داستان‏‌های عشقی.(92)


نامزدی.(3)
طبیعت موهبت‏‌هایش را به عبث تقسیم نمی‏‌کند، و گرچه گردن با اهمیت اون‏گلت در یک ناسازگاری با توانائی در صحبت کردنش قرار داشت، با این حال این گردن به عنوان دارائی و علامت مشخصه یک خواننده پر شور مشروعیت بیشتری داشت. آندریاس تا درجه بالائی دوست‏دار آواز بود. در عمق روحش شاید چیزی مانند آواز خواندن حتی موفق‏‌ترین تحسین‌‏ها، بهترین ژست‌‏های تجاری و "با این حال" و "اگر چه"های مؤثر او را چنین خوب و گداخته نمی‏‌ساخت. این استعداد در هنگام دوران تحصیل پنهان مانده بود و تازه بعد از بالغ شدنش هر چه زیباتر آشکار می‏‌گشت، اگر چه فقط در خفا. زیرا که آواز خواندن با ترس و خجالت اون‏گلت سازگاری نداشت و او از هنر محرمانه خود تنها در انزوای کامل لذت می‏‌برد.
او ترانه‏‌هایش را هنگام شب، وقتی پس از غذا خوردن و قبل از به رختخواب رفتن ساعتی در اتاقش می‌‏ماند در تاریکی می‏‌خواند و لذت می‌‏برد. صدای زیر مردانه‏‌ای داشت و طبع را جانشین آنچه نیاموخته بود می‏‌گرداند. چشمانش در رطوبت نور خفیفی شنا می‏‌کرد، فرق موی زیبای از میان باز شده‌‏اش به پشت سر شانه شده بود و غدۀ درقی‌‏اش با آهنگ صدایش بالا و پائین می‌‏رفت. آهنگ مورد علاقه‏‌اش "وقتی پرستوها به سمت خانه پرواز می‏‌کنند" بود. هنگام خواندن بند "جدائی، آخ جدائی دردآور است" صداها را می‏‌کشید و می‌‏لرزاند و در این وقت گاهی چشمانش از قطرات اشگ تر می‏‌گشتند.
مراحل کسب و کارش را با قدم‌‏های سریع به جلو طی می‏‌کرد. چنین برنامه‌‏ریزی شده بود که او را بعد از چند سال دیگر به شهر بزرگ‌تری بفرستند. اما حالا چون او خیلی زود در مغازه غیرقابل جایگزین گشته بود بنابراین خاله‌‏اش نمی‌‏خواست که او برود، و چون قرار بود که او بعدها مغازه را به ارث ببرد، رفاه بیرونیش نیز برای همیشه تضمین شده بود. اشتیاق قلبانه او اما چیزی دیگر بود. او برای همه دختران همسال خود، بخصوص برای خوشگل‏‌هایشان، با وجود نگاه‏‌ها و تعظیم کردن‏‌هایش چیزی بیشتر از یک شخصیت خنده‏‌دار نبود. او اما عاشق تک تک آنها بود و هر کسی را اگر که فقط یک قدم به جلو می‏‌گذاشت می‌‏پذیرفت. اما با وجود آنکه او ساختار زبانی و نوع آرایش خود را با مطلوب‏‌ترین وسائل غنی ساخته بود کسی قدمی برنمی‏‌داشت.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(91)


نامزدی.(2)
آندریاس برای اینکه در نظر زیبارویانش دلپذیر و پسندیده به چشم آید خود را به کرداری لطیف و موشکافانه عادت می‏‌دهد. او موهای نیمه بورش را هر روز صبح دقیق می‌‏آراست، جامه و لباس‏‌های زیرش را خیلی تمیز نگاه می‏‌داشت و ظهور آهسته سبیل خود را با بی‌‏صبری انتظار می‌‏کشید. او می‏‌آموزد که هنگام استقبال از مشتریانش تعظیم زیبائی بکند، می‌‏آموزد هنگام عرضه اجناس با پشت دست چپ خود را به میز مغازه تکیه دهد و بر روی یک و نیم پا بایستد و در لبخند زدن استاد شده و به زودی به لبخند محتاطانه تا پرتوی از خشنودی درونی مسلط گشته بود. وانگهی او همواره در حال شکار حرف‏‌های مفت عبارت‏‌های زیبا و تازه‌‏ای بود که غالباً از قیدهائی تشکیل می‌‏گشتند که او آنها را همیشه از نو و با لذت بیشتری می‌‏آموخت و اختراع می‌‏کرد. از آنجائی که او از کودکی در صحبت کردن ناشی بود و می‌‏ترسید و در گذشته فقط به ندرت یک جمله کامل با مسند و مسندالیه بر زبان رانده بود، حالا او در این گنجینه عجیب و غریب کلمات یک کمک‏‌رسان می‏‌یابد و بدون آنکه معنا و مفهوم‌شان برای خود و دیگران روشن باشد خود را به آنها عادت می‏‌دهد و تظاهر به توانائی صحبت کردن می‏‌کند.
وقتی کسی می‏‌گفت: "امروز اما هوا باشکوه است"، اون‏گلتِ کوچک چنین جواب می‏‌داد: "امروز اما هوا باشکوه است"،  "البته _ آه بله _ بدون شک _." وقتی خریداری می‏‌پرسید آیا این پارچه کتان بادوام است یا نه، به این ترتیب او می‏‌گفت: "اما خواهش می‏‌کنم، بله، بدون شک، می‏‌توان چنین گفت، قطعاً." و وقتی کسی از او حالش را می‏‌پرسید، او در پاسخ می‏‌گفت: "با تشکر فراوان از شما _ البته که خوبم _ خیلی لذت‏بخش _." و در موقعیت‏‌های بسیار مهم و محترمانه از به کار بردن الفاظی مانند "با این حال، اما در هر حال، به هیچ وجه، بر عکس" ترسی به خود راه نمی‏‌داد. در این حال تمام اعضای بدنش از سر به سمت شانه خم گشته‏‏ او تا نوک پایِ جنبانش کاملاً هوشیاری، نزاکت و طرز کلام بودند. مؤثرتر از همه اما گردن نسبتاً درازش به چشم می‏‌آمد که لاغر و پی‏‌ دار و با یک غدۀ درقی متحرک شگفت‏‌آور و بزرگ مجهز بود و وقتی شاگرد مغازه ضعیف و کوچک یکی از جواب‏‌هایش را بریده بریده ادا می‏‌کرد، آدم تصور می‌کرد که یک سوم او از حنجره تشکیل شده است.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(90)


نامزدی.(1)
همشاگردی‏‌هایش البته او را اغلب اذیت می‏‌کردند و دست می‌‏انداختند، اما چون او هرگز عصبانی نمی‏‌شد و نمی‌‏رنجید بنابراین در مجموع یک زندگی راحت و تا اندازه‏ای رضایت‏بخش داشت. آن دوستی و احساسی را که میان همسالانش نمی‏‌یافت و اجازه ابرازشان را به آنها نداشت او به عروسک‌‏هایش هدیه می‏‌کرد. پدرش را خیلی زود از دست داده بود، او آخرین فرزند خانواده بود، و مادر او را طور دیگری آرزو می‏‌کرد اما به او اجازه می‏‌داد و عاطفه مطیعش را دلسوزانه دوست می‏‌داشت.
این وضعیت عذاب‏‌دهنده اما تا زمانی که آندریاسِ کوچک دوران مدرسه و کارآموزی خود را در مغازه دیرلامشن به پایان رساند دوام داشت. در این زمان، تقریباً از شروع سن هفده سالگی حس و حال لطیف و تشنه‌‏اش شروع به رفتن از راه دیگری می‌‏کند. جوان خجالتی و کوچک ‏مانده با چشمانی درشت‏‌تر شروع به تماشا کردن دخترها می‏‌کند و در قلبش آتشی از عشق زنان روشن می‏‌گردد که هر چه شیفتگی‌‏اش غمگین‏‌تر سپری می‌‏گشت شعله‏‏‌اش نیز بیشتر زبانه می‏‌کشید.
برای آشنا شدن و تماشا کردن دخترهای مختلف موقعیت به اندازه کافی برایش وجود داشت، زیرا که اون‏گلتِ جوان بعد از پایان کارآموزی در مغازه لوازم دوخت و دوز زنانه خاله خود مشغول به کار شده بود، مغازه‏‌ای که او بعدها می‏‌بایست مسئولیتش را به عهده بگیرد. کودکان، دختران مدرسه‌‏ای، دوشیزه‏‌های جوان و پیردختران باکره، دختران خدمتکار و خانم‌‏ها هر روز به آنجا می‌‏آمدند، نوارها و نخ‏‌های ابریشمی را زیر و رو می‏‌کردند، روبان و الگوهای قلاب‏دوزی انتخاب می‏‌کردند، ستایش و سرزنش می‏‌کردند، چانه می‏‌زدند و مشاوره می‌‏خواستند، بدون آنکه به مشورت گوش بدهند، می‌‏خریدند و جنس خریداری شده را دوباره عوض می‌‏کردند. و جوانک، مؤدب و خجالتی شاهد تمام این جریان‏‌ها بود، او کشوها را بیرون می‌‏کشید، از نردبان دوطرفه بالا و پائین می‏‌رفت، اجناس را نشان می‏‌داد و دوباره سر جایشان قرار می‏‌داد، سفارشات را یادداشت می‏‌کرد و در باره قیمت‏‌ها راهنمائی می‏‌کرد، و هر هشت روز عاشق یکی دیگر از مشتریانش می‌‏گشت. خجالت‏زده و سرخ گشته از نوارها و نخ‏‌های پشمی تعریف می‏‌کرد، با دست لرزان قبض‌‏ها را می‌‏نوشت، با تپش تند قلب وقتی دختر متکبر جوانی قصد خارج شدن از مغازه را می‌‏کرد در را نگاه می‏‌داشت و کلام قصارِ <دوباره سرافرازمان کنید> را تکرار می‏‌کرد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(89)


نامزدی.
در کوچۀ گوزن‌ها یک مغازه لوازم دوخت و دوزِ زنانه وجود دارد که در مقایسه با مغازه‏‌های همسایه هنوز از تغییراتِ عصر جدید تأثیر نپذیرفته است و به قدر کافی مشتری دارد. در آنجا هنوز هنگام خداحافظی به هر مشتری‏ اگر هم که بیست سال مرتب هر روز به آنجا بیاید گفته می‏‌شود: "دوباره سرافرازمان کنید"، و هنوز گاهی دو یا سه خریدار سال‏خورده گاهی برای خرید به آنجا می‏‌روند و درخواست می‏‌کنند که نوار و روبان تزئینی مورد احتیاج‌شان به وسیله متر کردن با دست انجام گیرد و برایشان نیز با دست متر می‏‌گردد. یکی از دختران عزب‏ صاحب مغازه و یک فروشنده استخدامی در آنجا کار می‏‌کنند، صاحب مغازه همیشه از صبح تا شب آنجاست و مدام فعالیت می‏‌کند اما هرگز کلمه‏‌ای حرف نمی‏‌زند. او می‌‏تواند حدود هفتاد سال سن داشته باشد، قد خیلی کوتاهی دارد، دارای گونه‏‌های گلگون و مهربانی‏‌ست و ریش خاکستری‏‌اش کوتاه است، بر روی سرِ شاید از مدت‏‌ها پیش کچل شده‏‌اش همیشه اما یک کلاه گرد و آهاردار با گل‏‌های سوزن‏دوزی شده می‏‌گذارد. او آندریاس اون‏گِلت و از شهروندان واقعاً محترم و قدیمی شهر به حساب می‏‌آید.
کسی در تاجر کوچک و خاموش چیز ویژه‌‏ای نمی‏‌بیند، ده‏‌ها سال است که او یکسان دیده می‌‏شود و چنین به نظر می‌‏آید که از زمان جوان‏‌تر بودنش دیگر پیرتر نگشته است. اما آندریاس اون‏گِلت هم روزگاری یک پسربچه و یک جوان بوده است، و اگر از مردم سالمند پرسیده شود می‌‏توان مطلع گردید که او در قدیم "اون‏گِلتِ کوچک" نامیده می‌شده و با بی‌میلی از معروفیت مخصوصی نیز برخوردار بوده است. او حتی یک بار، تقریباً پیش از سی و پنج سال پیش ماجرائی را تجربه کرد که در قدیم هر دباغی داستانش را شنیده بود، اگر چه حالا دیگر کسی مایل به تعریف و گوش کردن آن نیست. و آن داستان نامزدی او بود.
آندریاس جوان از دوران دبستان از معاشرت و صحبت کردن با دیگران بیزار بود، او خود را همه جا زائد احساس می‏‌کرد و خود را توسط همه زیر نظر می‏‌پنداشت و به اندازه کافی وحشت‏زده و فروتن بود که قبل از شروع جنگ تسلیم شود و میدان را ترک کند. برای معلم‏‌ها احترامی عمیق احساس می‏‌کرد و برای همکلاسی‏‌ها ترسی همراه با تحسین. هیچ وقت در کوچه و محل‌‏های بازی بجز هنگام شنا کردن در رودخانه دیده نمی‏‌شد، و در زمستان به محض دیدن کودکی در حال برداشتن برف از روی زمین در هم فرو می‏‌رفت و خود را خم می‌‏کرد. برعکس در خانه با شادی و لطافت با عروسک‏‌های بجا مانده از خواهر بزرگ خود و یک مغازه بازی می‌‏کرد، او بر روی ترازوی مغازه آرد، نمک و شن وزن می‌‏کرد و در بسته‏‌های کوچک می‌‏پیچید تا کمی دیرتر دوباره آنها را خالی کند، بسته‌‏هایشان را عوض و دوباره وزنشان کند. همچنین او با کمال میل به مادرش در کارهای آسان خانه کمک می‌‏کرد، برایش به خرید می‌‏رفت یا در باغچه کوچک‌‏شان حلزون‏‌ها را از برگ کاهوها جدا می‏‌ساخت.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(88)


عروس.(6)
در این لحظه یک آقا در لباس محلی سفید رنگ با دگمه‏‌های طلائی که از دهکده می‌‏آمد ظاهر می‌‏شود.
او بد به نظر نمی‌‏آمد، صورت سوخته جوانش در زیر کلاه آفتابی دارای آن آرامش محکم و مستقلی بود که در نزد بسیاری از مردم آنسوی اقیانوس دیده می‏‌شود. این مرد یک دسته بسیار بزرگ از گل‏‌های هندی که از شکم تا چانه‏‌اش را پوشانده بود در دست حمل می‏‌کرد. و چنان از میان جمعیت با نگاه‏‌های هیجان‏زده در حال جستجو به جلو قدم برمی‏‌داشت که نشان از آشنا بودن او با این کشتی‏‌ها می‏‌داد، و وقتی او با من تصادم کرد، لحظه‌‏ای به خاطرم رسید که این بدون شک دامادِ خانم غول باید باشد. او با عجله به پس و پیش می‏‌رفت و دو بار از کنار عروس گذشت، داخل رستوران می‏‌شود، بی‌‏نفس دوباره بازمی‌گردد، رئیس باربرها را صدا می‏‌زند و عاقبت رئیس مهمان‏داران را می‌‏بیند و با محکم نگاه داشتن او درخواستش را می‏‌گوید. من می‌‏بینم که او به مهماندار انعام داده و با حرارت نجوا کنان از او سؤال می‏‌کند، و مهمان‏دار لبخند می‌‏زند، با مهربانی سری تکان می‏‌دهد و صندلی‌‏ای را که زن پادووائی قصه ما هنوز با چشمانی نیمه‌باز بر آن دراز کشیده بود را به او نشان می‌‏دهد. مرد غریبه نزدیک‌‏تر می‏‌رود و به قامت دراز کشیده نگاه می‏‌کند، به سمت مهمان‏دار بازمی‏‌گردد، او با تأیید سر تکان می‏‌دهد، دوباره بازمی‏‌گردد و از فاصله نزدیک‌‏تر بررسی‌کنان به دختر چاق نگاه می‏‌کند. بعد دندان‏‌هایش را به هم می‌‏فشرد، آهسته می‌‏چرخد و مردد از آنجا دور می‌‏شود.
او به رستوران که در حال تعطیل شدن بود می‏‌رود. به مسئول رستوران انعامی می‌‏دهد و یک گیلاس بزرگ ویسکی سفارش داده و اندیشناک آن را تا ته سر می‏‌کشد. سپس گارسون مؤدبانه او را به بیرون هدایت می‌‏کند و در رستوران را می‌‏بندد.
مرد غریبه رنگ‌‏پریده و عصبانی در جلوی عرشه، جائی که گروه نوازندگان کشتی ادوات موسیقی خود را کنار هم قرار داده بودند به قدم زدن می‌‏پردازد. او به نرده عرشه نزدیک می‏‌شود، دسته‌گل بزرگ را در آب کثیف می‌‏اندازد، به نرده تکیه می‌‏دهد و به داخل آب تف می‏‌کند.
حالا چنین به نظر می‏‌آمد که او تصمیم خودرا گرفته است. آهسته دوباره به طرف زن پادووائی می‌رود که در این بین بلند شده بود و خسته و وحشت‏زده به اطراف نگاه می‏‌کرد. او خود را نزدیک می‌‏سازد، کلاهش را از سری که پیشانی سفیدش بر بالای صورت قهوه‌‏ای رنگ می‌‏درخشید برمی‏‌دارد و به غول دست می‏‌دهد.
زن گریه‌کنان دستش را به دور گردن او حلقه می‌‏کند و مدتی همانطور می‏‌ماند، در حالی که مرد خصمانه و مبهم از بالای گردن تسلیم و خم شده زن به سمت ساحل می‏‌نگریست. بعد او به طرف نرده عرشه می‏‌رود، خشمگین تعداد زیادی از دستورات را مانند غرغره کردن به زبان سنگالی فریاد می‌‏کشد و بعد ساکت بازوی تازه عروس را می‏‌گیرد و او را به سوی قایقش به پائین هدایت می‌‏کند.
من نمی‌دانم که حالشان چطور است. اما اینکه آن دو با هم ازدواج کردند را بعد از بازگشت در کنسولگری کولومبو مطلع گشتم.
(1913)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(87)


عروس.(5)
بعد از گذشتن از کاپو گوئاردافوی دریا متأسفانه کمی شروع به متلاطم گشتن می‌‏کند و مارگریتا به طرز ناامید کننده‏‌ای دریازده می‌‏شود و روزهای متمادی به طور رقت‌انگیزی روی صندلی بر روی عرشه کشتی دراز می‏‌کشید و مانند گوسفندی ناله می‏‌کرد و ما که او را تا حال مطلقاً به عنوان بازی بامزه طبیعت نگاه می‌‏کردیم به هنگام همدردی به او علاقه‌مند گشتیم و همه توجه خود را به او اختصاص دادیم، در حالی که گاهی هم نمی‏‌توانستیم خنده خود را به خاطر وزن شگفت‏‌انگیزش سرکوب کنیم. ما برایش چای و سوپ می‌‏بردیم، ما برایش به زبان ایتالیائی کتاب می‏‌خواندیم که گاهی او را به خنده می‏‌انداخت، و او را هر روز صبح و ظهر با صندلی حصیری‏‌اش به محل سایه‌‏دار و ساکت عرشه کشتی حمل می‏‌کردیم. اما حال او کمی قبل از رسیدن کشتی به کولومبو دوباره تا اندازه‌‏ای بهتر می‏‌شود ولی با این حال هنوز مبهوت و ناتوان و با خطوطی کودکانه از رنج و ضعف در صورت چاق و مهربانش دراز می‌‏کشید.
سیلان از دور دیده می‏شود و ما همگی در بستن چمدان‏‌های غول کمک کرده و آنها را آماده ساخته بودیم، و حالا آن ناآرامی‏‌های وحشی انتظار دیدن اولین بندر مهم بعد از یک سفر دریائی چهارده روزه در سراسر کشتی حکمفرما بود.
همه آرزوی رسیدن به خشکی می‏‌کردند، کلاه‏‌های مخصوص مناطق گرمسیری و چترهای آفتابی حود را از چمدان‌‏ها خارج ساخته، نقشه و کتاب‏‌های سفر در دست گرفته و ساحلی را که در حال نزدیک شدن بود با دوربین تماشا می‏‌کردند و انسان‏‌هائی را که یک ساعت پیش با صمیمیت از آنها خداحافظی کرده و هنوز آنجا حضور داشتند به کلی فراموش کرده بودند. هیچکس بجز رسیدن به خشکی فکر دیگری در سر نداشت، تا حد امکان هرچه سریع‌‏تر رسیدن به خشکی، می‏‌توانست این آرزو به خاطر بازگشت به خانه و کار بعد از سفری طولانی باشد، می‌‏توانست به خاطر اولین دیدار کنجکاوانه از ساحلی استوائی، اولین درختان نارگیل و ساکنان تیره پوست آنجا باشد، یا که شاید هم تنها به خاطر غیر جالب گشتن کشتی و برای ساعتی ترک کردن آن و بر روی زمین سفت در هتلی راحت یک گیلاس ویسکی نوشیدن می‌‏توانست باشد. و همه با حرات مشغول بستن کابین‏‌هایشان یا پرداختن صورت‌حساب‏‌های نوشیدنی‏‌های خود بودند.
در میان این آشوب و غوغا دختر چاق از پادووا بی‌‏تفاوت در محل خود دراز کشیده بود، چهره‏‌اش هنوز بیمار و ضعیف دیده می‏‌شد، گونه‏‌هایش آویزان و چشمانش خواب‌‏آلود بودند. گاهی کسی که از او خداحافظی کرده بود دوباره نزدش می‏‌رفت و با عجله به او دوباره دست می‏‌داد و به خاطر رسیدن به مقصد به او تبریک می‏‌گفت. و حالا موزیک با صدای بلند به صدا می‌‏آید، افسر دوم کشتی در حال دستور دادن کنار پله معلق می‌‏ایستد، کاپیتان ظاهر می‏‌گردد، کاملاً عجیب و بیگانه، با کت و شلواری خاکستری رنگ و معمولی و یک کلاه کوچک آهاردار، قایق خودی او و تعداد اندکی از مهمان‏‌های مخصوص را سوار می‏‌کند، بقیه به دنبال‌شان داخل قایق‌‏های موتوری و قایق‏‌های پاروئی مسافربری هجوم می‏‌برند.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(86)


عروس.(4)
در این اثنا افراد درگیر در این ماجرا می‌‏توانستند بدون هیچ دقت خاصی متوجه گردند که چقدر زیاد مارگریتا به مادرش رفته است. پس از نوشیدن مایع پاک کننده و خداحافظی در گِنووا دیگر بیماری جدی‏‌ای باعث لاغریش نشد، او شکوفا گشته بود و مرتب وزن اضافه می‌‏کرد و چون دیگر نه کدری روح و نه فعالیت جسمی _ همچنین مدت‏‌ها از دست کشیدن بازی تنیس می‏‌گذشت _ مزاحم تکامل او بود بنابراین نه تنها آثار سودازدگی یا شیفتگی از چهره زیبا و کمرنگش محو گردید، بلکه اندام باریک او نیز بیشتر و بیشتر چاق گشت، طوری که هیچکس انتظار آن را از او نداشت. هنوز اما آنچه که در نزد مادر مضحک و بی‌‏تناسب دیده می‏‌شد در پیش دختر تازه و ملیح به چشم می‌‏آمد، اما جای هیچ تردیدی نبود که او در سراشیبی چاق گشتن افتاده و در حال تبدیل شدن به یک بانوی عظیم‌‏الجثه می‌‏باشد.
سه سال گذشته بود که داماد ناامیدانه می‏‌نویسد امسال امکان مرخصی گرفتن برایش ممکن نیست، در عوض اما حقوقش افزایش یافته و از نامزد زیبایش تقاضا می‌‏کند که اگر سال بعد هم مسافرت به اروپا برایش مقدور نگشت او به هندوستان سفر کند و به عنوان خانم خانه در خانه ییلاقی‏ زیبائی که او در حال ساختن آن است سکنی گزیند.
مادر بر دلسردی خود غلبه کرده و به تقاضای داماد جواب مثبت می‌‏دهد. خانم ریچیوتی نمی‌‏توانست از خود پنهان سازد که جذابیت دخترش تا اندازه‌‏ای از بین رفته است و مخالفت کردن او بی‌معنی خواهد بود و آینده دخترش را به خطر خواهد انداخت.
تا اینجای داستان را برایم دیرتر تعریف کردند؛ بقیه داستان را بر حسب تصادف خودم شاهد بودم.
یک روز در گنووا سوار کشتی شرکت کشیرانی لوید شدم که به سمت آسیای شرقی می‌‏راند. در میان مسافران اندک قسمت درجه یک کشتی زنی ایتالیائی که در گنووا با من سوار شده بود و به عنوان عروس به سمت کولومبو می‌‏رفت و می‌‏توانست کمی انگلیسی صحبت کند جلب توجه می‏‌کرد. از آنجائی که عروس‌‏های دیگری هم در کشتی بودند و قصد سفر به پن‏انگ، به شانگ‏های و مانیل را داشتند، بنابراین این دخترهای جوان و جسور یک گروه دلپذیر و محبوب تشکیل دادند که در آن هر کس لذت بی‌‏ضرر خود را داشت. ما جوان‏‌ها هم قبل از عبور از کانال سوئز با آنها دوست شده بودیم و اغلب سعی می‏‌کردیم زبان ایتالیائی خود را با صحبت کردن با دختر چاق از پادووا که برایش نام غول را انتخاب کرده بودیم امتحان کنیم.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(85)


عروس.(3)
مادر و دختر ساکت به سمت پادووا بازمی‏‌گردند و دوباره به زندگی عادی خود می‏‌پردازند. خانم ریچیوتی هنوز چیزی را از دست رفته نمی‌‏پنداشت و فکر می‏‌کرد <تا یک سال دیگر همه چیز طور دیگر دیده خواهد شد و دوباره آنها به استراحت‏گاه خوب دیگری خواهند رفت و بدون شک سپس خیلی زود چشم‌‏اندازهای تازه و درخشانی خود را نشان خواهند داد>. در این بین نامزد از راه دور غالباً نامه‏‌های مفصل طولانی می‌‏نوشت، و مارگریتا خوشبخت بود. او از زحمت‏‌های این تابستان ناآرام به طور کامل بهبود یافته و به طور آشکاری شکوفا گشته بود و یرقان و بی‌اشتهائی‏‌اش کاملاً از بین رفته بود. قلبش به خاطر کس دیگری می‏‌طپید، سرنوشتش مشخص بود، و قانع و راضی زندگی آرام خود را با رویاهای دلپذیر خوشایند می‏‌گذراند، کمی زبان انگلیسی آموخت و آلبومی تهیه کرد که در آن عکس‌‏های باشکوه از درختان نخل، معابد و فیل‏‌هائی را که داماد برایش می‏‌فرستاد می‏‌چسباند.
مادر و دختر در تابستان بعدی به خارج سفر نکردند، بلکه تنها چند هفته‌‏ای را در یک استراحت‏گاه تابستانی ساده در کوه‌‏های آتشفشان نزدیک پادووا به سر بردند، و کم کم مادر نیز تسلیم گشت و از نقشه کشیدن جاه‏‌طلبانه برای دخترش بدون در نظر گرفتن خوشحالی قلبی تزلزل ناپذیر او دست کشید. گاهی برایشان بسته‏‌های محتوی پارچه‏‌های نازک کناره‌دوزی شده زیبا از هندوستان فرستاده می‏‌شد، جعبه‌‏هائی از موی زبر جوجه‌تیغی و مجسمه‏‌های کوچکی از عاج‏ که آن دو آنها را به آشنایانشان نشان می‏‌دادند و خیلی زود اتاق‌شان پُر از این وسائل شده بود. و وقتی یک بار خبر رسید که استاتنفوس بیمار گشته و برای بهبودیش او را به مناطق کوهستانی برده‌‏اند، خانم ریچیوتی دیگر امیدواریش را به آن گره نزد و همراه با دخترش برای سلامتی داماد عزیز دورافتاده‏‌اش دعا کرد و او خوشبختانه سلامتیش را بازیافت.
این رضایتِ آرام برای هر دو زن وضعیتی ناشناخته بود. خانم ریچوتی مردمی‏‌تر از آنچه او هرگز در زندگی‌اش بود می‌‏شود، او کمی پیر و بقدری چاق می‏‌شود که خوانندگی برایش دشوار می‏‌گردد. دیگر نیازی برای نشان دادن خود و تظاهر کردن به توانگر بودن خویش نمی‌‏دید، پول کمتری برای خرید لباس و لوازم آرایش مصرف می‏‌کرد و به یک کدبانوگری اختیاری روی آورد، حالا دیگر برای مخارج سفر پول پس‌‏انداز نمی‌‏شد بلکه برای لذت روزانه خرج می‌‏گردید.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(84)


عروس.(2)
تمام اینها خانم ریچوتی را خیلی ناخشنود ساخته بود، و روزهائی وجود داشتند که مانند فردی که به او توهین شده باشد با خشم می‌‏غرید، در حالی که مارگریتا اشگ‌‏آلود دیده می‏‌شد و آقای استاتنفوس با چهره‏‌ای گرفته در ایوان ویسکی می‏‌نوشید. با این حال پسر و دختر به زودی عهد بستند که از هم دست نکشند، و هنگامی که خانم ریچوتی در یک صبح شرجی به دخترش می‌‏گوید که معاشرت صمیمی او با چای‏کار جوان شهرتش را لکه‌دار خواهد ساخت و اصلاً مردی بدون ثروت فراوان برای او غیرقابل قبول است، در این وقت مارگریتای جذاب خود را در اتاقش حبس می‏‌کند و یک شیشه ماده پاک‌کننده را که فکر می‏‌کرد سمی‏ باید باشد تا ته سرمی‌‏کشد، اما در اثر آن فقط اشتهای کمی به جا آمده‌‏اش دوباره کاملاً از بین می‌رود و رنگ چهره‏‌اش را به اندازه یک سایه پریده‌‏تر و روحانی‏‌تر می‌‏سازد.
درست در همان روز بعد از آنکه مارگریتا ساعت‌‏ها رنجور و درمانده بر روی تخت به سر می‏‌برد و مادرش با آقای استاتنفوس در قایقی کرایه‌‏ای یک مذاکره طولانی انجام دادند نامزدی آنها انجام گرفت و روز بعد مردم دیدند که مرد پُر انرژیِ آن سوی اقیانوس صبحانه خود را در کنار میز آن دو خانم صرف می‏‌کند. مارگریتا خوشبخت بود؛ مادرش اما برعکس این نامزدی را گرچه ضروری به حساب می‏‌آورد اما به موقتی بودن این شر امیدوار بود و فکر می‌‏کرد <بالاخره کسی از این ماجرا خبر ندارد و اگر به زودی موقعیت بهتری دست بدهد چون داماد در مسافتی دور در سیلان به سر می‌‏برد دیگر احتیاج به سؤال کردن از وی نخواهد بود>، و به این جهت اصرار می‏‌ورزید که استاتنفوس بازگشتش را به تأخیر نیندازد، و وقتی نامزد دخترش این تقاضا ‏را بر زبان آورد که در همین تابستان مارگریتا به ازدواج او در آید و او همسر جوانش را با خود به هندوستان ببرد او را به فسخ نامزدی تهدید کرد.
استاتنفوس مجبور به اطاعت کردن بود و او آن را با سائیدن دندان بهم پذیرفت، زیرا که از همان لحظه اول نامزدی هر دو خانم ریچیوتی انگار به هم وصل باشند‏ دیده می‏‌شدند و او می‌‏بایست برای پنج دقیقه تنها بودن با نامزد خود پشت سر هم نیرنگ بزند. استاتنفوس برای نامزدش مارگریتا در لوسرن زیباترین هدایای عروسی را می‏‌خرد، کمی بعد از آن اما به وسیله تلگرافی اداری از او خواسته می‌‏شود که به انگلیس برود و او نامزد زیبایش را دوباره وقتی می‏‌بیند که همراه با مادرش در ایستگاه قطار در جنووا به استقبال او آمده بودند تا یک شب را به همراهش بگذرانند و او را صبح زود روز بعد تا بندر مشایعت کنند.
او از روی پله‏‌های ورود که پشت سر او به داخل کشتی کشیده می‏‌شود رو به پائین فریاد می‏‌زد: "من حداکثر تا سه سال دیگر برمی‏‌گردم و بعد عروسی انجام می‏‌گیرد". سپس ارکستر کشتی شروع به نواختن می‏‌کند و کشتی بخاری للوید آهسته از بندر فاصله می‏‌گیرد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(83)


عروس.(1)
از همان ابتدا مردان زیادی به دختر بلوند و باریک‌اندام از پادووا علاقه نشان می‌‏دادند. مادر اما هشیار بود و پاسداری می‏‌داد و خود را با حصاری از مطالبات سفت و سخت که برخی از داوطلبان را می‏‌ترساند احاطه ساخته بود. دخترش باید مردی را به دست می‌‏آورد که در پیشش به او خوش بگذرد، و از آنجائی که تنها جهیزه دختر زیبائیش بود بنابراین باید هشیاری را دو برابر می‏‌کرد.
پس از گذشت زمان کوتاهی قهرمان آینده این رمان در برونن ظاهر می‏‌شود و همه چیز خیلی سریع‏‌تر و ساده‏‌تر از آنچه مادر نگران فکر می‏‌کرد پیش می‌‏رود. یک روز یک مرد جوان آلمانی وارد هتل والداستتهوف می‌‏گردد، جوانی که از همان نگاه اول عاشق مارگریتا گشته و خیلی زود قصد خود را مانند کسانی که فرصتی کم دارند و به بیراهه نمی‌‏توانند بروند بیان می‌‏کند. آقای استاتنفوس واقعاً وقت خیلی کمی داشت. او مدیر یک مزرعه بزرگ چای در سیلان بود و مرخصی خود را در اروپا می‌‏گذراند و باید دو ماه دیگر دوباره آنجا را ترک می‏‌کرد و زودترین تاریخ بازگشت بعدی او به اروپا می‌‏توانست سه یا چهار سال دیگر باشد.
این جوان لاغر قهوه‌‏ای سوخته رنگ با آن رفتار تحکیم‏‌آمیزش چندان باب میل خانم ریچوتی قرار نگرفت، اما مارگریتای زیبا از اینکه او از همان ساعات اولیه ورود خود وی را با درخواست‏‌های فوری‌اش محاصره ساخته بود از او خوشش آمد. او بد به نظر نمی‏‌آمد و دارای رفتار بی‌غم اشرافیان اروپائی بود، رفتاری که یک اروپائی در مناطق استوایی فرا می‏‌گیرد، وانگهی او تازه بیست و شش سالش شده بود. این که او از سرزمین دور و شگفت‌‏انگیز سیلان می‌‏آمد کمی رمانتیک بود، و همچنین احساس در آن سوی اقیانوس بودن به او برتری‌‏ای واقعی در مقابل زندگی روزمره متوسط محلی می‌‏بخشید. لباس‏‌های استاتنفوس کاملاً مانند لباس انگلیسی‏‌ها بود؛ از اسموکینگ گرفته تا لباس بازی تنیس، از فراک تا لباس و تجهیزات کوهنوردی و تمام وسائلش دارای مرغوب‌‏ترین کیفیت بودند، او با وجود مجرد بودن به طور عجیبی چمدان‏‌های بزرگ و زیادی با خود به همراه داشت و به نظر می‏‌آمد در هر موردی به یک زندگی‏ درجه یک عادت کرده باشد. او وقت خود را با آرامشی واقعی وقف سرگرمی‏ و خوشی‏‌های پاتوق تابستانی می‏‌کرد، رفتارش خوب و واقعی بودند، آنچه باید می‌شد را خوب و واقعی انجام می‌‏داد، اما چنین به نظر نمی‌‏آمد که حضورش با شور و شوق می‌‏باشد، نه هنگام کوه‏نوردی و نه هنگام قایق‏رانی، نه وقت بازی تنیس و نه بازی بریج، بلکه چنین به نظر می‏‌آمد که انگار او در این محیط فقط مانند یک مهمان زودگذر حضور دارد، یک مهمان از یک جهان دور و افسانه‏‌ای، جائی که درخت‌‏های نخل و سوسمار یافت می‌‏گردد، و جائی که اشخاصی مانند وی اجازه می‏‌دهند در خانه‌‏های ییلاقی سفید و پاکیزه آنها را توسط تعداد فراوانی خدمتکاران رنگین‌پوست باد بزنند و دستور آب یخ بدهند. فقط در مقابل مارگریتا آرامش و برتری غیر عادی‌اش او را ترک می‏‌کرد، او با اشتیاق و با مخلوطی از آلمانی، ایتالیائی، فرانسوی و انگلیسی با مارگریتا صحبت می‏‌کرد و از صبح تا شب مراقب خانم ریچوتی و مارگریتا بود. او برای آن دو روزنامه می‌‏خواند، صندلی‏‌های ساحلی را برایشان حمل می‏‌کرد، و برای مخفی نگاه داشتن عشق خود به مارگریتا به قدری کم به خود زحمت می‏‌داد که به زودی همه با هیجان تلاش‏‌هایش را برای به دست آوردن دختر زیبای ایتالیائی مشاهده و داستان او را با علاقه‏‌ای ورزشکارانه دنبال می‏‌کردند و گاهی هم بر سر آن شرط می‌‏بستند.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(82)


عروس.
خانم ریچوتی که با دخترش مارگریتا به تازگی در هتل والداشتترهوف در برونن اقامت گزیده بود به آن دسته از زنان نرم و مو طلائی و کمی کُند ایتالیائی تعلق داشت که اغلب در حوالی ونیز و در لومباردی دیده می‌‏شوند. او انگشترهای زیاد و زیبائی در انگشتان کوچک کوتاه و چاقش حمل می‏‌کرد و قدم برداشتن کاملاً ویژه‌‏اش که می‌‏توانست ابتدا یک حرکت جهنده‏-شادابانه نامیده شود پس از چند لحظه خود را آشکارا هرچه بیشتر و بیشتر به نوعی از حرکت توسعه می‌‏داد که اردک‏وار راه رفتن نام دارد. خوش‏پوش بود و ظاهراً روزگاری به محترم شمرده شدن عادت داشت و نماینده خوبی برای ایفای این نقش بود، لباس‏‌های شیک بر تن می‌‏کرد و گاهی شب‏‌ها به همراه پیانو با صدائی آموزش دیده و کمی احساساتی در حالی که با بازوان کوتاه و چاق و دست‏‌هائی کاملاً به جلو کشیده شده نُت را از خود دور نگاه می‏‌داشت آواز می‌‏خواند. او اهل پادووا بود، جائی که شوهر وفات یافته‌‏اش زمانی یک تاجر و سیاست‏مدار معروفی بوده است. او پیش شوهر خود در فضائی شکوفا از خوش‌خُلقی و بسیار بیش از حد شرایط مالی‏‌اش زندگی می‏‌کرده و بعد از مرگ وی نیز با جسارتی مأیوسانه به این کار ادامه می‏‌داد.
با این همه اگر که او دختر کوچک و زیبایش مارگریتا، دختر نوجوانی که از زمان ورودشان به هتل تا حال هنوز با کمی کم خونی و بی‏‌اشتهائی دست به گریبان بود را همراه خود نمی‏‌داشت به زحمت می‌‏توانست برایمان جالب باشد. او دختری جذاب و باریک اندام بود، موجودی ساکت و رنگ‌پریده با موهائی پر پشت به رنگ بور تیره، و همه او را وقتی با لباس ساده، سفید یا آبی کمرنگ تابستانی از میان باغ و در خیابان می‏‌گذشت با لذت تماشا می‌‏کردند. این اولین سالی بود که خانم ریچوتی دختر را با خود به سفر می‏‌برد _ زیرا آنها در پادووا تا اندازه‌‏ای منزوی زندگی می‏‌کردند _، و نور خفیف ناامیدی که او هنگام مواجه گشتن با آشنایان در هتل به خاطر مورد توجه قرار گرفتن دخترش و در سایه قرار گرفتن وی با آن روبرو می‏‌گردید به او خوب می‏‌آمد. البته خانم ریچوتی تا حال همیشه مادر خوبی بود، اما نه مادری بدون داشتن مطالبات پنهانی برای سرنوشت و آینده خویش؛ حالا او شروع کرده بود این امیدهای خاموش را از خود دور سازد و با آنها دختر کوچکش را بیاراید، مانند مادر خوبی که زیور زمان عروسیش را از گردن باز می‏‌کند و به گردن دختر رشد یافته‌‏‏اش می‌‏آویزد.
ــ ناتمام ــ

وداع.(3)


حالا دیگر اصلاً به موسیقی گوش نمی‌‏دهم. اول به این خاطر که آرامش کافی برای این کار ندارم و دیگر این که این وداع کردن وقتم را منحصراً به خود اختصاص داده است، و سرانجام این که مایلم آن را برای زمانی بگذارم که برایم ضروری‏‌تر است. من فقط دوست‏دار تفننی هنر موسیقی می‏‌باشم و بقدر کافی دارای دانش در این رشته نیستم، اما برخی از آنها را که زمان‏‌های ناخوشایندم را بهتر می‏‌ساختند می‏‌شناسم و گران هم بودند و من آنها را با خود تا ته جهان خواهم برد. چند مجموعه از بتهوون و به خصوص چند ملودی از شوبرت  _ من به آنها مانند فرد بی‏‌خوابی که به مرفین می‌‏اندیشد فکر می‏‌کنم.
وانگهی هنوز چیزهای لطیف و زیبای فراوانی بجز موسیقی برای شنیدن وجود دارند. من در حال حاضر به آنها با زنده‌‏دلی مخصوصی توجه می‏‌کنم. من سعی می‌‏کنم بیاموزم که پرندگان را با آوازشان و آدم‏‌های آشنا را از قدم برداشتن و از صدایشان با اطمینان کامل تشخیص دهم، من شب‌‏ها به صدای باد گوش می‏‌سپارم و با خود می‏‌اندیشم که آدم گاهی می‌‏تواند از لحن باد حتماً وضع هوا و فصول را پیش‏‌بینی کند. و خوشحالم از این که بعضی از چیزهای مطبوع روی زمین فقط برای گوش‏ و نه برای چشم‏ آنجا هستند، مانند بلبل‏‌ها، زنجره‏‌ها و غیره.
به این خاطر طبیعی‏‌ست که من عمدتاً خود را با چیزهای قابل مشاهده مشغول دارم. آنچه را که آدم باید از دست بدهد ارزشش ده بار بیشتر می‏‌گردد، و آنچه را که حالا هنوز در چشمم منعکس می‏‌گردد و آنچه را که با چشم دریافت می‏‌کنم و می‌‏تواند به من تعلق گیرد مانند طعمه‏‌ای برای خود برمی‏‌دارم.
هنگامی که از وضعم مطلع گشتم، و وقتی گیجی اولیه از بین رفت، به این فکر افتادم به سفری طولانی بپردازم، شاید با تو، و یک بار دیگر با آگاهی و با گرسنگی کامل خود را با زیبائیهای جهان تر و تازه سازم، یک بار دیگر به کوه‏‌های مرتفع صعود کنم و یک بار دیگر به رُم سفر کنم و یک بار دیگر به کنار دریا بروم. اما من آن وقت شاید مردی بیمار باشم، و شاید باید یک نفر برای من برنامه حرکت وسائل نقلیه را بخواند و مجبور باشد بعضی چیزها را تهیه کند، در حالی که حالا من در اینجا هنوز یک مرد آزادم و به هیچ کمک مشکوکی محتاج نیستم. همه چیز به وقتش اتفاق خواهد افتاد. با این حال دلم میخواست میتوانستم تو تئوی پیر را قبل از آنکه آن تاریکی واقعی شروع شود یک بار دیگر درست و حسابی تماشا می‏‌کردم. آیا به خاطر من به این سفر خواهی آمد؟ حالا برای این کار هنوز زود است، این راز را نمی‏‌شود از همسرم مخفی نگاه دارم. اما به محض این که من بدون پریشانی آمادگی گفتن آن را به او پیدا کردم، باید که بیائی، قبول؟
حالا من خواهش قلبانه‏‌ام را گفتم. و در این باره با کسی صحبت نکن، وگرنه من گرفتار سؤال کردن‏‌ها و تسلیت گفتنهای دیگران خواهم گشت. باید این مدت کوتاه طوری دیده شود که انگار وضع چشمانم مانند قبل است. من حتی آبونه مجله‏‌هایم را لغو نکردهام، و کتابفروشیها مانند همیشه لیست کتابهای تازه خود را برایم میفرستند.
حالا من دوباره به مسائل جاری کشیده شده‌‏ام، و چیزی نمی‌‏خواستم بجز اینکه یک بار دیگر کتباً با تو مانند قدیم گپ بزنم. اگر احیاناً تو نامه‏‌هایم را نگهداشته‏ و کنار هم قرار داده باشی، همانطور که من نامه‌‏هایت را محفوظ نگاه می‏‌دارم، باید یک بسته بسیار ضخیمی شده باشد. امیدوارم که نامه‏‌های خیلی زیاد دیگری به آنها اضافه گردند، زیرا که من بعد از کور شدن می‌‏توانم نامه‏‌های تو را دیکته کنم. اما این نامه شاید آخرین نامه‏ با دست‏خط خودم باشد و در نتیجه می‏‌تواند یک نوع دست‏خط کمیاب به حساب آید. حالا دیگر کافی‏‌ست، و من امروز هم مانند همیشه تشکر وفادارانه برای محبت‌‏ات دارم. دوست قدیمی تو فرانس.
(1906)
ــ پایان ــ

وداع.(2)


اغلب حافظه تصویریم را می‌‏آزمایم، و اگر چه در این راه با اندوه درمی‌‏یابم که بسیاری از عکس‏‌های فراموش گشته بی‌‏پایانم را از دست داده‏‌ام، اما با این حال خوشحالم که بسیاری را ناخواسته چنین خوب در خاطرم حفظ کرده‌‏ام. من می‏‌توانم بعضی از دهکده‏‌ها را ، بعضی از جنگل‏‌ها و شهرهای زیبا را که سالیان پیش از میان‌شان عبور کرده‌‏ام هنوز هم مانند عکس تازه‏‌ای دوباره تجسم کنم، و همچنین هنوز یک نقاشی از تیسیان و چند آثار باستانی و چند آثار هنری دیگر گم نگشته در حافظه خود دارم. من هنوز می‌‏دانم که چگونه نخ‏‌های دانه‏‏‌های گل قاصدک وقتی در باد به پرواز می‌‏آیند دیده می‏‌گردند، و هنوز می‌‏دانم که خورشید صبحگاهی بسیاری از روزهای جوانیم در یک جویبار کوهستانی چگونه منعکس می‏‌گردید، یا چگونه طوفان می‏‌پیچید، یا چگونه شب‌‏ها یک سری از دختران دهکده دست در دست هم در کوچه پرسه می‌‏زدند. اگر این عکس‏‌ها هنوز چنین خوب در حافظه‏‌ام نشسته‏‌اند و هنوز چنین زنده می‌‏باشند، بنابراین فکر نکنم چیزهائی را هم که من حالا می‏‌توانم ثبت کنم بتوانند به این زودی از حافظه‌‏ام گم شوند.
البته برای حفظ آن اندک از متانتم هنوز اجازه انجام چنین آزمایش‏‌هائی را با محیط اطرافم ندارم. وقتی من گاهی همسرم را تماشا می‌‏کنم، قامتش را، لباسش را، چهره‌‏اش را و دستانش را می‏‌بینم به فکر فرو می‌‏روم، و وقتی به این می‏‌اندیشم که تصویرش بعدها چگونه در پشت چشمان کور شده من زندگی خواهد کرد عقل از سرم می‏‌پرد و سرنوشت برایم احمقانه، افتضاح، بی‏‌رحم و بی‌معنی جلوه می‌‏کند.
اما در این باره نمی‏‌خواستم برایت بنویسم.
بیشتر مایلم به تو بگویم که من تو را و دوستی‏‌ات را، خاطرات عزیز و مشترک فراوانمان و آنچه را که در دوران‏‌های ناراضی بودن برایم آرام‏بخش بودند حالا عمیق‌‏تر احساس می‌‏کنم و آنها را نزدیک‏‌تر و متصل به خود می‌‏دانم. من حالا تماشا می‏‌کنم، آن طور که تو بعد متوجه خواهی گشت، من با ترس مخصوصی به چیزهائی که می‌‏توانند آرامش دهنده یک زندگی به لرزش افتاده و سرچشمه نیروی تازه‏‌ای گردند نظاره می‌‏کنم، و فکر می‏‌کنم که به اندازه کافی از آنها وجود داشته باشد تا بتوانند حریف یأس گردند. از آنجائی که حالا من باید کور بشوم، طبیعی‏‌ست که بینائی و هر آنچه دیدنش با چشم لذتبخش است با ارزش و شگفت‌‏انگیز به نظر ‏آیند. اما با این حال می‏‌دانم که چیزهای دیگری هم هنوز وجود دارند.
ــ ناتمام ــ

وداع.(1)


این آن چیزی‏‌ست که من در اصل می‌‏خواستم با تو در میان بگذارم. از زمان دانستن این خبر در اینجا مانند فردی زندگی می‏‌کنم که در حال وداع کردن است. یک حالت غریبی‌‏‏ست که آدم را به داشتن بعضی از افکار برمی‏‌انگیزاند و عجیب آنکه با خود فقط درد به همراه ندارد. تو منطقه و تپه‏‌های ما و خانه کوچکم را با آن منظره وسیع گندم‏زارها و علف‏زارهایش می‌‏شناسی. تمام اینها را حالا من تماشا می‏‌کنم و متوجه می‏‌گردم که در این سال‏‌ها چه مقدار زیادی از آنها برایم ناشناس مانده بودند. بنابراین باید حالا با تمام آنها خیلی خوب و دقیق آشنا شوم تا بعداً مجبور به زندگی در جهانی ناآشنا نگردم، بلکه بدون چشم هم بتوانم خود را در آن بومی احساس کنم. من در این اطراف قدم می‌‏زنم و اغلب متعجب می‏‌گردم از اینکه این همه چیز برای تماشا کردن وجود دارد، البته اگر آدم حقیقتاً یک بار <تا جائی که پلک‌ها قادرند> بنوشد. در این حال شاید حتی از پوچی مضحکی هم لذت ببرم. چون ببین، من نمی‌‏توانم به خودم کمک کنم، اما در حین این وداع و این آخرین حظ بصرِ حریص چنین به نظرم می‏‌آید که انگار یک هنرمند واقعی در من گم شده است، که انگار مشاهده کردن را کاملاً طور ویژه‌‏ای می‏‌فهمم. یا شاید هم چون حالا در وضعیت استثنائی و اندوهگینی قرار گرفته‌‏ام جهان را آنطوری می‌‏بینم که یک شاعر همیشه می‏‌بیند. و به این خاطر با وجود حضور درد لذت هم می‏‌برم.
یک مزرعه جو و درخت توسکائی که می‌‏دانم تا چند ماه دیگر هرگز قادر به دیدن‌شان نخواهم گشت کاملاً طوری دیگر از آنچه قبلاً خود را به من می‏‌نمایاندند دیده می‌‏گردند. ناگهان همه چیز، حتی شبکه ریشه‌‏ها بر روی یک جاده خاکیِ حاشیه جنگل ناگهان با ارزش می‌‏گردند و نگاه کردن‌شان گوارا و لذتبخش است. هر شاخه درخت بلوط و هر هدهدی در پرواز زیبا و شگفت‏‌انگیز است، بیانگر یکی از اندیشه‏‌های خلقت‏ است، وجود دارد، زنده است، آنجاست و تنها با بودن خود واقعیت خویش را توجیه می‌‏کند، که یک معجزه و یک شادی می‌‏باشد. و هنگامی که من یه این فکر می‏‌کنم که تمام این چیزها باید به زودی ناپدید گردند، آنها برایم به صورت تصویر درمی‏‌آیند، اتفاقات با نشاط خود را از دست می‌‏دهند و به ایده و سمبول‏ تبدیل می‌‏گردند و ارزش جاودانه آثار هنری را از آن خود می‌‏سازند. این بقدری عجیب و شگفت‏‌انگیز است که اغلب ترس و وضعیت حزن‌‏آورم برای ساعت‌‏ها کاملاً گم می‏‌گردند. گاهی مزارع متعددی را در دوردست چنان خلاصه شده و چنان اساسی ساده گردیده می‌‏بینم که شاید فقط نقاشان بزرگ بتوانند آن را نشان دهند. و گاهی به چیزهای کوچک می‌‏نگرم، به علف‏‌ها و حشرات، به پوست یک درخت یا به یک قطعه سنگ سیلیس، که تأثیرش بر من اندک نیست، من رنگ‏‌ها را می‏‌بینم و مانند یک نقاش آنها را مطالعه و بررسی می‏‌کنم، من بدن می‏‌بینم و از این تماشای منقلب کننده مانند داشتن استعداد ارزشمندی لذت می‌‏برم.
ــ ناتمام ــ

وداع.


Hermann Hesse
تئوِ عزیز!
خواهش می‌‏کنم این نامه را حتی اگر هم کمی طولانی و خسته کننده به نظرت برسد با دقت بخوان و با هیچ کس در باره آن حرف نزن. گرچه من مجبورم اشاره کنم که شاید این آخرین نامه من به تو باشد، اما این موضوع نباید تو را به وحشت اندازد، زیرا که من نه تصمیم به مردن دارم و نه به بی‏‌وفا گشتن نسبت به تو.
یک جریان واقعاً ناگوار رخ داده است. سریع و واضح برایت بگویم، من در حال کور شدن می‌‏باشم. آخرین بار هشت روز پیش در شهر پیش چشم‏‌پزشک بودم، و از آن روز می‌‏دانم که چشمان ضعیفم تا حداکثر یک سال دیگر کور خواهند گشت و من باید خود را برای تحمل کردن این وضع آماده سازم. معالجه‌‏ای که من در این زمستان انجام دادم ثمری به بار نیاورد.
از این که حالا چرا این ماجرا را با تو و نه با شخص دیگری در میان می‏‌گذارم نباید ناراحت شوی! نمی‏‌خواهم شکایت کنم، اما احساس می‏‌کنم در باره این موضوع نیاز به صحبت کردن دارم. همانطور که می‏‌دانی در اینجا بجز همسرم کسی دیگری را ندارم و من نمی‏‌خواهم فعلاً چیزی از این ماجرا به او بگویم. ما می‌‏پنداشتیم که درد چشم من در اثر خستگی‏‌ست که خود بخود برطرف خواهد گشت، به این دلیل مایل نیستم این حقیقت را قبل از آنکه خود تا اندازه‌‏ای با آن کنار آمده باشم به همسرم بگویم. و اگر این موضوع را به او می‏‌گفتم، او یا مشغول متقاعد ساختن من می‌‏گشت تا ثابت کند که هیچ اتفاق مهمی نخواهد افتاد و من نباید همه چیز را فقط سیاه و سفید ببینم و یا اینکه رفتارش از حالا، قبل از رسیدن موعود مانند دلسوزی و پرستاری از یک کور می‏‌گردید، و هر دو حالت می‌‏توانستند احتمالاً یکسان غیر قابل تحمل باشند.
به این خاطر به تو رو آوردم تا برایت از موقعیت و افکارم که در حال حاضر مرا به خود مشغول ساخته‏‌اند حرف بزنم، درست همانطور که در قدیم بعضی از تجارب خود را به هم می‏‌گفتیم و در باره آنها با هم صحبت می‏‌کردیم. و چون به زودی دیگر قادر به نوشتن نخواهم بود، باید تو آخرین نفری باشی که من به این نحو با او به درد دل می‌‏پردازم.
لازم نیست که برایم نگران باشی. شاید بتوانم بعد از این ماجرا باز هم کار کنم، البته به کمک دیکته کردن و بلند خواندن، و اگر هم قرار باشد که این کار نشود باز هم نیازمند نخواهم گردید.
تا حالا بجز خواندن از چیز دیگری نمی‏‌بایست صرفنظر کنم. البته تنها مشغله اصلی من تا حال خواندن بوده است و خدا را شکر چیزهای زیبا و جذاب بسیار در ذهنم نگاه داشته‏‌ام، وانگهی من هرگز آنطور هم خانه‏‌نشین نبوده‏‌ام که بدون کتاب‏‌ها نتوانسته باشم زندگی کنم. اما جای تأسف اینجاست که وقتی من از کنار کتاب‏‌ها رد می‏‌شوم نمی‏‌توانم مقاومت کنم و یک جلد کتاب برمی‏‌دارم تا همسرم آن را برای نیم ساعت برایم بخواند. البته برای اینکه او پی به ماجرا نبرد نمی‏‌توانم زود به زود این کار را انجام دهم. ضمناً وضع چشمانم طوری می‏‌باشند که خودم هنوز قادر به خواندم، اما نه برای مدتی طولانی، و به این دلیل از توانائی چشمانم برای کارهای مهم‌‏تری استفاده می‏‌کنم.
ــ ناتمام ــ

کلمات کوتاه یک دیوانه.


آیا تردد سریع افکار در ذهن می‏‌تواند یکی از علل نرسیدن دستور به موقع مغز به دست برای برداشتن قلم و نوشتن باشد؟ و آیا ذهنی خالی از فکر دارای مشکلی سنگین‏‌تر نیست؟
آیا تنظیم مطلوب و مرتب ترافیک افکار در ذهن کمکی به دست نویسنده خواهد کرد تا صدای دستور مغز را زودتر و بهتر بشنود و شروع به نوشتن کند؟ آیا خالی کردن ذهن از فکر به نویسنده این امکان را خواهد داد که بدون دستور مغز به دست از تهی، از هیچ، از خلاء بنویسد؟
برای نویسنده شاید خالی بودن ذهن مهمتر از داشتن ذهنی با افکار فراوان و سریع در گردش باشد، یا شاید هم عکس آن صدق کند. برای شاعر اما در کنار یار بودن مهم‏تر از هر چیز است. و دیگر اینکه حقیقی یا مجازی بودن یار برای شاعر واقعاً بی اهمیت است.
***
قسمتی از نامه عاشقانه یک افسر راهنمائی و رانندگی به معشوقه‌‏اش:
ما مردم آنقدر به بی‏‌قانونی خو گرفته‏‌ایم که هر بی‏‌قانونی می‏‌تواند به استناد از قوانینی که خود وضع کرده‌‏ایم ما را قانوناً به چنگ قانون اندازد و در هر دادگاهی مانند آب خوردن محکوم‌مان سازد.

داستان بازی بیلیارد.(3)


تقریباً تمام روز بعد را در کازینو به تمرین می‏‌گذراند. به نظر می‏‌آمد کمی لاغر شده است، زیرا که عصبانیت دیروز بر روی معده‏‌اش نشسته بود و اصلاً میل به غذا نداشت. این برلینی لعنتی پُر چانه! به حسابش خواهم رسید.
ساعت هشت تمام صندلی‏‌ها در اشتورشن پُر شده بودند. آقای لگاگِر دستانش را می‏‌شوید، چوب بیلیاردش را پاک می‏‌کند و به چرم نوک آن سمباده کاغذی می‏‌کشد. پنج دقیقه بعد از ساعت هشت کرکل‏شن می‌‏آید، با خوشحالی سلام می‌‏دهد و کت تابستانی شیک خود را در آورده و بلوزی سیاه و ابریشمی بر تن می‏‌کند و یک قطعه گچ روی لبه میز بیلیارد قرار می‏‌دهد.
"آقا، مایلید از گچ خوب من استفاده کنید؟"
لگاگر فقط سرش را می‏‌جنباند و او شروع به بازی می‏‌کند.
"شما می‏‌تونید نیمی از کل امتیاز بازی آوانس داشته باشید."
خون لگاگِر به جوش می‌‏آید: "این آوانس دادنتون به درد جهنم می‏‌خوره!" و شرط بازی را چنین تعیین می‌‏کند که ششمین توپ باید غیر مستقیم بازی شود و توپ یازدهم با باندهای روبرو. کرکل‏شن با اشاره دوستانه سر موافقت خود را اعلام می‏‌کند.
پس از لحظه کوتاهی لگاگِر متوجه می‏‌گردد که عقب افتاده است. او بطور لاعلاجی خشمناک بود و دیگر بازی آرام خود را نیافت.
وقتی امتیازهای کرکل‏شن به سیصد می‌رسند شروع به ریسک کردن می‏‌کند و به تردستی می‌‏پردازد. او ضرباتش را مشکل می‏‌ساخت، یک دستی بازی می‏‌کرد، ضربات کمانه‌‏ای و ضربات مارپیچی می‌‏زد.
کرکل‏شن بعد از رسیدن امتیازهایش به چهار صد به خود اجازه چند بذله‏‌گوئی می‏‌دهد. لگاگِر چشمانش را زیر پیشانی سرخ شده‌‏اش در کاسه می‌چرخاند و لبانش را با گاز گرفتن زخم کرده بود. او می‌‏دانست که باید مفتضحانه بازی را ببازد.
در هنگام 465مین امتیاز حریفش شروع به خندیدن می‏‌کند: "خوب، العان تمومش می‏‌کنم."
لگاگر با عصبانیت زیادی فریاد می‌‏زند: "بسه دیگه. از این بذله‏‌گوئی بی‏‌مزه و لعنتی دست بکشید، یا _!"
"آقای محترم، عصبانی نشید. 467، 468، 469، بفرما، حالا باند روبرو: سوراخ گوشه دست چپ، اینم یک افۀ معکوس، سه بانده. به به _ 470، 471. آها، یکی باقی موند. نوبت شماست."
تمام ده توپ آخر را قهرمان با باند روبرو بازی کرد. ظاهراً می‏‌خواست حریفش را مورد استهزاء قرار دهد. و کاملا آرام مانده بود! از میان تماشگران چند بار صدای بلند براوو برمی‏‌خیزد. حالا او تمام شده بود.
او تعظیم بلند بالائی در مقابل حریف شکست خورده خود می‏‌کند. "آقای عزیز، موجب افتخارم بود. تا بازی بعد. همانطور که قبلاً گفتم نیمی از کل امتیاز هر بازی را به شما آوانس خواهم داد."
چهره آقای لگاگِر زرشکی رنگ شده بود. وقتی می‏‌بیند که چگونه کرکل‏شن شانه‏‌هایش را بالا انداخته و می‏‌خندد کنترل خود را از دست می‌‏دهد و خشم بر او غلبه می‏‌کند، چوب بیلیاردش را برمی‌‏دارد، به این دست و آن دست می‌‏اندازد، در هوا می‏‌چرخاند و قصد داشت که آن را بر جمجمه مرد برلینی بکوبد که مردم او را از پشت می‏‌گیرند و چوب بیلیارد را از دستش خارج می‌‏سازند.
مسئول نوشتن امتیاز بازی بلافاصله خود را چالاک در میان می‌‏اندازد و می‏‌گوید: "آقای لگاگِر آرام بگیرید! خدای مهربان، بالاخره هرکسی می‌‏تواند یک بار بدشانسی بیاورد. بفرمائید، بفرمائید یک فنجان قهوه بنوشید."
در حالی که مسئول نوشتن امتیاز بازی تماشگران را به سکوت دعوت می‏‌کرد لگاگِر خودش را از دست آنها رها ساخته و به طرز ترسناکی پالتویش را می‏‌پوشد و سالن را ترک می‏‌کند.
لرزان و با قلبی پاره گشته از خشم و شرم قدم به خیابان تاریک می‏‌گذارد. با نگاهی بر زمین، با صدای بلند و غضبناک با خود حرف می‌‏زد و چوب بیلیارد و مشتش را در هوا تکان می‏‌داد.
یک مأمور پلیس جلوی او را می‏‌گیرد و نگهش می‌‏دارد. او با عصبانیت می‌‏پرسد: "چه می‏‌خواهید؟"
"لطفاً اینطور داد نزنید. به نظر می‌‏رسد که مست باشید."
او سعی می‏‌کند خود را از دست مأمور رها سازد. مأمور پلیس او را محکم‏تر نگاه می‏‌دارد. "نمی‌خواهید آرام بگیرید _؟
اما دیگر لگاگِر رام شدنی نبود. او مشتی به صورت مأمور پلیس می‌‏زند و بعد با چوب بیلیارد بر کلاه خود او، بر دستان و بر پشتش می‏‌کوبد. مردم دور او را می‏‌گیرند، دست‏‌ها بالا می‏‌روند، سوت‏‌ها به صدا می‌‏آیند، و بعد از دو دقیقه آقای لگاگِر مغلوب می‏‌گردد، از پا افتاده و با دست‌‏های دستبند خورده توسط سه مأمور پلیس دستگیر می‏‌شود.
(1902)
ــ پایان ــ

داستان بازی بیلیارد.(2)


ابتدا هنگامی که آقای لگاگِر نزدیک‌‏تر می‏‌شود، تازه مسئول نوشتن امتیاز بازی متوجه وی گشته، به سمتش می‏‌شتابد و بدون توجه به چهره تلخ و عصبانی مشتری دائمیش او را با خود می‏‌کشد و مجبور به نشستن بر روی صندلی‌‏ای در ردیف اول که خود بر روی آن نشسته بود می‏‌کند.
او زمزمه می‏‌کند: "آقای لگاگِر، حالا شما می‌‏توانید یک بازی خوب ببینید. یک بازی‏ عالی. او در حال بازی پانصد امتیازی با مسیرهای از پیش تعیین شده است و هرگز بیش از دو توپ در یک سوراخ نمی‌‏اندازد."
لگاگِر با خشم می‏‌پرسد: "این مرد چه نام دارد؟"
کرکل‏شن از برلین، کرکل‏شنِ معروف. او هشت روز پیش در مبارزه‌‏ای درخشان در زوریخ بر داوبن‏اشپک به نحو درخشانی پیروز شد. شما حتماً این خبر را در روزنامه خوانده‌‏اید. بله این خود آن شخص است. چه بازی‏ای می‏‌کند، چه بازی‏‌ای! فقط نگاه کنید!"
مرد برلینی تقریباً بازی‏‌هایش را به سرعت به پایان می‏‌رساند. لگاگِر به دقت به بازی کردنش نگاه می‌‏کرد. بازی مرد تمیز و بی‌‏نقص بود.
هنوز مدتی از به پایان رساندن بازی نگذشته بود که مسئول نوشتن امتیاز بازی خود را به او می‌رساند.
"آقای پروفسور، با اجازه آقای لگاگِر بازیکن اول ما را که تازه رسیده‌‏اند معرفی می‏‌کنم _ آقای لگاگِر."
آقای لگاگِر حالا مجبور می‌‏شود از جا بلند شود و برای نوعی از سلام دادن تصمیم بگیرد. رفتار کرکل‏شن در برابر آقای مسن‏‌تر که دارای بدنی تقریباً پیر و خشک بود بسیار مهربانانه و کمی هم حمایت‏‌گرانه بود. لگاگِر لبش را به دندان می‏‌گزد.
"آقای لگاگِر، مایلید یک دست بازی کنیم؟ من به شما دویست و پنجاه امتیاز از یک بازی پانصد امتیازی آوانس می‏‌دهم."
"خیلی ممنون، من امتیازی نمی‏‌خواهم. اما می‏‌خواهم که با توپ‏‌های متعلق به خودم بازی کنم."
قهرمان جهان می‏‌خندد: "مانعی ندارد. آیا آنها از عاج ساخته شده‌‏اند؟"
"بله، البته."
"اوه، من همیشه با توپ ساخته شده از پلاستیک بازی می‌‏کنم و بسیار قابل توصیه‏‌اند."
آقای لگاگِر چهره‌‏اش بی‌‏رنگ می‌‏گردد و سکوت می‏‌کند. مسئول نوشتن امتیاز توپ‏‌های او را می‏‌آورد، با پارچه کوچک پشمی و سفید رنگی آنها را پاک کرده و روی میز قرارشان می‏‌دهد. کرکل‏شن یکی از توپ‌‏ها را در دست می‏‌گیرد و به آرامی می‏‌گوید: "حدس می‌‏زدم. توپ‏‌ها سنگین هستند."
"_سنگینند؟"
"بله، آقای عزیز. این توپ حداقل دویست و چهل گرم وزن دارد. وزن کافی و مناسب یک توپ دویست و ده و یا دویست گرم می‏‌باشد."
لگاگِر با عصبانیت می‏‌گوید: "وزن توپ‏‌ها اما برای من تا حال مناسب بوده‌‏اند."
"اوه، خواهش می‏‌کنم، چندان هم مهم نیست. آیا شما می‏‌خواهید شروع کنید؟"
آقای لگاگِر چند توپ بازی می‏‌کند. تماشاگران با دقت به بازی چشم دوخته بودند. کرکل‏شن سریع و با امتیازی خیلی بالا بازی را می‏‌برد.
لگاگِر با سومین ضربه اشتباه چوب خود را روی میز قرار می‌‏دهد.
"اگر شما اجازه بدهید مایلم که به بازی دیگر ادامه ندهم. من امروز در فرم بازی کردن نیستم، همین چند لحظه پیش از مسافرت بازگشته‌‏ام."
کرکل‏شن تا اندازه‌ای متعجب شده بود.
او خیلی سرد می‏‌گوید: "بسیار خب، هر طور که شما مایلید. شاید بتوانیم فردا با هم بازی کنیم. من همیشه در فرم بازی کردن هستم."
آن دو با ساعت هشت شب فردا برای بازی کردن به توافق می‏‌رسند و آقای لگاگِر با عصبانیت و بدون خداحافظی از مسئول نوشتنِ امتیاز بازی که متوحش در را برای او گشوده بود به راه می‏‌افتد.
ــ ناتمام ــ

دیدار در بیداری.


دیشب بعد از مدت‏‌های طولانی باز سهراب به خوابم آمد، آنقدر نرم آمد که بعد از رفتنش خیال می‏‌کردم هنوز در حال خواب دیدنم.
آنقدر آهسته و آرام با من حرف زد که فراموش می‏‌کردم سؤال‏‌هایم را مطرح کنم و وقتی رفت سؤالی ناگهان به یادم افتاد، از جا جستم و به دنبالش تا ته خیابان دویدم و وقتی از دور دیدمش بلند صدا زدم: "آقا سهراب ... آقا سهراب."
برگشت و با تعجب ایستاد.
"آقا سهراب می‏‌بخشی (من همیشه در خواب آقا سهراب صدایش می‏‌کنم) می‏‌خواستم بدونم منظورتون از «چشم‌‏ها را باید شست، جور دیگر باید دید» چیه؟"
خنده نقلی‌‏ای تحویلم می‌‏دهد و می‌‏گوید: "حالا چه موقع این سؤالاست؟ برو وقتی دفعه بعد اومدم تو خوابت با هم در باره‌‏اش صحبت می‏‌کنیم."
من که نمی‌‏دانستم نوبت بعدی دیدارمان چه وقت خواهد بود سماجت کردم و گفتم: "آقا سهراب حالا کو تا نوبت بعدی. تا نوبت بعدی کی مرده‏ و کی زنده‌ست‏!"
نمی‏‌دانم آیا سماجت کردنم او را به تعجب انداخت‏ یا اینکه از فلسفه بافیم خوشش آمده بود! که باز هم خنده ریزی کرد و ‏گفت: "آخه این که درست نیست دوست عزیز (او همیشه در خواب مرا دوست عزیز خطاب می‏‌کند)، وقتی من تو خوابت نباشم نمی‌‏تونم که چیزی برات تعریق کنم و تو هم اگر چیزی از طرف من تعریف کنی چیزی نیست بجز تعریف‌‏های خودت و نه من، گفته باشم!"
از سمج‌بازی کردنم شرمگین می‏‌شوم، سرم را پائین انداخته و آهسته راه آمده را برمی‌‏گردم.
بعد از وارد شدن به اطاق ناگهان چشمم به کاغذ نامه‌‏ای که کنار بالش قرار داشت می‌‏افتد. نامه را فوری برمی‏‌دارم و همانطور ایستاده در کنار تختخواب شروع به خواندن می‏‌کنم:
"دوست عزیز،
مانند هر بار که به سراغت می‌‏آیم و تو را در خواب می‏‌بینم، این بار هم خواب بودی. نخواستم مانند آن‌بار از خواب بیدارت کنم و بدخواب شوی. این نامه را برایت می‌‏نویسم و کنار بالش‌‏ات می‏‌گذارم که وقتی از خواب بیدار شدی بتوانی آن را فوری ببینی و گم و گور نشود. نکند مانند آدم‏‌های دیوانه وقتی هوا سرد است و باران می‌‏بارد چتر با خود نبری و زیر باران بروی و ذات‌‏الریه کنی! این هم جواب سؤالی است که دفعه پیش بعد از رفتن از خوابت و بعد از آنکه به دنبالم دویدی و آن را از من پرسیدی برایت می‏‌نویسم. این را هم بگویم و رفع زحمت کنم: هیچ دیداری مزه دیدار در بیداری را نمی‏‌دهد و وای به حال کسی که در وقت خواب دیدن هم کسی به سراغش نرود".

داستان بازی بیلیارد.(1)


کسی در جهان مانند بازیکن‏‌های حرفه‌‏ای بیلیارد چنین مشتاقانه و عمیق مورد نفرتش نبود. البته خود او سالیانی دراز بجز بازی بیلیارد کار دیگری انجام نداده بود، اما او بازنشسته بود و فقط به خاطر تفریح بازی می‌‏کرد. او بعد از ظهرها در کازینو بازی می‌‏کرد، شب‏‌ها در اشتورشن، بر تمام حریفانش پیروز می‏‌گشت، و اغلب گزارش‌‏های متکبرانه مسابقات بازی‏‌های بیلیارد در روزنامه را با طعنه‌‏ای تلخ و با صدای بلند می‌‏خواند و از آن لذتی همراه با خشم می‌‏برد.
"کولوانست در برسلاو در یک مسابقه هزار و دویست امتیازی بازی کرد. کولوانست! او باید به اینجا بیاید؛ من حتی به او هشتصد امتیاز از یک بازی دو هزار امتیازی آوانس می‏‌دهم. بازی‏‌های هزار امتیازی مبتذل‌اند، هر پسربچۀ توی کوچه هم اگر کمی مواظب باشد می‏‌تواند این بازی را بکند. پس تکلیف یک بازی خوب چه می‏‌شود؟ نه، باید بعد از هر سه توپ دو بانده بازی گردد، من این‏طور فکر می‏‌کنم."
و او با مأمور نوشتن امتیاز یک دور بازی جانانه‌‏ای می‏‌کند، بازی‌‏ای که در آن باید پنجمین توپ با باند بازی می‏‌شد و امتیاز به دست آمده کمتر از ده به حساب نمی‏آمد. او همچنن به مأمور نوشتن امتیاز پنجاه امتیاز از صد امتیاز آوانس داد.
او هفت سال پیش برای شرکت در یکی از مسابقات به اشتویسلفینگن سفر کرده بود و چهار سال قبل به کویدانگرفلدن، و در هر دو بار نفر اول مسابقه گشته و یک گواهینامه دریافت کرده بود که می‏‌توانست در میان جمع دوستانش آن را به تمسخر گیرد.
او می‏‌گفت: "من آدم‏‌هائی را می‌‏شناسم که در یک بازی بیش از چهل امتیاز نمی‌‏آورند و با این وجود بازیکنانی بهتر از این پروفسورها در وین و جاهای دیگر هستند."
روزی آقای لگاگِر از یک سفر کوتاه تابستانی بازمی‌‏گردد. او به خانه ساده دو اطاقه‌‏اش می‌‏رود، لباس‌‏هایش را عوض می‏‌کند، گچ‏‌اش را در جیب قرار داده و قدم‌‏زنان آهسته به سمت اشتورشن می‏‌رود. ساعت هشت شب بود.
هنگامی که او با لبخند و با تکان دادن مهربانانه و متواضعانه سر به عنوان سلام در سالن را باز می‏‌کند هیچ گارسون زنی و هیچ مأمور نوشتن امتیازی به پیشوازش نمی‌‏شتابد. او همانطور ایستاده خشکش می‌‏زند و حیرت‌‏زده به داخل سالن تغییر یافته نگاه می‏‌کند. بهترین میز بیلیارد، میز بیلیارد رزو شده او خالی نبود! دور تا دور دو ردیف صندلی با فاصله از میز قرار داشتند که همگی آنها از تماشاچیان پُر شده بودند، و در کنار میز بیلیارد یک غریبه ایستاده بود، مرد جوان و تقریباً تنومندی که به تنهائی بازی می‏‌کرد. این مرد چوب بسیار زیبائی داشت، بلوزی نازک و سیاه رنگ از جنس ابریشم بر تن داشت و رفتارش کاملاً مطمئن و کمی عشوه‌‏گرانه بود.
ــ ناتمام ــ

داستان بازی بیلیارد.

Hermann Hesse
آقای اسکار آنتون لگاگِر بیلیارد‏باز ماهری بود. همیشه وقتی او در کنار در سالن بیلیارد اشتورشِن ظاهر می‌‏گشت، یک خانم گارسون نفس نفس زنان با عجله و احترام به سمت وی می‏‌رفت تا کلاه و عصای او را از دستش بگیرد، و در این بین مأمور نوشتن امتیاز بازی نیز چوب بیلیارد آقای لگاگِر را از گنجه قفل شده در می‌‏آورد و با تعظیم بلند بالائی آن را تحویل او می‌‏داد و سپس توپ‏‌های ساخته شده از عاج فیل را که متعلق به آقای لگاگِر بودند از کشوی قفل شده‌‏ای خارج می‏‌ساخت، میز بیلیارد رزرو شده برای آقای لگاگِر را با ماهوت پاک‌کن تمیز و چراغ گازیِ بالای میز را روشن می‏‌کرد، در این حال آقای لگاگِر شراب یا قهوه سفارش می‏‌داد و پالتوی خاکستری رنگش را از تن در می‏‌آورد، زیرا که او همیشه با پیراهنی که آستین‏‌هایش‏ بالازده شده بودند بازی می‌‏کرد.
چوب بیلیاردش یک اثر هنری بود، کلفت اما سبک و فقط 260 گرم وزن داشت، از چوب آمریکائی سه رنگ ساخته شده بود، با دسته‌‏ای راه راه‏ کنده کاری شده‏ و با حروفی تزئینی سیاه نشسته بر رنگ سفید O. A. L که هنرمندانه در هم پیچیده بودند و در محاصره برگ‏‌های به هم بافته شده‌‏ای قرار داشتند.
توپ‏‌هایش هم نیز دارای کیفیتی عالی بودند. وانگهی او گچ سبز رنگ و گرانقیمت مخصوص خود را در جعبه پلاستیکی کوچکی که سه حروف O. A. L بر آن نقش بسته بود همیشه در جیب حمل می‏‌کرد.
بعد از آنکه لگاگِر پالتوی خاکستری رنگش را از تن در می‏آورد و دست‌‏هایش را می‌‏شست و با دقت خشک می‏‌کرد، به معاینه چرم سر چوب بیلیاردش می‏‌پرداخت و سپس در حالی که جعبه لاستیکی حامل گچ را از جیب شلوارش خارج می‌‏ساخت حریف طلبانه به اطراف نگاه می‌‏کرد و در حال انتظارْ چرم سر چوب بیلیاردش را مفصلاً گچ‏‌مالی می‏‌کرد.
معمولاً بلافاصله یکی از مشتریان باشگاه جلو می‌‏آمد و با او شروع به بازی می‏‌کرد. آقای لگاگِر به هر بازیکنی از صد امتیاز پنجاه امتیاز آوانس می‏‌داد. بعلاوه او وقتی که حریفش ضعیف بود تمام توپ‏‌ها را غیر مستقیم بازی می‏‌کرد و بعد از هر پنج توپ با باند روبرو بازی می‏‌کرد. با این وجود تقریباً همیشه برنده او بود، اما سعی نمی‌‏کرد از آن سودی نصیب خود سازد، بلکه همیشه نیمی از پول میز بازی را او می‏‌پرداخت و اگر کسی با این کار او مخالفت می‏‌کرد بسیار عصبانی می‏‌گشت و سپس با تحقیر بی‌‏پایانی می‏‏‌گفت: "مگر فکر می‏‌کنید که من یک بازیکن حرفه‏‌ای هستم؟"
ــ ناتمام ــ