365 روز از زندگی من.(19)



خانم (ب) باز با به یاد آوردن خاطره مرگ شوهر و دخترش غمگین گشته است و اشگ میریزد.
من به او میگویم: "در این جهان اقوامی وجود دارند که پس از مردن خویشاوندانشان جشن میگیرند و مشروب مینوشند، میخندند و میرقصند. و سپس از او که گریهاش قطع شده است و با تعجب به من نگاه میکند میپرسم: "میدانید چرا؟"
خانم (ب) بجای جواب دادن فقط با چشمهای خیس و متعجب به من نگاه میکند.
خانم (گ) به جای او میگوید: "چونکه از دستشون راحت میشن!"
خانم (ب) نگاهش را از من به سوی خانم (گ) میکشاند و با تعجب بیشتری به او خیره میشود.
من میگویم: "چون به این مردم از کودکی گفته شده است <کسی که میمیرد خوشبخت میشود>. بنابراین هر وقت کسی از این قوم میمیرد جشن همگانی بر پا میگردد". پس از دیدن کنجکاوی در چشمان خانم (ب) به حرفم اینطور ادامه میدهم: "خب، مگه شما چه چیزیتون کمتر از افراد این قوم است که هر بار با به یاد آوردن مردههاتون میزنید زیر گریه؟ مگه خدای نکرده از جشن و شادی بیزارید؟ خب شما هم فکر کنید که شوهر و دخترتون حالا از خوشبختترین آدمها هستند، آیا این کار سختیه؟!"
خانم (ب) چیزی نمیگوید و فقط نگاهش به من ثابت مانده است. میدانم که دلش میخواهد بگوید: "آره کار سختیه" اما من به او اجازه فکر کردن به آن را نمیدهم و در عوض همانطور که نگاهم را در اختیار او گذاشتهام میگویم: "خب اگه کار سختیه پس چرا مردم این قوم قادر به این کارند؟ میبینید، پس کار نشد ندارد!"
در این وقت خانم (گ) چشمکی به من میزند و میگوید: "اما شما هنوز یک دروغ آوریلی به ما بدهکارید" و بعد میزند زیر آواز و میخواند: "امروز آلمان به ما تعلق دارد و فردا تمام جهان ...".
خانم (ب) پس از همآواز شدن با او و به پایان رساندن آن میگوید: "اما این ترانه قدیمی شده!"
در حالی که من خود را برای اظهار عقیده آماده میکردم چشمم به خانم (ف) که باسنش بجای قرار داشتن بر ته ویلچر تا لبه آن سر خورده بود میافتد! وقتی من و او چشم به چشم میشویم با نگاهش مرا پیش خود میخواند و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میگشت از من میخواهد که کمی او را بالا بکشم. من از پشت دستهایم را از زیر بغلهایش رد و انگشتهایم را بر روی سینهاش در هم قفل میکنم و او را با یک حرکت سریع سی چهل سانتیمتر بالا میکشم. خانم (ف) سرش را به سمت عقب خم میکند و ما باز هم چشم در چشم میشویم. نگاهش از خوشحالی میخندید و نگاه من به این خاطر ذوق زده شد.
خانم (ف) نود و سه سالش است، دندان ندارد و خیلی شبیه به پدرم است. جمعه ساعت سه بعد از ظهر وقتی از کنار اتاق او و هماتاقیش خانم (ر) رد میشدم ناگهان صدای بسیار ضعیف کمک خواستن شنیدم. اول فکر کردم که اشتباه شنیدهام، اما وقتی به داخل اتاق نگاه کردم و او را بر پشت دراز کشیده دیدم که سرش را به زحمت بالا آورده و کمک کمک میگوید به سرعت داخل رفتم. اول به خانم (ر) که با تعجب به او نگاه میکرد سلام دادم و بعد از خانم (ف) پرسیدم چیزی لازم دارید؟ او سرش را آرام به این سمت و آن سمت چرخاند و برای نه گفتن دهانش را باز کرد. داخل دهانش پر از کیک بود، تازه در این وقت متوجه رنگ صورتش که کبود شده بود میشوم و علت کمک خواستنش برایم روشن میگردد. برای فکر کردن فرصت نبود و باید انگشتم را وسیله نجات جانش قرار میدادم. در حال خارج کردن کیک از دهان از اینکه خانم (ف) بی‌دندان است خوشحال بودم. من با انگشت اشاره دست چپم کیک را از دهانش خارج میکردم و با کف دست راستم به پشتش میکوبیدم.
اینکه میگویند <مرگ خبر نمیکند> شاید زیاد درست نباشد. برای من نوعِ کمک کمک گفتنِ خانم (ف) از آمدن مرگ خبر میداد!
جمعه بر حسب عبورِ اتفاقی از کنار اتاقش توانستم او را از مرگ حتمی نجات دهم. اما دو روز بعد، یعنی دوشنبه، وقتی به اتاقش وارد شدم و او را روی تختش ندیدم از خانم (ر) هماتاقیش که در حال تماشای تلویزیون بود پرسیدم: "میدانید خانم (ف) کجاست؟". خانم (ر) خیلی ساده جواب داد: مرد. من پرسیدم: "کی؟". او بدون آنکه چشم از تلویزیون بردارد گفت: "دیروز ساعت ده صبح، در خواب".

اگر روز یکشنبه تعطیل نبودم و میتوانستم خیلی اتفاقی از کنار اتاقش بگذرم شاید باز هم مرگ به صدا میآمد و من میتوانستم دوباره به همراه خانم (ف) به مرگ کمک کنم تا به زحمت نیفتد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر