپورک به اجراء نمایش تراژدی <پاندورا> شما واداشته است. در جواب نامه قبلی شما ما پاسخ دادیم که عالیجناب به عنوان کشیش مخصوص اعلیحضرت باید صدای اعتراض به اجراء این نمایش تراژدی را بلند میکرد و اینکه این اعتراض عالیجناب به هیچوجه قابل پس گرفته شدن نمیباشد. ما ابداً برای آگاهی شما کوچکترین اجباری به فرستادن کتبی دلایلی که ما را به این اعتراض مجبور ساخته نمیبینیم.
بوریدان: آقای دکتر، تفاوت فاحش لحن مورد استفاده امروزتان با لحن صمیمی و مهربانتان در اولین دیدارمان قلبم را عمیقاً به درد میآورد.
دکتر پرانتل: توضیح خیلی سادهاش این است که من آن زمان بخاطر مایل بودنتان به ازدواج در کلیسا مشارکت بیشتری از اختلاف نطر ادبیتان به خرج دادم. از این گذشته آن زمان از محتوای <پاندورا> شما بی‌خبر بودم.
بوردیان: در تمام آنچه من تا امروز نوشته و منتشر کردهام کلمهای پیدا نمیشود که بتواند واقعاً باعث عصبانی گشتن شما گردد.
دکتر پرانتل: من تمام نوشتههای شما را در این بین خواندهام. قضیه اما اصلاً این نیست که عقاید شما چه تأثیری بر ما میگذارد. موضوع این است که عقایدتان چه اثری بر تماشاگران ساده شما میگذارد که برای سرگرمی به دیدن نمایشههای عمومی میروند و بدون آنکه بوئی ببرند با صدمه به احساسات اخلاقی به خانه خود بازمیگردند.
بوریدان: بنابراین شما اصرار دارید آن سود اخلاقی و عقلانیای که تماشاگر باید با دیدن نمایش به دست آورد در آموزههای کودنانهای در راهِ رفتن به خانه به او داده شود؟
دکتر پرانتل: ما در موارد مشکوک بر این کار اصرار داریم!
بوریدان: این برای یک هنرمند کاملاً خفتآور است!
دکتر پرانتل (ساده): مراقبت از بشریت به ما سپرده شده است و نه به هنرمند!
بوریدان: اما آیا مگر کلیسائی که تمام هنرها را در خدمت خود قرار میدهد ــ موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی، شعر، بازیگری؛ من به رمز و راز قرون وسطی فکر میکنم، به اجرای تئآتر لاتینی یسوعی‌ها ــ بنابراین آیا کلیسا میتواند با هنر به عنوان دشمن خود مبارزه کند؟
دکتر پرانتل: اگر هنر با سعادت بشر دشمنی کند بنابراین مبارزه با آن وظیفه ما میگردد.
بوریدان (در حال بلند شدن): تا جائیکه من اطلاع دارم در شمال آلمان توسط نمایش <پاندورا>ی من صدمهای به هیچ روحی وارد نیامده است. شما احتمالاً نمیدانید که در آن زمان یک سانسورچی شمال آلمان در باره اجراء عمومی چه موضعی داشته است؟ سانسورچی بعد از یک شرفیابی کوتاه که به من اعطاء کرد خود را مطمئن ساخت که در نمایشنامه من یک کلمه استهزاءآمیز هم وجود ندارد، که تمسخر آن توسط شرایطی که در آنها این کلمات بر زبان آورده میشوند به احساس جدی عمیق صادقی تبدیل میگردند. در نتیجه به خطری که تصمیمش بتواند از طرف یک اوباش خیابانی بیسواد نادرست قضاوت گردد توجهای نکرد. او با غروری آشکار به من گفت: البته مردم اثر شما را به آسانی درک نخواهند کرد. اما من اتفاقاً به همین دلیل طرفدار این هستم که هرچه سریعتر این اثر به معرض قضاوت عمومی قرار گیرد. ما پروس‌ها هرگز از <عقل خالص> نهراسیدهایم.
دکتر پرانتل: مردم در پروسن نظم دنیوی ما را به عاریت گرفتهاند. ما با رفاه معنوی انسانها سر و کار داریم. ما نمیتوانیم خود را درگیر خواستههای غیر معقولشان کنیم، زیرا که در آثار شما صداقت غایب است. شما فاقد صفای روحی هستید. شما فاقد آن لباس دامادیای هستید که از فقیرترین گدائی هم که اگر نخواهد به قعر جهنم افکنده شودْ درخواست میگردد.
بوریدان: لعنت محو نشدنیای که من در این زندگی زمینی به دست آوردهام در این نهفته است! مردم چیزی را که من از جدیترین عمق اعتقادم اظهار میکنم توهین به مقدسات میدانند. آیا باید حالا من خودم را به این خاطر در تضاد با اعتقادم قرار دهم؟ آیا باید با آگاهی کامل غیرحقیقی، ریاکار و نادرست شوم تا مردم به صداقتم باور آورند؟ من باید برای توانا بودن به چنین کاری فاسد باشم، همان چیزی که مردم در بارهام فکر میکنند!
دکتر پرانتل (از جا برمیخیزد، با صدائی محکم): من به اینجا نیامدهام تا روح شریرتان را احضار کنم، بلکه بخاطر احضار روح خوب شما آمدهام! آرام باشید!
بوریدان: عشق چه کمکی میتواند به خوبی بکند وقتی که خوبی نخواهد اجازه دوست داشتن خود را بدهد! من هرگز در مورد شرایط مفتضح زندگی که در آن سوءتفاهم عمومی دامنگیرم شده است ناله و زاری نکردهام، من در عوض این شرایط مفتضح زندگی را فقط دوباره مورد استفاده قرار میدادم تا قوانین ابدیای که خود را در آنها آشکار میساختند شفاف سازم. اما حتی در آن هم دوباره به عنوان ریشخندکنندهای به نظر میرسم!
دکتر پرانتل (با صدائی محکمتر): شما این را سپاسگزار حرفه مزورانه خود هستید! چه کسی به انسانی اعتماد میکند که برای تمام جهان در ازاء ورودیه قصهای میبافد که باید در خانه با خود برای حلش مبارزه کند. من هر روز به عنوان سانسورچی میبینم که چه اندازه بد فرجام یک نویسنده ماهیت حرفه خویش را اشتباه میپندارد. چرا همیشه و همیشه مرتب چیزهائی را که جایشان بر روی صحنه نیست بر روی صحنه میکشانید؟!  خب در محدوده خود باقی بمانید! کار شما کالای مطابق مد است! شغل شما یک قمار است!
بوردیان (آرامتر): اما آیا میتوانید به چیزی از نوشتهایم استناد کنید که هدف نهائیش مشروعیت بخشیدن به شکل هنری و شکوهمند به قانون ابدیای که همه ما با فروتنی در برابرش زانو زدهایم نبوده باشد؟
دکتر پرانتل: شما چه چیزی را مشروعیت مینامید؟
بوریدان: درک من از مشروعیت قانون ابدی همان چیزیست که مبلغ مسیحی یوهانس آن را لوگوس مینامد. من درکم در این باره مانند درک کل مسیحیت است که روحالقدس را عبادت میکند. من در هیچکدام از کارهایم نیک را بجای شر و یا شر را بجای نیک معرفی نکردهام. من عواقب کارهائی را که در نتیجه اقدامات انسانها رشد میکنند هیچ جا جعل نکردهام. من این عواقب را همیشه همه جا فقط در ضرورت بی‌امان تسلیم ناشدنیشان به تصویر کشیدم.
دکتر پرانتل: اجازه بدهید که من یک لحظه در باره کارهای شما فکر کنم. در هر حال من در ضمن خواندن آثارتان آگاه نبودم که با نویسندهای سر و کار دارم که زندگی را چنین جدی میگیرد.
بوریدان (بسیار راحت): اما آیا اگر ما زندگی را جدی نگیریم زندگی کدام سرگرمی را برایمان آماده خواهد ساخت؟! بازیکنی که بازی را جدی نگیرد یک خرمگس معرکه است! من مایلم زندگیام را طوری جدی بگیرم که یکی از آشنایانم بازی بولینگ را جدی میگیرد. هم من و هم آشنای من مایل نیستیم که بالاترین لذتهایمان فریبی بیش نباشد. به محض بالاتر قرار دادن خود از قوانین بازی لذت بردن از بازی میمیرد. سوءتفاهمها، توهینها، نزاعها، خرافات متروک و ناامیدی کسلکننده میوههایش هستند ــ تمام عواقبی که زیستن بخاطرشان بی‌ارزش است.
دکتر پرانتل: آیا ممکن است که من شما را شاید برای یک ثانیه دوباره بیش از حد جدی گرفته باشم؟
بوریدان: پدر روحانی اجازه ندهید که بحث امروز ما بی‌ثمر باشد! نزد عالیجناب یک کلمه برای اجراء نمایش <پاندورا> من توصیه کنید! هیچ هنر تازهای در این جهان با روحی که شما رسولش هستید هرگز در تضاد نبوده است. هیچ حقیقتی هر اندازه هم که غیرمنتظره رخ دهد و هر اندازه هم گیج‌کننده به گوش برسد هرگز با این روح در تضاد نخواهد بود. الوهیت دین دقیقاً در این نهفته است که به عنوان حاکم ابدی در ارتفاع غیرقابل دسترسی بر بالای تمام تحولات روحی انسان بر مسند نشسته است! نه، الوهیتاش البته تنها در این نهفته نیست. شما احتیاجی ندارید در این باره روشنم کنید که مذهب قبل از هر چیز تسلی دهندهای مفید در زمان بدبختیست. این را کسی به اندازه من تجربه نکرده است! مذهب به ما میآموزد که از همان ابتدا با هر بدبختیای که محاسبات انسانی ما را خنثی میسازد حساب کنیم. مذهب تقدیر را که بزرگترین و تنها دشمن انسان است به چرخش انداخت. مذهب معلق درخشانی بر روی ناتوانی رقتانگیزمان میزند، که در آن ما بدون بودنشان به سرنوشت خودسر واگذار گشتهایم. کسی که شکستناپذیری الهی را یک بار شناخته باشد با هوشیارترین آرامش ذهن میگوید: مرگ، خارت کجاست! جهنم، پیروزیت کجاست!
دکتر پرانتل: شما در دین آنطور که به نظر من میرسد هیچ چیز را بالاتر از مهارت در پاسخ به هر پرسشی و راه فرار از هر گرفتاری چیزی را مقدستر نمیشمرید!
بوریدان: در هر صورت در این جهان هیچ چیز رقتانگیزتر از ابلهی که به خدا ایمان ندارد نمیشناسم!
دکتر پرانتل: شما در باره مذهب مانند یک دلال بورس صحبت میکنید، مانند سوارکاری که در باره مسابقه اسبدوانی صحبت میکند! شما فاقد کمترین اثر از فروتنی مسیحانهاید! دین ربطی به عقل ندارد! دین موضوع قلب است!
بوریدان: اما مطمئناً فقط برای فردی که به افکارش نتواند تا به آخر اندیشه کند! برای کسی که کار فکری که عقل انسان از هزاران سال پیش بر آن غلبه کرده یک کتاب هفت بار مهر و موم شده است!
دکتر پرانتل: یک انسان با احساسات اخلاقی نمیتواند افکارش را تا به آخر اندیشه کند! این چیز غیرممکنیست! پس چرا ما محتاج ایمانیم اگر که عقلمان کفایت میکند! شما به بیماری غرور ذهنی دچارید، همانطور که من آن را در نزد سختدلترین طبیعتهای جنایتکار در محل اعدام یافتهام.
بوریدان: ممکن است من این آزادی را داشته باشم از شما خواهش کنم که خود را کمی آرام سازید؟
دکتر پرانتل (آرامتر): یک شخص واقعاً مذهبی میتواند همانقدر کم در باره ایمانش صحبت کند که یک دختر واقعاً پاکدامن در باره پاکدامنیاش میتواند حرف بزند.
بوریدان (بسیار آرام): من فکر میکنم روشی که شما حرفهتان را تفسیر میکنید کاملاً نادرست است. با این حال اما یک بار کسی گفت: جائیکه عقل به پایان میرسد ایمان آغاز میگردد. من این را به عنوان تحقیر ایمان به حساب میآورم. من فکر میکنم که عقل در سراسر کلیسای عظیم ایمانمان هرگز متوقف نمیگردد. من بر عکس فکر میکنم که بلندترین قله این ساختمان باشکوه از بالاترین عقل تا ابد در حال گسترش و غیرقابل عبور ساخته شده است. من فکر میکنم که هر ستون، هر یک از طاقهای این ساختمان فقط توسط عقل در تعادلی به لرزش ناافتادنی محکم نگاه داشته شده است، فقط توسط عقل از هزاران سال پیش در برابر هر طوفان و هر زلزله امن است.
دکتر پرانتل: انکار درک صحیح من در این زمینه مهارت شما را نمیرساند. عقایدی که شما بیان میکنید در زمانهای مختلف ظاهر گشته و هر بار بطور کامل رد گشتهاند. من شما را با یک کلمه به یاد تفاوت بین هنر محاسباتی فوقالعاده خطرناکتان و قدرت مطلقی که شما با آن اشتباه میگیرید میاندازم: آیا شما به جاودانگی روح انسان ایمان دارید؟
بوریدان: ایمان؟ ــ من توسط هر ترانهای که خوانده میشود آن را اثبات شده میبینم. ــ اما من میتوانم از صمیم قلب به شما قول بدهم که من بخاطر چنین تفاوت عقیدهای با کسی هرگز دشمنی نخواهم کرد.
دکتر پرانتل (عصبانی): احتمالاً تصور میکنید که ما از شما میترسیم؟!
بوریدان (وحشتزده): شما چطور به این نتیجه رسیدید! من فقط جرأت کردم به این نکته اشاره کنم که شما هرگز از طرف من احتیاج به ترسیدن نخواهید داشت. برای من اعتقادات درونیم بیش از حد مقدسند که آنها را زمانی برای انسانی که مطمئن نباشم دقیقاً مانند من فکر میکند آشکار سازم.
دکتر پرانتل: من اصلاً نمیتوانم برایتان بیان کنم که پنهانکاری شما برای ما چه اندازه بیتفاوت است! شما خود را در توهمی رقت بار مییابید اگر فکر کنید که در مذهب مسیحیت یک آموزه اسرارآمیز وجود دارد!
بوریدان: یک بار بطور آرام در نظر بگیریم که چنین آموزه اسرارآمیزی وجود دارد، سپس از کجا میتوانستید بدانید که شما را تا امروز از آن محروم نساخته باشند؟
دکتر پرانتل: شما سخت در اشتباهید اگر فکر کنید که با دادن چنین امتیازات مبهمی میتوانید از ما اجازه اجراء نمایشتان را دریافت کنید!
بوریدان: من میتونم برای شما به تمام مقدسات قسم بخورم که در این لحظه اجراء نمایش برایم کاملاً بی‌اهمیت است! این اجازه اجراء اما وقتی یک ماه قبل نزد شما آمده بودم تقریباً همین اندازه برایم بی‌اهمیت بود. و هرچند من آن زمان آرزویم را برای شما بر زبان آوردم و گفتم که میخواهم طبق مراسم کلیسا با شریک زندگیام ازدواج کنم، اما عروسی در کلیسا فقط خیلی کم خواهش دلم بود، به این ترتیب اهمیت عروسی در کلیسا برای من ــ کمتر از اجازه اجراء <پاندورا>یم نبود ــ در آن زمان همچنین در آخرین مرحله فقط یک نقطه اتصال و فقط یک وسیله برای هدف بود. تنها هدفی که من در صحبتها و خواهشهایم دنبال میکردم، مشتاقانه و بسیار گرسنه دنبال میکردم شما بودید!
دکتر پرانتل: من؟!
بوریدان: شما! امپراتوریتان! روحی که واعظ و جنگندهاش شمائید! آن هماهنگیای که من از ایام کودکی در این قلمرو میجویم! رضایتی که من از کودکی در عالمین حقایق ابدی میجویم! حرفهتان به عنوان کشیش شما را موظف میسازد که مرا رد نکنید! شما باور نمیکنید که روحم چه داغ و چه مشتاقانه قلمروی را درخواست میکند که شما سعادت حسادت برانگیز تأثیرگذاری و نبرد کردن در آن را دارائید! من حاضر بودم هر چیزی بدهم، اگر این امکان وجود میداشت که شما در این لحظه بجای من بودید و من بجای شما! به هر حال من میتوانم بدون اغراق مدعی شوم که بدون اجازه قدم گذاردن در قلمرو شما نمیتوانم زندگی کنم. منظورم به معنای واقعی کلمه است. آنچه از هزاران سال قبل به عنوان بالاترین لذت زندگی تخمین زده میشود ــ البته من اصلاً از لذتهای جسمانی صحبت نمیکنم، اما از هنر و ادبیات ــ نه تنها تمام اینها هر جاذبهای را برای من از دست میدهد، بلکه مرا به انزجاری محض تحریک میکند، گرچه مدت زمانی از من مضایقه شده بود که درونم را با قوانینی که توسطشان جهان اداره میگردند در تعادل نگاه دارم. و این وضعیت خود را از لحاظ جسمانی در من آشکار میسازد. با توجه به وسائل فراوانی که انسان برای برآورده ساختن خواستههایش نیازمند است، من در چنین وضعیتی به سادگی از گرسنگی خواهم مرد. من همچنین نمیدانم که چه چیزی برایم در این جهان دوستداشتنیست، که من آن را با خونسردی قربای نکنم، اگر که این قربانی مرا با آنچه که من به عنوان بالاترین، به عنوان چیزی ابدی عبادت میکنم قادر به آشتی دادن باشد.
دکتر پرانتل: من متعصب کوری نیستم؛ من خودم را از این انحراف کاملاً رها احساس میکنم. من سخاوت تقریباً نامحدود مذهب را از پایه میشناسم و در این سخاوت نامحدود یکی از باشکوهترین نعمتهایش را مقدس میشمرم. اما شما یک فرد متعصب ناخشنود و خوار شمرنده انسانید، همانطور که در تمام نوشتههایتان هستید و از مذهب احسان به عنوان وسیله تبلیغاتی استفاده میکنید، امید که فرشته خوبم مرا در برابر این هتاکی هولناک حفظ کند!
بوریدان: آیا چون من عواقب اجتناب‌ناپذیر اقدامات انسان را شرح میدهم بنابراین یک انسان لجوج و خوارکننده انسانم!
دکتر پرانتل: نه به این دلیل چونکه شما این عواقب را شرح میدهید، بلکه بخاطر شادی ظالمانهای که ناامیدی درمانده همنوعانتان برایتان فراهم میسازد! بخاطر فقدان بینهایت آشکار عشق در شما! و با این حال از ما میخواهید که دست در دست هم با شما برویم!؟ مسئولیت الهی حفاظت و نگهبانی از زندگی انسانها به عهده کلیساست! برای شما نمایش نابودی انسانها بالاترین لذت زندگیست! شما مانند پیروزی شر، مانند یک بیماری مقاربتی بر سر نسل ما فرود آمدهاید! موجودیت نابود شده انسانها سنگ علامت مرزی مسیر زندگی شماست! آیا همین چند وقت پیش نبود که دوباره فرد جوانی پس از خواندن کتابهای شما به مخوفترین شکلی خود را کشت؟
بوریدان (نشسته بر روی مبل): در این مورد با من حرف نزنید! بخاطر خدای رحیم در این مورد صحبت نکنید! این حادثه به دلایل خانوادگی انجام گرفت. مردم بی‌قید آسان به سمت مرگ میروند.
دکتر پرانتل: اما برای من جای تعجب است که شما این فاجعه را در یکی از نمایشهای درامتان به روی صحنه بردهاید!
بوریدان (در حال پریدن از جا): اگر وصف فاجعه رضایتم را مهیا میسازد، اما در عوض برایش کار هم انجام دادهام تا بگذارم لذت بردن از حضور دنیویمان در تمام افتخار و شکوه اصلیش دوباره احیا گردد! این بزرگترین افتخار من است که انواع سختیها قادر نگشتهاند مرا در صف منکران و افراد بدبین هل دهند! آقای دکتر، یک دقیقه دیگر به من گوش دهید! من نقشههای بزرگی در سر دارم. هرچند لاف زدن با پروژهها روشم نیست اما باید برای شما در دفاع از خودم سریترین راز درونیم را برملا سازم. من از دوران کودکی در این مورد کار میکنم که ستایشی که طبیعت زیبا به ما القاء میکند، با ستایشی آشتی دهم که قوانین جاودانه جهان از ما درخواست میکند. ما در کنار زیبائی قوانین جهان هیچ شادیای نداریم. برای قوانین زیبای دنیوی احترامی قائل نیستیم. اتحاد مجدد تقدس و زیبائی به عنوان عبادتی مؤمنانه هدفیست که من از دوران کودکی برایش تلاش و زندگیم را فدایش میکنم.
دکتر پرانتل: شما نمیتوانید در تمام خانههای خدا تقدس و زیبائی را در اتحادی تنگاتنگ با هم نیابید. در دهان شما این تلفیق وحشت‌انگیز است. آنچه را که شما زیبائی مینامید بازیهای در سیرکاند، بندبازیست، هرزگیای کم ارزش! شما کودکان انسان را که قبلاً بازی گناهآلودتان را با آنها انجام دادهاید در محراب ستایشهایتان از زیبائی کشتار میکنید!
بوریدان: من به این اتهام اعتراض دارم! من مقدستر از مالکیت بر انسانهای دوستداشتنی مالکیتی در این جهان نمیشناسم! درست همانطور که نمیتوانم بجز بالاترین گسترش شعور در خودمان خدای بالاتری را قبول داشته باشم ــ تنها به یک دلیل، زیرا که خوبی انسانها بالاترین و اصیلترین ثمره آشکار گشته از خرد است، در حالی که شما با تمام مهربانیهای قابل تصور قلب هرگز موفق نخواهید گشت عقل به دست آورید!
دکتر پرانتل (در حال خنده): اما خوبی انسانی شما هرگز مانع عقلتان نخواهد گشت، در باره موجود بدبختی که به تازگی در زیر پاهایتان هلاک گشته یک نمایشنامه بنویسید! آری یکی از دلخراشترین چیزها در نمایشنامههای شما این است که همه چیز در آنها زندهترین واقعیتاند! به جای یک بازی سبب به بار آمدن فاجعه میگردید! مرگ یک فرد پیش شما فقط از بین رفتن زندگی یک انسان است! از فعالیت ذهنی اصلاً خبری نیست! و احتمالاً این کثافات را حتی به رخ هم میکشید! آدم در برابر هنر شما مانند امپراتوری رُم در برابر نبردهای گلادیاتورها و اذیت و آزار مسیحیان مینشیند! تحریک حیوانات وحشی نقطه اوج چیزیست که شما آن را هنر مینامید! هنر شما وحشتناکترین توهین به مقدسات است که هزاران سال قبل از مغز انسانی ترشح کرده است!
بوریدان (بر روی صندلی راحتی): توهین به مقدسات! ــ من نیمی از زندگیم را بدون هنر گذراندم. بدون مذهب نمیتوانستم حتی برای یک دقیقه هم زندگی کنم.
دکتر پرانتل: مگر <اتحاد دوباره کلیسا و فاحشهخانه در دولتهای سوسیالیستی آینده> از جملات شما نمیباشد؟ آیا این توهین به مقدسات نیست؟
بوریدان: آقای دکتر، این جمله از من نیست! (در حال پریدن از جا): من این کلمه را هرگز ننوشتم! من این کلمه را هرگز بر زبان نیاوردهام! من به چه وسیلهای میتوانم شما را هرچه سریعتر به این واقعیت متقاعد سازم؟! دستور بدهید تمام نوشتههایم را از اولین حرف الفبا تا آخرین حرف الفبا بازرسی کنند. شما در هیچ جا به این جمله برخورد نخواهید کرد. و شاهدی هم نخواهید یافت که این کلمه را از دهان من شنیده باشد. این جمله یکی از بینهایت اتهاماتیست که روزنامهها اختراع کردند تا مرا چند سالی به زندان اندازند! ــ تا چه اندازه شورانگیزتر و تا چه اندازه محترمانهتر من در کنار تضاد میان خشونت روانی و لذت دنیوی ایستادهام را کتابم <دستورالعمل غلبه بر شومی مرگ> به شما ثابت میکند. (او از قفسه یک کتاب برمیدارد، صفحهای از آن را میگشاید و کتاب را به دکتر پرانتل میدهد.) من از شما پدر روحانی مشتاقانه خواهش میکنم فقط ده خط اول این مقدمه را بخوانید.
دکتر پرانتل (بلند، آرام و با دقت میخواند): وحشت از مرگ خطای فکر است. ــ بسیاری از رنجها دردناکتر از فوت کردنند. ــ تمام رنجها دردناکتر از مرگند. ــ فقط از متولد گشتن باید ترسید! ــ هر کس بدترین دشمن خود را با خود به جهان میآورد. ــ با زخمهای خمیازه‌کش نیمی از زندگیمان را با آن در نبردیم و امیدواریم که عاقبت پشتش را به زمین خواهیم زد، ــ سپس ...
در این بین کادیجا در لباسی خوش‌سلیقه فانتزی بازی روی صحنه از طریق درِ کناری وارد میشود. او استوانه غلطان را از پشت پرده خارج ساخته، بر روی آن ایستاده و آن را در زیر پاهایش به جلو میراند. او نگران افتادن خویش است و همزمان با خارج شدن <سپس> از دهان دکتر پرانتل یک لحظه کوتاه خود را به آرامی به شانه او تکیه میدهد.
کادیجا: اوه، خواهش میکنم منو ببخشید!
دکتر پرانتل (خود را سریع به سمت کادیجا میچرخاند، در کمال تعجب ابتدا دستهایش را به سمت قلبش میبرد اما سریع بر خود مسلط میگردد و با خنده آرامی کادیجا را نگاه میکند).
کادیجا (در زیر پاهایش استوانه را چند قدم به عقب میراند): از اینکه شما را ترساندم معذرت میخواهم.
دکتر پرانتل (با لبخند کتاب را به کناری میگذارد): بله او اینجاست ــ دشمن! شیطان! ــ مار بهشت! ــ (رو به بوریدان): آیا حالا هنوز هم میخواهید ادعا کنید که آن جمله از شما نمیباشد؟ ــ (در حال تماشای کادیجا): این شبح واقعیست! ــ ــ فرزندم، از چیزی نترسید. این ابداً به مخیلهام هم خطور نمیکند که بخواهم مقامتان را تنزل دهم. من فقط اینجا با این آقا کار دارم که تلاش داشت با وانمود کردن یک خواهش درونی برای آمرزش کلیسا ما را فریب دهد، با این امید که ما پس از آن به او اجازه اجرای عمومی نمایشنامه مشکوکش را بدهیم. (رو به بوریدان خیلی آرام): شما باید مطلقاً با این موضوع که ما برای چنین معامله پر ماجرائی قابل خریداری نیستیم کنار بیائید. ما اجازه نمیدهیم گمراهمان سازند. و اما کمتر از هر چیز توسط تردستی جادوگرانهتان قادر به لرزاندمان هستید که ظاهراً شناخت انسان قرون وسطائیتان تخم گذاشته است تا در جنگجوی فعال فاسدتان بی‌ارزشترین آز را بیدار سازد.
بوریدان: من باید از پدر روحانی کاملاً فروتنانه خواهش کنم که بردباری بخرج دهند تا من توسط دو کلمهای که شما مهربانه اجازه گفتنش را به من خواهید داد اختلال پیشبینی نشده گفتگویمان را توضیح دهم.
کادیجا: آیا باید آقایان را تنها بگذارم؟
دکتر پرانتل: فرزندم، شما بمانید. (رو به بوریدان): شما آن را یک اختلال پیشبینی نشده مینامید؟ ــ از هنر تظاهر کردن بی ثمرتان دست بردارید. این شبح افسانهای وقتی من از کتابتان آن قسمتی را که فرمول جادو کردن نوشته شده بود را میخواندم در همان لحظه دستهای سفیدش را بر روی شانههای من قرار داده بود! (در حال برانداز کردن کادیجا): بنابراین شما برای این روبرو کردن مرا به آمدن به خانه خود فریفتهاید! (در حال تکان دادن سر): نه! من به هیچوجه برای تحقق بخشیدن به برنامههایتان مناسب نیستم.
بوریدان: من باید مسخره کردن شما را با صبر و حوصله تحمل کنم.
دکتر پرانتل (در حالیکه تا آخرین دقایق پایانی آرام باقی میماند): من بخاطر نمیآورم که شما را مسخره کرده باشم، همانطور که من هرگز برای جدی گرفتن شما خودم را گول نخواهم زد. شما کسانی را که جدیتان میگیرند مسخره میکنید. و ممکن است شقیقه اولین کسی که شما را مسخره کند خرد کنید. اما شاید این فرمان برایتان آشنا باشد: "تو نباید خدا را بیازمائی!" شما احتمالاً یک بار دیگر خود را متقاعد سازید که هیچ فرد می‌رندهای، هر اندازه هم مستبدانه در جهان ایستاده باشد نمیتواند از مجازات قدرت مطلق مصون بماند. (از صحنه خارج میشود.)

صحنه سوم
کادیجا (در حالیکه هنوز روی استوانه غلطان ایستاده است): این آقا چی میخواست؟
بوریدان (بر روی مبل): این آقا میخواست تا ابد از من خداحافظی کنه. (او کتاب را از روی میز برمیدارد و آن را ورق میزند.)
کادیجا: به نظر میرسه که جدائی قلبتو غمگین ساخته. ــ تو به من با خیال راحت اجازه رفتن میدی. ــ آیا هنوز هم ردیفی از تابوتهائی که در دفتر یادداشتت کشیده بودی رو به یاد میاری؟
بوریدان (بدون آنکه به کادیجا نگاه کند): آره، من تابوتها رو به یاد میارم.
کادیجا: روی هر تابوت نوشته بودی: عاقبت تنها.
بوریدان: عاقبت تنها.
کادیجا: و اگه من واقعاً بخوام ترکت کنم؟
بوریدان: تو نمیتونی باور کنی روحم چه مشتاقانه آن جهان رو مطالبه میکنه!
کادیجا: اما احتمالاً این کلمات در اصل مربوط به دو انسانی است که عاقبت در حجله خود با هم تنها بودند؟
بوریدان (بدون نگاه کردن به بالا): این کلمات برای این دو نفر هم یک بار دیگه معنیشونو تغییر میدهند.
کادیجا: آیا نمیخوای به من نگاه کنی؟ (اما چون بوریدان جواب نمیدهد): من اینجا روی استوانه غلطانت ایستادهام. ــ من اینجا در لباس بازیگریای که فردا شب در اجراء نمایش تو در باله ازدواج باید بپوشم ایستادهام.
بوریدان: من بیهوده به دنبال نحوه بیانی میگردم که بی‌اهمیت بودن اجراء نمایش فردا رو باهاش نشون بدم.
کادیجا: بوریدان بیچاره! ــ (او از روی استوانه غلطان به پائین میجهد.) اگه تو بخاطر نمایشهات دیگه شاد نمیشی پس چه چیزی باید برات شادی خلق کنه! (او خود را روی زانوی بوریدان مینشاند.) لطفاً دیگه اجازه نده که این تو رو بترسونه. من هم فقط اومدم تا ازت خداحافظی کنم. ــ من حالا دوباره بر روی دریای وحشی به سفر خواهم رفت، بر روی دریائی که تو منو هجده ماه قبل به چنگ آوردی؛ بر روی دریائی که آدم خودشو فقط توسط نیروهاش، فقط توسط مزیتهاش میتونه بر روی آب نگه داره. من از حالا به بعد در پیش تو میتونم خودمو فقط توسط نقایصم بر روی آب نگه دارم ــ البته به شرطی که نقصی داشته باشم.
بوریدان: من از مدتها پیش خودمو با این فکر مشغول ساختم که یک فاحشه‌خونه به عنوان موسسه آموزش اخلاقی تأسیس کنم. یک خونه که در آن دانشآموزان برای سالها چنان از لذت بردن خسته بشند که سپس برای تمام عمر بالاترین لذتشون رو در آنچیزی ببینند که آدم آنها را نگرانیها و سختیها مینامد.
کادیجا (از جا برمیخیزد و در کنار او بر روی مبل زانو میزند): به نظر میرسه که تو واقعاً از آسمون مأموریت داری تا همنوعانت رو از زیباترین چیزهای زندگیشون بیزار کنی.
بوریدان: تو متوجه نمیشی که اگه آدم فقط بخاطر خواستههای خودش غذا بخوره و بنوشه و عشق بورزه با دست خود خودشو وسیله نفرت میسازه.
کادیجا: آیا برای غلبه کردن بر چنین وحشتی شادی کافی نیست؟
بوریدان: چرا حیوونهای وحشی قفس رو دوست ندارند؟ ــ چونکه فاقد آزادی برای شکار طعمه خود هستند.
کادیجا: من خیلی بیشتر فاقد آزادیم اما با این حال هنوز هم عاشقم.
بوریدان: عشق تو مثل انرژی من که به زنجیر کشیده شده خودشو آزاد حس میکنه! ــ من چه هستم ــ من چه هستم!
کادیجا: حالا؟ (به طرف آینه میرود.) ــ تو هیچوقت این همه مدت به دنبال بیان مناسبی نمیگشتی. ــ به نظر میرسه که تو یک بار دیگه (در آینه به خود نگاه میکند) قادر به تماشای چشمهای واقعیت لخت نیستی.
بوریدان: یک حیوون!
کادیجا (در حال تماشای خود در آینه): و من باید یک فرشته باشم!
بوریدان: یک حیوون!
کادیجا (در حال بوسیدن تصویر خود در آینه): برای فرشته بودن هنوز خیلی جوونم.
بوریدان: یک حیوون!
کادیجا: اما با این حال یک حیوون فوقالعاده! یک حیوون فریبنده!
بوریدان (در حال جهیدن از جا): کادیجا! تو میتونی اندامتو در مقابل چشمانم تا جائیکه برات ممکنه چنین دلربایانه به نمایش بگذاری. اما این نمایش باید همچنین بسیاری از بالاترین ارزشهای انسانی رو هم در تعادل نگاه داره!
کادیجا: آیا من مناسب این کار نیستم؟
بوریدان (استوانه غلطان را افقی قرار میدهد): خودتو روی این ستون قرار بده! بعد من سانسورچی تو میشم!
کادیجا: تو میخوای سانسورچی من باشی؟ ــ اما من که نمایش تراژدی نیستم!
بوریدان: من سانسور سختتری از آنچه که من سالهاست هر روز باید ساعتها اجازه اجراشونو با خودم بدم در قبال تو انجام نمیدم. به خواست خدا تو هم سانسور منو همونقدر بی دلیل، همونقدر خودسرانه مییابی که من سانسورچی سانسورهامو مییابم؟
کادیجا (در حال رفتن بر روی استوانه غلطان): خواهش میکنم! صحبت کن!
بوریدان: کادیجا! وقتی تو در خیابون راه میری، بعد سانسورچی پافشاری میکنه که تو لباس بلندی بر تن کنی. تو رو هیچ خطری تهدید نمیکنه؛ به این دلیل او مانع میشه که تو زندگی دیگرون را به خطر بندازی. اما اگه تو در یک سیرک به عنوان اسبسوار هنرنمائی کنی و از اسب سقوط نکنی و دست و پات نشکنه، بعد سانسورچی به تو با کمال میل اجازه میده که با تمام فریبندگی اندامت تأثیر بذاری. و وقتی تو بر روی طناب در ارتفاع بلند از منار یک کلیسا به منار کلیسای دیگه رقص‌کنان میری دیگه هیچ سانسورچیای نمیپرسه که تو برای این کار چه لباسی بر تن داری. تو حتی میتونی یک تارعنکبوت بر روی بدن لختت بکشی. آدم میدونه که تو قدم اشتباهی برنمیداری، وگرنه آن پائین بر روی محوطه بازار به عنوان چیزی زشت و غیرقابل شناخت به جوی آب جاروب میشی.
کادیجا (لبخندزنان): آیا بقیه سانسورچیها هم مثل تو عکس پاره کن جدیای هستند؟
بوریدان: کادیجا! من در پالرمو یک بار یک رقصنده بر روی طناب دیدم. اما رقصنده بر روی طناب الاستیکی میرقصید. در زیر طناب یک تخته چهارگوش با تیغهای درخشان که به اندازه یک پا دراز بود قرار داشت. رقصنده بر بالای این تیغه در حالیکه به سمت چپ و راست به دور خودش میچرخید لباساشو از تن خارج میساخت. بعد طنابو به این سمت و آن سمت به حرکت میانداخت، بر روی طناب در حال نوسان زانو میزد، این کار رو سریع و سریعتر انجام میداد، طوریکه زیر زانوهاش مثل یک کمون غژغژ میکرد؛ و وقتی دوباره طناب از حرکت میایستاد، بر روی پاهاش میجهید، سه بار بدنشو در هوا معلق میداد و بعد همونطور آرام و لبخندزنان بر روی طناب الاستیکی بر بالای تیغه درخشان میایستاد، مثل ــ مثل تو که اینجا در مقابلم ایستادهای.
کادیجا: حالا؟ و؟ ــ آیا تو واقعاً جدی میترسی که من نتونم شایسته لباس عروسیای که میپوشم باشم؟
بوریدان (با چشمانی بسته در حال نفس نفس زدن): بعد دستور داد براش ردای بلندی رو به بالا بندازند، که خودشو در آن تا نوک پا پیچوند، با چشمان بسته تا آخر طناب رفت، بعد پائین آمد و در پشت پرده ناپدید شد. (در حال از دست دادن خونسردیاش): کادیجا، خودپسندی تو یک شکنجهست. کادیجا، یک لباس راحت بپوش! یک لباس راحت! من تشنه بی‌سلیقگیام، تشنه اعماق ژرف روح تجسس ناگشتنیای هستم که بتونم خودمو قبل از هر چیز در آنچه لذت جسمانیست پنهان کنم! آیا نمیخوای به خودت رحم کنی، آیا باید تمام این شکوه و جلال تو مثل دستمال‌کاغذی رنگی بسته شده به عصائی تأثیر بذاره؟!
کادیجا (خیلی آرام): آیا مگه من خودمو خلق کردم؟
بوریدان: من تو رو به میل خودم خلق کردم و به میل خودم هم تغییرت میدم!
کادیجا (خیلی آرام): به من دست نزن!
بوریدان (تهدید به دست به یقه شدن میکند): من میخوام زشتی رو از مقابل چشمهایم بردارم! زشتی! نه چیزی بیشتر از زشتی!
کادیجا (در حال در آوردن لباسش): من اجازه نمیدم به من اهانت کنند! (او به سرعت به روی بالکن میرود و پشتش را به نردهها تکیه میدهد.)
بوردیان (فریاد زنان): کادیجا!
کادیجا (خود را بر روی نرده مینشاند و یک پایش را روی پای دیگرش میاندازد): اگه یک قدم به من نزدیک بشی خودمو میندازم پائین!
بوریدان (نفس نفس زنان): کادیجا، من به سر عقل آمدهام! فقط یک اوقات تلخی بود. من برای یک لحظه کاملاً فراموش کردم که تو کی هستی.
کادیجا (ایستاده بر روی نرده): یک قدم هم جلو نیا ــ وگرنه در آن پائین دراز افتادهام!
بوریدان (ناله کنان): بیا تو! کادیجا! بیا تو!
کادیجا: تو که در هر صورت دیگه منو دوست نداری. و من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
بوریدان: بیا تو پیش من! چطور ممکنه که من دیگه دوستت نداشته باشم! من میخوام تمام عمر برده تو باشم!
کادیجا (از بالکن آویزان شده و با دستهایش انتهای نرده را محکم در دست نگهداشته): یک قدم هم جلو نیا! ــ من دشمن تو و جهان اندیشهات هستم؛ من جهان اندیشهات رو به تو پس خواهم داد! (چون بوریدان میخواهد به طرفش برود بنابراین دست راستش را رو به بالا بلند و خود را بیشتر رو به پائین آویزان میکند.) فقط یک قدم و من نرده رو ول میکنم!
بوریدان (گریان): عشق صمیمیام، عزیزترین موجود! عزیزترین کادیجا! ــ لطفاً بمون! بمون! ــ همه چیز، همه چیز مال توست!
کادیجا (بقدری خود را از بالکن آویزان کرده است که فقط سرش از میان نرده بالکن دیده میشود): من آزادیتو به تو پس میدم! ــ نزدیکتر نیا، بوریدان خوشبخت! وگرنه تو قاتلی! (سر ناپدید میشود. آدم فقط دستش که خود را با آن محکم نگاهداشته است را میبیند.)
بوریدان (زانو زده، و انگشتهای دستانش را در هم کرده و بدون آنکه نگاهی به بالکن بیندارد مشغول دعا کردن است): پروردگار! پروردگار! پدر آسمون و زمین! به ما کمک کن! به من کمک کن! کمک! اگر او به پائین سقوط کنه زندگی یک انسان نابود شده! آن هم زندگی چه انسانی! من استهزاء کردم! پروردگار آسمون، آیا این انتقام است؟! پدر آسمونی، مهربون باش! تنها تو میتونی کمک کنی! من تا زمانی که زندهام میخوام به تو خدمت کنم! ــ به کادیجا بیچاره من کمک کن! او باشکوهترین مخلوقه، بزرگترین روحی که در خلقت تو زندگی میکنه ...
کادیجا (یک بار دیگر سرش را از نرده بالا میآورد): آیا باید به خواهر شارولتا سلام تو رو برسونم ...؟ (او دستش را به هوا پرتاب میکند و ناپدید میگردد.)
بوریدان (این را ندید): اوه! اوه! ــ این صدای اوست! ــ خداوند آسمون، من به تو التماس میکنم! آیا باید من بپرم؟! آیا میتونم هنوز دستشو بگیرم؟! ــ کادیجا! ــ عشق من! ــ ــ (او به عقب گوش میدهد و با صدای بلندی فریاد میزند) کادیجا ...! کادیجا ...! (پس از یک وقفه خود را متشنجانه به آن سمت پرتاب میکند): او اجازه استهزاء کردنشو نمیده! ــ او اجازه امتحان کردنشو نمیده! ــ آه خدای من! ــ آه خدای من، تو چه غیرقابل تحقیق و تجسسی ...
(پرده میافتد.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر