اوآها.



طنز طنزها
کمدی در چهار پرده
(1908)
به الهه نگهدارندۀ هنر تیلی
در تاریخ 11 آپریل 1908
بازیگران:
اوله اولهستیرنا، شاعر و سیاستمدار. (بزرگ و خودآگاه.)
لئونا، دخترش. (سراپا واقعی، بسیار خوش‎پوش، کمی بیش از حد ساده، هنگام احساسات پرشور با ضربان قلبش صحبت می‌کند.)
گئورک اشترنر همسر لئونا، ناشر کتاب. (بسیار زیرک، ساده‌لو، اساساً خوش قلب، متشکل از ابتکار و حیله‌گری. شوخ بودنش خود را در این واقعیت اثبات می‌کند که او را هیچ چیز نمی‌رنجاند.)
تیشاچک، نقاش. (خوش مشرب.)
کونو کونراد لاوبه، نقاش. (مالیخولیائی.)
بوری، نقاش. (تند خو، یک عنصر خشونت.)
دکتر کیلیان، نویسنده. (بلغمی مزاج.)
ماکس بوتِروِک، نویسنده. (کالباس جگر رنج‎دیده.)
برتولد فولمن و تیتوس دویر، حسابدار.
واندا واشنگتن. (سراپا غیر واقعی.)
هاری گادولفی، عتیقه‌فروش. (بقیه بازیگران در اثر گذاری برجسته‌اند.)
یک زن نظافتچی.
اوآها.

پرده اول
گئورک اشترنر بر روی صندلی چرخان پشت میز تحریر میانی نشسته و در حال نوشتن یک نامه است. ماکس بوتروک داخل می‌شود. 
اشترنر: چه فرمایشی دارید؟
بوتِروِک: پول.
اشترنر: برای چی؟
بوتِروِک: تا با آن امروز ظهر چیزی برای خوردن بخرم. تا با آن یک جفت چکمه‌ای را که چهارده روز است احتیاج مبرمی به آن دارم بخرم.
اشترنر: من نمی‌تونم به آقا برای وقت گذراندن در بنگاهم حقوق خوبی پرداخت کنم!
بوتِروِک: من همیشه وقتی اینجا بودم برای شما مقداری کار کردم.
اشترنر: آیا شاید برای کارتان حقوق دریافت نکردید؟
بوتِروِک: شما چهل شعر از بهترین اشعارم را برای صد مارک از من خریدید. یعنی برای هر شعر دو مارک و نیم!
اشترنر: هیچ ناشری برای آنها یک فنیگ هم نمی‌پرداخت!
بوتِروِک: اما شما آنها را در مجله‌تان چاپ می‌کنید!
اشترنر: من خیلی متأسفم آقای بوتروک، اما شما دچار اشتباه شده‌اید. من دیگر آن شخصی که در پاریس بودم نیستم. من حالا باید عاقبت از آنچه در پاریس آموخته‎ام بهره‌برداری کنم. من دیگر اجازه استثمار کردن خودم را نمی‌دهم. شما باید دو سال قبل با من آشنا می‌شدید. شما خیلی دیر آمده‌اید. این واقعاً تقصیر من نیست.
بوتِروِک: بیست مارک مساعده برای شعر سیاسی‌ای که به من سفارش داده‌اید بدهید.
اشترنر: بیست مارک؟ ــ مگر برای یک شعر سیاسی چقدر دریافت می‌کنید؟
بوتِروِک: سی مارک.
اشترنر: و برای آن باید به شما بیست مارک مساعده بدهم؟ ــ  چه کسی برایم تضمین می‌کند که ما بتوانیم از شعر شما استفاده کنیم؟
بوتِروِک: پس به چه دلیل شما آن را به من سفارش دادید!
اشترنر: تا شما درآمدی داشته باشید. اما چه کسی تضمین می‌کند که شما اصلاً شعر را بسرائید؟
بوتِروِک: من به شما ضمانات می‌دهم.
اشترنر: شما به من ضمانت می‌دهید؟ این مضحک است!
بوتِروِک: من باید از شما مصرانه درخواست کنم که به آن نخندید!
اشترنر: آیا مگر شما پریروز آقای پینکاس رئیس دادگستری را تلفنی مطمئن نساختید که من هشت روز است به پاریس سفر کرده‌ام؟
بوتِروِک: البته که من این کار را کردم. اما شما خودتان من را در اینجا به سمت تلفنتون فرستادید تا من آن را به او بگویم.
اشترنر: شما خیلی مایلید متقاعدم سازید که من به رئیس دادگستری دروغ گفته‌ام؟
بوتِروِک: شما خوتان مرا در همین اتاق با این سفارش به سمت تلفنتون فرستادید!
اشترنر: خلاصه، چه کسی به پینکاس دروغ گفته است؟ من یا شما؟
بوتِروِک: من.
اشترنر: بنابراین چطور می‌تونم به شما اعتماد کنم که شعر را خواهید نوشت؟
بوتِروِک: ازتون خواهش می‎کنم به من بیست مارک بدهید. من دچار کثیف‌ترین درگیری‌‎ها می‌شوم …
اشترنر: خواهش می‌کنم لطفاً منو با داستان‌های کثیف‌تون راحت بگذارید!
بوتِروِک: پس وداع. (قصد رفتن دارد.)
اشترنر: (در حال بلند شدن از جای خود): آقای بوتروک، بگید ببینم آیا شما هاری گادولفی در پاریس را می‌شناختید؟
بوتِروِک: من این آشنائی را مدیون شما هستم. او به من برای نوشتن نمایشنامه درامی در باره معشوقه‌اش ماهیانه صد و پنجاه فرانک حقوق می‌داد.
اشترنر: او با پول من به شما پرداخت می‌کرد.
بوتِروِک: من این را می‌دانستم. او یک بار در نتیجه یک حمله خودفراموشی به من گفت: پول اشترنر برای خودش در هوا به این طرف و آن طرف در پرواز است!
اشترنر: همینطور هم بود! او در عرض دو سال 750000 مارک سرم کلاه گذاشت. ــ آیا نمی‌تونید در باره او شاید یک بار یک مطلب طنز پُر روح بنویسید؟
بوتِروِک: من بهترین داستان‌هایم را برای <تیل اویلن‌اشپیگل>تان نوشته‌ام. شما برای هر داستان به من سی مارک دستمزد دادید، اما من حالا مایلم تأثیری را که شما بر مخاطبین می‌گذارید لااقل بشناسم. چرا آنها را منتشر نمی‌کنید! چرا آنها را ماه‌هاست که در انبار نگاه داشته‌اید! چرا مرا مجبور می‌سازید چیزهای فرومایه بنویسم که ارزشم را به عنوان نویسنده در جامعه فقط پائین می‌آورد! اگر شما می‌دانستید که این پارو زدن ابدی در بیکران چه اندازه روحم را مسموم می‌سازد!
اشترنر: آیا نمی‌شود این را به عنوان یک لطیفه برای <تیم اویلن‌اشپیگل> به کار برد؟     
بوتِروِک: اگر می‌تونستم در منگنه‌ای که من قرار دارم لطیفه بگم، بعد سزاوار این بودم که هرگز از منگنه رها نشوم!
اشترنر: ببینید، تقریباً همین حالا یک لطیفه گفتید! ــ من اقرار می‌کنم که داستان‌های شما ارزش هنری بیشتری از لطیفه‌هایتان دارند که برای <تیل اویلن‌اشپیگل> می‌نویسید. اما این برایم کاملاً بی‌اهمیت است!
لئونا اشترنر داخل می‌شود. او زن جوان بیست ساله‌ایست. دارای موهای قرمز و ظاهری بسیار ظریف است. با لهجه کمی خارجی صحبت می‌کند.
لئونا (به اشترتر): وِبِر مجسمه ساز یک ساعت و نیمه که در سالن انتظار منتظر توست. او از من خواهش کرد از تو بپرسم که آیا نمی‌خواهی مجسمه‌شو سیصد مارک بخری، یا اینکه باید بگه که آن را دوباره از خانه ما بیرون ببرند.
اشترنر: من حاضرم سر هر چیزی شرط ببندم که او با کمال میل مجسمه‌شو برای صد و پنجاه مارک در خانه ما می‌ذاره. خرج بارکشی تا آتلیه‌اش فقط بیست مارک براش خرج برمی‌داره. (می‌رود.)
لئونا (به بوتروک که پشت میز تحریری که از زاویه دید تماشگران در سمت چپ صحنه قرار دارد نشسته است): آیا حالا عاقبت برای من در آلبوم چیزی نوشتید؟
بوتِروِک: نه.
لئونا: خیلی دلم می‌خواد شما رو در یک قفس زندانی شده ببینم، همونطور که آدم یک طوطی رو در قفس در مقابل خود داره.
بوتِروِک: خانم مهربان، من در چنین قفسی نشسته‌ام!     
لئونا: خانم مهربان! ادب آلمانی صدای خشن‌تری از توهین در زبان‌های دیگر دارد.
بوتِروِک: آیا من شما را با خود به آلمان کشاندم؟
لئونا: شما البته به سختی موفق به این کار می‌شدید! ــ اگر من شما را در قفس طوطی در برابرم می‌داشتم، بعد شما را با یک میله غلغلک می‌دادم و از اینکه شما نمی‌توانید در خشم کورتان به من هیچ آسیبی برسانید خوشحال می‌گشتم.
بوتِروِک: من در قفس می‌شینم، شما منو با یک میله غلغلک می‌دید، و من نمی‌تونم در خشم کورم به شما صدمه برسونم. شما هرچه را که مایل هستید دارائید. ــ بعلاوه شما این آرزو را به این خاطر دارید چون که شما در قفسِ خیلی بدتری از قفس من نشسته‌اید. و در این حال شب و روز برای شکنجه شدن دراز کشیده‌اید! هر شبی که خدا دستور آمدنش را می‌دهد از خالقم به این خاطر که حداقل با شوهر شما ازدواج نکرده‌ام سپاس‌گذاری می‌کنم.
لئونا: جرا این حرف را می‌زنید؟
بوتِروِک: چونکه شما با یک تیغ صورت تراشی ازدواج کرده‌اید!
لئونا: هوم ــ ما پریشب شما را که در بار آنگلو‎ـ‎آمریکن‎ با این خانم واشینگتن نشسته بودید دیدیم. یا اینکه شاید شما نبودید؟
بوتِروِک: بله، من بودم.
لئونا: من از خودم می‌پرسم: چطور ممکن است یک انسان محترم کنار چنین شخصی بنشیند. من واقعاً تنگ نظر نیستم. من درک می‌کنم که چگونه یک مرد یک دختر خیابانی را با خود به خانه می‌برد. اما دختر لااقل باید بامزه باشد. دختر باید لااقل یک آدم درست و حسابی باشد.
بوتِروِک: شما در باره زن‎های دیگر قضاوت سختی می‌کنید، چون شما به هر زن دیگری بخاطر اینکه با گئورگ اشترنر ازدواج نکرده‎ است و سعادت بی‌مرزش حسادت می‌ورزید.
لئونا: اگر شما می‌دانستید که من با چه تعداد مرد دیگر می‌تونستم ازدواج کنم!
بوتِروِک: من این را می‌دانم. همچنین می‌دانم که شما بخاطر ثروت بیشمارش با او ازدواج کرده‌اید. اما به عنوان دختر یکی از بزرگ‎ترین مشاهیرمان از همان دوران کودکی فقط افرادی را در پیرامون خود داشته‌اید که عادت به ستایش زیبائی و اصالت داشته‌اند و به این خاطر بزرگ‌ترین ستایش‌ها را از شما می‌کرده‎اند. شما از تمام این ستایشگران هیچکدام را انتخاب نکردید، بلکه اولین کسی را که با شما مانند مستخدمی غرغر می‌کند و به این خاطر در او یک نیمه خدا می‌دیدیدْ انتخاب کردید، که یک زن تا آخر عمرش با شور و شوق می‌تواند نگاه کند. ــ ــ بعلاوه من می‌توانم با اعتماد کردن به شما بگویم که نقشه ازدواج با دختر زیبای اوله اولهستیرنا در اصل از گئورگ اشترنر برنمی‌خیزد بلکه از دوست او هاری گادولفی که در لحظه حیاتی فقط فاقد امکانات مالی ضروری بود، بطوری که گئورگ اشترنر توانست شما را در این موقعیت از دست او بقاپد.
لئونا: شما هم این کلاه‌بردار را می‌شناختید؟        
بوتِروِک: او می‎توانست مرد مورد سلیقه شما باشد!
لئونا: آیا حالا چیزی در آلبومم می‌نویسید!
بوتِروِک: نه.
لئونا: چرا نمی‌نویسید؟
بوتِروِک: من می‌تونم در آلبوم شما آنچه را که می‌خواهم بنویسم، شوهر شما در باره آنچه من نوشته‌ام یک لطیفه نفرت‌انگیز می‌گوید. به این خاطر نمی‌نویسم!
لئونا: پس فقط نامتان را بنویسید.
بوتِروِک: برای چی؟
لئونا: من از شما خواهش می‌کنم.
بوتِروِک: به خاطر خودم! پس کتاب را کجا گذاشته‌ام؟ ــ اینجا در کشوی میز. (او آلبوم را از کشوی میز خارج می‌سازد، اسمش را در آن می‎نویسد، با خشک‌کن آن را خشک می‌کند و کتاب را به لئونا می‌دهد.) خب! حالا اما منو راحت بذارید.
لئونا: من از شما خیلی متشکرم.
بوتِروِک: خواهش می‌کنم، این برای من افتخاری بود.
(اشترنر از طریق درِ راهرو بازمی‌گردد.)
اشترنر (به لئون): تو چی در دست داری؟ (به بوتِروِک): آها، شما برای همسرم چیزی در آلبومش نوشتید. این محبت زیاد شما را می‌رساند. برای دیدنش واقعاً کنجکاوم. (آلبوم را از دست همسرش می‌گیرد): بذار ببینم که کجا نوشته شده؟ اینجا ــ که اینطور، شما فقط نامتان را نوشته‌اید. هوم. (موذیانه): اما شما برای این کار به اندازه کافی مشهور نیستید! (به همسرش، در حال بازگرداندن کتاب): لئونا، فکرش را بکن، همین حالا اتوموبیل‌مان دچار تصادف شده است. من زمانی را می‌بینم که خواهد آمد، زمانی را که در آن مردم جامعه مانند همیشه خدمه خود را نگاه می‌دارند ...  
بوتِروِک (از جا بلند می‌شود و تعظیم کوتاهی می‌کند): با اجازه. (می‌رود.)
اشترنر (در حال نگاه کردن رفتن او): بالاخره رفت!
لئونا: تو یک انسان نفرت‌انگیزی!
اشترنر: تو از کجا می‌دونی که من قصد بهتر شدن ندارم؟
لئونا: من هنوز هم امیدوارم که این کار رو بکنی.
اشترنر: خب، پس همه چیز روبراهه.
لئونا: شاید برای تو. برای من نه. من هر روز از خودم می‌پرسم، بخاطر چه جرمی من سزاوار این مجازات شده‌ام که باید فردی را که با او ازدواج کرده‌ام مردی شنیع به حساب آورم.  
اشترنر: پس با مرد دیگری ازدواج کن!
لئونا: گئورگ! این راهی نیست که دو انسان را بتواند به سعادت برساند. ما تازه شش ماه است که با هم زندگی می‌کنیم. در نتیجه کاملاً طبیعی‌ست که در خیلی از چیزها با هم توافق نداشته باشیم. من با اراده آزاد با تو ازدواج کرده‎ام. هرچند که تازه هجده سالم شده بود اما با این حال می‌دانستم که چه می‌کنم. اگر خوشحال نیستم، بعد فقط خودم را برای آن مسئول می‌دانم. من از خودم پرسیده‌ام این از کجا سرچشمه می‌گیرد که تو را گاهی چنین شنیع می‌یابم. من به خودم می‌گویم: این فقط از آنجا ناشی می‌شود که عشق من به تو به اندازه کافی بزرگ نیست. عشق من به تو باید بزرگ‌تر شود. من باید تو را همیشه بیشتر و بیشتر دوست بدارم. من اجازه ندارم قبل از آنکه عشقم چنان بزرگ باشد که شناعت در تو را اصلاً متوجه نشوم به خودم راحتی بدهم. ــ این کار اصلی زندگی من است.
اشترنر: آیا امروز خدمتکاری در خانه داریم؟
لئونا: نه، تا حالا نه. ــ اما بعد یک وظیفه دیگر هم دارم، نه در برابر خودم، بلکه در برابر تو. پدرم خوشبختانه از نجیب‌ترین انسانهائی‌ست که بر روی زمین زندگی می‌کند. اشعار تو هنوز به زبان آلمانی ترجمه نشده‌اند. من آنها را برای تو ترجمه می‌کنم، فقط برای تو، تا با آنها از تو تجلیل کنم. من البته آنها را به صورت ابیات ترجمه نمی‌کنم، بلکه به صورت نثر. من هر شب برای تو بعد از به رختخواب رفتن یک شعر از پدرم را ترجمه می‌کنم. ــ یا اینکه فکر می‌کنی این کار خیلی بیش از حد وقتت را می‌گیرد؟
اشترنر: خدا نکند! چرا نباید اجازه تجلیل از خودم را بدهم! ــ اما چرا خدمتکار در خانه نداریم؟ ما باید امروز یک مهمانی بدهیم.
لئونا: این به من مربوط نیست. ــ حالا من از تو می‌پرسم: چرا از همان اول به من نگفتی که دوستت هاری گادولفی تو را به این فکر انداخت که با من ازدواج کنی؟
اشترنر: این را کسی بجز این بوتروک لعنتی برات تعریف نکرده! لعنت به شیطان، چرا من نباید با تو ازدواج می‌کردم! خواهرم به من سی هزار مارک قرض داد تا من بتونم <تیل اویلن‌اشپیگل> را تأسیس کنم. و من در نهایت روزنامه را کاملاً منظم راه‌اندازی کردم!
لئونا: من خجالت نمی‌کشم خیلی شفاف برات اعتراف کنم در شبی که مرا در ایستگاه راه‌آهن در برشتزگاردن یک غاز ابله لوس نامیدی تو را برای آدم میلیونری که دارای منابعی بی‌پایان است پنداشتم.
اشترنر: آیا مگر تا حالا همیشه با قطار درجه یک نرانده‌ایم؟! ــ اگر هم <تیل اویلن‌اشپیگل> به اندازه کافی منفعت نرساند بعد خواهرم خوشحال می‌شود که خود را با تمام دارائیش در آن سهیم کند. او هنوز به سهم ارث پدریش اصلاً دست نزده است!
لئونا: و تو گذاشتی که دوستت هاری گادولفی در پاریس سهم ارث پدریت را از جیبت خارج کند!     
اشترنر: این اصلاً مهم نیست. ما یک قرارداد بسته‌ایم که بر طبق آن نیمی از پول را در اقساط باید بپردازد. او به عنوان ضمانت حق انتشار غزل‌هایش را به من متعهد شده است.
لئونا: به عبارت دیگر: ما به خشکی نشسته‌ایم. این مرا نمی‌ترساند. اما تو باید به من اجازه شراکت در کارهایت را بدهی. من نمی‌خواهم عاطل در خانه بنشینم. یک کاری برای انجام دادن به من بده. من هم می‌تونم نوشته‌های رسیده را به همان خوبی که همکاران دیگرت انجام می‌دهند نخوانده پس بفرستم.
اشترنر: من اصلاً مخالفتی از اینکه در اینجا مشغول کار بشی ندارم. در هر صورت آسیب بزرگی نمی‌تونی برسونی.
لئونا: موضوع این نیست که من می‌تونم آسیب برسونم یا نه. من مایلم کار مفیدی انجام بدم! من مایلم پولی که صرف خرج من می‌شود را خودم به دست آورم. من نمی‌خواهم سربار تو باشم. اگر تو به من کاری ندهی بعد من در یک بنگاه دیگر کار پیدا می‌کنم.
اشترنر (به طرف میز تحریری که مقابل دفتر شخصی‌اش قرار دارد می‌رود): بفرما، بفرما! اینجا یک کوه از نوشته‌های ویرایش شده که باید حتماً یک بار دیگر خوانده شوند. من نمی‌دانم که آیا تو تا این اندازه زبان آلمانی می‌فهمی. اما اگر بخواهی آنها را بخوانی بعد ممکن است که من عاقبت متوجه شوم چرا آنها اینجا افتاده‌اند.
(لئونا در پشت میزتحریری که در سمت راست صحنه قرار دارد می‌نشیند.)
اشترنر: در ضمن فقیر شدن ما اصلاً هم بد نیست. من روش سردبیری جدیدی برای <تیل اویلن‌اشپیگل> اختراع کرده‌ام که توسط آن باید آدم بدون تردید پس از چند سال میلیونر بشود. ــ نقاشان و نویسنده‌هایمان دارند می‌آیند!
از طریق درِ راهرو دکتر کیلیان، کونو کونراد لاوبه، بوری و تیشاچک داخل می‌شوند، همه آنها کم و بیش لباس‌های فقیرانه‌ای بر تن دارند، دکتر کیلیان با یک پیپ کوتاه، لاوبه با موهای سیاه و با دقت فرق باز کرده، بوری با موهای بلند فرفری مخصوص هنرمندان، تیشاچک با عینک یک چشمی، لاوبه، بوری و تیشاچک پوشه نقاشی در زیر بغل حمل می‌کنند، دکتر کیلیان یک نوشته در دست دارد.
دکتر کیلیان (عصبانی به اشترنر): شما احتمالاً تصور می‌کنید ما یک گله گاو بی‌صاحبیم که ما را دو ساعت در دفترتان منتظر می‌گذارید؟
اشترنر: من تا حالا باید کارهای مهمتری انجام می‎دادم. لطفاً برای یک لحظه منو ببخشید. (با صدای خفه به لئونا): تو باید با این کیلیان همیشه تا جائیکه برات ممکنه دوستانه صحبت کنی!
لئونا (با صدای خفه): با این غول خشن باید من دوستانه صحبت کنم!
اشترنر (همچنان با صدای خفه): اتفاقاً به این خاطر چون که او اینطور خشن است! بعد با او راحت‎تر موفق به معامله می‌شوم. (با صدای بلند): تو که هنوز آقایان را می‌شناسی؟
(لئونا سرش را خم می‌کند، آقایان تعظیم می‌کنند.)
لاوبه: سلام، خانم اشترنر. شما امروز فریبنده به نظر می‌آئید. (رو به اشترنر، در حال باز کردن پوشه خود): من برای شما نقاشی مربوط به شعر شگفت‌انگیز رستاخیز را که هیچ یک از ما درکش نکردیم آورده‌ام.
اشترنر: این واقعاً فوق‌العاده است! این را حتماً خیلی سریع کشیدید؟ (او نقاشی را به همسرش نشان می‌دهد.) لئونا، نگاه کن، این تأثیر پُرشکوه رنگ‎ها را ببین! (به لاوبه): حیف که ما از این نقاشی نمی‌تونیم استفاده کنیم. شعر رستاخیز برای <تیل اویلن‌اشپیگل> بیش از حد از مد افتاده است.
لاوبه: اگر شما چیز امروزی‌تری می‌خواهید، بنابراین بگذارید مرثیه‌ای در باره سقوط سهام بنویسند.
اشترنر: این ضرورت فوری ندارد. اما من با این وجود نقاشی را نگه می‌دارم. (او نقاشی را به کناری می‌گذارد.) خب، بوری، شما آنجا چه دارید؟
بوری (یک نقاشی از پوشه‌اش خارج می‌سازد): من اینجا لطیفه‌ای را که دفعه قبل تعریف کردم به تصویر کشیده‌ام.
اشترنر (نقاشی را نگاه می‌کند و به بینی‌اش چین می‌اندازد): هی، شما دهانتان خیلی بو می‌دهد.
بوری: دهانم فقط به این دلیل بوی بد می‌دهد، چونکه من دارای معده خرابی هستم.
اشترنر: آیا شما احتمالاً دوباره بیش از حد صدف نخورده‌اید؟
بوری: نه، من بیش از حد صدف نخورده‌ام. من هشت روز است که اصلاً چیزی نخورده‌ام. و این اتفاقاً دلیل خراب شدن معده‌ام است.
اشترنر: اما مگر شما این نقاشی را یک بار دیگر هم برایم نیاورده بودید؟
بوری: من این نقاشی را ده بار برایتان آورده‌ام. و من صد بار دیگر هم برایتان خواهم آورد، اگر شما آنقدر احمقید که متوجه تفاوت‌ها نمی‌شوید.
اشترنر: من کاملاً متوجه تفاوت‎ها هستم. دفعه قبل بانوی سالخورده در پسزمینه کلاه دیگری بر سر داشت. اما من مایل نیستم که شما به این خاطر در مضیقه مالی قرار بگیرید. من با این وجود نقاشی شما را خواهم خرید. (او نقاشی را به کناری می‌گذارد.) و شما، تیشاچک، آیا شما هم چیز تازه‌ای دارید؟
تیشاچک (یک نقاشی را با لبخند واجبی به او می‌دهد): من هنوز اصلاً فرصتی نیافته‌ام از شما جویا شوم که آخرین شب مهمانی ما مورد علاقه شما واقع شده است یا نه. همسر محترمتان باید ببخشند که من، اگر که در حضور خانم اجازه بیانش باشد، که من کاملاً مست بودم.
اشترنر (در حال نگاه کردن به نقاشی): این احتمالاً نقاشی‌ای مربوط به داستان‌های دکتر کیلیان است؟ ــ  خب، کیلیان نقاشی را چطور می‌یابید؟
دکتر کیلیان: به عنوان مردی صادق باید به شما بگویم: استفراق‌آوره! آیا خدای قادرمان حاضر است که چنینن آشغالی به جهان بیاید؟ آیا آنها ارواح درک‌کننده انسانی‌اند؟ آیا اتفاق می‌افتد که کسی هرگز یک سیلی به او بزند؟   
اشترنر: نگران نباشید، آقای تیشاچک. من با این حال برای نقاشی‌تان خواهم پرداخت. (او آن را به کناری می‌گذارد.) شاید بتوانیم آن را برای یک داستان دیگر به کار ببریم.
دکتر کیلیان (نوشته خود را بر روی میز تحریر وسطی می‌گذارد): این هم داستان من از کشاورز سه دست کوه یخ. اگر از آن خوشتان نمی‎آید بنابراین بگذارید که کارهایتان را در آینده این آقای بوتروک انجام بدهند.
لئونا (از همان محل که نشسته است): آقای دکتر، فکر نمی‌کنید که اگر موضوع کسب و کار را با من انجام می‌دادید کمی مهربانتر صحبت می‌کردید؟
دکتر کیلیان: منظورتان از این حرف چیست؟
لئونا (از جا بلند می‌شود و به سمت او می‌رود): من فکر می‌کنم که شما در عمق روحتان کودک‌ترین انسانی هستید که در کنارش یک زن جوان شادی روشنش را می‌تواند داشته باشد.
دکتر کیلیان: اجازه فکر کردن به این کار را هم به خود ندهید، اگر مایل نیستید که من شما را برای جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت کنم! شما چنان خفاش خون آشامی هستید که یک مرد جوان و سالم در پیش او در چهار هفته به یرقان و فلج ستون فقرات دچار می‌گردد.
لئونا (به اشترنر): گئورگ، به نظرم می‌رسد که اینجا محل کاملاً مناسبی برای من نباشد. خداحافظ!
اشترنر: خداحافظ! همکاری با یک مجله طنز کار چندان راحتی نیست.
(لئونا از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
اشترنر: بوری، من مایلم با کمال میل آن لطیفه‎ای را که شما برایش نقاشی کرده‌اید یک بار دیگر بشنوم. می‌خواهم ببینم که آیا آن هم خوب است یا نه.
بوری (یک قطعه کاغذ از جیب خارج می‌سازد و اتوماتیک‌وار آن را می‌خواند): بر روی چمن جشنواره. ــ آقای مایر این چه معنی می‌دهد؟ آیا وضعتان اینقدر بد است که باید برای فروش بادکنک دوره‌گردی کنید؟
اشترنر: خب؟ و؟
بوری (به خواندن ادامه می‌دهد): عیسی مسیح، نه! من این کار را فقط بخاطر نقرسم انجام می‌دهم. آقای دکتر برایم راه رفتن زیاد تجویز کرده و من هم فقط برای اینکه پاهایم وزن کمتری را حمل کنند با بادکنک به دوره‌گردی می‌پردازم.
(اشترنر خود را از زور خنده خم می‌کند.)
بوری: شما چه چیزی در آن خنده‌دار می‌یابید؟ من تحمل خنده‌های احمقانه شما را ندارم! شما فکر می‌کنید که پسربچه شیطانی را در برابرتان دارید! این لطیفه کار صادقانه من است. اگر شما تصور می‌کنید که می‌توانید به لطیفه‌های من بخندید بعد من دندان‌های‌تان را می‌فرستم داخل گلوی‌تان!
اشترنر (کاملاً جدی): آقای بوری عزیز، شما در حق من ظلم می‌کنید. من اصلاً به لطیفه شما نمی‌خندم. برعکس چون من لطیفه شما را متوجه نشدم خنده‌ام گرفت.
بوری: چنین به نظر می‌رسد که شما فکر می‌کنید خوانندگان <تیل اویلن‌اشپیگل> مانند شما آدم‌های بیسوادی‌اند!
لاوبه: آدم می‌تواند برای لطیفه‌های بهتر گاه گاهی در ضمیمه آگهی مجله یک توضیح مفصل منتشر کند.
اشترنر: وقتی من لطیفه‌ای تعریف می‌کنم بعد حالم برعکس حال آقای بوری می‌شود؛ سپس همه جهان به لطیفه‌ام می‌خندند؛ در حالیکه من خودم آن را نمی‌فهمم. من همیشه از کودکی در مدرسه درخشان‌ترین لطیفه‌ها را تعریف می‌کردم. فقط کافی بود دهانم را باز کنم و بعد تمام کلاس به خنده بی‌پایان هومِری می‎افتاد. من هرگز دستگیرم نشد به چه خاطر خنده درمی‌گرفت. اما من آن زمان به خودم می‌گفتم: با این می‌تونی یک بار سعادتمند شوی!
تیشاچک: من فکر می‌کنم که برای لطیفه‌ها هیچ شکارگاه غنی‌تری از لباس زیرِ لطیفِ زنانه پیدا نمی‌شود. من در لباس لطیف خانم‌های مؤدب با همان شوقی به دنبال یافتن لطیفه می‌گردم که دیگر شوالیه‌ها در آن به دنبال کک می‌گردند.
اشترنر: بعلاوه در یک لطیفه فهمیدن آن چندان هم مهم نیست. تنها چیز مهم در یک لطیفه این است که در باره آن تا حد امکان زیاد صحبت شود.   
بوری: وقتی من برای یک لطیفه یک صفحه کامل نقاشی می‌کشم، سپس از یک سر جهان تا سر دیگر آن در باره آن صحبت می‌شود.
اشترنر: آنچه شما بخاطر نقاشی‌هایتان تصور می‌کنید برای من خیلی ساده عصبانی کننده است.
تیشاچک: آدم باید گاه گاهی برای باشکوه‌ترین لطیفه هر شماره‌ای بر روی بدن یک خانم جذاب با جوهر رنگ ثابت نوشت.
اشترنر: مزخرفه! آقایان عزیز، به نظر من می‎رسد که امروز روح کاشف‌تان را در خانه جاگذاشته‌اید.
دکتر کیلیان: بنابراین شما خودتان یک بار به ما بگوئید که چه کاری می‌خواهید بکنید تا در باره لطیفه‌های ما زیاد صحبت شود.
اشترنر: آقایان عزیز، پس به چه خاطر خداوند دادستان را آفریده است؟ دادستان باید کوشش کند که هر فردی از لطیفه‌های ما صحبت کند. مگر دادستان برای کمک کردن به ما برای جهانی ساختن <تیل اویلن‌اشپیگل> زندگی نمی‌کند.
دکتر کیلیان: آیا نمی‌خواهید برایمان کمی دقیق‌تر از جزئیات تعریف کنید و بگوئید که تصور شما چیست؟
اشترنر: خدای من، اینها چه انسان‌های دیر فهمی هستند! ــ آدم فروش یک مجله را توسط هنر یا ادبیات بالا نمی‌برد. آدم فروش مجله را توسط مصادره قضائی بالا می‌برد! آدم یک مجله را فقط به این وسیله بالا می‌برد که می‌گذارد هر سه هفته یک بار بخاطر این و یا آن دلیل توسط دادستان توقیف گردد. مردم روز و شب فقط انتظار این را می‌کشند که ما به آنها توسط یک لطیفه، توسط یک شعر و توسط یک داستان این موقعیت را بدهیم تا برای ما تبلیغ کنند و تعداد مشترکین ما را سه برابر کنند. 
تیشاچک: و اگر کار به دادگاه بکشد و ما زندانی شویم؟
لاوبه: بعد خیلی راحت یک جفت شلوار زنانه توردار با خود به زندان می‌برید. بعد خود را در سلول‌تان مانند یک حرمسرای ترکی احساس می‌کنید. 
بوری: برای من بیتفاوت خواهد بود. اما من بخاطر همعصرانم نمی‌گذارم حبسم کنند.
اشترنر: آقایان عزیز، اما برای هیچکدام از شماها نمی‌تواند کوچک‌ترین اتفاقی بیفتد. شماها لطیفه‌هایتان را امضاء نمی‌کنید. من به عنوان ناشر برای لطیفه‌های شما مسئولم؛ و من، صادقانه بگویم، با کمال میل اگر که ضروری باشد شش ماه در زندان می‌نشینم. چرا که نه! <تیل اویلن‌اشپیگل> برای من این ارزش را دارد!
دکتر کیلیان: من این حرف را مردانه و محترمانه می‌شمارم! (به دیگران): من اصلا شماها را درک نمی‌کنم، به چه دلیل شماها این چنین قابل ترحم وحشت دارید! آیا مگر کسی از شماها بدون <تیل اویلن‌اشپیگل> مقداری غذای گرم برای خوردن دارد؟!
اشترنر: آقای تیشاچک عزیزم، البته من باید به شما یک چیز را بگویم: اتفاقاً بخاطر جرم ضد اخلاقی به زندان رفتن برایم از خوشایندترین‌ها نیست. اما اگر شما با این وجود با لطفیه‌های بی‌شرمانه‌تان مرا به زندان اندازید، من البته به نام خدا با کمال میل به زندان خواهم رفت ...
تیشاچک: آقای اشترن، شما لازم نیست از چیزی بترسید. لطیفه‌های من از این به بعد فقط مربوط به برگ‌های درخت نخل و مایوی شنا خواهند گشت.
اشترنر: آقای بوری عزیزم، می‎دانید، برایم غیرقابل مقایسه لذتبخش‌تر خواهد گشت اگر می‌توانستم بخاطر توهین به مقدسات و بخاطر ارتکاب جرم بر ضد مذهب چند ماهی مجازات شوم.
بوری: توهین به مقدسات؟ اینها لطیفه‌هائی در باره کتاب مقدس‌اند؟ من از این رشته با خبرم. ــ اگر شما چنین میلی دارید، بنابراین می‌توانید با لطیفه‌های من برای تمام عمرتان از این زندان به زندان دیگر بروید.
اشترنر: شما احتیاجی به عجله کردن در این مورد ندارید. ــ آقای لاوبه عزیزم، ــ من همیشه از قدیم مشتاقانه این آرزو را داشتم ــ البته مایلم که بخاطر توهین به اعلیحضرت به زندان بروم.
لاوبه: به خاطر توهین به اعلیحضرت؟ ــ بدیهی‌ست! ــ توهین به اعلیحضرت برای <تیل اویلن‌اشپیگل> تقریباً مانند سیب‌زمینی داغ برای یک اسب است.
اشترنر: آیا نمی‌توانید یک بار در <تیل اویلن‌اشپیگل> چند لطیفه ساده فهم در باره رئیس دولت منتشر کنید؟    
لاوبه: در باره رئیس دولت؟ ــ آقای اشترنر محترمم، سیب‌زمینی گران است. و از این گذشته سیب‌زمینی سرد بیشتر از سیب‌زمینی داغ وجود دارد. سیب‌زمینی‎های داغ گرانتر از سیب‌زمینی سردند. بستگی به این دارد که شما چقدر می‌خواهید سرمایه‌گذاری کنید.
اشترنر: من به شماها بالاترین حقوقی را که تا حال مشاهده نشده است خواهم پرداخت، پس رئیس دولت به چه خاطر بجز کمک کردن به جهانی شدن مجله <تیل اویلن‌اشپیگل> زندگی می‌کند!
لاوبه: البته! چرا نباید قدرت‌های جهانی بازوی هم را بگیرند و به همدیگر کمک کنند!
بوری (به لاوبه): اگر یک کلمه دیگر بگوئید بعد من به زمین پرتاب‌تان می‌کنم!
لاوبه: مشکل‌تان چیست؟
بوری (توسط دکتر کیلیان به زحمت نگاه داشته می‌شود): اگر ساکت نشوید شما را به زمین پرتاب می‌کنم!
دکتر کیلیان (به بوری): خواهش می‌کنم برای رفتن به خانه حرکت کنید! (به بقیه): بوری در واقع یک دوست قدیمی اوهم کرویگر و پرزیدنت روزولت است. او نمی‎تواند در باره رهبران مملکت حرف‌های کاسب‌وار بشنود.
بوری (با دست‌های دراز کرده به سمت لاوبه): من این مردک را به زمین می‌کوبم!
دکتر کیلیان (در حال کشاندن او به سمت در): تاتی کنان به سمت خانه‌هایتان بروید! شما اینجا <تیل اویلن‌اشپیگل> را روی سرمان خراب می‌کنید! شما شاهزاده قالموقی!
بوری: من این مردک را می‌زنم ...
دکتر کیلیان (در حال هل دادن او به بیرون): خارج شوید!
اشترنر: حیف که شما او را بیرون انداختید. من می‌خواستم همین حالا او را به شام دعوت کنم.
دکتر کیلیان: اگر شما خیلی مشتاق این کار هستید، بنابراین من می‌توانم این را به اطلاعش برسانم. ما هر دو یک صاحبخانه داریم.
اشترنر: آقایان، اجازه دارم که امشب با آمدن شماها هم حساب کنم؟ ازتون خواهش می‌کنم: به خودتان زحمت زیادی ندهید! نه فراک لازم است و نه فُکل سفید رنگ! کاملاً ساده، می‌دانید: شلوار سیاه رنگ و کت راه راه خاکستری کافی‌ست!
تیشاچک: آیا نمی‌شود با شلوار سیاه یک جلیقه سفید پوشید؟ من جلیقه سفیدم را هفته پیش یک بار پوشیدم و باید در هر حال هفته بعد برای شستشو به رختشوئی بدهم.
اشترنر: اگر باعث لذت شما می‌شود می‌توانید جلیقه سفیدتان را بپوشید. ــ به من بگید که کلاً وضع بوری چطور است؟  
دکتر کیلیان: که وضع بوری کلاً چگونه است؟ ــ وضع این بیچاره از زمانیکه در این جهان است کاملاً فقیرانه و اسفناک است.
اشترنر: آقایان عزیز، اما وضع شماها هم کاملاً درخشان نیست! (با دراز کردن دست برای فشردن دست تیشاچک): تیشاچک، دادستان را فرمواش نکنید!
تیشاچک: هر طور که شما مایلید آقای اشترنر. من متواضعانه اجازه مرخص شدن دارم. (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر: به من بگوئید که وضع تیشاچک کلاً چگونه است؟
لاوبه: بارون تیشاچک نمی‌تواند از گرسنگی بمیرد، چون او در یک رابطه سختکوش‌ترین کارگر است. من کسی را نمی‌شناسم که مانند او این همه آشنای زن داشته باشد.
اشترنر (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): این یک استعداد درخشان است! خرج بوتروک را هم مدتی‌ست که معشوقه‌اش می‌دهد. (در حال دست دادن به لاوبه): لاوبه، دادستان را فراموش نکنید.
لاوبه: بهتر است که شما زمان‌های گران قیمت را فراموش نکنید! ــ طبیعی‌ست که شما بلافاصله پس از خارج شدن من  خواهید پرسید: (ادای اشترنر را در می‌آورد): وضع کونو کونراد لاوبه کلاً چطور است.
اشترنر: از کجا به این نتیجه عجیب و غریب رسیدید؟ شما که نه بوری هستید و نه تیشاچک! ــ امشب سگ کوتاه قامت چینی‌تان را با خود بیاورید تا ما موضوعی برای صحبت کردن داشته باشیم.
لاوبه: خداحافظ! (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر: خب، کیلیان، شما چه می‌خواهید به من بگوئید؟
دکتر کیلیان: می‌دانید، این کونو کونراد لاوبه در واقع مردی‌ست ــ اگر شما شب‎ها با یک مار سمی در رختخواب‌تان بخوابید زندگی‌تان امن‎تر از وقتی‌ست که شما با لاوبه در روز روشن در یک مهمانخانه با هم بنشینید. اگر به این کونو کونراد لاوبه مقدار پولی را که از شما درخواست می‌کند بدهید، سپس او خونسردانه در قلب پدر به خواب رفته‌اش یک مته آهنی می‌چرخاند.   
اشترنر: به من بگید، وضع شما کلاً چطور است؟
دکتر کیلیان: می‌دانید، من انسانیم ــ اگر شما به من اعتماد کنید و امروز رازی را با من در میان بگذارید و لحظه‌ای بعد در اثر سکته مغزی فوت کنید، سپس این راز از امروز تا بیست و پنج سال دیگر از میان لب‌هایم خارج نخواهند گشت. می‌دانید، من انسانیم ــ اگر چنین فردی جلوی چشمانم بیاید که در باره مال من و مال تو واقعاً چیزی نمی‌داند، بعد من دچار چنان غضبی می‌شوم که یقه مردک را می‌گیرم و آنقدر فشار می‌دهم که صورتش بنفش شود. من یک چنین انسانیم.
اشترنر (در حال دست دادن با دکتر کیلیان): بنابراین ساعت هشت شب! شما که حتماً می‌آئید؟
دکتر کیلیان: آیا به اندازه کافی برای نوشیدن تدارک دیده‌اید؟
اشترنر: آبجو، شراب، شامپاین ــ هرچه که شما مایل باشید خواهید یافت.
دکتر کیلیان: بنابراین من سر ساعت می‌آیم.
اشترنر: چیزی که هنوز می‌خواستم بگویم: دادستان را فراموش نکنید!
دکتر کیلیان: من در این باره فکر خواهم کرد. ــ (از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
اشترنر (تنها، کیف پولش را از جیب خارج می‌سازد و محتوایش را در کف دست خالی می‌کند): سه مارک و پنجاه و هفت فنیگ و هیچ خدمتکاری در خانه نیست. تعجب من از این است که با چه چیزی میهمانی امشب را برقرار خواهم ساخت.

پرده دوم
اشترنر (بر روی صندلی چرخان پشت میز تحریر میانی نشسته و مشغول تلفن کردن است): من را تا حد امکان سریع به محل اجرای نمایش تئآتر مدرن وصل کنید. (مکث) متشکرم. ــ اینجا گئورگ اشترنر. آیا می‌تونم تا حد امکان سریع با آقای بوتروک صحبت کنم؟ ــ ــ بله، لطفاً. (مکث.) اینجا گئورگ اشترنر. آقای بوتروک عزیز، آیا خودتان هستید؟ ــ ــ پلیس در این لحظه اینجا در هیئت تحریه <تیل اویلن‌اشپیگل> مشغول بازرسی کردن است. (بلندتر): بازرسی! (بازهم بلندتر): بازرسی! ــ بله! ــ پلیس اینجا پیش ما خانه را بازرسی می‌کند. ــ آقای بوتروک عزیز، حالا با دقت گوش کنید که من به شما چه می‌گویم! ــ بله! گوش کنید! (تا حد امکان واضح): شما حالا فوری به خانه‌تان بروید ـ به خانه‌تان، بله ــ و آنجا هر نامه‌ای را که من پیش شما دارم بسوزانید. ــ فوری تمام نامه‌هائی را که شما از من دریافت کرده‌اید بسوزانید. ــ تمام نامه‌هایم را! ــ همینطور کارت‌پستال‌هائی را که برای شما نوشته‌ام. ــ کارت‌پستال‌ها را هم همینطور! بله! ــ اما شما باید عجله کنید! ــ فوری حالا! در همین لحظه! خیلی متشکرم! من از شما تشکر می‌کنم! ــ (در حال قطع کردن تلفن): امیدوارم آنقدر احمق باشد که این کار را بکند! ــ (در حال برخاستن از جا): این توقیف کردن درخشان‌ترین کاسبی‌ای‌ست که هرگز تا حال یک مجله انجام داده است! (او یک چمدان‌دستی از زیر میز تحریر میانی بیرون می‎کشد و آن را بر روی فرش مقابل میز تحریر باز می‌کند.) حالا اما زمانش فرا رسیده که از مرز رد شوم، وگرنه فردا پشت میله‌های زندان خواهم بود! ــ چه چیزهائی باید با خود ببرم؟ ــ هنگام عجله داشتن نمی‌شود چیزی را راحت پیدا کرد! ــ قبل از هر چیز باید بدانم با چه قطاری می‌خواهم بروم. ــ برنامه حرکت قطار! (با عجله به سمت قفسه کتاب‌ها می‌رود): من یک مرد ساخته شده‌ام! بعلاوه من یک انسان نابغه‌ام! من این کاسبی شگفت‌آور را فقط مدیون اختراع خودم هستم! (او کتاب ساعت حرکت قطارها را از قفسه کتاب‌ها برمی‌دارد و به سمت میز تحریر میانی می‌رود.) اگر موفق نشوم تا ساعت هفت صبح فردا از مرز بگذرم تمام کاسبی از بین می‌رود. (او پشت میز تحریر می‌نشیند و کتاب را ورق می‌زند.) اتصال‌های مستقیم؟ ــ خدای من، نه! (او به ورق زدن ادامه می‌دهد.) اینجا! از ساعت پنج و نیم. (در حال نگاه کردن به ساعتش): بنابراین هنوز دو ساعت وقت دارم. ــ نه و چهل دقیقه! یازده و هفده دقیقه! ــ فردا صبح ده دقیقه بعد از ساعت ده کاملاً در امانم. بعد زمان برداشت محصول بزرگ شروع می‌شود! البته کتاب حرکت قطارها هم با من می‌آید. (او کتاب را در چمدان دستی می‌اندازد.) با این داستان توقیف مجله چنان سنگ بزرگی از قلبم برداشته می‌شود که می‌ترسم از سبکی زیاد به معنای واقعی کلمه در هوا به پرواز درآیم! (از کشوی میز تحریر میانی طپانچه‌ای را خارج می‌سازد.) آیا باید طپانچه همراه خود ببرم؟ ــ ــ (آن را دور می‌اندازد.) لعنت بر شیطان، این مبل احمق قادر به لو دادن است. سپس من در زندان نشسته‌ام! ــ اما کتاب‌های کپی شده را باید از بین ببرم. هیچ دست‎خطی از من نباید در اتاق هیئت تحریره باقی بماند. (دو کتاب کپی شده را از روی قفسه کتاب‌ها برمی‌دارد.) این بار محاکمه حساسی اجتناب‌ناپذیر است! محاکمه بزرگی خواهد شد! امیدوارم که فقط از این محاکمه در امان بمانم! ــ آدم چطور می‌تواند این کتاب‌های کپی شده لعنتی را از بین ببرد؟ اینجا آتشی در کار نیست. چاره‌ای باقی نمی‌ماند بجز آنکه آنها را با خود ببرم! (او کتاب‌ها را در چمدان دستی می‌اندازد.) چه چیزی هنوز احتیاج دارم؟ ــ اوه، چه خودم را سبک و رها احساس می‌کنم! (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): تعداد مشترکین با گذشت هر ساعت بالا خواهد رفت، مانند سیلی افزایش می‌یابد، مانند راکتی بالا می‌رود! سهم ارثیه پدری‌ام به خوبی دوباره پس گرفته خواهد شد! (به یاد می‌آورد) پول سفر، وگرنه مرا در راه در اولین شهرستان به زندان می‌فرستند! (او صندوق پول را باز می‌کند و آن را از بالا تا پائین جستجو می‌کند.) تا حد امکان پول زیادی برای سفر! هرچه که آنجاست تا آخرین فنیگ! (او یک مشت اسکناس هزار مارکی خارج می‌سازد و آنها را بر روی میز می‌شمارد.) یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه و ده. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه و بیست هزار مارک! (آنها را نوازش می‌کند و داخل جیبش می‌گذارد.) شاید بیشتر داخلش باشد! (او طبقات پول صندوق را جستجو می‌کند.) یک فنیگ هم نباید باقی گذاشته شود! عاقبت فرصت پیدا می‌کنم که از محصول کارم در آزادی کامل لذت ببرم. این زیباترین روز زندگی من است: من از خودم پول دزدی می‌کنم! ــ ایست! ــ قراردادها با همکارانم! (او یک دفتر ثبت قرارداد از صندوق پول خارج می‌سازد.) قراردادها باید ضرورتاً همراهم بیایند، در غیراینصورت فرزندانم را جر می‌دهند! (او دفتر را ورق می‌زند). یک بسته بسیار سبک وزن ــ و حداقل شامل پانصد سال زندگی می‌گردد! و آن هم چه سال‌های زندگی‌ای! سال‌های زندگی با پُرشکوه‎ترین کار! همه از ساعی‌ترین انسان‌ها! با دستمال گردن‌های پاره نشدنی! ــ (قصد دارد دفتر ثبت را در چمدان دستی قرار دهد): آیا باید واقعاً قراردادها را با خود ببرم؟ نه! قراردادها را به معاونم می‌سپارم. نماینده‌ام باید همکاران وحشی را با آن کنترل کند. (او دفتر ثبت قراردادها را بر روی میز تحریر میانی قرار می‌دهد، به طرف صندوق پول برمی‌گردد و به داخل آن نگاه می‌کند.) خب، حالا دیگر چیزی در آن نیست! ــ (از جالباسی مقابل دیوار روبروئی خود یک کلاه حصیری کهنه انگلیسی برمی‌دارد، داخل و خارج آن را بررسی می‌کند، آن را در وسط صندوق پول قرار می‌دهد، در آن را می‌بندد و کلید را از قفل بیرون می‌کشد.) ــ چیزی برای خواندن در سفر و سیگارهای برگ. (او دسته‌ای روزنامه را جستجو می‌کند.) <روز>، <هفته>، <ماه>، <سال>، <قرن>، <هزاره>، <چگونه دارای انرژی می‌شوم>. این ممکن است مورد نیازم باشد! (او روزنامه <چگونه دارای انرژی می‌شوم> را در چمدان دستی می‌اندازد.) حالا یک جعبه بوک یا هنری کلی! (او یک جعبه سیگاربرگ از کشو میز تحریر خارج می‌سازد و داخلش را بو می‌کشد.) اینها کمی خشکند، اما برای داخل دهان کردنشان در شب هنوز خیلی خوب دیده می‌شوند. (او جعبه سیگاربرگ را داخل چمدان دستی می‌گذارد.) خب، حالا همه چیز دارم! (دست‌هایش را به پشتش قرار می‌دهد و به این سمت و آن سمت می‌رود.) ابتدا وقتی یک میلیون مارک را داشته باشم که توسط محاکمه بخاطر توهین به اعلیحضرت سنگ بنایش را گذاشته‌ام، و بعد دو میلیون دیگر، بعد سه میلیون دارم. (می‌ایستد و به ساعت نگاه می‌کند.) ساعت درست چهار است. اگر من تا نیم ساعت دیگر در قطار ننشسته باشم بعد آینده‌ام یک زباله‌دانی‌ست. (او خود را بر روی صندلی چرخان در پشت میز تحریر میانی می‌نشاند و تلفن می‌کند): به آقای فولمن بگوئید که لطفاً به اینجا بیاید.
مکث. سپس حسابدار فولمن وارد می‎شود و طوری مقابل اشترنر می‎ایستد که پاهایش کنار چمدان دستی قرار می‌گیرند.
فولمن: آقای اشترنر امری داشتید؟
اشترنر: سلام، آقای فولمن. اگر چمدان دستی مزاحم شماست می‌توانید آن را با خیال راحت آنجا در آن گوشه قرار دهید.
فولمن: اوه خواهش می‌کنم، چمدان‌دستی اصلاً مزاحم من نیست. (او درِ چمدان‌دستی را می‌بندد و آن را در گوشه اتاق قرار می‌دهد و سر جایش بازمی‌گردد.)
اشترنر: آقای فولمن، من باید امشب به سفر بروم. اما باید از شما خواهش کنم که قبل از رفتنم در این باره با کسی صحبت نکنید. من احتمالاً تا دو سال دیگر به آلمان برنخواهم گشت. اما شما اصلاً لازم نیست بخاطر من بترسید؛ من کاملاً مطمئنم که ما دو یا سه سال دیگر خوشحال، اینجا در هیئت تحریره دوباره همدیگر را خواهیم دید. اما من مایلم خیلی سریع به شما توضیح دهم که چرا شما را استخدام کرده‌ام.
فولمن: خواهش می‌کنم آقای اشترنر.
اشترنر: شما تا دو ماه قبل در اشتوتگارت در استخدام کورتوم بودید؟
فولمن: من سه سال در اشتوتگارت در استخدام کورتوم بودم.
اشترنر: من از کورتوم در اشتوتگارت پرس و جو کردم که چرا یک چنین توصیه‌نامه درخشانی به شما داده است. البته این مشکوک به نظرم می‌آمد. اما کورتوم در اشتوتگارت به من جواب داد که او این توصیه‌نامه درخشان را فقط به این خاطر داده است، چون شما برای شغل‌تان بیش از حد مستقل بوده‌اید. می‌بیند، من به این خاطر شما را استخدام کردم.
فولمن: من هنوز کاملاً دقیق نمی‌دانم که آن را چگونه باید درک کنم.
اشترنر: خیلی ساده. من برای مدت غیبتم به شخصیت مستقلی برای بنگاهم احتیاج دارم. برای مثال من اینجا دفتر ثبت قراردادهائی را که با همکارانم بسته‌ام دارم. (او دفتر را می‌گشاید): ببینید اینجا قرارداد با کونو کونراد لاوبه است. در برابر این لاوبه مراقب خودتان باشید! اگر کونو کونراد لاوبه از شما مساعده درخواست کند، او این کار را همیشه فقط برای اینکه متوجه شود شما چه مقدار پول در صندوق دارید انجام می‌دهد.
فولمن: آقای اشترنر از شما بسیار سپاسگزار خواهم شد اگر به من از رفتار بقیه آقایان برای اهداف مشابه اطلاعاتی بدهید.
اشترنر: با کمال میل. ــ این قرارداد با دکتر کیلیان است. دکتر کیلیان وکیل است و برای اینکه سوءتفاهمی بین ما رخ ندهد خودش متن قرارداد را نوشته. من اما متأسفانه از این قرارداد سر در نمی‌آورم. من آن را بارها خوانده‌ام اما تا امروز هم چیزی از آن دستگیرم نشده است. ــ این هم قرارداد با لئونارد بوری است؛ در باره آن احتیاجی به صحبت کردن نیست. بوری تا حدی خوی تند دارد اما در غیر این صورت انسانی کاملاً بی‌آزار است. من هر روز به بوری می‌گویم که او یک هنرمند مشهور جهانی‌ست. به این خاطر او نقاشی‌هایش را به نصف قیمت در اختیارم می‌گذارد، طوریکه انگار می‌خواهد از شر نقاشی‌اش در گوشه خیابان بعدی خلاص شود. ــ و این هم قراداد بارون تیشاچک. تیشاچک تقریباً ده هزار مارک از من مساعده دریافت کرده است. اما وقتی صحبت از مساعده می‌شود من به راحتی به او می‌گویم که تا حال بیست هزار مارک مساعده گرفته است. البته من تا این مقدار با او حساب نمی‌کنم. اما آقای تیشاچک از اینکه مقدار زیادی بدهی داشته باشد افتخار می‌کند. بنابراین چرا باید اجازه ندهم که او از این کار لذتش را ببرد!
فولمن: آقای اشترنر، من از شما بخاطر توضیحات‌تان که امیدوارم با کمک گرفتن از آنها بتوانم با آقایان کنار بیایم متشکرم. من در نزد کورتوم در اشتوتگارت هم ...  
اشترنر: بله، من خوب می‎دانم که شما برای گفتن چه بر زبان دارید. اما هنوز یک چیز دیگر آقای فولمن: شما دارای خانواده هستید؟
فولمن: البته آقای اشترنر، من ازدواج کرده‌ام.
اشترنر: یعنی اینکه شما دارای یک همسرید. اما من از شما پرسیدم که آیا دارای خانواده‌اید؟
فولمن: اما دارای فرزندی نیستم.
اشترنر: اما این برای من کاملاً نامطلوب است که شما دارای فرزند نیستید.
فولمن: من نمی‌دانم که چطور باید منظورتان را درک کنم.
اشترنر: کاملاً ساده: یک زن بدون فرزند برای من تضمین صحیحی به حساب نمی‌آید.
فولمن: آیا آقای اشترنر در اینکه من همسرم را واقعاً دوست دارم تردید دارند؟
اشترنر: این برای من کاملاً بیتفاوت است. اما اگر همسر شما هیچ فرزندی نداشته باشد بعد پیش شما حوصله‌اش سر می‌رود. به این خاطر زندگی را برای شما تلخ می‌کند و شما با پول صندوق به آمریکا فرار می‌کنید.
فولمن: چطور می‌توانید این اعتماد را داشته باشید که من روزی همسرم را ترک خواهم کرد!
اشترنر: شما با این کار بزرگ‌ترین لطف را به همسرتان می‌کنید. اگر همسرتان دارای فرزندی نباشد بدون شما زندگی خیلی زیباتری را می‌گذراند تا اینکه در ازدواج با شما باشد. آیا نمی‌تواند همسرتان سریع داری یک فرزند شود؟
فولمن: بدیهی‌ست که من از اینکه همسرم تا حال فرزندی به دنیا نیاورده است مقصر نیستم. اما این دلیل نمی‌شود که من با پول صندوق به آمریکا فرار کنم.
اشترنر: چرا که نه! کورتوم در اشتوتگارت شما را فقط چون در کارتان بیش از حد مسقل بودید به من توصیه کرده است.
فولمن: اما شما نباید آن را به این صورت تعبیر کنید!
اشترنر (در حال بلند شدن): لطفاً نوع تعبیر کردن را به خودم واگذار کنیید! من حالا بیش از این نمی‌توانم دیگر با شما صحبت کنم. پدر زنم از راه رسیده است. من صدای قدم‌هایش را می‌شنوم.
فولمن: آقای اشترنر، من از حضورتان می‌روم.
اشترنر (در حال دادن دفتر ثبت قراردادها به او): قراردادها را هم با خودتان ببرید. آنها را با دقت در جای امن بگذارید. بلافاصله بعد از اینکه شما دارای دو فرزند شوید بیست مارک به حقوق ماهیانه‌تان اضافه خواهم کرد. (جدی): به خودتان کمی زحمت بدهید!
فولمن: هرطور که شما دستور بدهید.
فولمن با تعظیمی درِ اتاق مجاور را باز می‌کند و با ورود اوله اولهستیرنا از اتاق خارج می‌گردد. اوله اولهستیرنا، یک مرد بلند قد با سری بالا گرفته، صورتی صاف اصلاح گشته، عینکی با قاب طلا به چشم هیجانزده داخل می‌گردد. او با لهجه خارجی صحبت می‌کند.   
اولهستیرنا: این کار تو رسوائی‌آوره! من به وضوح احساس می‌کنم که، گرچه تو با دختر جوانم ازدواج کرده‌ای، دیگر شخصاً بیشتر از این نمی‌تونم با تو رفت و آمد کنم!
اشترنر: پدرزن عزیز من نمی‌دونم که تو از چه صحبت می‌کنی.
اولهستیرنا: من هنوز در چنان درجه بالائی از هیجان هستم که برایم زحمت زیادی دارد در مقابل چنین ناسزای فاحشی عبارات شایسته‌ای پیدا کنم!    
اشترنر: من به تو ناسزا گفتم؟! ــ مزخرفه!
اولهستیرنا (روزنامه‌ای را از جیب خارج می‌سازد): امروز صبح یک شماره از روزنامه <پرویسیشن کرویس‌تسایتونگ> برایم فرستاده شد. در این روزنامه سیاه بر سفید چاپ شده است: (می‌خواند): از زمانیکه اوله اولهستیرنا، این قهرمان ملت و شاعر آزادیخواه می‌گذارد دامادش گئورگ اشترنر خرجش را بپردازد دیگر غیرممکن است که انسانی نظرات سیاسی‌اش را جدی بگیرد. 
اشترنر: من این شایعه را فوراً تکذیب می‌کنم.
اولهستیرنا: مردم به خودشان اجازه می‌دهند در باره اوله اولهستیرنا چنین ادعائی کنند! ــ در حالیکه من از پنجاه سال قبل تا کنون بدون وقفه کار می‌کنم تا شکوه و عظمتی که شعرهایم به بار می‌آورند را در راه سیاست‌مان قربانی کنم! من از پول دامادم زندگی می‌کنم! آن هم از دامادی که می‌گذارد دوستش گادولفی آخرین فنیگ سهم پدریش را از جیبش خارج کند! بعد اوله اولهستیرنا می‌گذارد که یک چنین داماد گوهری خرجش را بدهد! من بخاطر سوءظنی که توسط ازدواج تو با دخترم به آن گرفتار شده‌ام از خشم به معنای واقعی کف کرده‌ام!
اشترنر: خب <پرویسیشن کرویس‌تسایتونگ> چه ربطی به من داره!
اولهستیرنا (در خشمی شدید): در باره عاملیت شیطانی خود اینطور به من دروغ نگو! من باید عدم احساس اخلاق را رد کنم! آیا مگه دیشب به بوتروک نویسنده نگفتی: پدرزنم یک کودک بزرگ است؟! وقتی تو اینطور با بوتروک نویسنده صحبت کنی، بنابراین برای من دلیل روشنی است که تو من رو یک الاغ پیر به حساب می‌آوری!
اشترنر: پدرزن عزیز! اگر تو حمایت معنویت رو از من دریغ کنی بعد دخترت لئونا هیچ پیراهنی برای پوشیدن نخواهد داشت!
اولهستیرنا: بهتره که دختر اولهستیرنا لخت در خیابان قدم بزنه تا اینکه پدرش به شهرت فحشا گرفتار بشه! وقتی من دو هفته قبل در وطنم بودم به پادشاهمون گفتم: سلسله اولهستیرنا در خلق عمیق‎تر از سلسله تو ریشه دوانده است! امروز من در کمال خشم متوجه شدم که سلسله اولهستیرنا در کیف پول غارت گشته بچه مدرسه‌ای پُر رو ریشه دوانده است!      
اشترنر: من باید فردا صبح زود به زندان برم! من متأسفم، اما برای تو دیگه وقت ندارم.
 اولهستیرنا: به زندان؟ تو؟!
اشترنر: پس آدم با انسان‌دوستی‌اش بجز زندان به کجا می‎ره؟! عیسی مسیح هم به زندان انداخته شد!
اولهستیرنا (با او دست می‌دهد): من ــ ازت خواهش می‌کنم که منو ببخشی!
اشترنر (در حال فشردن دست او): این اما چه تغییری در جریان می‌ده! شعر <سفر به فلسطین> ماکس بوتروک بخاطر اهانت به اعلیحضرت توقیف شده است. البته این مار حیله‎گر نامش را در زیر شعرش نمی‌نویسد و من فردا به عنوان ناشر بجای او در زندان خواهم بود!
اولهستیرنا: این بوتروک پست‌ترین همکاری است که من در اروپا دیده‌ام!
اشترنر: خنده‌دارتر این است که او با تمام قدرت می‌خواهد به تئآتر برود. او در جائی به عنوان آمارگر استخدام شده است. تو باید به او بگی که هیچ استعدادی برای روی صحنه رفتن نداره.
اولهستیرنا: برای این کار باید اول بازی کردنش را ببینم.
اشترنر: چرا؟ آیا برای مردم بهتر نیست که ماکس بوتروک در باره صلح جهانی، خلع سلاح عمومی و برادری ملل متمدن شعر بنویسد تا اینکه از روی تنبلی محض برای پول هر شب خودش را نشان دهد؟
اولهستیرنا: من به بوتروک می‌گم که برای روی صحنه رفتن دارای استعداد نیست.
اشترنر: تو ابداً اجازه نداری فکر کنی که من از به زندان رفتن لذت خاصی می‌برم! به من وحشت دست می‌ده وقتی تصور می‌کنم که چطور همکارام در زمان زندان بودنم هر کاری که دلشان بخواهند می‌کنند!
اولهستیرنا: من احساس می‌کنم که در این موقعیت هر کمکی که یک پدر می‌تواند به فرزندانش بکند برایت انجام دهم. (بر شانه او می‌زند و دوباره دست‌هایش را می‌فشرد.) تو جوان شجاعی هستی!
اشترنر (شانه‌هایش را بالا می‌اندازد): عیسی مسیح هم باید همیشه مواظبت می‌کرد که شاگردانش روی سرش سوار نشوند. اگر تو به سختی سرزنشان کنی می‌تواند برای این نابودکنندگان اژدها خیلی مفید باشد. (او درِ راهرو را می‌گشاید.) آقایان عزیز، خواهش می‌کنم داخل شوید!
دکتر کیلیان، سپس بوری، سپس تیشاچک، سپس لاوبه، سپس فولمن و به عنوان آخرین نفر بوتروک از طریق درِ راهرو داخل اتاق می‌گردند؛ بوری، لاوبه و تیشاچک در مدرن‌ترین و تازه‌ترین لباس، بوری پوشه‌ای در زیر بغل دارد، او موی سرش را مانند موی بتهوون اصلاح کرده است. دکتر کیلیان یک کت سبز رنگ و شلوار چرمی، جورابی ساقه بلند و کفش‌های میخ‌دار پوشیده است.  
اشترنر: لطفاً اینجا در یک ردیف بایستید! (به بوتروک): این خوب است که شما هم فوری آمدید!
(آقایان به ترتیبی که داخل اتاق شده‌اند در کنار هم می‌ایستند.)
بوری (به دکتر کیلیان): شما احتیاجی به پوشیدن شلوار چرمی نداشتید! بدون آن هم می‌شود متوجه نقص در تعلیم و تربیت‌تان گشت! (او را به کنار هل می‌دهد و سر جایش می‌ایستد.) بروید! بذارید من اینجا بایستم! قبل از آنکه انسانی همیشه در همه جا فوری خود را در بالا قرار دهد باید ابتدا از اهمیت جهانی برخوردار باشد! 
اشترنر (با صدای خفه به فولمن): چطور به این گستاخی دست می‌زنید و خود را در بین کارمندان قرار می‌دهید؟! جای خود را با آقای بوتروک عوض کنید! (فولمن این کار را انجام می‌دهد.)
اولهستیرنا (در حال جستجوی عبارات و تأکید بر آنها سخنرانی زیر را به آرامی بیان می‌کند): آقایان جوان عزیزم، من ابتدا یک کلمه کوتاه در مورد سر حال آوردن عمومی می‌گویم. سپس به هر یک از شما سخن مخصوص روشنگری خواهم گفت. آقایان عزیز، سیاست حرفه‌ای والاتر از آن است که انسان بخاطر خودخواهیش بتواند آن را با لذت انجام دهد. وقتی آخرین بار در وطنم بودم و با پادشاه‌مون برای میگساری نشسته بودیم من به او گفتم: شما باید بر خود مسلط شوید! وگرنه، بعد اوله اولهستیرنا به شما نشان خواهد داد که نجار کجای اتاق را همانطور سوراخ رها کرده است. آقایان عزیز، سیاست برای سیاستمدار قربانی عرضه می‌دارد، طوریکه یک فرد عادی اصلاً نمی‌تواند آن را به دست آورد. من برای دستیابی به اهداف سیاسی‌امْ هر غنی گشتن در شهرتی را که برای به دست آوردنش از طریق فعالیت‌هایم به عنوان یک شاعر مبارزه می‌کنمْ داوطلبانه دوباره قربانی می‌کنم. ــ آقای بوری، به معانی کلماتم با دقت گوش کنید: شما با استعدادترین هنرمندید که من در این جهان ملاقات کرده‌ام! ــ (در حال اشاره به دکتر کیلیان): شما، آقای دکتر، یک شنونده قابل تحسینید! گوش‌هایتان صداهای بسیار ضعیفی را که برای دیگر انسان‌ها غیرقابل شنیدن‌اند می‌شنوند. شعر شما به صدائی که در حافظه تا ابد باقی می‌ماند کمک می‌کند. ــ (در حال اشاره به تیشاچک): شما، آقای بارون مردی محلی هستید که لطف خدا شامل حالتان گشته است. این برای من یک آرامش خیال است که در هنر ظریف شما اشراف و شهروندان همیشه جداناپذیر از هم دیده می‌شوند. ــ (در حال اشاره به لاوبه): آقای لاوبه به شما فقط یک چیز می‌گویم: سخت و محکم یخ‌زده باقی بمانید! هرگز ذوب نشوید! اگر شما گرم شوید بعد نرم خواهید گشت! و وقتی نرم شوید سپس از پاکیزه ساختن هوا متوقف می‌مانید. ــ (در حال اشاره به بوتروک): شما آقای بوتروک، شما بیچاره‌ترین بازیگری هستید که تا حال بر روی صحنه رفته است. شما باید شعر بسرائید! آیا درکم کردید؟ شما باید شعر بسرائید! ــ (در حال اشاره به فولمن): شما آقای عزیز، تقاضا می‌کنم به من بگید چگونه باید از اینجا خارج شد.       
اشترنر (در حال باز کردن درِ اتاق مجاور): پدرزن عزیز، درِ خروجی اینجاست.
(اولهستیرنا با گردنی افراشته اتاق را ترک می‌کند.)
اشترنر (به فولمن): به پدرزنم در پوشیدن پالتو کمک کنید!
(فولمن می‌رود.)
اشترنر: آقای بوتروک شنیدید که چه کاری باید انجام بدهید؟ ــ اگر شما چنین آتشین میل بازی در تئآتر را دارید بنابراین یک بار نمایشنامه‌ای کمدی بنویسید که از چیزی بجز لطیفه‌های <تیل اویلن‌اشپیگل> تشکیل نشده باشد. هر کلمه‌ای که در این نمایشنامه به کار می‌رود باید یک لطیفه از <تیل اویلن‌اشپیگل> باشد! تیتر نمایشنامه هم طبیعی‌ست که باید <تیل اویلن‌اشپیگل> نامیده شود. این بهترین تبلیغی می‌شود که من برای <تیل اویلن‌اشپیگل> می‌تونم آرزو کنم!
دکتر کیلیان: بوتروک تا زمانی که هنوز این همه پول در جیب داره و می‌تونه شب‌ها با آن تشنگی مستی‌شو سیراب کنه به راحتی چیزی نمی‌نویسه!
بوری (در حال دادن یک نقاشی از پوشه‌اش به اشترنر): من این نقاشی را که امروز ضرورتاً برای شماره بعدی به چاپخانه باید فرستاده شود برایتان آورده‌ام.
اشترنر: آیا خوب شده است؟ (او به نقاشی نگاه می‌کند و به بینی‌اش چین می‌اندازد.) دوباره به نظر می‌رسد که شما چیزی نخورده باشید؟
بوری: چرا، من حتی خیلی هم خوب غذا خوردم. من امروز دهانم بو نمی‌دهد. امروز فقط پاهایم بو می‌دهند. بو از بیماری داغی پایم ناشی می‌شود.
اشترنر: نمی‌خواهید یک بار سعی کنید که پاهایتان را بشوئید؟
(بوری با مشت به میان صورت اشترنر می‌کوبد، طوریکه اشترنر به زمین سقوط می‌کند و بی‌حرکت باقی می‌ماند. ــ مکث.)
لاوبه (به بوری): اگر شما او را کشته باشید بعد ما از شما برای پرداخت غرامت شکایت می‌کنیم.
بوری: چطور می‌شود با چنین مرد بی‌سوادی طور دیگر صحبت کرد.
دکتر کیلیان: اگر من جای شما بودم فقط او را به جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کردم.
تیشاچک: اگر حالا ما فقط می‌تونستیم در باره دارائی خانم‌های‌مان توافق کنیم! بعد شاید می‌تونستیم <تیل اویلن‌اشپیگل> را هم خودمون بجرخونیم.
دکتر کیلیان (اشترنر را با نوک کفش خود لمس می‌کند): اشترنر! از جا بلند شوید! شما تمام کف اتاق را با خون‌تان به لجن کشیدید!
اشترنر (در حالیکه یک دستمال خونی را جلوی بینی‌اش نگاه داشته است با آه و ناله برمی‌خیزد): سنگ‌دل استخون بینی‌ام را خرد کرد! (او به سمت دستشوئی می‌رود و صورتش را می‌شوید.)
لاوبه: منتشر کردن یک مجله طنز کار ساده‌ای نیست!
بوری (به تیشاچک، در حال نگاه کردن به دست‌های خود): من هرگز فکر نمی‌کردم این همه نیرو در این دست‌ها داشته باشم.
اشترنر (در کنار دستشوئی، هنوز در حال ناله کردن): بوتروک! شما باید فوراً یک لطیفه درخشان تعریف کنید! کمی به خودتون زحمت بدید! پدرزنم به شما گفت که باید شعر بسرائید! لطیفه باید امشب با نقاشی‌های بوری به چاپخانه برود، وگرنه بیرون آمدن شماره بعدی در وقت تعیین شده غیرممکن می‌شود. ــ (به بوری): اجازه بدید نقاشی را یک بار دیگه ببینم.
بوری (نقاشی را برای او در دست نگاه داشته است): دست‌تون رو بکشید کنار وگرنه لکه خون روش می‌چکه.
اشترنر (در حال تماشای نقاشی): یک آقا و یک خانم در لباس مهمانی! این قابل باور نیست که شما از کجا روحی را به دست می‌آورید که با آن همین آقا و همین خانم را همیشه و همیشه چنین هیجان‌انگیز واقعی مطابق طبیعت بر روی کاغذ پرتاب می‌کنید!
بوری: وقتی من تصور می‌کنم که آلبرشت دویرر یا لئوناردو داوینچی از یک مخروط سوسیس غیرمعمولی چه چیزهائی می‌ساختند بعد مایلم که استفراق کنم.    
اشترنر: بسیار خوب بوتروک، به پیش! نقاشی را هم همراه خود به اتاق کناری ببرید. شاید چیزی از معشوقه‌تان یادتان بیفتد. شما باید برای من از کثیف‌ترین داستان‌هایتان تعریف کنید. ده دقیقه دیگر باید لطیفه تمام شده باشد! پس هنوز منتظر چه هستید؟ (تند و تیز): فکر می‌کنید که من پولم را در خیابان پیدا می‌کنم؟!
بوتروک (ابتدا می‌خواهد جوابی بدهد، بعد به طور اتوماتیک پوشه نقاشی را برمی‌دارد و به اتاق دیگر می‌رود.):
اشترنر: آدم باید همیشه قبلاً جای زخم‌هایش را کمی غلغلک بدهد. سپس لطیفه‌هایش خونین‎تر می‌شوند.
دکتر کیلیان: می‌دانید، من انسانم ــ من اصلاً نمی‎تونم لطیفه بگم. من فکر می‌کنم که: هرچه انسان خودش رو عمیق‌تر تحقیر کنه به همان نسبت هم لطیفه‌های بهتری می‌تونه خلق کنه.
لاوبه: من فکر می‌کنم، درخشان‌ترین لطیفه را انسان همیشه در مورد چیزهائی می‌گوید که کمترین اطلاعی از آنها ندارد.  
بوری: این با تفاوت یک مو همان چیزی‌ست که هر بار وقتی می‌خوام یک لطیفه بنویسم در من بالا میاد! به عنوان همکار <تیل اویلن‌اشپیگل> ذهن ما بیش از حد بالاست که بتواند لطیفه‌های خوب به خاطرمان برسد.
اشترنر: آقای بوری عزیزم منظورتان چیست؟
بوری: این البته در سر شما نمی‌رود! آدم وقتی توسط هنرش یک بار به آن مشهوریت رسیده باشد که توسط معاصرانش به عنوان شخصیتی جهانی شمرده می‌شود، بعد دیگر برایش کاملاً ناممکن است که بتواند لطیفه‌های خوب بنویسد.  
اشترنر: حالا می‌فهمم که منظورتان چیست. به لطیفه‌های من چون در زمان‌های نادرست به یادم می‌افتند متأسفانه نمی‌شود اطمینان داشت. در لحظه‌ای که من نیاز فوری به یک لطیفه دارم چنان حرف‌های ابلهانه‌ای از دهانم خارج می‌شوند که خودم هم به این خاطر لال می‌شوم.
دکتر کیلیان: به نظر من بهترین راه برای داشتن یک منبع قابل اعتماد و پُر مایه برای لطیفه‌های درست و حسابی استخدام کردن یک میخواره واقعی است، یک شخص کاملاً فاسد، می‌دانید، مردک رذلی که نه تنها جرقه‌ای از احترام برای خود قائل نیست بلکه کسی که همچنین از تمام آنچه که هر انسانی در این جهان به دلیلی ارزشمند می‌پندارد بیزار باشد.
لاوبه: من پیشنهاد شما را کاملاً نامناسب می‌دانم! یک میخواره منبع گرانی است! من فکر می‌کنم اگر به یتیم‎خانه دولتی مراجعه کنیم می‌تونیم ارزانتر به لطیفه‌های درست و حسابی برسیم.       
اشترنر: آقای لاوبه عزیز، من متوجه نمی‌شم. چرا باید فقط در یتیمخانه لطیفه ارزان پیدا شود؟
لاوبه: چون بچه‌ها برای گفتن لطیفه به الکل احتیاج ندارند. دولت‌های ما برای کشتن بی‌گناهی کودکان یتیم فقیر آنطور که مشهور است فقط برای در قرعه‌کشی شرکت کردن استفاده می‌کنند. چرا ما نباید برای به دست آوردن لطیفه‌های درست و حسابی از پاکی کودکان یتیم فقیر استفاده کنیم؟
اشترنر (با خنده): آقای لاوبه عزیز، شما آدم شوخی هستید! پیشنهاد شما خودش یک <تیل اویلن‌اشپیگل> است. شما می‌تونید فوری برای شماره بعدی یک نقاشی براش بکشید. در این لحظه اما ما در باره موضوع جدی کسب و کار بحث می‌کنیم!   
دکتر کیلیان: اگر شما یک کودک را برای لطیفه‌گوئی تربیت کنید، بعد کودک برای شما توسط تربیتی که به دست آورده در مدت چند هفته درست مانند ما که توسط بزرگ‌ترین موفقیت ادبی قادر به گفتن لطیفه نمی‌شویم بی‌لطیفه می‌شود. بنابراین پیشنهاد من بسیار عاقلانه‌تره! اگر این بوتروک دچار این وسواس لجوج نمی‌بود که باید برای خود در برابر خودش احترام قائل باشد بعد می‌تونستیم از این انسان کاملاً راضی باشیم. افسوس که او به اندازه کافی بیتفاوت نیست! وگرنه هرچه عمیقتر در گل و لای خودش فرو برود لطیفه‌های عالی‌تری برای ما می‌نویسد.      
اشترنر: البته ارزانترین و درست و حسابی‌ترین لطیفه‌ها آنهائی‌اند که آدم بتواند از طریق مکانیکی به دست آورد. چرا که نه آقایان عزیز؟! انسان برای حساب کردن بهره پول ماشین اختراع کرده است! چرا نباید یک ماشین چنان ساخته شود که آدم بتواند با آن لطیفه بسازد؟!
تیشاچک: من در وقایع‌نامه دربارهای آلمانی از شاهزادگان دوستدار شکوه و جلال قرون وسطی خوانده‌ام که آنها بدون آنکه خجالت بکشند خیلی راحت افراد کوتوله و زمینگیر را به خدمت خود می‌گرفتند تا نیازشان به لطیفه را پوشش دهند.
اشترنر: آنها کار خیلی عاقلانه‌ای می‌کردند! شاید بشود با این ایده کسب و کاری راه انداخت.
بوری: من قویاً معتقد به این کارم! یک انسان باید نه فقط از نظر فکری پست‌تر باشد بلکه باید از نظر جسمانی هم عقب‌مانده باشد تا بتواند به صورت حرفه‌ای مرتب لطیفه‌های خوب تعریف کند.
دکتر کیلیان: در اولین وهله باید در هر صورت موجودی که بخاطر لطیفه گفتن برای <تیل اویلن‌اشپیگل> استخدام می‌شود برای هیچ چیز در جهان عشق یا نفرت احساس نکند. در وهله دوم باید این موجود اما ضرورتاً به فرار فکر مبتلا باشد. این باعث می‌شود که موضوع فوق‌العاده دشوار شود. او اجازه ندارد هیچ اطلاعی از آن داشته باشد که در جهان چه چیزهائی به یکدیگر تعلق دارند. او باید دورترین چیزها را در عمیقترین خویشاوندی به یکدیگر برساند و باید آنها را بعداً مانند علف هرز و چغندر قاطی هم کند.  
تیشاچک: من در وقایع‌نامه دربارهای آلمانی خوانده‌ام که در نزد کوتوله‌ها و زمین‌گیر شده‌ها به عشق اصلاً هرگز توجه‌ای نمی‌گشت. نفرت‌شان را البته خیلی ساده با شلاق از سرشان می‌انداختند.
اشترنر: برای ثبت این روش باید <تیل اویلن‌اشپیگل> در برلین اقدام کند. بلافاصله در شماره بعدی یک آگهی بزرگ منتشر خواهیم کرد: استخدام افراد هیدروسفالی یا میکروسفالی!   
تیشاچک: شاید این کار اصلاً ضروری نباشد. من توسط روابط خانوادگی دو مؤسسه خیلی مدرن برای ناقص‌العقلان می‌شناسم.
اشترنر: بنابراین لطفاً به من توصیه‌نامه برای مدیران آنجا بدهید. من پرس و جو خواهم کرد که آیا به ما شخصی را واگذار می‌کنند. یک چنین آدم شوخی نباید هزینه زیادی داشته باشد. هرچه محدودیتش بزرگتر باشد به همان نسبت هم لطیفه‌هایش درخشان‌ترند، و درخواست حقوقش هم فروتنانه‌تر است.     
لئونا اشترنر از طریق درِ راهرو وارد می‌گردد.
لئونا: اینطور که می‌بینم مزاحمت شده‌ام.
اشترنر: آیا مایلی که تنهائی با من صحبت کنی؟
لئونا: بله من مایل به این کارم، البته اگه قبل از به راه افتادن تو این امکان وجود داشته باشه.
اشترنر: آقایان عزیز من باید از شما خواهش کنم که ما را برای یک لحظه تنها بگذارید.
لاوبه (در حال تعظیم کردن): با کمال میل خانم گرامی! ما قلب‌های بسیار نرمتر از آن داریم که بخواهیم مزاحم شادی دیدار عشاق گردیم.
تیشاچک (تعظیم‌کنان): مفتخرم.
بوری (بی‌اهمیت): من از شما خداحافظی می‌کنم.
دکتر کیلیان: خداحافظ.
(لاوبه، تیشاچک، بوری و دکتر کیلیان از طریق درِ راهرو خارج می‌شوند. اشترنر چمداندستی را برمی‌دارد، در وسط فرش آن را می‌گشاید و در حالیکه وسائل مورد استفاده سفر را که به دستش می‌رسد خارج می‌سازد. در این اثناء او پالتوی سفر بر تن می‌کند و کلاهی بر سرش می‌گذارد.)
لئونا: من امروز در خانه از مستخدم‌مان شنیدم که تو امشب قصد سفر به بلژیک را داری.   
اشترنر: من تصمیم عوض شد. من به سوئیس سفر می‌کنم.
لئونا: گئورگ، من ازت خواهش می‌کنم، اینجا بمون! این ماکس بوتروک از مدت‌ها پیش سرسخت‌ترین دشمن تو شده. می‌خوای به این مرد بدبخت حالا این حق را بدی که تو رو در برابر همه جهان یک تبهکار خطاب کنه؟ 
اشترنر: ماکس بوتروک به اندازه کافی مسن است که خبر داشته باشه چه می‌کنه. من نمی‌تونم بگذارم مرا در زندان حبس کنند. من برای این کار بیش از حد عصبیم. من اصلا نمی‌دونم داخل زندان چه باید بکنم.
لئونا: من از تو یک بار دیگه خواهش می‌کنم: اینجا بمون! به سوئیس نرو. کسی شما را که یک شبه به زندان نمی‌فرسته. اگر تو ماکس بوتروک را اینجا تنها بگذاری بعد او شروع به نوشتن نامه‌های تهدیدآمیز به پدرم می‌کنه. من کاملاً مطمئنم که او این کار را می‌کنه. پدرم هم آن آدم ضعیفی نیست که بعد از اینکه تو داوطلبانه اجازه دشنام به خود را دادی نزد کسی حرف خوبی به نفع تو درج کنه.
اشترنر: اگر من حالا اینجا بمونم خیلی ساده یک جنایت علیه فرزندان ما است. <تیل اویلن‌اشپیگل> در این لحظه به یک مجله جهانی تبدیل شده است. من باید این مجله جهانی را برای فرزندان‌مان نگهدارم. آزادی حرکت من برای کسب و کارمان حالا کاملاً ضروری است!
لئونا: چه نگرانی‌ای می‌تونه کسب و کار ما برای من داشته باشه! من نگران این هستم که به پدر فرزندانم از طرف یک روزنامه‌نگار بدبخت به عنوان ترسو، به عنوان خائن مهر خورده شده ببینم! آیا نمی‌تونی صد هزار مارکی را که ما هر ساله لازم داریم به روشی دیگه به دست بیاری، بدون اینکه در آن نقشه‌هائی را نابود کنی که این انسان مردد با نمایشنامه‌هاش تعقیب می‌کنه؟!
اشترنر: اتفاقاً قضیه از این قراره! اگر ماکس بوتروک حالا به زندان نیفته بعد تمام عمرش را در تئآتر خواهد ماند! بعد دیگه به این فکر نمی‌کنه که اشعار سیاسی بنویسه! من باید از بهترین موقعیت استفاده کنم. بعلاوه بوتروک اصلاً لذت بالاتری از اینکه عاقبت یک بار شهید بشه نمی‌شناسه. من نمی‌فهمم چرا تو برای این انسان تأسف می‌خوری! زندان برای او سرزمین میمون‌های تنبله. به او بطور منظم غذا می‌دهند، او احتیاج به شستن خود ندارد، مأمور اجرای دادگاه نمی‌تونه پیشش بره ...
لئونا: ما احتیاجی نداریم از انتقام گرفتنش بترسیم، کاش او حداقل می‌تونست صادقانه برای اشعارش ضمانت بکند.
اشترنر: اما تو غرور نویسنده‌های آلمانی را نمی‌شناسی! او برای هر ویرگولی که نوشته با افتخار می‌ایستد!
لئونا: روی صورتت چی داری؟          
اشترنر (صورتش را پاک می‌کند): بوری و من تمرین مسابقه بوکس کردیم. ما در این کار بیش از حد به هم نزدیک شدیم. نزدیک بود تقریباً استخون بینی‌اش را خرد کنم. ــ من قویاً معتقدم که همه ما در دو یا سه سال دیگه کاملاً شاد دوباره اینجا در هیئت تحریره دور هم جمع خواهیم شد. مجازاتی که به عنوان ناشر در انتظارم است را می‌شود خیلی ساده‌تر از خارج با پول رفع و رجوع کرد. سه یا چهار روز دیگه تو از اینجا با بچه‌ها به جائی که من هستم سفر می‌کنی. ما کریسمس را در سوئیس با همدیگه جشن خواهیم گرفت و در پاریس در محله زیبائی یک آپارتمان اجاره خواهیم کرد.
لئونا: آیا تو کاملاً مطمئنی که من با بچه‌ها به دنبال تو خواهم آمد؟
اشترنر: طبق قانون زن باید تابع محل اقامت شوهرش باشه. در صورت اجبار اما در پاریس هم به تنهائی از پس کارها برخواهم آمد.
لئونا: گئورگ! تو را به سعادت بچه‌ها قسم میدم: اینجا بمون!
اشترنر: من سپاسگزار زنی هستم که می‎خواهد شوهرش را با تمام قدرت به زندان بفرستد! زن‌های دیگر شوهراشونو تحت خطر جانی از زندان نجات می‌دهند! تو مایلی حتماً در حالیکه من در زندانم با کمال میل شاخ رو سرم سوار کنی؟
لئونا (فریاد می‌کشد): گئورگ ــ ــ (او به این سمت و آن سمت می‌رود، دست‎ها سرگردان بر بالای سر) و من موجود کودکانه و ابله تصور می‌کردم که می‌تونم این انسان رو توسط ترجمه اشعار پدرم نجیب سازم! ــ خدای آسمان‌ها، به من وسیله‌ای نشون بده که چطور می‌تونم برای فرزندان بیچاره‎ام پدرشون رو نگهدارم!
اشترنر: پوچ! آیا تو فکر می‌کنی من متوجه نیستم که مدت‌هاست بین تو و تیشاچک چه می‌گذره؟! آیا مگه همین چند شب پیش با پیرهن‌خواب روی زانوش ننشسته بودی؟
لئونا: گئورگ، خدای من، من این کار رو فقط به این خاطر کردم، چون تو خودت آن را از من خواسته بودی! بعد او نقاشی <مسابقه دو> رو صد مارک ارزانتر به تو فروخت.
اشترنر: من از تو برای این کار دعوت کردم تا تو را آزمایش کنم! یک زن مناسب و معقول تن به انجام چنین تحمیلی نمی‌ده! 
لئونا: گئورگ! (چشمانش از اشگ تر می‌شوند، او خود را پیش پای اشترنر به زمین می‌اندازد و زانویش را بغل می‌کند.) من برات قسم می‌خورم، گئورگ! من بخاطر خودم اینجا دراز نیفتاده‌ام! من بخاطر فرزندان‌مون پیشت زانو زده‌ام! بخاطر فرزندان بی‌گناه‌مون! گئورگ، من پای پدر فرزندانم را گرفته‌ام! اینجا بمون، گئورگ! اینجا بمون! آیا مگه بیش از حد بر بالای خود نایستاده‌ای تا شیطان‌وار پا به زمین بزنی؟! تو یک کارگر خستگی‌ناپذیری! تو پولت را قمار نمی‌کنی! تو برای خودت زنی را نگه نمی‌داری! تو مشروب نمی‌نوشی! من در مقابل تو چه هستم، گئورگ! من هیچ چیز نیستم! هیچ چیز، من این را قسم می‌خورم! من به دو کودک زندگی بخشیده‌ام، وگرنه جرأت این را نداشتم همسر تو نامیده شوم! اما تو همه ما را با هم خفه می‌کنی، خودت را، مرا، بچه‎ها را اگر اجازه بدی در برابر تمام جهان تو رو <تبهکار> بخوانند خفه می‌کنی! آیا برات روشن نیست، گئورگ؟! اگه باعث آرامشت میشه با مشت سرم رو خرد کن! چشمهامو در بیار! اما اینجا بمون!
(اشترنر بیهوده سعی می‌کند زانویش را از دست‌های او رها سازد، طوریکه او با زانو بر روی سطح تمام فرش کشیده می‌شود. بعد از آخرین کلماتش او زانوی خود را از دستش رها می‌سازد.)
اشترنر: من یک جفت کفش لاستیکی احتیاج دارم! (او درِ اتاق جانبی را می‌گشاید.)
بوتروک (خارج می‌شود، با نقاشی بوری در دست): من تا حالا نتونستم یک لطیفه مناسب برای این نقاشی پیدا کنم.
اشترنر: آقای بوتروک عزیز اصلاً برای این کار عجله‌ای نیست! (او داخل اتاق جانبی می‌شود، با یک جفت کفش لاستیکی بازمی‌گردد، خود را بر روی یک صندلی می‌نشاند و کفش لاستیکی را می‌پوشد.) من امیدوارم که شما اوقات فراغت پیدا کنید تا برای این نقاشی یک لطیفه بیندیشید، طوریکه خونین‌تر از آن تا حال در <تیل اویلن‌اشپیگل> منتشر نشده باشد. (او چمدان دستی را می‌بندد و می‌خواهد لئونا را در آغوش گیرد؛ اما لئونا تکان نمی‌خورد): حق با توست! از ریختن اشگ بگذریم! (با او دست می‌دهد): خداحافظ!
لئونا (بدون حرکت با سری به جلو خم گشته بر روی فرش چمباته زده است).
اشترنر: بسیار خب، دست نده! ــ (کشیده) خداحافظ!
(اشترنر با چمدان دستی با عجله از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد. بوتروک با حیرتی لال لئونا را زیر نظر دارد.)

پرده سوم
لئونارد بوری پشت یکی از میزهای تحریر جانبی نشسته است. دکتر کیلیان با هیجان از این سمت به آن سمت در حال قدم زدن است.
دکتر کیلیان: می‌دانید، من یک انسانم ــ اگر من فقط یک چنین زندانی را فقط بو بکشم بعد هرچه درونم است به بیرون می‌ریزد و در مقابل چشمانم شب می‌شود! ــ من یک چنین انسانی هستم!
بوری (یک دستمال سرخ رنگ که با لباس بسیار مدرنش در تضاد بالائی است را به سمت بینی‌اش می‌برد و با صدای پُرخروشی در آن فین می‌کند): اشترنر امروز یک آقای در سطح بین‌الملی‌ست! شاهزادگان اروپائی به حضورش شرفیاب می‌شوند! ورودش به امپراتوری آلمان پس از عفو خود چنان است که انگار بخش جدیدی از جهان را برای‌مان کشف کرده است! و آیا این مرد حقه‌باز، این مجرم، می‌خواهد همکارانش را با غذای سگ سیر سازد؟! ــ من به او نشان خواهم داد چه کسی در خانه سرآشپز است!
دکتر کیلیان: یک چنین انسانیم من! ــ از همان روز اول وقتی این مجرم پوزه‌اش را اینجا در هیئت تحریره مانند خمیازه گسترده‌ای باز کرد من در سکوت به خودم گفتم: کتاب قانون مجازات امپراتوری آلمان پاراگراف 351! به عقیده من اصلاً لازم نبود که گئورگ اشترنر بخاطر کلید صندوق پول به کسی اعتماد کند تا بعد متوجه شود که او کاپیتان دزدها را به عنوان پلیس مخفی استخدام کرده است. آسمان باید خوب بداند چه در نظر داشته که مرا با چنین حس عدالت اهریمنی و پیچیده‌ای در این باند کلاهبرداران جا داده!  
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند): من آنفولانزای وحشتناکی گرفته‌ام! من یک دو جین دستمال که با آنها بینی‌ام را پاک کرده‌ام برای خشک شدن در آتلیه روی شوفاژ گذاشته‌ام. ــ آیا کسی تا حال <تیل اویلن‌اشپیگل> را به این خاطر که گئورگ اشترنر آن را منتشر می‌سازد خریده است؟! ــ اگر ما همکاران هنوز غذای سگی‌ای را که اشترنر جلوی‌مان قرار می‌دهد از گلو فرو ببریم بنابراین ارزشش را نداریم که نام‌مان هر هفته در هر پنج قاره جهان سیاه بر سفید چاپ گشته خوانده شود!
دکتر کیلیان: در مدرسه هم وضع حال من اینطور بود! وقتی یکی فقط از خشک‌کن دیگری استفاده می‌کرد، یا حتی کلمه‌ای از دفترچه دیگری می‌دزدید، بعد فوری چنان خشم تا حد قتل و مجازات خداگونه‌ای من رو در بر می‌گرفت که باید از کلاس درس خارجم می‌ساختند! اگر من آن مردک را می‌تونستم اینجا در میان این دست‌ها داشته باشم و می‌تونستم کتاب قانون امپراتوری را تو گلوش طوری فرو کنم که نشود با انبر نوزاد از رحم خارج‌کشی هم دوباره آن را از گلو خارج ساخت! یکی به من بگه که چرا من متخصص جنائی نشده‌ام! من جهان زیبای‌مان را طوری از وجود این دزدان پول صندوق و جاعلان پاک می‌کردم که ما مردمان صادق بعداً می‌توانستیم پول‌های خود را همه جا آزادانه قرار دهیم!
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند): و به یک آدم بی‌خیال، به یک آدم بدبختی مانند این اشترنر که خون کارمندان خود را می‌مکد تا بتواند برای همسرش یک دستشوئی الماس‌کاری شده بخرد، برای او شما ترجیح می‌دهید یک بنای یادبود ملی در پارک مقابل کلیسای روح‌القدس بسازید!
دکتر کیلیان: شما یک دلقکید!
بوری (بدون آنکه فین کند): اما شما اشتباه عظیمی می‌کنید اگر فکر کنید که من یک دلقکم! نه، این قضاوت برای شکوه بخشیدن به شناخت‌تان از انسان قطعاً کافی نیست! باید به شما بگویم که در واقع چه رفتاری باید کرد؟ آیا باید به شما بگویم که در اینجا چه کسی دلقک است؟ ــ نه، من دلقک نیستم؛ من مطمئناً نیستم! اما شما خودتان! شما یک دلقکید!
دکتر کیلیان (با زیرکی): شما یک شترید!
بوری (بدون فین کردن): و می‌دانید شما چه هستید؟! آیا باید به شما بگویم، که شما چه هستید؟! آیا شاید سیاه بر سفید به شما بدهم که شما چه هستید؟! ــ شما هم یک شتر هستید! ــ (با صدای پُرخروشی فین می‌کند.) می‌دانید من به شما چه می‌گویم؟! اگر بگذارید که اشترنر شما را در تمام مدت عمرتان با یک غذای سگی سیر کند، سپس شما ارزش آن را ندارید که نامتان تمام هفته‎ها در تمام پنج قاره سیاه بر سفید چاپ گشته و خوانده شود!
دکتر کیلیان: و می‌دانید من به شما چه می‌گویم؟! من هیچ چیز به شما نمی‌گویم! (تیز به چشمانش خیره گشته): من شما را به جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کنم!
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند و دستمال را در مشت گره کرده‌اش بلند می‌کند): یا حرف‌تان را پس بگیرید یا اینکه من شما را به قصد کشت می‌زنم!
دکتر کیلیان (در حال فرار): به خاطر خدا اول دستمال را داخل جیب‌تان کنید!
بوری (با صدای تهدیدآمیزی فین می‌کند، در حال تعقیب دکتر کیلیان دستمال را در مشت گره کرده‌اش بلند می‌کند): اگر حرف‌تان را پس نگیرید چلاق‌تان می‌کنم!
دکتر کیلیان (در حال فرار): دستمال پُر از آب بینی آنفولانزائی‌تان را کناری بگذارید! من نمی‌خوهم توسط شما بیمار شوم!
گئورک اشترنر با سرعت از طریق درِ راهرو وارد می‌شود.
اشترنر (بسیار تیز و تند): این چه کاری‌ست؟! اگر قصد کتک زدن همدیگر را دارید بروید پائین به خیابان!
بوری (بر روی یک صندلی تلو تلوخوران می‌نشیند): من به زحمت می‌توانم خودم را روی پاهایم نگاه دارم! من آنفولانزای وحشتناکی دارم!
دکتر کیلیان (در حال گره کردن مشت‌هایش): یک چنین مجرمی!
اشترنر: در پاریس و لندن دیگر کتک‌کاری انجام نمی‌شود. آدم آنجا بطور کامل از ضرب و شتم در امان است! به این خاطر آدم از زندگی در پاریس لذت می‌برد.
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند): من می‌خواستم بپرسم که جریان اضافه کردن حقوق ما به کجا رسیده است.
اشترنر: آقای بوری عزیزم، من در حال حاضر نمی‌تونم به هیچ وجه نیازی به شما داشته باشم! من و آقای دکتر کیلیان باید در باره نکات مهمی با هم صحت کنیم.
بوری: این هم خوب است! (او فین می‌کند و از جا برمی‌خیزد.) شما این سؤال را دیگر از من نخواهید شنید (از طریق درِ راهرو می‌رود.)
اشترنر: بوری در کاخ من در پاریس با دستمال از کنار درِ خانه هم نمی‌تونه رد بشه.
دکتر کیلیان: می‌دونید، من انسانیم ...
اشترنر (در حال قطع کردن حرف او): یک لحظه صبر کنید! (او در پشت میز تحریر میانی با تلفن صحبت می‌کند.) به آقای حسابدار  دویر بگوئید که با دفتر محاسبات کل داخل شوند. (به دکتر کیلیان): آیا در کتاب قانون مجازات نگاه کردید؟
دکتر کیلیان: پاراگراف 351! ــ می‌دانید، من انسانیم ...
اشترنر (حرف او را قطع می‌کند): چه مجازاتی برای آن تعیین شده است؟ 
دکتر کیلیان: ده سال زندان.
اشترنر: لعنت! انتظار این همه را نمی‌کشیدم. (درِ اتاق زده می‌شود): داخل شوید!
حسابدار تیتوس دویر، یک دفتر کل محاسبات در زیر بغل، از طریق درِ راهرو داخل می‌شود و در مقابل اشترنر می‌ایستد.
دکتر کیلیان در پشت میز تحریر قرار گرفته شده در کنار اتاق مجاور می‌نشیند.
دویر (در حال تعظیم کردن): آقای اشترنر امری دارند؟
اشترنر: خواهش می‌کنم در مقابل من نترسید. من ابداً هیچ آسیبی به شما نمی‌رسانم. من مایلم فقط اول بدانم که شما چند فرزند دارید.
دویر: تا حالا فقط دوازده فرزند. اما فرزند سیزدهم در راه است.
اشترنر: و همه آنها را می‌خواهید با حقوق‎تان سیر کنید؟
دویر: تا آنجا که ممکن است، آقای اشترنر.
اشترنر: حالا اما اگر یک بار کارها خوب پیش نرود بعد نمی‌ترسید از اینکه به گمراهی بیفتید؟
دویر: آقای اشترنر، من ابداً ترسی به این خاطر ندارم.
اشترنر: اما من از آن می‌ترسم. ــ من اگر بجای شما بودم کمی افسارم را می‌کشیدم! ــ آیا شما تا چند هفته قبل در نزد بروکشوس در لایپزیک مشغول کار بودید؟
دویر: من دو سال در استخدام بروکشوس در لایپزیک بودم.
اشترنر: بروکشوس در لایپزیک به شما درخشان‌ترین توصیه‌نامه را دادند. این باید طبیعتاً مرا مشکوک می‌ساخت. به این دلیل من از بروکشوس در لایپزیک پرسیدم که به چه دلیل او به شما هنگام بیرون آمدن از استخدامش چنین توصیه‌نامه درخشانی داده است، و بروکشوس در لایپزیک برایم نوشت که او به شما فقط به این دلیل آن توصیه‌نامه درخشان را داده است، چون شما برای کاری که داشته‌اید غیرمستقل بوده‌اید. می‌بینید، من به این خاطر شما را در اینجا استخدام کردم. ــ حالا برای ما تعریف کنید به چه دلیل دفتر محاسبات ما چنین مشکل غیرقابل حلی برایتان ایجاد کرده است.
دویر (دفتر را می‌گشاید): در فهرست ترازنامه ناخالص من نشان می‌دهد که در دو سال گذشته 24000 مارک از دارائی خالص‌مان گم شده است.        
اشترنر: آیا غیرمستقل بودن‌تان آنقدر نیست که بخاطر این رویت کردن در برابر دادگاه قسم یاد کنید؟
دویر: من باید حتی به این خاطر قسم بخورم، وگرنه اجازه ندارم ترازنامه ناخالصم را در دفتر اصلی ثبت کنم.
اشترنر: اما به مشکلات دیگری برخورد نکردید؟
دویر: من سپس هنگام بررسی در دفترهای حساب‌جاریِ طلبکاران ساختگی یافتم که به دفتر حساب شولتسه واریز شده بود. این شولتسه باید در دو سال برایمان 24000 مارک سریش تحویل داده باشد.
دکتر کیلیان (با مشت بر روی میز می‌کوبد): یک چنین مجرمی!  
اشترنر: آیا برای قسم خوردن هم بیش از حد غیرمستقل نیستید؟
دویر: من فقط وقتی غیرمستقلم که چیزی نتواند خود را در اعداد بیان کند.
اشترنر (به دکتر کیلیان): خب آقای دکتر، می‌خواهید حالا لطفاً اقدام کنید!
دکتر کیلیان (از جا برمی‌خیزد): بالاخره! حالا نگاه کنید من چه انسانی هستم! (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)  
اشترنر: آقای دویر عزیز، شما باید واقعاً افسار را کمی بکشید! در پاریس یک حسابدار فقط دارای دو فرزند است.
دویر: در واقع کسی اصلاً نمی‌خواهد خیلی زیاد هم دارای فرزند شود. اما من بخاطر نشستن زیاد دچار ناراحتی گوارشی بدی شده‌ام. به این خاطر همیشه وقتی صبح‌های زود از خواب بیدار می‌شوم بی‌قرارم.
دکتر کیلیان حسابدار فولمن را با یک لگد از طریق درِ راهرو به داخل می‌اندازد.
دکتر کیلیان: آسمان، پروردگار، شیطان، صلیب، ساکرامنت، ساکرامنت، ساکرامنت، ساکرامنت، ساکرامنت!
فولمن (دست‌ها داخل جیب‌های شلوار): من برای این بنگاه حداقل سه برابر میزان مساعده‌ها صرفه‌جوئی کردم! دو سال تمام از دارائی آقای اشترنر در برابر حملات همکارانش مانند سگ دفاع کردم!
دکتر کیلیان (یک طپانچه از جیب عقب شلوارش خارج می‌سازد، با دقت خشابش را امتحان می‌کند، دو تیر به سقف اتاق شلیک می‌کند و طپانچه را به سمت فولمن نشانه می‌گیرد): دست‌ها را از جیب‌تون خارج کنید یا اینکه تیری به پای‌تان شلیک می‌کنم!
فولمن (دست‌ها را از جیب شلوارش خارج می‌کند و در جیب‌های کتش داخل می‌کند): این چیزی نیست بجز انتقام ناجوانمردانۀ شما بخاطر امتناع من با دادن مساعده به شما!
دکتر کیلیان (طپانچه را به سمت فولمن نشانه می‌گیرد): دست‌ها را از جیب خارج کن، یا اینکه تیری به پای شما شلیک می‌کنم!
فولمن (دست‌ها را از جیب کتش خارج می‌کند): من در این دو سال تنها شخصی بودم که حقیقتاً برای منافع بنگاه کار کرده‌ام!
دکتر کیلیان (در پشت میز تحریر روبروی اتاق مجاور می‌نشیند، طپانچه را رو به فولمن نشانه می‌گیرد و تلفن روی میز را بین خود و طپانچه قرار می‌دهد. به فولمن): با کوچک‌ترین نشانه‌ای از تلاش برای فرار یک گلوله در پایتان می‌نشانم! (با تلفن صحبت می‌کند): آه، شمائید، دوشیزه عزیز، لطف کنید و من رو تا حد امکان سریع به دادستانی در کونیگل وصل کنید. دادگاه شماره یک. دفتر شماره 3674. آه، شما، دوشیزه عزیز، به آقای سکرتر مایر لطفاً بگوئید که من مایلم خیلی فوری با دادستان مولر در باره موضوع بسیار مهمی صحبت کنم! بله، فوری! ــ یک موضوع بسیار مهم!
فولمن (شروع به لرزیدن می‌کند و آهسته روی زانو خم می‌گردد): آقا ــ آقای دکتر، تمامش کنید، آقا ... یکی بین دنده‌های چرخ گیر افتاده، بعد او کار می‌کند، ــ او مقصر بود، او مقصر نبود ــ بعداً برای هشتاد مارک مجازاتی سخت‌تر از قبلاً برای پانصد مارک. آقای دکتر، نگذارید که من به زندان بروم. آدم آنجا دارای هیچ حقوقی نیست، آدم هیچ شانسی ندارد. یکشنبه روز کار کردن است و روز کار یک روز عذاب. آقای دکتر، همین الان مردن بهتره. آدم بیشتر یک گاو است که از هر طرف بهش شلیک می‌شه. بس کنید آقای دکتر! لطفاً بس کنید! شما نویسنده‌اید، شما هنرمندید. یک چنین کاری برای شما مهم نیست. آقای دکتر من دارای همسرم. همسرم بخاطر من از میان آتش می‌گذره. اگر زنم بخاطر من دیوانه شود دیگر چیزی از او باقی نخواهد ماند. خیابان! بیمارستان! من خواهش می‌کنم: اجازه ندهید که بین دنده‌های چرخ گیر بیفتم!
دکتر کیلیان (با تلفن صحبت می‌کند): آه دوشیزه عزیز! آقای دادستان می‌خواهند شخصاً پای تلفن بیاید! من از شما بسیار سپاسگزارم. (او یک کتاب باز شده را از روی میز برمی‌دارد و آن را بین خود و طپانچه قرار می‌دهد. به فولمن): پاراگراف سیصد و پنجاه و یک کتاب قانون مجازات امپراتوری آلمان از این قرار است: (می‌خواند) اگر کارمندی در پول و یا اشیاء دیگری که او بصورت رسمی دریافت کرده است اختلاس کند، یا در رابطه با اختلاس در ثبت یا کنترل درآمد یا هزینه‎ها نادرست ثبت، جعل یا پنهان کند، به این ترتیب مجازات زندان تا ده سال به او تعلق می‌گیرد.
فولمن (با لرز از جا برخاسته و خود را به سمت اشترنر چرخانده است، طوریکه او دکتر کیلیان را نمی‌تواند ببیند): خدای من، آقای اشترنر، آیا مگر دیوانه‌اید؟! آیا مردم را به زندان انداختن کسب و کار است؟! من به شما دو برابر پول را پرداخت می‌کنم. من به شما پنجاه هزار مارک می‌پردازم. فقط یک ثانیه به من فرصت فکر کردن بدهید!
(دکتر کیلیان به سقف اتاق یک گلوله شلیک می‌کند که در اثر آن فولمن با کشیدن فریادی بر زمین سقوط می‌کند.)      
دکتر کیلیان: شما جانی، شما  آدم بیچاره، شما از کجا می‌خواهید پول به دست بیاورید تا بخواهید با آن بیست و چهار هزار مارک را بپردازید؟!
فولمن (پاهایش را لمس می‌کند): خدا را شکر، گلوله به من اثابت نکرده! (او برمی‌خیزد.) من یک مادرزن دارم. مادرزن من به بیماری تصلب شرایین مبتلاست. مادرزن من ثروتمند است. مادرزن من ضمانتم را می‌کند. بعد من ده سال تمام نیمی از حقوق ماهیانه‌ام را به شما می‌پردازم.
دکتر کیلیان: شما اول یک گواهی‌نامه را امضاء می‌کنید که از ما بیست و چهار هزار مارک دزدیده‌اید!
فولمن: آیا آن را آماده کرده‌اید؟ ــ ــ شاید بتوانم مادرزنم را برای قرض دادن تمام پول متقاعد کنم.
دکتر کیلیان: جنایتکاری مانند شما سزاوار چنین همدردی‌ای نیست! (او از روی میز کاغذی را برمی‌دارد) این گواهی‌نامه شما است: (می‌خواند) من برتولد فولمن با امضاء خود گواهی می‎دهم که از بنگاه انتشاراتی گئورگ اشترنر بیست و چهار هزار مارک اختلاس کرده‌ام و خود را موظف می‌سازم که از امروز تا پرداخت کامل مبلغ اختلاس شده ماهیانه دویست مارک بپردازم.   
فولمن: آقای دکتر کاغذ را بدهید! (او زیر گواهی‌نامه را امضاء می‌کند و آن را برمی‌گرداند.) شاید در آینده نزدیک مادرزنم بمیرد. بعد تمام این هیجانات اضافی خواهند بود.
(زنگ تلفن روی میز به صدا می‌آید.)
دکتر کیلیان (مشغول صحبت با تلفن): اینجا دکتر کیلیان صحبت می‌کند. آنجا چه کسی؟ ــ ــ آه، آقای دادستان، خودتان هستید. ــ بله، من به شما تلفن کردم. آقای دادستان من می‌خواستم از شما بپرسم که آیا شاید امشب ساعت نه ــ بله: امشب ساعت نه به رستوران تازه افتتاح شده به همراه آقای پینکاس رئیس دادگسری برای یک دور بازی اسکات تشریف می‌آورید. پس؟ با آن موافقید؟ ــ پینکاس رئیس دادگستری هم موافقت‌شان را اعلام کردند. ــ بهترین تشکرها. با احترام فائقه ــ ــ (او گلوله‌ای به سقف اتاق شلیک می‌کند و کتاب باز شده روی میز را در دست می‌گیرد. به فولمن): پاراگراف شصت و هفت کتاب قانون مجازات امپراتوری آلمان می‌گوید: (می‌خواند) تعقیب مجرمین در صورتیکه مجرم به حبسی کمتر از ده سال محکوم گردد بعد از ده سال مشمول مرور زمان می‌گردد. شما جانی حتماً برای برگرداندن پول اختلاس دزدی شده ده سال تمام به پرداخت دویست مارک در ماه احتیاج دارید، اگر فقط یک ماه از انجام این کار خوددای کنید شکایت‌نامه نزد دادستان کل فرستاده خواهد شد و شما به زندان خواهید رفت!   
فولمن: اما آقای دکتر، من باید به شما بگویم که اگر فقط یک کلمه از آنچه من اینجا امضاء کرده‌ام به بیرون درز کند بعد باید ببیند که چطور به پولتان خواهید رسید! اگر قرار باشد که من پس از یبهوده گشتن به دور جهان برای پیدا کردن کار عاقبت به زندان بروم بنابراین می‌گذارم که همین امروز مرا به زندان بیندازند.
دکتر کیلیان: من مطمئن هستم که رفتن به زندان باب میل شماست! طوریکه ما باید عاقبت بدهکار هم بشویم که چرا شما نمی‌توانید کاری پیدا کنید! نه، دوست محترم، ما برای این وضع هم تدارک دیده‌ایم! (او یک ورقه کاغذ از روی میز برمی‌دارد.) ما اینجا برای شما توصیه‌نامه‌ای نوشته‌ایم. (می‌خواند) بنگاه انتشاراتی گئورگ اشترنر گواهی می‌دهد که آقای برتولد فولمن دو سال تمام به عنوان حسابدار با رضایت کامل نزد ما مشغول به کار بوده است. در این مدت کمترین دلیلی برای شکایت کردن از ایشان وجود نداشته است و به این خاطر بنگاه انتشاراتی ما وظیفه خود می‌داند که به آقای برتولد فولمن با کمال میل درخشانترین توصیه‌نامه را بدهد.
فولمن (توصیه‌نامه را می‌گیرد، آن را تا می‌زند و داخل جیبش می‌کند): صمیمانه تشکر می‌کنم!  
دکتر کیلیان: شما دویر! لطف کنید و این جانی را از طریق راهروی خانه تا خیابان همراهی کنید. خوب دقت کنید که پالتوهای‌مان به سرقت نروند!
(فولمن و دویر از طریق درِ راهرو می‌روند.)
بعد از خارج شدن آن دو، کونو کونراد لاوبه و بارون تیشاچک، هر دو با پوشه در زیر بغل، از طریق درِ راهرو داخل می‌گردند.
اشترنر (از جا برخاسته است، به دکتر کیلیان): شما این کار را عالی انجام دادید. وقتی به پاریس بیائید می‌توانید پیش همسرم ساکن شوید.
لاوبه: آقای اشترنر، من آمده‌ام تا بخاطر بخشودگی غیرمنتظره‌تان به شما تبریک بگویم.
تیشاچک: من فکر می‌کنم که این یک مهربانی جذاب از طرف دولت بود که بیشرمان را صحیح و سالم به ما دوباره بازگرداند.
اشترنر: من خیلی ساده به دولت بدهی‌ام را پرداختم، ولی این در پارلمان آلمان اجازه مطرح شدنش نیست.
تیشاچک: به من هم اجازه بدهید بخاطر عفو شدنتان به شما تبریک بگویم.  
اشترنر: این کار را پدرزنم انجام داد. پدرزن من از طریق اجرای نمایشنامه‌هایش با تمام مدیران تآتر دربار دوست است.
لاوبه: البته عفو شما باید پول زیادی برایتان خرج برداشته باشد! اما حالا شما خدا را شکر آزادید!
اشترنر: من اصلاً به این خاطر افتخار نمی‌کنم. من در این بهار سه هفته با همسرم در مونت کارلو به کازینو رفتم و هرگز بیشتر از پنج فرانک نمی‌نشاندم.
تیشاچک: برای این کار شجاعت خارق‌العاده‌ای لازم است. من در این کار مرد عجیب و غریبی هستم. من ترجیح میدم هر روز فقط یک سوسیس بخورم تا اینکه یک بار کمتر از صد مارک بر روی یکی از رنگ‌ها بنشونم!
اشترنر: چون شما یک بارون هستید! آیا برایم یک نقاشی زیبا برای <تیل اویلن‌اشپیگل> آوردید؟
لاوبه: من هم برایتان یک نقاشی زیبا برای <تیل اویلن‌اشپیگل> با خود آورده‌ام.
اشترنر: این مهربانی شما را می‌رساند. (او نقاشی‌ها را از هر دو نفر می‌گیرد و به آنها نگاه می‌کند.) شگفت‌انگیز! غیرقابل پرداخت! (او نقاشی‌ها را به دکتر کیلیان نشان می‌دهد.) فقط یک بار به این نقاشی‌ها نگاه کنید! ــ چرا هیچ لطیفه‌ای زیرشان نوشته نشده است؟
تیشاچک: بر روی کاغذ نقاشی من متأسفانه دیگه جای خالی برای لطیفه باقی نمونده بود.
لاوبه: متأسفانه دیگر لطیفه‌ای به خاطرمان نمی‌رسد. به محض اینکه شما ما را در سود مالی <تیل اویلن‌اشپیگل> سهیم کنید بعد درخشان‌ترین لطیفه‌ها به یادمان خواهد آمد.
تیشاچک: اگر آدم مانند شما به عنوان یک آقای بلند مقام بین‌المللی مرتب در سراسر اروپا سفر کند، بنابراین باید در ثروت افسانه‌ایش هم به کارمندان وفادارش کمی اجازه سهیم گشتن بدهد.
اشترنر: شما احتمالاً دیوانه شده‌اید! شما احتمالاً عقلتان طبیعی کار نمی‌کند! شما چه فکر کرده‌اید! شما سود <تیل اویلن‌اشپیگل> را در احمقانه‌ترین شکل بالا تخمین می‌زنید! 
دکتر کیلیان (همچنان نشسته در پشت میز تحریر جانبی، مشغول کشیدن یک پیپ بلند روستائی‌ست): آقای اشترنر عزیز، خودتان را بی‌جهت ناراحت نکنید، به زودی انجام می‌گردد. (او تلفن می‌کند) شما، دوشیزه، دختر خوبی باشید و به آقای دویر بگوئید که لطفاً با دفتر حساب مساعده‌ها اینجا بیاید.
اشترنر: از خودتان خیلی ساده بپرسید که <تیل اویلن‌اشپیگل> را چه کسی تأسیس کرده است، شما یا من؟ فقط به این فکر کنید که من از هر یک از شماها چه ساخته‌ام! اگر من شماها رو از خیابان جمع نمی‌کردم چه می‌تونستید امروز باشید؟ قحطی‎زده می‌موندید! ولگرد! نامزد کاندید خودکشی! من از هر یک از شماها یک هنرمند مشهور جهانی ساخته‌ام!
تیتوس دویر (با دفتر مساعده در زیر بغل از طریق درِ راهرو داخل می‌شود): آقای اشترنر امری داشتند؟
دکتر کیلیان: لطفاً در دفترتان ببینید که چه مقدار مساعده آقای کونو کونراد لاوبه از ما دریافت کرده‌اند.
دویر (در حال بررسی دفتر): آقای کونو کونراد لاوبه مساعده دریافت کرده‌اند ــ ــ ــ ده هزار مارک و نوزده فنیگ.
لاوبه: این یک اشتباه است! این امکان ندارد درست باشد! کاملاً غیرممکن است! من بیشتر از هزار و دویست مارک از شما مساعده نگرفته‌ام.
دکتر کیلیان: خدا را شکر که ما رسیدهایتان را داریم. (به دویر) حالا ببینید چه مقدار مساعده آقای بارون تیشاچک از ما مساعده دریافت کرده‌اند.
دویر (در حال بررسی دفتر): آقای بارون تیشاچک مساعده دریافت کرده‌اند ــ ــ بیست هزار مارک و هفتاد و پنج فنیگ.
تیشاچک: من آن را فوق‌العاده خنده دار می‌یابم! من فکر می‌کردم که حداقل پنجاه هزار مارک مساعده دریافت کرده‌ام!
اشترنر (به دویر): شما واقعاً به طور اسفناکی فاقد استقلالید! شما می‌تونید بروید!
دویر: من می‌خواستم هنوز اجازه سؤالی به خودم بدهم، آیا صندلی راحتی قدیمی‌ای که بالا در اتاق نقاشی قرار دارد باید به عنوان موجودیِ بنگاه به حساب آورده شود؟
دکتر کیلیان: بله، چه فکر می‌کنید آقای اشترنر عزیز؟ با صندلی راحتی قدیمی چه باید کرد؟
اشترنر (عصبی به دویر): عدم استقلال شما اما واقعاً غیرقابل تحمل است! ــ بگذارید آن را پائین بیاورند. بعد خواهیم دید که باید با آن چه کرد.
دویر (تعظیم می‌کند): بسیار خوب آقای اشترنر. (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
دکتر کیلیان (به تیشاچک و لاوبه): حالا قبل از اینکه درخواست کنید که به حقوقتان اضافه شود بدهی‌تان را بپردازید!
لاوبه: آقای دکتر شما دارای چنان روح همکاری و رفاقت هستید که باید به این خاطر نشان افتخاری از صلیب آویخته به نخ کنف به گردن‌تان آویزان کنند!
دکتر کیلیان: اگر شما کلاه‌بردار یک بار دیگر برایم نشان افتخار در نظر بگیرید بعد من از شما برای جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کنم. 
اشترنر: در ضمن از حالا به بعد دیگر اصلاً به لطیفه‌هاتون احتیاجی ندارم. فقط نقاشی‌های شماها رو دریافت می‌کنم. و طبق قراردادمون اجازه ندارید نقاشی‌هاتونو به روزنامه‌های دیگر بفروشید.
تیشاچک: شما مایلید احتمالاً از این به بعد زیر نقاشی‌های ما لطیفه‌های خودتون رو بنشانید؟
لاوبه: شما ظاهراً در این باور زندگی می‌کنید که توسط عفو غیرمنتظره لطیفه‌هایتان هم بهتر شده‌اند!
اشترنر: من در تابستان گذشته در کانتون وَلی در سوئیس کسی را پیدا کردم که برای لطیفه‌گوئی به دنیا آمده است. البته من او را فوری استخدام کردم. او تا چند روز دیگر به اینجا خواهد آمد.
تیشاچک: ترس من فقط این است که لطیفه‌های این دوست لطیفه‌گو برای خوانندگان <تیل اویلن‌اشپیگل> کمی کودکانه، کهنه و بی‌مزه به نظر برسد.
اشترنر: این فقط و فقط بستگی به موضوعی دارد که برای او مطرح می‌کنند. برای مثال برایش یک موضوع پُر شور مطرح کنید، سپس لطیفه‌هائی که او در باره‌اش می‌گوید در کمال تعجب عالی از کار درمی‌آیند.
لاوبه: من بسیار هیجانزده‌ام که این لطیفه‌گوی امین سوئیسی به زندگی درباری‌تان در پاریس چه خواهد گفت.
اشترنر: او هیچ چیز نمی‌گوید. او کر و لال است. وقتی آدم برایش موضوعی مطرح می‌کند، بعد او اول مانند دیوانه‌ها لحظه‌ای می‌خندد. سپس لطیفه‌اش را با یک گچ بر روی یک تخته سیاه می‌نویسد. بعلاوه او معمولاً یک زندگی رویائی غیرقابل دسترس دارد. این یک واقعیت پذیرفته شده است: هرچه زندگی عاطفی یک انسان پائین‌تر باشد بنابراین لطیفه‌هایش هم درخشان‌ترند.
دویر (از طریق درِ راهرو وارد می‌شود): آقای اشترنر من مؤدبانه معذرت می‌خواهم. ما حالا صندلی راحتی را پائین آورده‌ایم. می‌توانیم آن را داخل بیاوریم؟
اشترنر: بله، خواهش می‌کنم.
(دویر و یک کارمندِ دفتر صندلی راحتی را به داخل اتاق می‌آورند و آن را از سمت جلو رو به تماشگران بر روی فرش قرار می‌دهند. صندلی ظاهراً هنوز کاملاً تازه است و چنین به نظر می‌رسد که جای نشستن محکمی داشته باشد. اما وقتی آدم روی آن می‌نشیند بعد تا کف اتاق به پائین فرو میرود، طوریکه پاها در هوا معلق می‌مانند.)   
دویر (خود را روی آن می‌نشاند و دوباره بلند می‌شود): می‌بینید!
اشترنر (خود را روی آن می‌نشاند و دوباره بلند می‌شود): خیلی عجیبه!
دکتر کیلیان: آیا این همان صندلی‌ای‌ست که دو سال تمام آن بالا در آتلیه نقاشی قرار داشت؟
تیشاچک: این همان صندلی‌ست! اگر این صندلی قادر به حرف زدن بود!
دویر: دختران مدل خیلی بی‌ملاحظه با صندلی رفتار کردند. آنها صندلی را کاملاً خردش کرده‌اند.
لاوبه: با دخترها هم خیلی با ملاحظه رفتار نشده است. آنها در این دو سال خیلی ساده روی صندلی نشستند.   
دکتر کیلیان: آنها از صندلی در جلسات مربوطه با علاقه زیادی به عنوان یک تریبون استفاده کردند.
تیشاچک: چه کسی در هیئت تحریه از این صندلی خاطره دلپذیری ندارد!
لاوبه (خود را روی آن می‌نشاند و دوباره از جا برمی‌خیزد): عجیبه! ــ این صندلی باید خاطراتش را ثبت کند. بعد ما آن را مصور می‌کنیم و می‌گذاریم فصل به فصل در <تیل اویلن‌اشپیگل> منتشر شود.
اشترنر: چیز بهتری به فکرم رسید. من آن را به عنوان صندلی متقاضی کنار میز تحریرم قرار می‌دهم. اینطوری، ببینید! (او صندلی را با فشار کنار میزش قرار می‌دهد.) اگر حالا کسی از من چیزی بخواهد بعد من صندلی را برای نشستن به او تعارف می‌کنم. سپس فرد مزبور ابتدا پاهایش به هوا می‌رود و اگر بخواهد مستقیم بنشیند باید با دست‌هایش خود را محکم نگاه دارد. من صندلی چرخدارم را کمی بیشتر به بالا می‌برم. (او این کار را می‌کند.) خوب، می‌بینید! بعد من کاملاً بالا می‌نشینم و درخواست‌کننده کاملاً پائین. (به دویر، چون در زده می‌شود): ببینید چه کسی آمده است.
دویر (درِ راهرو را باز می‌کند و به سمت اتاق حرف می‌زند): آقای بوتروک بیرون ایستاده‌اند. می‌پرسند که آیا آقای اشترنر وقت صحبت دارند؟
اشترنر: لطفاً داخل شوند!
دویر (در را نگهداشته است): آقای اشترنر خواهش می‌کنند داخل شوید. (او می‌گذارد ماکس بوتروک داخل شود و به کارمند دفتر با سر اشاره می‌کند و هر دو اتاق را ترک می‌کنند.)
اشترنر: من متأسفم آقای بوتروک، اما من امروز واقعاً یک لحظه هم وقت برای شما ندارم.
بوتروک (با تکیه بر یک چوب زیر بغل، با زحمت بر روی یک پای شق نگهداشته شده می‌لنگد): چی؟ شما دوباره وقت ندارید؟ وقتی من پریروز اینجا بودم گذاشتید به من بگویند که شما امروز ساعت شش برایم وقت دارید! حالا ساعت شش است! من می‌توانم به شما اطمینان بدهم که مسیر خانه‌ام تا به اینجا راحت نبوده است.
اشترنر: من می‌دانم که شما تصادف کرده بودید. شما یک پای‌تان شکسته است. این واقعاً مایه تأسف است که برای شما چنین تصادفی باید دقیقاً هنگامی رخ دهد که شما شروع کرده‌اید کمی موفقیت به دست آورید. اما تغییری در این واقعیت نمی‌دهد که من حالا باید به اپرا بروم. <آوازهای استادانه> ساعت شش و سی دقیقه شروع می‌شود!
بوتروک: چه بهتر! بنابراین من رابطه‌مان را تمام شده به حساب می‌آورم. (او قصد رفتن دارد.)
اشترنر: هوم ــ آقایان عزیز می‌بخشید. من باید یک لحظه با آقای بوتروک تنها صحبت کنم.
دکتر کیلیان (طپانچه را بر روی میز تحریر جانبی قرار می‌دهد): آقای اشترنر عزیز، من طپانچه را در هر صورت برای شما اینجا می‌گذارم. (به سمت اشترنر می‌رود و با او دست می‌دهد.) خدا حافظ.
اشترنر: من از شما متشکرم. حالا واقعاً این را کم داریم که ما برادرانه بنوشیم.
(دکتر کیلیان، لاوبه و تیشاچک از طریق درِ راهرو خارج می‌شوند.)
اشترنر (خود را روی صندلی چرخنده‌اش می‌نشاند و به بوتروک صندلی راحتی را تعارف می‌کند): لطفاً بنشینید.
بوتروک (بدون آنکه بنشیند): متشکرم. آنچه من به شما برای گفتن دارم سریع گفته می‌شود. نتایجی که شما از قرادادمان استخراج می‌کنید فراتر از این واقعیت‌اند که من تمام کارهایم را بدون آنکه در طول زندگی یک فنیگ برایم سود آورده باشد تسلیم شما کرده‌ام. من اما نمی‌توانم بگذارم حق پژمرده شود و برای خود توسط کارم که حالا همه جا برایش ارزش قائلند معاش زندگیم را به دست نیاورم. بنابراین من از شما خواهش می‌کنم قرارداد کاری‌مان را لغو کنید یا یک قرارداد دیگر با من ببندید.
اشترنر: من اگر بگذارم که شما مستقلاً کار کنید معنی‌اش این است که با دست خودم گوشتم را می‌بُرم. زیرا به محض اینکه شما با کار مستقل نان‌تان را کسب کنید دیگر برای <تیل اویلن‌اشپیگل> چیزی نخواهید نوشت.
بوتروک: امیدوارم که آنچه من برای <تیل اویلن‌اشپیگل> می‌نویسم تا ابد بدترین چیزهائی که در این جهان نوشته‌ام باقی بمانند!
اشترنر: از خدای مهربان سپاسگزار باشید که بنگاه نشری وجود داشته که توانسته از شعرهایتان استفاده کند! در غیر اینصورت شما از گرسنگی می‌مردید!
بوتروک: این درست است! اما هتک حرمت‌هائی که باید در این راه تحمل می‌کردم را نمی‌توانم راحت فراموش کنم!
اشترنر: چرا حالا شما اینطور به هیجان آمده‌اید! ببینید لابه! تیشاچک را ببینید! بوری را ببینید! آنها توسط کارهایشان در <تیل اویلن‌اشپیگل> شهرت جهانی پیدا کرده‌اند!
بوتروک: اودول و ماگی هم شهرت جهانی دارند و احتمالاً مدت طولانی‌تری هم از هنرمندانی که هر چیز بالاتر از خود را مسخره می‌کنند و در باره‌شان یک میلیون بار نقاشی‌های یکسان می‌کشند مشهور می‌مانند! ــ اگر شما قرارداد مرا تغییر ندهید بنابراین من قرادادمان را از امروز فسخ شده می‌دانم!
اشترنر: آیا فکر نمی‌کنید که اگر شما یک لحظه بنشینید ما می‌توانیم در باره همه چیز آشتی‌جویانه‌تر صحبت کنیم؟ من با کمال میل اعتراف می‌کنم که قرارداد شما با معروفیت امروزتان همخوانی ندارد. اما شما غیرممکن است از من بخواهید به راحتی از تمام مزایائی که می‌برم ساده بگذرم.     
بوتروک (به این سمت و آن سمت می‌رود): من نمی‌توانم بنشینم! برای این کار بیش از حد هیجانزده‌ام! ــ من فقط به شما هشدار می‌دهم که مرا حالا دست کم نگیرید! وگرنه می‌توانید به تلخی پشیمان شوید!
اشترنر: من در تمام طول زندگیم نمی‌دانستم که چه چیزی می‌تواند باعث پشیمانی‌ام گردد!
بوتروک: شما مرا به این خاطر که پول نداشتم خیلی ساده احمق می‌پنداشتید و با من مثل یک احمق رفتار کردید. به محض اینکه آدم موفقیت به دست می‌آورد دیگر از پوست خود دفاع کردن شاهکار بزرگی نمی‌تواند باشد. اگر امروز تمام آنچه را که من با شما تجربه کرده‌ام بنویسم بعد دیگر احتیاج نخواهید داشت بگذارید که هنرمندانتان پرچم خانوادگی برای شما نقاشی کنند! 
اشترنر: لطفاً هرچه که می‌خواهید در باره من بنویسید! من مشتاقانه آن را با آرامش روح خواهم خواند!
بوتروک: این مرا اصلاً به تعجب نمی‌اندازد! چرا نباید در راه کسب و کار آبرو و شرافت‌تان را قمار کنید؟ شما می‌توانید با پولی که در چنین معاملاتی به دست می‌آورید همه جا شرافت به اندازه کافی بخرید!
اشترنر: تئوری‌های شما برای من بی‌ارزشند! من فقط به حقایق ایمان دارم! هر بار به چیز دیگری ایمان آوردم فریب خوردم!
بوتروک: حقایق شما برای من هیچ ارزشی ندارند! من فقط به انسان‌ها ایمان دارم! و به شما نمی‌توانم ایمان داشته باشم! اگر شما یک کلاه‌بردار مادرزاد می‌بودید بعد می‌دانستم که چگونه با شما معامله کنم. شما اما فقط به دلیل بیش از حد ابله بودن‌تان و قادر نبودن به صادقانه عمل کردن کلاه‌برداری می‌کنید. هر بار هم که سعی کردید صادق باشید همیشه سرتان کلاه گذاشتند. به این خاطر بی‌اعتمادی و تقلب را اساس تمام کسب و کارتان قرار داده‌اید!
اشترنر: اینها سفسطه‌های ظریفی‌اند که برای بحث در باره‌شان وقت ندارم. من با کمال میل حاضرم قراردادتان را با قراداد جدیدی عوض کنم. اما برای این کار باید عاقبت ما یک بار آرام با هم صحبت کنیم. (به صندلی راحتی اشاره می‌کند): لطفاً بنشینید. من معتقدم که گفتگوی‌مان بعد بسیار عاقلانه‌تر و آشتی‎جویانه‌تر خواهد شد.
بوتروک (تا آنجا که ممکن است با تأکید): من اما از اول هرگونه اهانت از طرف شما را برایتان ممنوع می‌کنم! من اصلاً میل ندارم خودم را عصبانی کنم! و من امروز دیگر فرد درمانده‌ای نیستم که شما چهار سال پیش با او سر و کار داشتید.
اشترنر (با حسن نیت): من این را می‌دانم. لطفاً بنشینید.
بوتروک (خود را بر روی صندلی راحتی می‌نشاند، در آن فرو می‌رود و پای شق نگهداشته شده‌اش در هوا بالا می‌رود).
اشترنر (با لبخندی نازک): آه، معذرت می‌خواهم!
بوتروک (سریع): آه، مهم نیست. (بعد از آنکه او با زحمت خود را از درون صندلی بیرون می‌کشد و دوباره بر روی پاهایش می‌ایستد، اشترنر را با نگاهی متفکرانه اندازه می‌گیرد، تفی می‌کند و به خود می‌گوید) لعنت بر شیطان! لعنت بر شیطان! ــ با او دیگر در این جهان هیچ کاری ندارم! (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): حالا او دوباره احساس می‌کند که به او توهین شده است! (او صندلی راحتی را به جلو می‌کشد و با پا جای نشستن صندلی را امتحان می‌کند.) در آن ــ برخی از نظریه‌پردازان ــ ــ ــ سقوط می‌کنند!
واندا واشنگتن از اتاق جانبی داخل می‌شود. او دختر جوان زیبائی‌ست با بیست و دو سال سن، با چشمان سبزه زیبا و پُر احساس و حالت بی‌نهایت خوبی در چهره. او بسیار خوش‌پوش است، اما لباس ماجراجویانه‌ای بر تن دارد.
اشترنر (خشن): خواهش می‌کنم قبل از داخل شدن در بزن!
واندا: تو خودت <داخل شوید> گفتی!
اشترنر:من برای تو ممنوع کرده بودم اینجا مزاحمم بشی! من نمی‌خوام که رابطه‌ام با تو آشکار بشه!
واندا: ماکس بوتروک پهلوی تو چکار می‌کنه؟ من فکر می‌کردم که شما دو نفر مدت‌هاست دیگه با هم کاری ندارید. او برام قسم خورد که دیگه یک قدم هم در آستانه در تو نخواهد گذارد! حالا او البته با تو آشتی کرده تا به من پیش تو تهمت بزنه!
اشترنر: کاملاً درسته! او تو رو فاجعه در قالب انسان نامید! گفت ابتدا از لحظه‌ای که از دست تو خلاص شد شروع کرده به خوشبخت شدن! برام تعریف کرد که تمام عشاق قبلی تو تجربه مشابهی کرده‌اند!
واندا: من بقدری با زمان حال و آینده مشغولم که برای زمان گذشته وقت کمی برام باقی می‌مونه! از بوتروک عمیقاً ناخرسند بودم، بله، بیشتر از ناخرسند؛ من احمق بودم، احمق، طوری احمق که فقط من می‌تونم باشم! آنچه من با بوتروک در این چند ماه تحمل کردم، قبلاً هرگز، هرگز به سرم نیامده بود!
اشترنر: منو با داستان بدبختی‌هات راحت بگذار! چرا باید به آنها گوش کنم؟!
واندا: چون فکر می‌کنم که عاقبت لحظه یک بحث روشن بین تو و من فرا رسیده باشه! ــ پس از کجا در رفتار تو ناگهان این تغییر که برام غیرقابل درک به نظر می‌رسه پیدا شده؟ من تو رو قسم میدم، بگذار که من بدونم! من در چند روز گذشته پنج نامه برات نوشتم و آنها را پاره کردم. یکی، ششمین نامه را نگه داشتم. تو می‌تونی نامه رو هر زمان از من بخوای درخواست کنی!      
اشترنر: من چنین کاری نمی‌کنم! نامه ششم را هم لطفاً پاره کن!
واندا: ببین، عزیزم، من هرگز، هرگز قصد نداشتم تو رو به لونه خودم بکشونم! اما برای من هر روزی که تو پهلوی من نبودی از زندگیم پاک می‌شد! وقتی ما همدیگر رو پیدا کردیم سعادتم چنان بینهایت بزرگ بود که من همون روز دوازده نامه سرشار از احساس در جهان نشوندم!
اشترنر: خب؟ و؟ 
واندا: رفتار حال حاضرت یک پرتگاه بین ما گشود! این مثل روز روشن بود که رابطه ما اینطور که در این اواخر به نقطه اوج خود رسیده تو رو بیشتر تحریک و منو ناراضی‌تر باید می‌کرد. از این جهت از تو خواهش می‌کنم رو راست بگی که چه احساسی داری و تصمیمت چیه!
اشترنر: این رو با بزرگ‌ترین لذت به تو می‌گم! پس‎فردا همسر و فرزندانم از پاریس به اینجا می‌آیند!
واندا (گریان): این یک مشت به صورت منه! تو با این کار به درونی‌ترین نقطه وجودم میزنی! اگه من تا حال به تو گفته باشم که می‌تونم تو رو با زن دیگری تقسیم کنم، بنابراین دروغ گفته بودم، یک فخرفروشی ننگین از باقی مونده غرور بیچاره‌ام! ــ ــ اما تو نباید منو لعنت کنی، اونطوری که حالا تو شاید مایلی لعنتم کنی! قبل از اینکه خانواده‌ات از پاریس به اینجا برسند من به زندگیم پایان میدم.
اشترنر: این ایده درخشانیه! من ازت خواهش می‌کنم این کار رو سریع انجام بده. همسرم در هر حال میل زیادی به اینجا آمدن نداره.
واندا: آیا شگفتزده‌ات می‌کنه؟ تو با طبیعت قدرتمندت همسرتو بی‌رحمانه نابود می‌کنی! تو نمی‌تونی بجز زنی مثل من به زن دیگری احتیاج داشته باشی! زنی که هرگز یک مرد کافیش نبود و نخواهد بود! یک زن که عشق تمام جهان براش زیاد نباشه! (با شوق): یک زن که همه چیز رو تحمل می‌کنه و تا ابد سیری‌ناپذیر باقی می‌مونه!
اشترنر: اگر من برای همسرم بیش از حد پُر مدعا هستم، بنابراین تا اندازه‌ای که ادعاهام نیاز دارند زن‌های دیگری برمی‌دارم. اما من نمی‌خوام دیگه تجسم بدبختی رو به عنوان معشوقه داشته باشم!
واندا (در حال خشک کردن اشگ‌هایش): چیز قشنگی در این ماجراست! هرگز بهتر از حالا نمی‌دونستم که تو چه ارزشی برام داشتی، گئورگ، تو در این روزهای اختلاف به من خون برای لیسیدن دادی! سوپ شیر دیگه طعم خوبی برام نمیده. ارتباط من با تو حکم درونی‌ترین طبیعت بکرم بود! که غریزه کورم برام تهیه کرد، چیزی رو که طبیعتم از من می‌طلبه و چیزی رو که هیچ انسانی بر روی زمین خدا نمی‌تونه مثل تو اینطور برآورده کنه!
اشترنر: نگفتی که می‌خوای به زندگیت خاتمه بدی؟
واندا (خشمگین): گئورگ، اگر تو جرئت داری بدون افتخار عمل کنی پس لااقل این شفقت رو برای اعتراف صادقانه به آن داشته باش!
اشترنر: صادقانه‌تر از من با تو هیچ انسانی با انسان دیگری صحبت نمی‌کنه!
واندا: در قدیم لااقل قاتلین به ثبت رسیده رو برای جلادی انتخاب می‌کردند! حالا ناشی‌ها هم در این بخش عمل می‌کنند و شکوفه می‌دهند!
اشترنر: من و ناشی؟ (او طپانچه را از روی میز تحریر جانبی برمی‌دارد، خشابش را بررسی می‌کند و آن را به واندا می‌دهد.) اینجا یک طپانچه بی‌عیب و نقص است. هنوز دو گلوله در خشابش است. اما اشتباهاً در هوا شلیک نکن!
واندا (در حال گرفتن طپانچه، لبخندزنان): بعلاوه، عزیزم، می‌دونی که رفتار تو حالت منحصر به فردی داره؟ حالتی نامطمئن، نرم، چیزی که می‌تونه سعادتم رو تشکیل بده، اگر چیزهای غم‌انگیز در این بین کمتر نقش می‌داشتند؟ ــ امیدوارم فکر نکنی که من با این حرف‌ها دوباره قصد دارم خودم رو به تو آویزون کنم! من گدا نیستم! اگر هم نابود بشم نمی‌تونم از اینکه به تو تعلق دارم پشیمون باشم! من فقط از انسان‌شناسیِ بد تو متأسفم که مجبورت می‌کنه تنها مخلوقی رو که به تو وفادار مونده نابود کنی. بگذار بهت بگم که در حال حاضر در درونم چه می‌گذره: که من به عنوان دوست تو میرم، همونطور که به عنوان دوست آمده بودم.
اشترنر: خب برو، به جهنم!
 واندا: جدی بودن کلماتم را باور کن! به طور وحشتناکی دیر شده است! این آخرین ساعت زندگی منه! اما هنوز برامون این امکان وجود داره، اگر که ما فقط به اندازه کافی بخشنده باشیم، بدون نزاع و زشتی از هم جدا بشیم. من از تو به نام هرجه انسانی‌ست خواهش می‌کنم: قبل از مرگم این فشار وحشتناک رو که زشتی بر من تحمیل می‌کنه از روی شونه‌ام بردار! زندگی برای من از همون دقیقه‌ای که تو رو از دست بدم تموم شده است. من از تو یک بار دیگه خواهش می‌کنم: این کار رو بکن، انگار که من واقعاً مرده‌ام!
اشترنر: هر کاری دوست داری بکن. من باید به اپرای <آوازهای استادانه> برم. اپرا ساعت پنح و نیم شروع شده! (سریع از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)           
واندا (تنها در حال اشگ ریختن): حیف! خیلی، خیلی حیف! او فشارِ زشتی رو از روی شونه‌ام برنداشت. ــ بعد درد نزاع؟ زخم سوزن پس از زخم مرگ؟ ــ نه! ــ خیلی بهتر، من تلاش می‌کنم جریان رو هرچه زودتر به پایان برسونم! (او ضامن طپانچه را می‌کشد و آن را با هر دو دست روبروی چپ سینه‌اش قرار می‌دهد.) اما اگه خودمو اینجا بکشم بعد از جلو به زمین سقوط می‌کنم. بعد با صورت رو به زمین قرار دارم. بعد هیچکس با من همدردی نمی‌کنه! نه، من در حال مرگ خودمو روی این صندلی می‌ندازم. بعد اولین کسی که منو پیدا می‌کنه لبامو می‌بوسه. (او خود را از پشت کاملاً چسبیده به جلوی صندلی راحتی قرار می‌دهد و دوباره با هر دود دست طپانچه را بلند میک‌ند و روبروی سینه‌اش نگه می‌دارد. در این حال آهسته از زانو خم می‌گردد تا اینکه جای نشستن روی صندلی راحتی را با باسنش لمس می‌کند و بعد سریع دوباره خود را راست می‌سازد. لبخند زنان): باز دوباره یکی از تشنج‌های نادر کمروئی به سراغم آمد. من می‌خواستم مرده روی صندلی بیفتم و فراموش کرده بودم ماشه رو بچکونم. هنوز گلوله داخل لوله طپانچه است. مسیر رویدادها گاهی اوقات عحیب و غریب است. (او با فشردن لوله طپانچه به سینه‎اش دوباره آهسته از پشت خود را به پائین خم می‌کند. بلافاصله پس از لمس جای نشستن صندلی پاهایش به هوا بلند می‌شوند و عمیقاً در صندلی فرو می‌رود. با دست‌ها و پاها به دور و بر خود می‌کوبد): یک تله انسانی! ــ کمک! کمک! ــ چطور دوباره از این تو باید بیرون بیام! (در حال پرتاب کردن طپانچه): طپانچه قتل لعنتی! (او خود را تا محل نشستن بلند می‌کند و دوباره می‌افتد و عمیقاً به داخل صندلی فرو می‌رود.) آیا هیچ سردبیری در اینجا نیست؟ ــ سردبیر! ــ کمک! ــ آیا هیچ سردبیری اینجا نیست؟  ــ سردبیر! ــ کمک! ــ این یک سردبیر خدا لعنت کرده است! (او خود را بالا می‌آورد و دوباره سقوط می‌کند.) چه چیزی من حیوان احمق رو مجبور ساخته که خودمو بکشم! من می‌خوام صد سال زندگی کنم! ــ بالاخره! (او بر روی پاهایش می‌پرد و با ترس و خجالت به صندلی راحتی نگاه می‌کند.) حالا دوباره کاملاً صحیح و سالمه! ــ مثل یک مگس حیرونم. گئورگ، حالا من دیگه خودمو نمی‌کشم. صندلی راحتی زندگی من رو نجات داد!

پرده چهارم
صندلی راحتی از اتاق برده شده است. دکتر کیلیان در حال پیپ کشیدن در پشت میز تحریر روبروی اتاق جانبی نشسته است. در کنار او آقای تیشاچک با یک پوشه در زیر بغل نشسته  است. کونو کونراد لاوبه در مقابل آن دو در پشت یکی دیگر از میز تحریرهای جانبی‌ست. اشترنر بر روی صندلی چرخان در پشت میز تحریر میانی نشسته است. بوری بی‌حال و خسته در پیش زمینه ایستاده است و تمام مدت خمیازه می‌کشد.
لاوبه (از جا بلند می‌شود، خود را به سمت اشترنر می‌چرخاند و شروع به صحبت می‌کند): عزیزم، آقای محترم صاحب بنگاه! آقای دکتر کیلیان، آقای تیشاچک، بوری بزرگ و من حقیر غیرقابل وصف فروتن نتوانستیم شادی قلبانه خود را از شما برای دعوت در نشست این جلسه هیئت تحریره مضایقه کنیم، تا بدین وسیله بتوانیم شما را با پیام دوستانه‌ای که سعادتمندتر، مستی‌آورتر از آن در زندگی‌تان نشنیده‌اید غافلگیر سازیم.
اشترنر (در حال نگاه کردن به ساعت): آیا نمی‌توانید پیام دوستانه غافلگیر کننده خود را سریعتر اطلاع دهید؟ ساعت دوازده باید من در کلوب اتوموبیل باشم.
لاوبه: ما مایلیم فقط قبلاً مزه این انتظار شاد را به شما بچشانیم. ــ متأسفانه از نعمت نامحدودی که کار مشترکمان برای <تیل اویلن‌اشپیگل> به بار می‌آورد فقط شما تا حال بهره برده‌اید. قبل از آنکه ما به شما پیام شادی‌آور دوستانه‌مان را لو بدهیم مایلیم از شما یک بار دیگر بپرسیم که آیا می‌توانید حقوق ماهیانه‌ای را که ما چهار پرسنل اصلی <تیل اویلن‌اشپیگل> دریافت می‌کنیم چهار برابر افزایش دهید؟       
اشترنر: شما دیوانه شده‌اید! (یک دفتر یادداشت برمی‌دارد و می‌نویسد.) فوری یک یادداشت برای روزنامه‌ها!
دکتر کیلیان: ببین، بهترین دوست عزیزم، تو در حال حاضر دارای روح بی غل و غشی هستی، چرا نمی‌ذاری راحت حرفشو بزنه؟
تیشاچک: از آنجا که به زودی اجازه خواهید داد شما را به درجه بارونی نائل سازند بنابراین برای من طرز تفکر جوانمردانه شما در برابر رفقای همرزم دلیرتان یک رضایت خاص و کاملاً شخصی معنا خواهد داد.
بوری (در حال خمیازه کشیدن): من اگر تا حد سقوط کردن خسته نبودم مطمئناً خودم را در سخنرانی رگ به رگ گشته‌تری بیان می‌کردم.
لاوبه: آیا نمی‌خواهید عاقبت یک بار چهره بیشتر شبیه به انسان بودن‌تان را نشان دهید؟
بوری: محال است!
تیشاچک: تلو تلو خوردن بی‌هدفتان به این سمت و آن سمت حال کودتای ما را بهم می‎زند.
بوری: درست چهارده روز است که من دیگر نمی‌نشینم. 
دکتر کیلیان: بنابراین به نام سه شیطان در یک گوشه دراز بکشید.
بوری: محال است!
تیشاچک: بوری عزیز، اگر از نظر جسمانی برای‌تان رضایت فراهم می‌کند بنابراین می‌گذاریم سرمقاله‌نویس ترک‌مان <عثمانی> با کوفته‌های لذیذ هندی به اینجا بیاید.
بوری: درست چهارده روز است که دیگر دراز نمی‌کشم.
اشترنر: لاوبه عزیز، من می‌خوام چیزی به شما بگویم. اما شما اول خبر غافلگیر کننده‌تان را برایم مطرح کنید و بعد من به شما خواهم گفت که چه مقدار می‌خواهم به حقوق‌تان اضافه کنم.
لاوبه: بسیار خوب، خبر خوش. مجله طنزی که شما گردهمائی چهار پرسنل اصلیش را اینجا می‌بینید از امروز به بعد دیگر تحت مالکیت شما نیست. <تیل اویلن‌اشپیگل> از امروز به بعد در یک بنگاه انتشاراتی دیگر به نام لطیفه‌گو سوئیسی‌مان تحت عنوان <اوآها> منتشر می‌گردد، و در حقیقت به عنوان دارائی انحصاری چهار پرسنل اصلی: آقای دکتر کیلیان، بارون تیشاچک، بوری بزرگ و من حقیر غیرقابل وصف فروتن.
اشترنر: این کار چیزی بجز سر خونین‌تان برای شماها به بار نمی‌آورد! قرارداد مادام‌العمرتان در اختیار من است!
لاوبه: فرماند کل عزیز محترم من، بهتر است که قرارداد ما را برای اهداف اقتصادی استفاده کنید. البته اجازه دارید اقامه دعوا کنید. اما از امروز به بعد مجله طنزی که شامل کارهای ما می‌شود دیگر به شما تعلق ندارد، بلکه به ما متعلق است.
اشترنر: این فقط به این دلیل است که شماها سود <تیل اویلن‌اشپیگل> را در احمقانه‌ترین شکل به صورت اغراق‌آمیزی دست بالا می‌گیرید.
دکتر کیلیان: درآمد خالص سالانه <تیل اویلن‌اشپیگل> دویست هزار مارک است.
اشترنر: چرندگوئی میخانه‎ای!
دکتر کیلیان: اما عزیزترین، بهترین، هوشمند باش! تو خودت برایم این مبلغ را از مدارک خصوصیت نشان دادی. من به آن روزی که ما با هم برادرانه مِی نوشیدیم هنوز هم فکر می‌کنم! 
اشترنر: من آن روزی را که با هم برادرانه مِی نوشیدم فراموش نخواهم کرد!
دکتر کیلیان: ببین عزیزم، من فقط یک مرد خوش‌قلبم. کسی که برادرانه با من مِی می‌نوشد برادرانه هم با من قسمت می‌کند. وگرنه چرا باید آدم برادرانه مِی بنوشد!
اشترنر (هیجانزده به این سو و آن سو می‌رود): اگر پدرزنم از این کار با خبر شود! او در مطبوعات اروپائی به آرامی با شماها برخورد نخواهد کرد.
دکتر کیلیان: وقتی قرار است همسرت در پاریس از تو طلاق بگیرد دیگر محال است که حضرت پدرزنت مانند قدیم صمیمانه به خاطر کسب و کار تو به خود زحمت بدهد.
اشترنر: اینکه همسرم می‌خواهد طلاق بگیرد یک دروغ است!
دکتر کیلیان: من از نامه‌هائی که به من نشون دادی این نتیجه رو می‌گیرم.
اشترنر: من نامه‌های همسرم را به کسی نشون نمیدم!
دکتر کیلیان: چونکه همسرت برات نامه‌ای نمی‌نویسه. اما منظور من نامه‌هائی بودند که وکیل پاریسی همسرت در مورد طلاق برای تو می‌نویسه.       
اشترنر: آقایان عزیز، من ایده درخشانی دارم! من به شما پیشنهاد می‌کنم <تیل اویلن‌اشپیگل> را از من بخرید. بعد دیگر به عنوان تازه‌ای برای مجله احتیاج ندارید و دوماً به خوانندگان مشترک نیاز ندارید. (به شانه بوری می‌زند): بوری عزیز نظرتون چیه؟
بوری (فریادکشان): آخ! آخ! آخ! ــ تو رو استخوان سگ، تو رو تا حد به گوشت تاتار مبدل شدن می‌زنم! (به اشترنر حمله می‌برد.)
دکتر کیلیان (در حال نگاه داشتن بوری): اگر خودتان را بلافاصله آرام نسازید بعداً لگدی به نشیمنگاهتون خواهم زد که سه بار دور خط استوا بچرخید!
بوری (تقلاکنان): دست به من نزنید! دست به هیچ جائیم نزنید! من غیرقابل لمسم. من در پائیز بیش از حد ساق پای خوک خورده‌ام. من در سراسر بدنم آهن دارم.
اشترنر: دکتر کیلیان همین حالا تأیید کرد که <تیل اویلن‌اشپیگل> سالیانه دویست هزار مارک سوددهی داره. اگر شما مرا به عنوان مالکی با حقوق برابر در کنسرسیوم‌تون شریک کنید، بعد من مجله رو با تمام درآمدش در برابر یک و نیم میلیون مارک به شماها واگذار می‌کنم. من این مبلغ رو چون سهم ارثیه پدریم در آن زمان این مبلغ می‌ارزید انتخاب کردم.
تیشاچک: اگر اجازه داشته باشم سؤالی بپرسم: اوآهای محترم و عزیزمان، طنزگوی سوئیسی ما پس از بستن قرارداد خرید به که تعلق دارد؟
دکتر کیلیان: این به خودی خود قابل درک است که اوآها به موجودی <تیل اویلن‌اشپیگل> تعلق خواهد گرفت. (او پشت میز تحریرش می‌نشیند و مشغول نوشتن قراردادی می‌شود.) 
تیشاچک: بخاطر هیچ قیمتی در جهان دیگر مایل نیستم با لطیفه گفتن برای نقاشی‌هایم خودم را به خطر بیماری زوال عقل مبتلا سازم!
اشترنر: این مثل روز روشن است! بعد از بسته شدن قرارداد خرید به هر یک از ما یک پنجم از اوآها تعلق دارد.
تیشاچک (با اشاره به پوشه‌اش): من اتفاقاً یک نقاشی برای شماره بعد پیشم دارم که باید برایش امروز ضرورتاً یک لطیفه فوق‌العاده عالی از اوآهای ارزشمندمان بگیرم.
بوری: فقط نباید به فکر یکی از شرکاء برسد که از حالا به بعد اوآها را با روشی خودخواهانه انحصاراً برای خود ادعا کند!
تیشاچک: پس چرا شما خودتون لطیفه‌ها رو برای نقاشی‌هاتون نمی‌گید؟
بوری: چون من با شهرت جهانی‌ام از نظر ذهنی آنقدر بالا هستم که نمی‌تونم اصلاً دیگر یک لطیفه خوب به یاد بیاورم. اما اوآهای بیچاره باید برای شما در یک ماه لطیفه‌های بیشتری از لطیفه‌های بقیه همکاران‎مان که در طول سال می‌گویند ارائه بدهد!
تیشاچک: نقاشی‌های من اوآها را خیلی بیشتر از نقاشی‌های شما که بر رویشان هر سال همیشه فقط جمجه ژولیده دهقان دیده می‌شود سرگرم می‌کنند. برای مثال بر روی این نقاشی چند بند جوراب کشیده‌ام، من به شما می‌گویم که اوآهای عزیزم چهارده روز تمام با دیدن این نقاشی از پوزخند زدن بیرون نمی‌آید! (از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
بوری (به دنبال او خارج می‌گردد): من قبل از اینکه اجازه دهم این ماتادور فاسد به اوآهای لایقم تجاوز کند یک سوراخ در گنبد گردون ایجاد می‌کنم. (می‌رود.) 
لاوبه (آن دو را تا در همراهی می‌کند، در حال نگاه کردن آنها از پشت): دو دیوانه که بخاطر سومین دیوانه نزاع می‌کنند! برای این لطیفه یک نقاشی کاملاً نمونه نیشدار می‌کشم. (می‌رود.)
اشترنر (در پشت میز تحریر میانی با تلفن صحبت می‌کند): خودتان آنجائید، بله؟ ــ خوب دقت کنید! یادداشت زیر باید فوری در دو هزار نسخه به تمام روزنامه‌های آلمان فرستاده شود: لطفاً تُندنویسی کنید: (در حال خواندن از روی دفتر یادداشتش): جوانمرد بخشنده! سه بار زیرش خط بکشید! سردبیر <تیل اویلن‌اشپیگل> امروز در مجله‌اش توضیح سخاوتمندانه زیر را اعلام می‌کند: از آنجائیکه اعتقاد راسخ دارم <تیل اویلن‌اشپیگل> موفقیت بی‌مثالش را تا حد زیادی مدیون کارمندان مشهور جهانی‌اش است، بنابراین من با اراده آزاد تصمیم گرفته‌ام همکاران عزیزم را از امروز به بعد در سود خالص بنگاهم شریک سازم. بدین وسیله من در اینجا هنرمندان و شاعرانی که نیروی‌شان را به مجله من اختصاص داده‌اند به شرکایم در <تیل اویلن‌اشپیگل‎> منتصب می‌کنم. سود بنگاه در آینده به سهم برابر بین من و همکارانم تقسیم می‌گردد. ــ امضاء: گئورگ اشترنر.
دکتر کیلیان (با دو ورقه قرارداد در دست از جا بلند می‌شود): من قرارداد خریدمان را در دو نسخه نوشتم.
اشترنر: من این را فوق‌العاده خنده‌دار می‌یابم! شماها چهار پنجم کل اموالم را بدون خجالت کشیدن از من دزدیدید.     
لاوبه (بازمی‌گردد): آقای فرمانده پیش از این محترم، با خیال راحت امضاء کنید. اگر هم شما معامله خوبی نکرده باشید اما در عوض توسط این کار عشق و احترام بیشتری به دست آورده‌اید.
اشترنر: اما اگر با این وجود امضاء نکنم؟ بعد چه؟
دکتر کیلیان: بعد <تیل اویلن‌اشپیگل> فردا تحت نام اوآها منتشر می‌شود و تو دیگر هیچ چیز نداری.
اشترنر (در حال امضاء قرارداد): در واقع عشق و احترام برای من در کسب و کارم نقش زیادی ندارد. انسان نمی‌تواند از عشق و احترام اتوموبیل نگه دارد.
تیشاچک و بوری اوآها را از طریق درِ راهرو داخل می‌کنند. اوآها بر روی یک جعبه سبز رنگ که بر روی چرخ‌های کوچکی قرار دارد و از جلو توسط میله‌ای آهنی کشیده می‌شود نشسته است. پاها و ساق پاهایش به صورت نامرئی طوری درون جعبه قرار دارند که به نظر می‌رسد فقط تا زانو دارای پا است. جلوی آستین‌های کتش دوخته شده‌اند و چنین به نظر می‌رسد که دارای دست نمی‌باشد. در کنار آستین دست راست کت یک گچ آویزان است. اوآها دارای یک سر طاس است، یک صورت بزرگ خندان دارد و سرش مدام می‌جنبد. بر روی جعبه با حروف بزرگ سفید رنگی نوشته شده است اوآها. در کنار جعبه یک تخته‌سیاه بزرگ آویزان است و یک تخته‌پاکن محکم به آن وصل است. تیشاچک میله‌آهنی را می‌کشد. بوری جعبه را از عقب به داخل هل می‌دهد، اما به نظر می‌رسد که انگار او سعی می‌کند جعبه را نگاه دارد.
تیشاچک: در تمام مدت طول زندگیم از اوآهای عزیز هیچ لطیفه‌ای به دست نیاورده‌ام! بوری بعد از نوشته شدن هر کلمه با آستینش بر روی تخته سیاه می‌کشد و آن را پاک می‌کند! (به اوآها): اوآهای عزیز و گرانقدر! آیا مرحمت می‌فرمائید و یک لطیفه برای نقاشیم می‌گوئید؟
اوآها (با تکان سر): اوآها! اوآها!
تیشاچک (نقاشی‌اش را از پوشه خارج می‌سازد و مقابل اوآها می‌گیرد): این نقاشی من است. مانند همیشه یک آقا و یک خانم، می‌بینی. بر روی تخته‌ات بنویس که این آقا و خانم معمولاً در باره چه با هم صحبت می‌کنند.
اوآها (از خنده روده‌بر می‌شود).
تیشاچک (تخته‌سیاه را مقابلش می‌گیرد): فوری بنویس، اوآها! دقیق بنویس!
اوآها (با گچ بر روی تخته‌سیاه می‌نویسد و بیوقفه می‌گوید): اوآها! اوآها! اوآها!
تیشاچک (به تخته با دقت نگاه می‌کند و می‌خواند): چرا این قایق شهوتی در آن بالا همیشه این‌وَر و آن‌وَر پرواز می‌کند؟
اشترنر (خود را از فشار خنده خم می‌کند).
دکتر کیلیان (به دنده‌اش یک ضربه می‌زند): پوزه‌ات را ببند! لطیفه تازه شروع می‌شود!
تیشاچک (می‌خواند): یک پیچش شل شده.
(دکتر کیلیان، لاوبه و تیشاچک یک پائی به اطراف می‌جهند و با انگشت‌های داخل دهان فرو برده سوت می‌زنند.)
دکتر کیلیان: اگر این را آقای دادستان کل بخواند، سپس توقیف می‌شود و ما به زندان می‌رویم!
لاوبه: دادستان کل برایمان فوری قاضی بازپرسش را می‌فرستد و دستور می‌دهد که خانه هیئت تحریره را جستجو کنند.
تیشاچک: اوآها! بچه آدم! می‌خواهی مرا مجازات کنند و برای پارو زدن در کشتی بفرستند؟
اشترنر (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): ستایش خدا را است! این انتقام من است! حالا <تیل اویلن‌اشپیگل> مانند خدمتکار دربار رام می‌شود!
تیشاچک (نقاشی‌اش را در برابر اوآها نگاه می‌دارد): بنویس، اوآهای عزیز! تو باید برای من لطیفه‌ای بی‌خطر بنویسی.  
اوآها (از خنده روده‌بُر می‌شود).
تیشاچک (تخته را جلوی اوآها می‌گیرد): بنویس، اوآهای عزیز! همیشه بنویس!
اوآها (در حال نوشتن): اوآها! اوآها! اوآها!
اشترنر (تخته را از دست تیشاچک می‌گیرد): حالا لطفاً همه ساکت باشید! من مایلم ببینم که آیا من لطیفه را بدون توضیح هم خواهم فهمید. (او آرام و با دقت می‌خواند): نقاشی تُن مدرن. ــ آیا از سمفونی جدید رهبر ارکستر ما خوش‌تان آمد؟ ــ این لااقل بو نمی‌دهد! ــ (او به دیگران نگاه می‌کند.) من که نمی‌تونم هیچ لطیفه‌ای در این بیابم!
اوآها (در حال نالیدن): اوآها! اوآها!
تیشاچک (تخته را از دست اشترنر می‌گیرد): لطیفه را بدهید به من وگرنه او عصبانی می‌شود. ــ اوآهای عزیز، من از تو بخاطر لطیفه‌ات بهترین تشکرم را می‌کنم. من سعی خواهم کرد که مشهورترین دانشگاه آلمان تو را به دکترای افتخاری مفتخر سازد. ــ بوری بیائید ... نپوموکِ مقدس ــ بوری خوابیده است!
(بوری بعد از خمیازه مکرر و به این سمت و آن سمت تکان خوردن در حال ایستاده خوابش برده است. تیشاچک با احتیاط بدون آنکه بوری خود را تکان بدهد قسمت‌های مختلف بدنش را با انگشت اشاره لمس می‌کند تا اینکه او ناگهان بلند فریاد می‌کشد و برای ضربه زدن دست‌هایش را از هم باز می‌کند.) 
تیشاچک (به سرعت با یک ژست اجباری): لطفاً به من کمک کنید تا اوآهای عزیزمان را به اتاق‌شان برگردانیم!
(بوری در حال خمیازه کشیدن و تن دره کردن به تیشاچک برای بیرون بردن اوآها کمک می‌کند.)
دکتر کیلیان (قراداد امضاء شده را داخل جیبش می‌کند و با اشترنر دست می‌دهد): حالا ما اما دوباره دوستان خوبی می‌شویم! تو امشب به سالن بولینگ می‌آئی. در آنجا ما قراردادمان را با نوشیدن یک جرعه قوی آبجو مهر و موم می‌کنیم.
لاوبه (با اشترنر با کرشمه دست می‌دهد): شما باید تراژدی تسلیم قدرت فوق‌العاده‌تان را از روح‌تان بولینگ‌وار دور سازید!
(دکتر کیلیان و لاوبه از طریق درِ راهرو می‌روند.)
اشترنر (تنها، پشت میز تحریر میانی نشسته است و تلفن می‌کند): شما لطفاً کاری کنید که کسی به اتاقم فرستاده نشود! ــ (بلندتر): کسی را به اتاقم نفرستند! ــ (باز هم بلندتر): آیا متوجه نمی‌شوید؟ داخل اتاق من ــ کسی فرستاده نشود! ــ (ضعیف‌تر): بله، کسی به اتاقم فرستاده نشود! هیچ کس! مهم نیست چه کسی باشد! متوجه شدید؟ ــ ــ (او از جا برمی‌خیزد، به جلو می‌آید و به اطرافش نگاه می‌کند.) تا حالا خدا را شکر با اینکه سه بار تا جائیکه ممکن است بلند فریاد کشیده‌ام <داخل شوید> اما هنوز کسی داخل نشده است. حالا دیگر کسی نمی‌تواند بیاید! حالا خودم را در اینجا در دفتر خصوصی‌ام حبس می‌کنم و مدتی بدون حرکت اینجا می‌نشینم تا فکر عاقلانه‌ای به ذهنم خطور کند. (او درِ دفتر خصوصیش را باز می‌کند، یک گام به عقب می‌جهد و بعد داد می‌زند): حالا دیگر اما از آنجا بیائید بیرون! شما جلوی آدم مانند فاجعه‌ای مجسم ظاهر می‌شوید!
(یک زن نظافتچی با کفش‌های چوبی، با یک دامن که بر رویش پیشبند پوشیده است و یک دستمال که به دور سرش بسته است، در یک دست یک سطل پر از آب کثیف و در دست دیگر یک برس دسته‌بلند با پارچه تمیزکاری آویزانی بر رویش غرولند کنان از دفتر خصوصی خارج می‌گردد و تا میان صحنه می‌آید. اشترنر به سرعت داخل دفتر می‌گردد و در را از داخل قفل می‌کند.)
زن نظافتچی (تنها، در حال نگاه کردن به فرش): این نقاش‌ها آدم را عذاب می‌دهند! نقاش‌ها باید با شفقت با چکمه‌هاشون بر روی این فرش زیبا پا بگذارند. انگار که تمام مردم خیابان مونیکا‌ـ‌‌ایماکولاتا‌ـ‌اشتراس داخل اینجا شده‌اند! (او سطل را بر روی زمین قرار می‌دهد و اطرافش را نگاه می‌کند): اگه می‌دونستم حالا اینجا چطور می‌شود شماره جدید <تیل اویلن‌اشپیگل> را به دست آورد حاضر بودم براش پول هم بپردازم. اگر مادر امروز در روز شنبه بدون شماره جدید <تیل اویلن‌اشپیگل> به خانه برگرده پنج فرزندم برای مادرشون در خونه درخشش نخواهند داد! اینجا یک دسته مجله قرار دارد. (او از روی آنها که بر روی یکی از میزهای تحریر جانبی قرار گرفته‌اند یک شماره جدید برمی‌دارد.) پانزدهم ژانویه. این جدیدترین شماره است. (او مجله را می‌گشاید.) آه، چه عکس قشنگی! ــ (او آهسته و کند به سختی می‌خواند.)
خواب دیدم که جوانی دوباره بازمی‌گردد.
من یک کودک باکره خوشحال بودم.
و شادمانه در سرازیری سبز کوه    
با نسیم شب به دور جهان می‌دویدم.
(به سختی نفس می‌کشد): آه، چه زیباست!
سپس یارم آمد. او مرا به هنگام بازی
ربود
و از عشق برایم گفت ... من به سختی
آن را می‌شنیدم.
در این لحظه من در چشمانش اشعه داغی دیدم
و بوسه‌اش را احساس کردم ... این یک رویا بود!
(او مکث می‌کند، در حالیکه لبخندی سعادتمندانه و درخشان بر چهره‌اش می‌نشیند.)
من بیدار می‌گردم. از تخت به پائین می‌پرم
انعکاس عکسم را در نور روز می‌بینم:
متوجه می‌گردم که چگونه زمان با قلم بی‌باکش
در چهره پیرم چین و چروک حک کرده.
(او مشغول گریستن است.)
سرخ گشته به رویای سعادت‌انگیزم اندیشیدم
و با درخشش فضای حافظه را گستراندم،
بعد بدنم را در هر دو دست مخفی ساختم:
مرا ببخش خداوندا ــ این فقط یک رویا بود!
(او آخرین بیت را در حال هق هق گریه دلخراشی می‌خواند و چند لحظه اشگ می‌ریزد.)
اشترنر (از دفتر خصوصیش خارج می‌شود): حالا می‌تونید عجله کنید و از اینجا خارج شوید!
زن نظافتچی: بله، بله. من دارم میرم! (او <تیل اویلن‌اشپیگل> را در زیر بازویش قرار می‌دهد، سطل و بُرس نظافت را برمی‌دارد و غرولند کنان از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
واندا واشنگتن (از درِ باز دفتر خصوصی به بیرون هجوم می‌آورد، خود را به گردن اشترنر می‌اندازد و او را عاشقانه می‌بوسد): چه لحظه‌ای بود! گئورگ! گئورگ! تو هیولای عزیز، تو شیطان شرور، تا حال هیچ مردی چنین پرستشم نکرده بود!!    
اشترنر (کمی بی‌رمق): تو چطور اصلاً به دفتر خصوصی من آمده بودی؟
واندا: من امروز از ساعت نه صبح در دفترت نشسته بودم. من فقط می‌دونم که اشتیاق وحشتناکی برای دیدنت داشتم! دیشب دائماً از خواب می‌پریدم!
اشترنر: آیا این سه ساعت در دفتر خصوصی‌ام برات خسته کننده نبود؟
واندا: برعکس! من خودمو خیلی عالی سرگرم کردم. خوشبختانه اتاق جلسه در کنار دفترت قرار داره. دیوار بین این دو اتاق به اندازه‌ای نازکه که آدم می‌تونه هر کلمه که در آنجا صحبت میشه رو خیلی شفاف بشنوه. قبل از اینکه تو به سمتم بیائی این چهار سوار سرنوشت، تو می‌دونی، این چهار فرد پر حرارت‌مان به اتاق جلسه هجوم آورده بودند. (شادی‌کنان): آنها با صدای خیلی بلندی خودستائی می‌کردند و می‌گفتند که همین حالا چهار پنجمِ کل دارائیت رو غارت کرده‌اند!
اشترنر: بله، بله، خیلی خنده‌داره! خدا شاهده که این کار رو کردند!
واندا: در باره چنین چیزی تو فقط می‌خندی! انسان‌هائی مانند ما با چنین چیزهای کوچکی نابود نمیشن! ما برای نابود شدن واقعاً خیلی حیفیم! حالا تو در عوض کاسبی درخشان‌تری با جدیدترین رمان ماکس بوتروک می‌کنی!
اشترنر: خدا خودش حفظ کند، بله!
واندا: چرا خدا خودش حفظ کند؟
اشترنر: بله، این عجیبه! هرچه کاسبی بهتری با کتاب بکنم بیشتر هم توسط این کتاب از دست خواهم داد.
واندا: این فراتر از درک منه!
اشترنر: فهمیدنش کار آسونی هم نیست. ماکس بوتروک در رمان جدیدیش منو به عنوان هیولای وحشتناکی معرفی کرده، طوری که همسرم در پاریس فوری برای طلاق گرفتن از من متوسل به یک وکیل محلی شده. 
واندا (در حال دست زدن): این خیلی با شکوهِ! این یک سعادت غیر منتظره برای من و توست!
اشترنر: برای تو البته، اما نه برای من! ــ و باید این رمان درست اولین اثرش باشه که با آن موفقیت بسیار بزرگی به دست آورده. تمام کتاب‌های قبلیش فقط برام خرج برداشته‌اند. و هرچه بیشتر با این رمان لعنتی کاسبی می‌کنم بیشتر هم با تهمت‌های ناپسندی که در کتابش در باره من نوشته به خودم ضرر می‌رسونم. در حالیکه او اما وفقیت بزرگ خودشو فقط به من مدیونه، چون اگه من نبودم او قادر به نوشتن این کتاب نمی‌شد. من ماکس رو به شهرت جهانی رسوندم! من اما همیشه ماکس رو به عنوان یک انسان ناسپاس به حساب می‌آوردم!
واندا: اما عشق من، حالا عاقبت یک چیز را به من بگو: با از دست دادن همسرت چه چیزی رو از دست میدی؟    
اشترنر: من با از دست دادن همسرم یک زن، دو فرزند و یک پدرزن خیلی عالی که مانندشو دیگه خیلی راحت به دست نخواهم آورد از دست میدم!
واندا: خیلی خوب! این چه ربطی به ما داره! در عوض تو اینجا برای خودت یک خونه زیبای گرم و نرم می‌سازی و در آن با من با سعادتی تازه و ب‌پایان تا ابد زندگی می‌کنی!
اشترنر: البته اگه می‌دونستم خونه‌ای رو که می‌خوام در اینجا بسازم با چه پولی باید بپردازم! فرزندم، تو فراموش می‌کنی که از امروز به بعد فقط یک پنجم سود قبلی‌ام به من تعلق می‌گیره! اینکه آیا من هرگز از این چهار مرد پر حرارت یک فنیگ برای <تیل اویلن‌اشپیگل> به دست بیارم برام جای سؤال داره.  
واندا: این هم چیز مهمی نیست! این چه ربطی به ما داره! بعد می‌تونی طبقه بالای خونه خودمون رو خیلی ساده به نقاش جوان از مونته‌نگرو که برای <تیل اویلن‌اشپیگل> استخدام کردی اجاره بدی! فقط فکرشو بکن که بعد این جوان مونته‌نگروئی با مو و پوست در دست‌های توست! و ما هر دو می‌توانیم با هم بدون کمترین زحمتی مواظب باشیم که توسط روزنامه دیگری از ما قاپیده نشه!
اشترنر: کاملاً درسته! و تو فقط لازمه یک طبقه از پله بالا بری و با او عشق‌بازی کنی!
واندا (تحقیرآمیز): اَه!
اشترنر: یا اینکه در حال حاضر معشوقه توست؟
واندا (با شوق و ذوق): من بخاطر داشتن تشنگی عشق مافوق انسانی بی‌تقصیرم!
اشترنر (خود را ناخواسته روی یک صندلی می‌اندازد): بعد این انسان آن اندازه هم احمق نخواهد بود که به من کرایه خانه هم بپردازه!
واندا: این که نیازی به نگران شدن نداره! سپس مستأجر بعدی می‌پردازه! (او با جهشی خود را بر روی زانوی اشترنر می‌نشاند، نوک پاهایش را در هوا تاب می‌دهد و دست‌هایش را به دور گردن او حلقه می‌کند.) حالا تو باید صدای سوت زدن فرشته‌های آسمون رو برای تا ابد فراموش کردن همسرت در پاریس  یک بار بشنوی!
اشترنر: این برای من یک معماست که تو چطور تمام اینها رو تحمل می‌کنی!
واندا (او را می‌بوسد): خدا می‌دونه که برای من هم یک معماست! دو سال قبل می‌خواستم در ونیز به فاحشه خونه برم. اما بعد معلوم شد که مدارکم درست نیستند. چقدر من در آن زمان به دختران روستائی که مدارکشون همیشه کامل و بی‌نقصه غبطه می‌خوردم.
درِ راهرو از سمت بیرون گشوده می‌شود و هاری گادولفی داخل می‌گردد، یک مرد بلند قامت، چهار شانه سیلندر به سر، با پالتو، دستکش سفید و چکمه‌های ورنی. او خیلی شدید می‌لنگد، طوریکه وقتی خود را بر روی پای درازتر قرار می‌دهد خیلی بزرگ‌تر از وقتی که او بر روی هر دو پایش قرار گرفته باشد به نظر می‌رسد. او سبیل بوری دارد، نگاهی تیز، با لهجه خارجی صحبت می‌کند و عصای شیک و ظریفش را در هوا به اطراف تکان می‌دهد.
گادولفی: خواهش می‌کنم اجازه ندهید که حضور من مزاحم شما شود. من امشب به طرف وین به سفرم ادامه می‌دهم.
اشترنر: پس اینجا چه می‌خواهید؟
گادولفی: من در انگلستان یک نقاشی از ولاسگه کشف کرده‌ام که آن را در وین پانصد هزار گولدن به فروش خواهم رساند. من فقط به این خاطر از شما دیدن به عمل آوردم چون احتمالاً به زودی با همسرتان در پاریس ازدواج می‌کنم.
واندا (در حال پریدن از جا): چی، می‌خوای ازدواج کنی؟ با چه کسی می‌خوای ازدواج کنی؟ ــ اوه، تا حال یک چنین اعتمادشکنی‌ای از کسی سر نزده است!
گادولفی (به واندا): شما را چه می‌شود؟ شما برایم در لندن می‌نوشتید که راه خروج دیگری بجز طناب تردید برای خودتان نمی‌شناسید!
واندا (به گادولفی، بسیار جدی): خوب به من گوش کن. تو به زندگی من داخل شدی و منو تصاحب کردی. من زندگی تو رو سخت نساختم، خدای آسمون شاهده؛ اما اگه تو با همسر اشترنر ازدواج کنی، بعد وای به حال هر دو نفرتون! بعد من به آمریکا سفر می‌کنم و خیلی ساده اوآهای عزیزم را هم همراهم می‌برم. بعد <تیل اویلن‌اشپیگل> باید ببینه از چه کسی می‌تونه در آینده لطیفه‌هاشو به دست بیاره.
اشترنر (از جا بلند شده است): جهان جلوی چشمهام می‌چرخه! با اوآها هم تو رابطه داری؟
واندا (پر از احساس): آه، اوآهای خوب، اوآهای عزیز! من از زمانیکه همدیگر رو می‌شناسیم یک کلمه زشت هم از او نشنیدم.
گادولفی: این موجود مرموز چه کسی‌ست؟
اشترنر: او کر و لال است. اما من انتظار چنین کاری را از اوآها نداشتم.
گادولفی: کسی که احساس نمی‌کند می‌تواند خیلی ساده با تمام جهان رابطه داشته باشد. (به اشترنر): شما که بر ویولون بجای آرشه با چاقوی اصلاح کنی می‌کشید، طبیعی‌ست متوجه نشوید که آنچه را شما برای بیش از حد عشق‌ورز می‌پندارید در اصل چیزی بیشتر از عدم درک مطلق نیست.   
واندا: شما دو نفر هنوز تا عمیق‌ترین نقطه درونم نفوذ نکرده‌اید.
اشترنر (به گادولفی): بعد از آنکه شما ده سال قبل تمام سهم ارثیه پدری‌ام را کلاهبرداری کردید می‌خواهید حالا همسرم را هم به ازدواج خود درآورید؟
گادولفی: من در این کار اصلاً مقصر نیستم. در آغاز نویسنده بوتروک قصد ازدواج با او را داشت. اما او در حماقت وحشتناکش آنقدر از من تعریف کرد که همسرت تصمیم گرفت مرا انتخاب کند.
اشترنر: آیا کار هیجان‌انگیز بیشتری برای من ندارید؟ من برای اولین بار در زندگیم اصلاً نمی‌دانم که چه باید با خودم بکنم.
گادولفی: بنابراین درخشان‌ترین ایده کسب و کاری که تا حال در جهان بوده است را تحقق ببخشید. 
اشترنر: آیا یک چنین ایده‌ای می‌شناسید؟
گادولفی: چطور ممکن است که چنین ایده‌ای را نشناسم!
اشترنر: درخشان‌ترین ایده کسب و کاری که تا حال در جهان وجود داشته است؟
گادولفی: درخشان‌ترین ایده کسب و کار که تا حال در این جهان وجود داشته است! اگر یک چنین ایده‌ای نبود بعد می‌توانید مرا در برابر تمام اروپا لافزن بنامید.
اشترنر: پس چرا ایده را خودتان تحقق نمی‌بخشید؟
گادولفی: چون من کار بهتری در پیش دارم: چون من احتیاجی به کسب میلیونها ندارم! خلاصه کنم، چون من برای این کار وقت ندارم.
اشترنر: و شما این ایده را به رایگان در اختیار من می‌گذارید؟ من این چهره شما را تا حال اصلاً نمی‌شناختم. این ایده چه است؟
گادولفی: خوب گوش کنید ... (او می‌خواهد یک سیگار روشن کند، اما چند بار کبریتش خاموش می‌گردد) یک نام تجاری جدی!
اشترنر (در حال آوردن کبریت و روشن ساختن سیگار گادولفی): بفرمائید، این هم آتش! اما ایده؟ ایده؟
گادولفی: خوب گوش کنید! شما جایزه‌ای تعیین می‌کنید، بله نه خیلی زیاد بالا، وگرنه هیچ نابغه‌ای بخاطرش داوطلب نمی‌شود. برای مثال صد و پنجاه مارک. در آگهی جایزه‌ای که شما در <تیل اویلن‌اشپیگل>تان منتشر می‌کنید، به خوانندگان قول بدهید که شما این صد و پنجاه مارک را به کسی خواهید داد که برای شما درخشان‌ترین ایده کسب و کاری که تا حال در جهان وجود داشته است را برای جامه عمل پوشاندن در اختیارتان قرار دهد. تعداد زیادی ایده کسب و کار برای انتخاب فرستاده می‌شود. بعد شما درخشان‌ترین‌شان را بیرون می‌کشید، به فرستنده آن صد و پنجاه مارک می‌پردازید و با جامه عمل پوشاندن به ایده او میلیون‌ها مارک کاسب می‌شوید.
اشترنر (رم کرده به او نگاه می‌کند).
گادولفی: اینطور به نظر می‌رسد که شما من را دقیقاً درک نکرده‌اید؟!
اشترنر: من در این باره فکر خواهم کرد. من این را اصلاً غیرممکن نمی‌دانم که آدم با این کار نتواند ثروتمند شود.
گادولفی: یک زمانه بی‌مزاح! ساعت دو در هتل کونتیننتال صبحانه می‌خورم. شاید بتوانید شما هم بیائید. شما پسر رئیس‌جمهور فرانسه را در معیشت من خواهید دید. بعد ما می‌توانیم نقشه‌مان را بیشتر باز کنیم. ــ (از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
اشترنر: یک مرغ حق خیلی خنده‌دار! ــ من در هر صورت به آنجا می‌روم. من کنجکاوم ببینم چه کسی را بجای پسر رئیس‌جمهور فرانسه با خود در جهان می‌چرخاند.
واندا: اگر من فقط می‌تونستم حالا برای تو پول تهیه کنم. پول ابله و کثیف!
اشترنر: آه نه! انسانی مانند من به راحتی از گرسنگی نمی‌میره. من ترجیح میدم کاری برای سرگرم بودن می‌داشتم.
واندا (با شور): باید من خودمو بخاطر تو در بازار آزاد به مناقصه بگذارم؟!
اشترنر: این کار را نکن. تو مدارک‌ات کامل نیست.
واندا: یا اینکه باید انتقام تو رو از تمام مالکین <تیم اویلن‌اشپیگل> بگیرم، به این روش که من به هر کدومشون توسط سه نفر دیگه خیانت کنم؟
اشترنر: من احتیاجی به انتقام ندارم. من هم به جای آنها درست همین کار را می‌کردم. من اصلاً خوابش رو هم نمی‌دیدم که این چهار مرد پر حرارت انسان‌های چنین هوشمندی باشند.
(سر و صدای مبهم و صدای پا در پشت صحنه بلند شده است؛ در این بین آدم مرتب فریاد <اوآها>، <اوآها> می‌شنود.)
واندا (درِ راهرو را می‌گشاید): دوباره در بیرون چه خبره؟
اشترنر: آنها افراد مشهور جهانند! آنها چهار سوار سرنوشتند! آنها چهار مرد پر حرارت‌اند! آنها دوباره بخاطر دالایی لاما نزاع می‌کنند!
در حال نزاعی پر سر و صدا دکتر کیلیان، لاوبه، آقای تیشاچک و بوری از طریق درِ راهرو همراه با اوآها داخل می‌شوند. دکتر کیلیان، لاوبه و تیشاچک میله آهنی را می‌کشند، در حالیکه بوری از پشت با تمام قدرت سعی می‌کند وسیله نقلیه را نگاه دارد. بوری یک دستمال سفید به دور صورتش بسته است، طوریکه او دندان‌هایش را به زحمت می‌تواند از هم باز کند، اما با وجود این تلاش می‌کند تا حد امکان خوانا صحبت کند. در زیر بازوی خود یک پوشه حمل می‌کند که بر رویش سر یک دختر قابل دیدن است. 
دکتر کیلیان: فقط این کم‌مان بود که این بوری دیوانه به اوآهای ما به نام وحی تجاوز جنسی کند!
تیشاچک: این بوری با امور خانوادگی‌اش باید پیش فالگیر برود! فالگیر ده مارک از بوری می‌گیرد و در عوض زنی را برایش توصیف می‌کند که او با در کنارش بودن خود را سعادتمند احساس خواهد کرد، چنان واضح که او را در بین شرکت‌کنندگان یک راهپیمائی میلیونی هم تشخیص دهد.   
اوآها (با ترس فراوان و گریه‌کنان در حال گفتن اوآها! ــ اوآها! ــ اوآها به این سمت و آن سمت کشیده می‌شود.)
بوری (با دست‌های بالا آورده شده): برای اوآها یک فالگیر!؟ برای اوآها یک پیتیا؟ این یک کفر آشکار است! اوآها یک قدرت متعالی‌ست! قلب من خیلی درد می‌کند ــ من باید، من باید، من باید با او تنها باشم!
لاوبه: خطر جانی آشکاری اوآها را تهدید می‌کند. اوآها می‌تواند به بوری آنچه که می‌خواهد جواب بدهد، اما باز یک رسوائی ظالمانه وجود خواهد داشت! و در نهایت بوری از اوآها دعوت به دوئل با طپانچه خواهد کرد!
بوری (به اشترنر): کمک کنید، کمک کنید! به این ارکان فرهنگ اروپائی بگوئید که آنها مرا باید با اوآهای عزیزم یک لحظه تنها بگذارند!
اشترنر (در حال خشک کردن صورت خود): چرا مرتب به صورت من تف می‌کنید؟
بوری: این فقط از روی احترام اتفاق می‌افتد. من که نمی‌توانم بر روی لباس شیک‌تان تف کنم!
اشترنر: اما نزد شما باید واقعاً همیشه یک چیزی کم باشد!
بوری: پیش من چیزی کم باشد؟! ــ پیش من؟! من شرط می‌بندم که حق با شما باشد. من چیزی بیش از حد کم دارم؟! چیزی که من قبلاً نداشته‌ام! چیزی که در رویا هم از آن رنج نبرده‌ام! من به بیماری اوریون مبتلا هستم. و به این دلیل نمی‌توانم دهانم را مانند این حاکمین فرهنگ کاملاً باز کنم. آنها می‌توانند دهانشان را بقدری باز کنند که یک کشتی اقیانوس پیما می‌تواند در آن ناپدید شود. قلبم خیلی درد می‌کند! کمک کنید! کمک کنید!
اشترنر (در حال خشک کردن صورتش، به دکتر کیلیان): چرا نباید اوآها برای بوری آینده را پیش‌بینی کند!
دکتر کیلیان: تو چرا خود را قاطی ماجرا می‌کنی؟ چنین رفتاری خیلی ساده غیراخلاقی‌ست.
واندا (خود را به پیش اوآها لغزانده است و در حال نوازش اوست): اوآهای محبوبم، نامزدی ما در تمام دهان‌ها چرخیده! پینکاس رئیس دادگستری می‌گه که تا دو ماه دیگه می‌تونم از مستر واشنگتن طلاق بگیرم. اوآهای محبوبم! با من به نیویورک بیا، تمام آمریکا باید از جشن عروسی ما طنین‌انداز بشه! من تو رو از میون هزارتوی شهوت عبور میدم.
بوری (او را به کناری هل می‌دهد و پوشه‌اش را به اوآها نشان می‌دهد): بروید به جهنم! اوآها! روح جهان! این دختر را نگاه کن! این دختر عروس من است!
اوآها (دچار خنده وحشیانه‌ای می‌گردد).
لاوبه: اگر این شیطنت در آلمان شنیده شود سپس آلمان لطیفه خونین‌تری از آنچه <تیل اویلن‌اشپیگل> برای آلمان تا حال نوشته است در باره <تیل اویلن‌اشپیگل> خواهد نوشت!
بوری (در حال اشگ ریختن): من هیچ لطیفه‌ای نمی‌خواهم، اوآها! تو بخاطر نامزدم لازم نیست لطیفه‌ای بگوئی! جهان به وفور این کار را می‌کند! اوآها، تو باید به من بگوئی که آیا این دختر به من وفادار است یا اینکه مخفیانه با تیشاچک به من خیانت می‌کند!
دکتر کیلیان (پوشه نقاشی را از دست بوری می‌کشد): من اجازه چنین خدمات بُت‌پرستانه شریری را در اینجا نمی‎دهم! اگر اوآها چیزی از دختر بگوید بعد شما استخوان‌های پسرک بیچاره را خرد می‌کنید.
بوری (با بالا بردن مشت خود): من به شما هشدار می‌دهم که خود را بین من و این دختر قرار ندهید، حتی اگر آنچه من از اوآها می‌پرسم بالاتر از افق ترک خورده شما باشد! من به شما هشدار می‌دهم، مرد! اگر اوآها بگوید که نامزدم به من وفادار است بعد با این دختر ازدواج می‌کنم. من شما را هم به عروسیم دعوت می‌کنم ...
دکتر کیلیان (داد می‌زند): من شما را به جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کنم! همراه همسرتان برای در آوردن جن از بدن بروید به کلیسا!
(واندا در این حال تخته سیاه را در برابر اوآها نگاه داشته و اوآها بر رویش دو جمله نوشته است.)
واندا: ساکت! ساکت! اوآها پیشگوئی کرد! (او بدون آنکه به تخته نگاه کند آن را به بوری می‌دهد.)
بوری (با دست‌های لرزان تخته را نگاه داشته است، بر خود مسلط می‌شود): اوآها! اوآهای من! آه عروسم! آه سِلی من! ــ (او با تردید می‌خواند): سِلی همیشه به خودش وفادار می‌ماند ...
لاوبه: اوآها، تو یک پیتسیائی!
بوری: این را من از قبل می‎دانستم! برای این کار نیازی به پیشگوئی نیست. این به خودی خود مشخص است. (او با تردید به خواندن ادامه می‌دهد): اما ــ اما این ــ این بوری ــ بیوقفه به نامزدش خیانت می‌کند ...
دکتر کیلیان: اوآها ــ تو دهان حقیقتی!
اشترنر (می‌خواهد با بوری دست بدهد): بوری عزیز نگران نباشید! ما به نامزدتان چیزی از خیانت‌های شما تعریف نمی‌کنیم. اوآهای ابله البته دچار اشتباه شد!
بوری (با حالتی تهدیدکننده تخته سیاه را بالا می‌برد): اوآها هرگز اشتباه نمی‌کند، اوآها نمی‌تواند اشتباه کند! اوآها روح جهان است! اما ــ (او تخته‌سیاه را بر روی زمین پرتاب می‌کند) من در این باره از او سؤال نکرده بودم.
اشترنر: آقای بوری عزیز، اگر این برای آرامش‌تان کافی است بنابراین من برایتان قسم یاد می‌کنم که اوآها از تمام هیئت تحریره <تیل اویلن‌اشپیگل> هم باهوش‌تر است. به این ترتیب باید اوآها این را هم بداند، ــ خدا مرا به جهنم ببرد ــ که آقایان با کدام سمت می‌توانند مرا در هیئت تحریره <تیل اویلن‌اشپیگل> مشغول سازند.
بوری: این کاملاً بی‌اهمیت است. (با شادی عکس را به سینه می‌فشرد): آه سیلی! آه اوآها! چقدر حالا من سبک هستم!
واندا (سریع تخته‌سیاه را در مقابل اوآها می‌گیرد، مصرانه): اوآهای محبوبم آیا آن را شنیدی؟ به ما بلافاصله بگو در چه سمتی اویگن اشترنر در بخش تحریره می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد.
اوآها (جدی سرش را تکان می‌دهد و یک جمله بر روی تخته می‌نویسد).
دکتر کیلیان (به اشترنر، با شانه بالا انداختن): به لطیفه‌های تو همانطور که مشهوره هیچ اعتمادی نیست. آنها همیشه شش ماه دیرتر به یادت می‌افتند.
اشترنر: آیا برای آقایان مقدور است که مرا به عنوان حسابداری کم و بیش مستقل، به عبارت دیگر حسابدار غیرمستقل استخدام کنند؟
لاوبه: اگر شما کار کاسبی خوبی انجام می‌دادید من بلافاصله با این کار موافقت می‌کردم. اما متأسفانه برای شما همیشه فقط عشق و احترام مهم بود!
واندا: ساکت! ساکت! اوآها پیشگوئی کرد! (او تختهسیاه را بدون آنکه آن را نگاه کند به آقای تیشاچک می‌دهد.)
تیشاچک (می‌خواند و سر خود را جدی تکان می‌دهد): عالی! اوآها باید به مقام شاهزاده ترقیع یابد. (او تخته را به لاوبه می‌دهد.)
لاوبه (می‌خواند و سر خود را جدی تکان می‌دهد): اوآها یک بار دیگر استاد مبادله‌ای خواهد گشت. (به اشترن): فقط فراموش نکنید که شب در مهمانخانه چکمه زیبایتان را برای تمیز کردن بیرون بگذارید. (او تخته‌سیاه را به دکتر کیلیان می‌دهد.)
دکتر کیلیان (می‌خواند و جدی سرش را تکان می‌دهد): ما برای این شغل به تو با اطمینان یک حقوق ماهیانه صد و پنجاه مارکی می‌دهیم. (او تخته‌سیاه را به بوری می‌دهد.)
بوری (می‌خواند و سر خود را جدی تکان می‌دهد): شما با قبول این شغل به مردم هم عصر خود خدمت ارزشمندی می‌کنید. (او تخته‌سیاه را به اشترنر می‌دهد.)
اشترنر: لعنت بر شیطان! من به این خاطر که آیا کلامش را درک می‌کنم کاملاً هیجانزده‌ام. (او می‌خواهد بخواند.) چه ــ چه می‌نویسد اینجا؟ (او می‌خواند): تا بعد توسط توقیف قضائی پی در پی از این پس برایتان شکوفا شود و رونق یابد، اگر که <تیل اویلن‌اشپیگل> گئورگ اشترنر را به عنوان ــ این هیولا چه می‌نویسد؟ ــ به عنوان سرپرست استخدام کند؟!
واندا (دست می‌زند): به عنوان سرپرست؟! (او خودش رابه دور گردن اوآها می‌اندازد.) هزار بار ممنون، معشوقم! (به اشترنر): گئورگ، من الهه سعادت تو هستم!
اشترنر (تخته‌سیاه را به گوشه‌ای پرتاب کرده و می‌خواهد به اوآها حمله برد): من گردن این حیوان ناسپاس را می‌شکنم!
بوری (با ژست بزرگی برای دفاع در برابر اوآها ایستاده است): جرئت این کار را به خودت نده! اوآها روح جهان است!
لاوبه (به اشترن): آیا اجازه امیدواری داریم که شما این شغل را قبول می‌کنید؟
اشترنر: اما فقط، تا زمانیکه کار راحت‌تری پیدا کنم.
دکتر کیلیان (بر روی زانوی خود می‌کوبد و به هوا می‌پرد): حالا اما برای توقیف‌شدن‌ها کار می‌کنیم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر