داستان‏‌های عشقی.(89)


نامزدی.
در کوچۀ گوزن‌ها یک مغازه لوازم دوخت و دوزِ زنانه وجود دارد که در مقایسه با مغازه‏‌های همسایه هنوز از تغییراتِ عصر جدید تأثیر نپذیرفته است و به قدر کافی مشتری دارد. در آنجا هنوز هنگام خداحافظی به هر مشتری‏ اگر هم که بیست سال مرتب هر روز به آنجا بیاید گفته می‏‌شود: "دوباره سرافرازمان کنید"، و هنوز گاهی دو یا سه خریدار سال‏خورده گاهی برای خرید به آنجا می‏‌روند و درخواست می‏‌کنند که نوار و روبان تزئینی مورد احتیاج‌شان به وسیله متر کردن با دست انجام گیرد و برایشان نیز با دست متر می‏‌گردد. یکی از دختران عزب‏ صاحب مغازه و یک فروشنده استخدامی در آنجا کار می‏‌کنند، صاحب مغازه همیشه از صبح تا شب آنجاست و مدام فعالیت می‏‌کند اما هرگز کلمه‏‌ای حرف نمی‏‌زند. او می‌‏تواند حدود هفتاد سال سن داشته باشد، قد خیلی کوتاهی دارد، دارای گونه‏‌های گلگون و مهربانی‏‌ست و ریش خاکستری‏‌اش کوتاه است، بر روی سرِ شاید از مدت‏‌ها پیش کچل شده‏‌اش همیشه اما یک کلاه گرد و آهاردار با گل‏‌های سوزن‏دوزی شده می‏‌گذارد. او آندریاس اون‏گِلت و از شهروندان واقعاً محترم و قدیمی شهر به حساب می‏‌آید.
کسی در تاجر کوچک و خاموش چیز ویژه‌‏ای نمی‏‌بیند، ده‏‌ها سال است که او یکسان دیده می‌‏شود و چنین به نظر می‌‏آید که از زمان جوان‏‌تر بودنش دیگر پیرتر نگشته است. اما آندریاس اون‏گِلت هم روزگاری یک پسربچه و یک جوان بوده است، و اگر از مردم سالمند پرسیده شود می‌‏توان مطلع گردید که او در قدیم "اون‏گِلتِ کوچک" نامیده می‌شده و با بی‌میلی از معروفیت مخصوصی نیز برخوردار بوده است. او حتی یک بار، تقریباً پیش از سی و پنج سال پیش ماجرائی را تجربه کرد که در قدیم هر دباغی داستانش را شنیده بود، اگر چه حالا دیگر کسی مایل به تعریف و گوش کردن آن نیست. و آن داستان نامزدی او بود.
آندریاس جوان از دوران دبستان از معاشرت و صحبت کردن با دیگران بیزار بود، او خود را همه جا زائد احساس می‏‌کرد و خود را توسط همه زیر نظر می‏‌پنداشت و به اندازه کافی وحشت‏زده و فروتن بود که قبل از شروع جنگ تسلیم شود و میدان را ترک کند. برای معلم‏‌ها احترامی عمیق احساس می‏‌کرد و برای همکلاسی‏‌ها ترسی همراه با تحسین. هیچ وقت در کوچه و محل‌‏های بازی بجز هنگام شنا کردن در رودخانه دیده نمی‏‌شد، و در زمستان به محض دیدن کودکی در حال برداشتن برف از روی زمین در هم فرو می‏‌رفت و خود را خم می‌‏کرد. برعکس در خانه با شادی و لطافت با عروسک‏‌های بجا مانده از خواهر بزرگ خود و یک مغازه بازی می‌‏کرد، او بر روی ترازوی مغازه آرد، نمک و شن وزن می‌‏کرد و در بسته‏‌های کوچک می‌‏پیچید تا کمی دیرتر دوباره آنها را خالی کند، بسته‌‏هایشان را عوض و دوباره وزنشان کند. همچنین او با کمال میل به مادرش در کارهای آسان خانه کمک می‌‏کرد، برایش به خرید می‌‏رفت یا در باغچه کوچک‌‏شان حلزون‏‌ها را از برگ کاهوها جدا می‏‌ساخت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر