Hermann Hesse
تئوِ عزیز!
خواهش میکنم این نامه را حتی اگر هم کمی طولانی و خسته کننده
به نظرت برسد با دقت بخوان و با هیچ کس در باره آن حرف نزن. گرچه من مجبورم اشاره کنم
که شاید این آخرین نامه من به تو باشد، اما این موضوع نباید تو را به وحشت اندازد،
زیرا که من نه تصمیم به مردن دارم و نه به بیوفا گشتن نسبت به تو.
یک جریان واقعاً ناگوار رخ داده است. سریع و واضح برایت بگویم،
من در حال کور شدن میباشم. آخرین بار هشت روز پیش در شهر پیش چشمپزشک بودم، و از
آن روز میدانم که چشمان ضعیفم تا حداکثر یک سال دیگر کور خواهند گشت و من باید خود
را برای تحمل کردن این وضع آماده سازم. معالجهای که من در این زمستان انجام دادم ثمری
به بار نیاورد.
از این که حالا چرا این ماجرا را با تو و نه با شخص دیگری
در میان میگذارم نباید ناراحت شوی! نمیخواهم شکایت کنم، اما احساس میکنم در باره
این موضوع نیاز به صحبت کردن دارم. همانطور که میدانی در اینجا بجز همسرم کسی دیگری
را ندارم و من نمیخواهم فعلاً چیزی از این ماجرا به او بگویم. ما میپنداشتیم که درد
چشم من در اثر خستگیست که خود بخود برطرف خواهد گشت، به این دلیل مایل نیستم این حقیقت
را قبل از آنکه خود تا اندازهای با آن کنار آمده باشم به همسرم بگویم. و اگر این موضوع
را به او میگفتم، او یا مشغول متقاعد ساختن من میگشت تا ثابت کند که هیچ اتفاق مهمی
نخواهد افتاد و من نباید همه چیز را فقط سیاه و سفید ببینم و یا اینکه رفتارش از حالا،
قبل از رسیدن موعود مانند دلسوزی و پرستاری از یک کور میگردید، و هر دو حالت میتوانستند
احتمالاً یکسان غیر قابل تحمل باشند.
به این خاطر به تو رو آوردم تا برایت از موقعیت و افکارم
که در حال حاضر مرا به خود مشغول ساختهاند حرف بزنم، درست همانطور که در قدیم بعضی
از تجارب خود را به هم میگفتیم و در باره آنها با هم صحبت میکردیم. و چون به زودی دیگر
قادر به نوشتن نخواهم بود، باید تو آخرین نفری باشی که من به این نحو با او به درد
دل میپردازم.
لازم نیست که برایم نگران باشی. شاید بتوانم بعد از این ماجرا
باز هم کار کنم، البته به کمک دیکته کردن و بلند خواندن، و اگر هم قرار باشد که این
کار نشود باز هم نیازمند نخواهم گردید.
تا حالا بجز خواندن از چیز دیگری نمیبایست صرفنظر کنم. البته
تنها مشغله اصلی من تا حال خواندن بوده است و خدا را شکر چیزهای زیبا و جذاب بسیار
در ذهنم نگاه داشتهام، وانگهی من هرگز آنطور هم خانهنشین نبودهام که بدون کتابها
نتوانسته باشم زندگی کنم. اما جای تأسف اینجاست که وقتی من از کنار کتابها رد میشوم
نمیتوانم مقاومت کنم و یک جلد کتاب برمیدارم تا همسرم آن را برای نیم ساعت برایم
بخواند. البته برای اینکه او پی به ماجرا نبرد نمیتوانم زود به زود این کار را انجام
دهم. ضمناً وضع چشمانم طوری میباشند که خودم هنوز قادر به خواندم، اما نه برای مدتی
طولانی، و به این دلیل از توانائی چشمانم برای کارهای مهمتری استفاده میکنم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر