زندگی بهنام و سارای مقدس.(17)


۱۶_ مقبره ای برای شهدا بنا می‌گردد
چنین تعریف می‌کنند که وقتی پادشاه می‌خواست در کنار محلی که فرزندانش به شهادت رسیده بودند مقبره‌ای به یادگار بسازد، شهبانو از او خواهش می‌کند: "سرور من، خواهش می‌کنم اجازه بده من این کار را به عهده گیرم، شاید من هم مانند تو که سهمی و شراکتی در بنای آن کلیسای بزرگ برای ماتای مقدس داشته‌ای از این کار سهمی ببرم". پادشاه با تقاضای او موافقت می‌کند. زمانیکه شهبانو قصد داشت به ساختن مقبره شهدا مشغول شود، بهنام به خوابش آمده و به او می‌گوید: "قاصدی به کوهی که مقدسین زندگی می‌کنند بفرست. باید کسانی که شایسته دست زدن به گنجینه پر ارزش اجساد ما می‌باشند از آنجا آورده شوند". شهبانو، با فرا رسیدن صبح، قاصدی را نزد زاکایِ مقدس که پس از مرگ ماتای جانشین و راهب بزرگ دیر شده بود می‌فرستد. وقتی قاصد به آنجا می‌رسد، زاکای او را با خوشروئی می‌پذیرد. او دلیل آمدن خود را برای زاکای می‌گوید. زاکای مقدس بسیار خوشحال می‌شود، اما به علت مشغله زیاد در آنجا نمی‌توانست شخصاً برود. او معاون خود آبراهام مقدس را پیش خود خوانده و به او می‌گوید: "برای بنای مقبره شهدا ضروریست که تو به همراهی چند تن از برادران با قاصد شهبانو بروی و خواست خداوند را اجرا کنی".
آبراهام مقدس با خوشحالی به همراه دو راهب دیگر با قاصد می‌روند. آنها زود خود را به شهبانو می‌رسانند. هنگامیکه شهبانو با آنها مواجه می‌شود، آنها را مانند فرشته‌های مقدسی نزد خود می‌پذیرد و بعد از رفع خستگی راهبین آنچه را که در خواب به او گفته شده بود برایشان تعریف می‌کند. آبراهام به او می‌گوید: "اعلیحضرت، باید فوری دستور داده شود تا مردانی که در این کار تجربه دارند خود را آماده سازند". آبراهام بدون از دست دادن وقت قاصدی می‌فرستد تا تعدادی مردان با تجربه در این امر به آنجا آیند. و بعد آنها به محلی که اجساد شهدا قرار داشت می‌روند. شهبانو و بسیاری از خادمین نیز به همراه آنها می‌روند. پدران مقدس زانو زده و مدتی به دعا می‌پردازند. وقتی که دعا کردن‌شان تمام می‌شود، آبراهام به بالای گودالی که اجساد قرار داشت نگاه می‌کند و نور درخشانی را که مانند نور خورشید بود می‌بیند و به همراه آن بوی خوشایندی در اطراف پخش می‌شود که خوشبوتر از بوی مشک بود. هنگامیکه او و دیگر براداران داخل گودال می‌شوند، اجساد مقدسین را مانند سروی لبنانی آنجا دراز کشیده می‌بینند. آبراهام اجازه می‌دهد تا شهبانو نیز داخل گودال شود. شهبانو اجساد شهدا را در آغوش گرفتنه و به بوسیدن آنها مشغول می‌شود. او اجساد فرزندان عزیز خود بهنام و سارا را شناخت. آنها در گوشه ای دیگر و جدا از بقیه قرار داشتند و مانند خورشید و ماه در میان ستاره‌گان به چشم می‌آمدند. از پیدا کردن گنجینه خدائی، شادی بزرگی شهبانو و آبراهام را فرا می‌گیرد.
سپس شهبانو به صنعتگران دستور شروع ساختن مقبره در کنار گودال را می‌دهد. مقبره شهدا در عرض چند روز ساخته می‌شود. آنها مقبره را به فرم گنبد کوچکی بنا کرده و اجساد آن دو شهید را در آن قرار می‌دهند. شهبانو دستور می‌دهد تا برای بهنام مقدس و سارای سعادتمند تابوتی از سنگ مرمر سفید بسازند. آبراهام مقدس اجساد شهدا را در تابوت گذاشته و آنرا رو به شرق در ته گودال قرار می‌دهد.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(16)


۱۵_ مردم بسیاری برای ستایش خداوند به کوه آمدند
و بسیاری از آنان جامه راهبیت دریافت کردند. همچنین از سرزمین‌های دور راهبین به آنجا رفته و بر بالای کوه زندگی می‌کردند، طوریکه بر تعداد ساکنین افزوده گشته و تعداد راهبین به هفت هزار نفر می‌رسد. بعضی از آنها بر روی صخره و تعدای اما داخل غارها زندگی می‌کردند. و بعضی نیز برای خود آغل گوسفند با حصاری به دورش ساخته و در آن می‌نشستند. به این خاطر امروز هم مردم آنرا کوه آلپا که هزاران معنی می‌دهد می‌نامند. هنگامیکه ماتای مقدس نمازخانه و دیوارها را به پایان رساند، نقب‌های بزرگ و محکمی برای جمع آوری آب حفر کرد، تا بدینوسیله بتواند احتیاج آب برادران و کسانیکه به آنجا می‌آمدند را تأمین کند. وقتی ماتای می‌بیند که روز به روز مردم بیشتری به آنجا می‌آیند و برای بالا رفتن از کوه دچار زحمت می‌شوند، قاصدی را نزد پادشاه فرستاده و از او خواهش می‌کند برای ساختن محل عبور به او کمک کند. پادشاه پس از شنیدن این خبر با خشنودی برای او صنعتگران و پول کافی روانه می‌سازد و آنها با زحمت زیاد ساختن جاده را به پایان می‌رسانند. بقیه کارهای ماتای مقدس بجز کارهائی که در اینجا ذکر گردید در تاریخچه او نوشته شده است، تا چگونگی ارشاد گشتن بهنام مقدس و منتخب خداوند همرا با معجزات او شرح داده شود. بنابراین ما به ادامه واقعه بازمی‌گردیم، تا موضوع خودمان که مربوط به بهنام شهید است را به انجام رسانیم.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(15)


mor mattai monastery
۱۴_ برای مدح خداوند خانه ای ساخته می‌شود
سپس ماتای با همراهانش بازمی‌گردند تا به ساختن نمازخانه بپردازند. پادشاه و تعداد زیادی سرباز آنها را همراهی می‌کنند. هنگامیکه به محل شهادت بهنام مقدس و همراهانش می‌رسند، ماتای مقدس می‌گوید: "ای پادشاه، شایسته می‌باشد که ما به اجساد مقدسین بپردازیم و برایشان شهادتکده‌ای بنا سازیم، تا خانه آرامشی باشد برای کسانیکه از این گنجینه کمک می‌طلبند. این اجساد در آینده بیماران و مظلومین بسیاری را شفا خواهند بخشید". وقتی پادشاه این را می‌شنود، به منتخب خدا، ماتای مقدس جواب می‌دهد: "نگران این موضوع نباش، ما ترتیب این کار را خواهیم داد. تو اما سرور من، به آنچه که نقشه‌اش را کشیده‌ای بپرداز". ماتای از این سخن خوشحال شده و روز بعد در حالیکه مردم بسیاری او را همراهی می‌کردند از کوه بالا می‌رود، و بعد مشغول ساختن نمازخانه می‌شوند. خداوند در هر لحظه به آنها کمک می‌کرد. پول ثابتی برای آنها از طرف قصر پادشاهی فرستاده می‌شد. همینطور مسیحیانی که در آن سرزمین زندگی می‌کردند به کمک آنها آمده و در ساختن نمازخانه مشارکت می‌کردند. بعلاوه مردمی از سرزمین‌های دور که از ساخته شدن نمازخانه با خبر شده بودند به آنجا می آمدند و با خود هدیه می‌آوردند تا در ساختن نمازخانه سهمی ادا کرده باشند. آنانی که اما دارائی نداشتند، شخصاً در آنجا مشغول به کار می‌گشتند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(14)


۱۳_ پادشاه به مسیح ایمان می‌آورد
هنگامیکه پادشاه به خود می‌آید و متوجه دگرگونگی خوب و مثبتی که توسط دعاهای ماتای مقدس نصیب او شده بود می‌شود، به پای او افتاده و خواهش می‌کند: "ای خادم منتخب خدای بزرگ، ما را به خاطر آنچه انجام دادیم ببخش، و ما را از راه‌های خطائی که در آنیم رهائی ده". پس از آنکه ماتای آمادگی دل‌های آنها را می‌بیند پیشنهاد می‌دهد که خود را غسل تعمید دهند. و آنها به نام پدر، پسر و روح‌القدس خود را غسل تعمید می‌دهند. در آن روز مردم بسیاری خود را غسل تعمید دادند. بسیاری به وسیله دعاهای ماتای مقدس شفا یافتند. این روز، روزی شاد و فرخنده برای پادشاه و ملازمینش بود. پادشاه پس از به عمل آوردن تجلیل از ماتای به او می‌گوید: "آنچه می‌خواهی درخواست کن و من آن را به تو خواهم داد، اگر هم که نیمی از قلمرو پادشاهیم را بخواهی من آن را از تو مضایقه نخواهم کرد". ماتای مقدس به پادشاه جواب می‌دهد: "قلمرو پادشاهیت پایدار و شرافت‌ات افزون باد. من یک خواهش از تو دارم که انجام آن پادشاه را در این جهان به شهرت و حیثیت رسانده و پاداش آن در جهان دیگر زندگی جاودان خواهد بود". پادشاه می‌گوید: "من قبلاً به تو گفتم، آنچه تقاضا کنی تحقق خواهد یافت". ماتای مقدس به او می‌گوید: "برای ما یک نمازخانه در محل زندگی‌مان بساز. خدا در آنجا راهبان بی‌شماری را دور هم خواهد آورد، زیرا که آن خانه برای آنها میعادگاه گردهمآئی آنها خواهد بود. در آن خانه دعا، نماز و مراسم مذهبی اجرا خواهد گشت". پادشاه از گفته‌های ماتای مقدس بسیار خوشحال می‌شود. با خشنودی دستور می‌دهد آنچه که برای ساخت نمازخانه ضروری‌ست آماده گردانند. به معماران هشدار می‌دهد: "به شما دستور می‌دهیم که یک نمازخانه بزرگ و مجلل آنجا بنا سازید، در آنجائیکه پدر روحانی و رهبر روحی ما به شما نشان خواهد داد". معماران و صنعتگران جواب می‌دهند: "آنچه شاهنشاه دستور دهند انجام خواهد پذیرفت". پادشاه به خزانه‌دار خود دستور می‌دهد تا پول‌های ضروری را آماده سازد. ماتای مقدس برای پادشاه و شهبانو و سرزمین‌شان دعای خیر کرده و آنها را به خدای بزرگ می‌سپارد.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(13)


۱۲_ شهبانو از پسرش تقاضا می‌کند نزد خدا شفاعت جوید
وقتی شب فرا می‌رسد، شهبانو مخفیانه با پسرش مناجات می‌کند و می‌گوید: "پسر عزیزم، ما را بخاطر گناهی که بر تو روا داشتیم ببخش. پدرت را که از این بیماری وحشتناک درعذاب است کمک کن. اگر او تسکین یابد، ما هم به خدا ایمان خواهیم آورد، تا بعد در امپراطوری آن دنیا با شما به سر بریم". و بعد از مناجات با پسرش به خواب عمیقی فرو می‌رود. در خواب بهنام مقدس با تاج شاهی بر سر و احاطه شده در نور بر او ظاهر می‌گردد و به مادرش چنین می‌گوید: "اگر مایل به بهبودی هستید، قاصدی نزد آن مرد خدا، معلم حقیقت، ماتای مقدس که بر بالای آن کوه روبروئی زندگی می‌کند بفرستید. توسط دست او شما به خدا نزدیک خواهید گشت و روح و جسم‌تان شفا یافته و از شر شیطان رها خواهید شد. این وقتی اتفاق خواهد افتاد که شما به خدا گرویده و ستایش بُت‌ها را ترک کنید".
وقتی صبح فرا می‌رسد، شهبانو از آنچه در خواب به او گفته شده بود شگفت‌زده می‌شود. و چون به خوابش ایمان داشت، مخصوصاً از زمانیکه دخترش توسط دعاهای ماتای مقدس شفا یافته بود، بدون تلف کردن وقت یکی از نجیب‌زادگان را نزد خود می‌خواند و آنچه را در خواب دیده بود برایش تعریف کرده و به او می‌گوید: "عجله کن، تعدادی سرباز با خود همراه کن، به آن کوه برو و ماتای مقدس را با خود بیاور، تا او پادشاه را از بیماری شفا دهد". نجیب‌زاده به همراه چند سرباز حرکت کرده و نزد ماتای مقدس می‌رود. آنها او و یارانش را در غار در حال نیایش می‌یابند. نجیب‌زاده بعد از ادای ادب، ماجرای به قتل رسیدن فرزندان پادشاه و اتفاقاتی که پس از آن رخ داده بودند را تعریف می‌کند، و از بیماری پادشاه هم می‌گوید و طبق دستور شهبانو از ماتای مقدس می‌خواهد که با آنها برود. از آنجائیکه ماتای مقدس از قبل می‌دانست که آنها ایمان خواهند آورد، با خشنودی برمی‌خیزد و با پنج تن از همراهانش بی‌تأمل به راه می‌افتند و وقتی به محلی که بهنام و سارای مقدس به قتل رسیده بودند می‌رسند زانو زده و نماز می‌خوانند. از آنجا به راه ادامه داده و به شهر آشور داخل می‌شوند. خبر رسیدن ماتای مقدس را به شهبانو می‌دهند. شهبانو دستور می‌دهد که هرچه زودتر ماتای را پیش او آورند. وقتی ماتای مقدس روبروی شهبانو می‌رسد، او از روی تخت پادشاهی بلند شده و پیش پای او می‌افتد، به او خیر مقدم می‌گوید و شروع می‌کند به تعریف کردن از آنچه روی داده بود. ماتای مقدس آرام به سخنان او گوش می‌داد. بعد با شهبانو در باره کتاب‌های مقدس صحبت کرده و بعد از آنکه امید را در دل او زنده می‌سازد و چشمان روحش را با کلمات خدا روشن می‌نماید، شهبانو به ماتای مقدس می‌گوید: "هرچه شما دستور بدهید انجام خواهیم داد سرور من. فقط این خواهش را از تو داریم که پادشاه را از این بیماری شفا دهی". ماتای دستور می‌دهد پادشاه را پیش او آورند. وقتی پادشاه را پیش او می‌آورند، ماتای مقدس به خاطر ویرانی و تغییری که در او به وسیله روح خبیث به وجود آمده بود آهی می‌کشد و برای دعا کردن زانو می‌زند: "آقا، عیسی مسیح، دکتر بیماری‌ها، بیمارانت را شفا بخش. من از تو تمنای رحمت دارم، خادمت را از این بیماری نجات ده تا نام مقدس تو به وسیله تمام کسانیکه این را می‌بینند ستایش گردد و بفهمند و ایمان آورند که تو خدای حقیقی می‌باشی و بجز تو خدای دیگری نیست"، و بلافاصله روح خبیثی که در پادشاه رخنه کرده بود با ناله‌ای از بدن پادشاه خارج می‌شود و فریاد می‌زند: "آه! ای کاش خادمین عیسی، این نصرانیان، تسکین خاطری برایم می‌بودند. شما مرا مضحکه تمام جهان کردید". ماتای مقدس اما او را هدایت کرده و دستور می‌دهد که محو شود. در این لحظه، همه کسانیکه در آنجا جمع بودند خدائی را که چنین معجزاتی می‌کند ستایش می‌کنند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(12)


۱۱_ پادشاه تنبیه می‌شود
چند روز بعد از این ماجرا، خداوند پادشاه را به بیماری‌ای تلخ مبتلا می‌سازد. خدا به روح خبیثی اجازه می‌دهد تا در پادشاه نفوذ کند. پادشاه می‌نالید و دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، لباس‌هایش را می‌درید و خود را گاز می‌گرفت. هنگامیکه او روزهای زیادی را با این درد و رنج گذراند، خدای رحیم و مهربان فرشته خود را می‌فرستد. او در خواب همسر پادشاه ظاهر می‌شود و به او می‌گوید: "نترس، این امید وجود دارد که همسر تو، پادشاه، شفا داده شود". شهبانو و تمام خادمین امپراطوری به خاطر بیماری پادشاه بسیار غمگین بودند، او از فرشته می‌پرسد: "تو که هستی، سرور من؟" فرشته به او جواب می‌دهد: "من خادم خدای بزرگ می‌باشم، همان خادمی که برای پسر تو بهنام فرستاده شد و او را از بُت‌پرستی نجات داد و ارشاد نمود. او اکنون تاج بر سر نزد خداست. جسد او تمام بیماری‌ها را شفا می‌دهد. اگر تو و همسرت به خدا ایمان آورده و از ستایش بُت‌ها دست بکشید، نجات یافته و پادشاه سلامتیش را دوباره به دست خواهد آورد". شهبانو می‌پرسد: "چه باید کرد؟" او جواب می‌دهد: "تو باید همسر خود، پادشاه را به آن محلی که بهنام مقدس به شهادت رسیده است ببری. آنجا به شما گفته خواهد شد که چه باید بکنید". روز دیگر، شهبانو همسرش را سوار بر ارابه کرده و به همراه تعداد زیادی از سربازان برای مواظبت کردن از پادشاه به سوی محل شهادت بهنام رانده و در آنجا اردو می‌زنند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(11)


۱۰_ نیایش بهنام مقدس و شهادت او
در این هنگام بهنام به سربازان می‌گوید: "عجله کرده و به دستور پادشاه عمل کنید تا محکوم به مرگ نشوید". وقتی قاتلین آمادگی او را مشاهده کرده و می‌بینند که قتل همراهانش در او ترسی ایجاد نکرده، بلکه برعکس بیشتر خوشحال و به وجد آمده است، بنابراین فرمانده سربازان به یکی از آن قاتلین دستور می‌دهد: "برای اینکه پادشاه بخاطر انجام ندادن دستورش بر ما غضب نکند و دستور کشتن ما را ندهد، هرچه سریع‌تر سر بهنام و خواهرش را از تن جدا کن". جلاد برای اجرای دستور فوری از جا برمی‌خیزد. بهنام اما خواهش می‌کند که فرصت کوتاهی برای نماز به او بدهند. بهنام و سارا برای نمازگزاردن بلند می‌شوند و بهنام شروع به دعا می‌کند: "ای خدای توانا، ای خالق و نگاهدارنده تمام جانداران، ای کسیکه در امپراطوریت همه امپراطورهای آسمانی گرد هم آمده‌اند و به اراده‌ات هزار بار هزار و ده هزار بار ده هزار فرشته گوش به فرمان تو می‌باشند. عشق تو به انسان‌ها غیرقابل بیان است. تو هدیه‌های کوچک انسان‌ها را قبول می‌کنی، تو گناهان کسانیکه از صمیم قلب به سویت بازگردند را نادیده می‌گیری. تو رحیمی و عیب و اشتباه کسانی را که توبه می‌کنند می‌بخشی، مطابق سخن حق تو: "شادی بزرگی آسمان آن گنهکاری را که توبه کند فرا می‌گیرد." و حالا، آقای من، ای که انسان‌ها را دوست می‌داری؛ ما خادمین فقیر و ضعیفی می‌باشیم که از ستایش کردن بت‌ها به شناخت تو رسیده‌ایم. ما غسل تعمید داده شده‌ایم، به زندگی آن جهان معتقدیم و به این دلیل این زندگی و جهان فانی را خوار می‌شمریم. پروردگارا، ما از تو تمنا داریم که خادمینت را خوار مشمری، بلکه خون گردن ما را به عنوان اولین هدیه از ما و به عنوان شهیدی پاک قبول فرمائی. یک بار دیگر التماس و تقاضای رحمت داریم، خدایا، آنجائی را که نام مقدس تو ستایش می‌گردد؛ از گرسنگی، اسارت، جنگ و طاعون به دور دار و همه بیمارانی را که نزد سرورمان کمک می‌جویند شفا ببخش. آن کسی که توسط نیروی شیطان منحرف می‌گردد و نام تو و مسیح را برای یاری خواستن بر زبان می‌آورد، خواهشش را برآورده ساز و او را از شر شیطان رهائی بخش. خدایا، مردم مؤمن خود را که با امید به نام مقدس تو و با پیمان بستن و قربانی کردن، خاطره خادمینت را زنده نگاه می‌دارند رحمت بفرما، تقاضایشان را قبول بفرما، به مال آنها برکت ده و درآمدشان را بیشتر ساز. جسم و روح‌شان را محفوظ نگاه دار. بار خدایا، التماس ما را اجابت فرما." در این لحظه از آسمان صدائی به گوش می‌رسد: "خادم خوب من بهنام، دعای تو مستجاب گشت، و بخاطر اینکه تو پادشاهی زمین را رها ساختی و نام مرا دوست داشته‌ای بیشتر از آنچه از من درخواست کرده‌ای به تو داده شد. بیا، داخل شو و پادشاهی آسمانی را که جاودانه و فناناپذیر است وارث گرد". شادی عمیقی بهنام را فرا می‌گیرد و با انگشت بین دو چشم خود علامت صلیبی می‌کشد و خواهرش هم همینکار را انجام می‌دهد. بعد هر دو زانو بر زمین زده، گردن خود را به جلو می‌آورند و نگاه‌شان را به آسمان دوخته و می‌گویند: "سرور ما عیسی مسیح، روح‌مان را بپذیر. از این گناه پدر و مادرمان در گذر و آنها را به آگاه شدن و ایمان آوردن به سرورمان راهنمائی فرما!". و بعد جلاد سرهای آندو را از تن جدا کرده و پیش فرمانده می‌گذارد. آنها بدن‌های بی‌سر آن دو مقدس را مانند توده‌ای از کپه سنگ‌های گرانبها آنجا رها کرده، با عجله به شهر بازمی‌گردند و آنچه را که رخ داده بود به پادشاه گزارش می‌دهند. پادشاه از کشتن فرزندان خود پشیمان نمی‌شود، بلکه قلبش مانند سنگ سخت می‌شود. او به سربازانی که آنها را کشته بودند دستور می‌دهد: "بی‌درنگ قیر، گوگرد، آتش و چوب بردارید. بروید و آتش بزرگی روشن کنید و اجساد کسانیکه زندگی‌شان را حقیر شمرده بودند در آتش اندازید تا چیزی از آنها در این جهان باقی نماند". سربازان آتش و گوگرد برداشته و به سمت قتلگاه حرکت می‌کنند. آنها در آنجا می‌بینند که اجساد مقدسین مانند خورشید می‌درخشد. هنگامیکه آنها چوب‌ها را خُرد کرده و قصد آتش برپا کردن داشتند، زمین تکان می‌خورد و زمین‌لرزه بزرگی رخ می‌دهد. همه کسانیکه آنجا حاضر بودند وحشت‌زده می‌شوند. ناگهان زمین از هم باز می‌شود و اجساد مقدسین را به درون خود می‌کشد و دیگر متجاوزین نمی‌توانند آنها را بسوزانند. وقتیکه سربازان این معجزه را می‌بینند با ترس و لرز از آنجا گریخته و آنچه را که دیده بودند برای پادشاه تعریف می‌کنند. پادشاه پس از شنیدن ماجرا با تأسف می‌گوید: "پیروزی خدایان ما بزرگ است. چون خدایان این شورشیان را لایق سوزانده شدن با آتش نمی‌دانستد، بنابراین آنها را در عمق تاریک زمین مخفی ساختند تا مردم مجبور به دیدن آنها نشوند".
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(10)

بهنام و سارا قصر پدر را ترک می‌کنند. آنها با آن دسته از دوستانی که به همراه‌شان غسل تعمید داده شده و آماده بودند تا در راه مسیح کشته شوند اما برای شیطان قربانی نکنند در خانه‌ای دور هم جمع می‌گردند. بهنام پس از دلداری دادن به همراهانش به آنها می‌گوید: "یاران عزیز، شماها دقیقاً می‌دانید که پدر من، پادشاه، آماده کشتن ما است. بنابراین بهتر است که ما نزد پدر راستی و معلم عدالت، ماتای باشکوه برویم، تا او برای ما دعاهای خیر کند و ما از برکت‌شان برخوردار شویم". آنها همگی با هم می‌گویند: "هر چه سرورمان بگوید باید اجرا گردد!" بعد اسب‌ها را آماده کرده و آنچه احتیاج داشتند با خود برمی‌دارند و مخفیانه از شهر خارج می‌شوند. آنها به تپه‌ای می‌رسند و آنجا برای رفع خستگی مشغول استراحت می‌شوند. این تپه نزدیک شهر قرار داشت. هنگامیکه این خبر به گوش پادشاه می‌رسد که پسر و دخترش تعداد زیادی از خادمین را همراه خود کرده و مسلحانه از شهر خارج شده‌اند، فکر می‌کند که آنها شهر را به خاطر شورش بر ضد او ترک کرده‌اند. پادشاه بسیار خشمگین شده و دستور می‌دهد گروه بزرگی از سربازان با اسب و اسلحه برای جنگیدن با دشمن روانه شوند و به آنها تأکید می‌کند: "قبل از کشتن آنها بازنگردید! و به خدایان توانا قسم که اگر بدون کشتن آنها بازگردید، باید بدانید که خائنید و بجای آنها دستور خواهم داد که گردن شماها زده شود". پس از این دستور سربازان به تعقیب آنها پرداختند. از آنجائیکه هنوز بهمن، سارا و دیگران آن محل را ترک نکرده بودند، سربازان آنها را در پای تپه یافته و مانند گرگ‌های درنده و حیوانات وحشی به بره‌های مسیح حمله برده و به فرمان پادشاه، بی‌رحمانه آنها را از دم تیغ می‌گذرانند. اما از آنجائیکه سربازان می‌ترسیدند و خجالت می‌کشیدند دست به روی پسر پادشاه بلند کنند، بنابراین سارا و بهنام تا پایان زنده می‌مانند. سربازها آنها را نمی‌کشند و به این امید که شاید پادشاه از فرمان خود پشیمان گشته و قاصدی سوی آنها روانه کند منتظر می‌مانند.
ــ ناتمام ــ

همین لحطه، همین جا.


خسته بود، جهان خار شده بود و هر لحظه بیشتر در چشمش فرو می‌رفت.
دلش می‌خواست کودکی را باز تجربه کند، آن کودکی‌ای را که او هرگز فرصت تجربه کردنش را نیافته بوده است.
دلش می‌خواست جوانی می‌کرد تا لحظه‌هایش کمی طاقت‌پذیر و شیرین می‌گشتند، آنطور که دلش می‌خواست، نه آنطور که دوران جوانی‌اش را سپری کرده بوده است.
حالا دیگر از دوران کودکی و جوانی‌اش سال‌ها بود که می‌گذشت و او هنوز طعم چشیده نشده‌ای زیر زبانش احساس می‌کرد، طعم روزهای خوش کودکی و جوانی.
دیوانه نمی‌دانست که دوران پیری نیز مزۀ خود را داراست و در حسرت نداشته‌هایش می‌سوخت و لحظه‌هایش را با آه می‌ساخت. نه آن را داشت و نه می‌دانست که این را دارد و آن هم در حال از دست رفتن بود.
از قضا روزی درویشی پیر بر او می‌گذرد. درویش می‌خندید و مانند کودکان شادی و رقص می‌کرد.
پیرمرد به او می‌گوید: مگر دیوانه شده‌ای با ریش سفیدت مانند کودکان می‌رقصی!؟
درویش خنده بلندی کرده و می‌گوید "زرشک" و رقص‌کنان به رفتن ادامه می‌دهد.
پیرمرد بعد از کشیدن آهی دراز به خود می‌گوید: جوانی کجائی که یادت بخیر.

زندگی بهنام و سارای مقدس.(9)


۹_ پادشاه دستور کشتن فرزندان خود و دوستان آنها را می‌دهد
سارا و بهنام پس از خارج شدن از قصر پادشاه پیش مادرشان می‌روند. هرچند شهبانو از مدت‌ها قبل خدای حقیقی را می‌شناخت ولی از ترس آن را نزد پادشاه اظهار نکرده بود. بعد شهبانو شروع به صحبت کردن با آنها می‌کند: "فرزندان عزیزم، به جوانی‌تان رحم کنید، می‌ترسم که آتش خشم پادشاه شما را نابود سازد". سارا و بهنام اما به مادر خود جواب می‌دهند: "ما مادر و پدر را انکار می‌کنیم، زیرا مسیح مقدس، کسیکه ما به او ایمان آورده‌ایم گفته است: "کسیکه پدر، مادر، برادر و خواهر خود و حتی خودش را بیشتر دوست بدارد پیش من ارزشی ندارد". به این دلیل ما تمام رنج‌ها را بخاطر حقیقت او تحمل می‌کنیم. و هیچ شمشیری، هیچ آتشی، هیچ بلندی و پستی‌ای نخواهد توانست ما را از عشق به او جدا سازد". شهبانو از این گفتار آنها شگفت‌زده می‌شود. او از درون بسیار غمگین بود، زیرا اطمینان داشت که اگر آنها از دستور پادشاه سرپیچی کرده و برای خدایان قربانی نکنند، به وسیله شمشیر مجازات خواهند گردید. روز بعد پادشاه بر صندلی داوری می‌نشیند، نجیب‌زادگان و مشاورش را فراخوانده و به آنها می‌گوید: "با این دو فرزند چه باید کرد؟" آنها به او می‌گویند: "ای پادشاه، سرزمینت پهناور و امپراطوریت محکم باد. برای کشتن این دو عجله نکن، زیرا که آنها فرزندان اعلیحضرت هستند، اما پادشاه باید دستور بدهند که جشنی برای خدایان بر پا سازند. همه مردم باید جمع شوند تا برای خدایان شراب و قربانی پیشکش کنند. همینطور بهنام و سارا هم باید دعوت شوند. اگر آنها مانند دیگران قربانی نکردند، طبق اراده خود با آنها رفتار کنید". این صحبت مورد خوشایند پادشاه قرار می‌گیرد. در روز بعد بنا به دستور پادشاه جشنی برای خدایان برگزار می‌گردد. پادشاه شراب و قربانی پیشکش خدایان می‌کند. تمام مردم شهر در این جشن شرکت داشتند. همینطور بهنام و سارا نیز به این جشن دعوت شده بودند. پادشاه شروع به صحبت با آنها می‌کند: "می‌بینید که تمام شهر برای خدایان قربانی می‌کنند و برای سروران‌مان ادای احترام می‌کنند؟ و تنها شما می‌خواهید غریب باشید و در اینکار شرکت نکنید؟ برای شما بهتر است از اولین کسانی باشید که برای خدایان قربانی پیشکش می‌کنند، زیرا که شما فرزندان این امپراطوری هستید. قدم جلو بگذارید و برای خدایان قربانی کنید و ما را بیش از این پیش این مردم و نزد نجیب‌زادگان امپراطوری‌مان خجالت‌زده نکنید.". بهنام و سارا اما به پادشاه جواب می‌دهند: "قبلاً هم گفتیم که ما خدایان تو را ستایش نمی‌کنیم و به نصیحت‌هایت گوش نمی‌سپاریم، زیرا که نوشته شده است: "خدایانی که خالق زمین و آسمان نیستند، در زیر آسمان نابود خواهند گشت. ما یک خدا داریم، خدای آنچه زمینی و آسمانی‌ست. همه چیز تسلیم به رضای اوست، زیرا که او خالق هستی‌ست." در اینجا وقتی پادشاه اهانت به خدایان را می‌شنود خشم‌اش به جوش می‌آید و دستور می‌دهد سر از بدن سارا و بهنام جدا سازند. نجیب‌زادگان با زحمت او را از این کار منصرف ساخته و می‌گویند: "سرور ما خشمگین مباد. آنها هنوز جوان هستند و نمی‌دانند که چه می‌گویند. کمی صبر کنید، شاید که آنها پشیمان شوند".
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(8)


۸_ با خبر شدن پادشاه از ماجرا و غضبناک شدن او
هنگامیکه پادشاه می‌شنود که بیماری دخترش شفا داده شده است بسیار خوشحال می‌شود و دستور می‌دهد تا او را پیش او آورند. وقتی سارا نزد پدر می‌رسد و پادشاه او را می‌بیند تعجب کرده و شروع به تحقیق از او می‌کند: "چگونه شفا پیدا کردی دخترم؟ و چه کسی تو را شفا داد؟" سارا می‌گوید: "خدائی که آسمان و زمین را خلق کرده است به وسیله خادم خود ماتای مقدس سلامتی و شفا به جسم و روحم بخشید". وقتی پادشاه این را می‌شنود، وحشت در قلبش می‌افتد و می‌پرسد: "منظورت چیست؟" سارا به پدرش جواب می‌دهد: "من، سرور من، به اتفاق برادرم به آن خدائی ایمان آورده‌ایم که مرا شفا داده است. ما به نام او غسل تعمید داده شده‌ایم و از حالا به بعد او را ستایش و به او خدمت می‌کنیم و بت‌های لال و مرده را انکار و خوار می‌شمریم". پادشاه اما از گفته‌های دخترش غضبناک می‌شود و دستور می‌دهد که او را از آنجا دور کنند. روز بعد پادشاه تمام نجیب‌زادگان را گرد می‌آورد، این ماجرا را برایشان تعریف می‌کند و از آنها می‌پرسد: "در باره این موضوع چه فکر می‌کنید؟" آنها به او پاسخ می‌دهند: "تو باید بهنام و سارا را نزد خود بخوانی و با چرب‌زبانی و قانع کردن‌شان آنها را از ایمانی که پیرو آن گشته‌اند بازداری". پادشاه از این پیشنهاد خشنود می‌شود و دستور می‌دهد که فرزندانش را نزد او بیاورند. هنگامیکه سارا و بهنام در برابر پادشاه و نجیب‌زادگان قرار می‌گیرند، پادشاه شروع به صحبت کردن با آن دو می‌کند: "فرزندان عزیزم، مگر نمی‌دانید خدائی بجز آن خدایانی که ما آنها را ستایش می‌کنیم وجود ندارد؟ آنها آسمان را آویزان و زمبن را بنا ساخته‌اند. بنابراین ستایش کردن آنها شایسته است و نه ستایش آدمی که به صلیب کشیده شده و مردم نصرانی را به بیراهه کشانده بوده است". بهنام با الهام از روح مقدس به پادشاه جواب می‌دهد: "ما خدایانی را که لال و مرده‌اند نخواهیم پرستید، زیرا که آنها را دست‌های انسان ساخته‌اند. زیرا که آنها چشم دارند و نمی‌توانند ببینند؛ گوش دارند و نمی‌توانند بشنوند؛ آنها یک دهان دارند اما نمی‌توانند صحبت کنند. کسانی که خالق آنها می‌باشند درست مانند خود آنها هستند و امیدشان را به آنها بسته‌اند". هنگامیکه پادشاه این را از پسرش می‌شنود می‌گوید: "بهنام، می‌بینم که فریب جادوی مرد نصرانی تو را گمراه کرده است. قسم به زحل خدای بزرگ، و ژوپیتر و ونوس که نگاهدارنده جهان می‌باشند: اگر از این عقیده شیطانی خود دست نکشید و به ستایش خدایان نپردازید و آنطور که آداب ماست برایشان قربانی نکنید به زندگی‌تان بر روی زمین بطرز وحشتناکی خاتمه خواهم داد. و نباید فکر کنید که من بر شما چون فرزندانم هستید ترحم خواهم کرد. شما برای من ارزش آن را ندارید که بیشتر از خدایان تمام زمین دوستتان داشته باشم". سارا اما در حالیکه از حرارت الهی پر بود با تأکیدی قاطع به پادشاه جواب می‌دهد: "آیا به دگرگونی‌ای که بخاطر شفا یافتن تجربه کرده‌ام نمی‌اندیشی؟ حقیقتاً که تو مانند خدایانت که از سنگ و چوب هستند بدون عقل می‌باشی. تو خود را داوطلبانه از آگاهی عاقلانه محروم می‌سازی. به این دلیل من تو را و خدایانت را انکار می‌کنم". پادشاه از گفته‌های آنها بسیار غضبناک شده و در اثنای فکر کردن به اینکه چگونه باید آن دو را از بین ببرد دستور می‌دهد آنها را از پیش او دور کنند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(7)


۷_ غسل تعمید بهنام و همراهانش
ماتای مقدس به آنها می‌گوید: "اگر شماها هم از صمیم قلب به عیسی مسیح ایمان آورید، غسل تعمید خواهید شد تا که بره‌های رمۀ او و پسران و وارثان امپراطوریش گردید". بهنام و همراهانش با یک صدا به او جواب دادند: "ما ایمان می‌آوریم و اجازه می‌دهیم که ما را به نام پدر، پسر و روح‌القدس و بنام تنها خدای حقیقی که معجزه می‌کند غسل تعمید دهی". مانای مقدس آنها را یکی پس از دیگری غسل تعمید می‌دهد و بعد به آنها دعای ربانی را می‌آموزاند و با قوانین ایمان‌شان آشنا می‌سازد. او به آنها گوشزد می‌کند که از عادات و رسوم قبلی خود دوری جویند و هشدار می‌دهد که دیگر برای شیاطین قربانی نکنند. آنها نیز با خوشحالی آنچه را که او می‌گوید می‌پذیرند. یک بار دیگر مرد مقدس در باره رنجی که آنها برای نام مسیح متحمل باید بشوند توضیح می‌دهد. او به آنها می‌گوید: "فرزندان من، از آنچه به دست آورده‌اید خوب مراقبت کنید، زیرا که دیری نخواهد پائید و شما نزد آن مسیحی که ایمان آورده‌اید خواهید رفت"، و منظور او از این حرف شهادت یعنی مرگ به وسیله شمشیر بود. بهنام به او جواب می‌دهد: "اگر قرار باشد که ما هزاران بار بخاطر مسیح کشته شویم باز هم او را انکار نخواهیم کرد." و دیگران هم آن را تکرار می‌کنند. مانای مقدس برایشان رحمت الهی طلب کرده و اجازه می‌دهد که بروند. آنها در حالیکه شاد بودند و خدا را به خاطر تمام خوبی‌هائی که برایشان انجام داده بود ستایش می‌کردند به شهر خود برمی‌گردند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(6)


صبح، هنگامیکه هنوز هوا تاریک بود، بهمن با خواهر و خادمینش از شهر خارج می‌شوند. وقتی به نزد مرد مقدس می‌رسند او را در حال عبادت می‌یابند. بهنام بعد از پایان عبادت به او نزدیک می‌شود، جلوی او به خاک می‌افتد و می‌گوید: "ببین، ما خدمتکارت را به اینجا آوردیم. سرور من، دستور بده تا او را نزد شما بیاورم". آنها سارا را پیش او می‌آورند. پدر مقدس اما زانو می‌زند، دعا کرده و می‌گوید: "آقا، ای خدای توانا، ای که ستایش تراست و با معجزه آسمان را مانند چادری آویزان ساخته‌ای و تمام طبیعت مطیع دستور توست. تو، آب را از میان صخره‌ها جاری ساختی و مردم بی‌ایمان از آن نوشیدند. برخلاف طبیعت کلماتی در دهان لال‌ها قرار دادی. و تو آن کس می‌باشی که در پایان روزها و زمان‌ها با کالبد در جهان ظاهر گشتی، با آنکه تو خدای لاتغییر و غیرقابل تصور می‌باشی. براستی که جذامیان را شفا بخشیدی، نابینایان را بینائی و ناشنوایان را شنوائی دادی. تو مفلوجین را سلامتی بخشیدی، مردگان را زندگانی دادی و گناهکاران را بخشیدی
تو همان آقا و خدائی هستی که کارهای حیرت‌انگیزی انجام داده و بر نژاد انسان ظاهر گشتی تا آنها را از بندگی شیطان رها سازی. هنگامیکه تو مأموریت خود را در جهان به انجام رساندیْ به آسمان باشکوه صعود کردی. تو به حواریون مقدس خود دستور دادی که به تمام نقاط گیتی بروند و همه خلق‌ها را به نام پدر، پسر و روح‌القدس غسل تعمید دهند، در حالیکه تو آنها را تنها با نیروی ویژه خداوندی مجهز ساختی: "بیماران را شفا دهید، جذامین را پاکیزه گردانید و شیاطین را برانید. رایگان بدست آوردید، رایگان باید بدهید و هیچ چیزی نباید بر شما پیروز گردد". ما تو را با امید به شفقت و نیکی‌ات صدا می‌زنیم و تمنا می‌کنیم که ما را در این ساعات از موهبت خدائی‌ات بهرمند گردانی و این خادمت را از بیماری‌ایکه او را آزار می‌دهد شفا بخشی، تا همه انسان‌ها درک کنند که تو خدای حقیقی می‌باشی و بجز تو خدای دیگری وجود ندارد". هنگامیکه مرد خدا دعای خود را به آخر می‌رساند، نگاهش را به آسمان می‌دوزد و می‌گوید: "خدایا، دعای خادم گنه‌کارت را قبول فرما". بعد عصایش را در زمین فرو کرده و می‌گوید: "ای طبیعت کر و لال، به تو می‌گویم، توسط آن نیروئی که در ابتدا بر روی آب در نوسان بوده است: به ما از آن آبی که در این لحظه در جریان است بده." بلافاصله زمین از هم باز می‌شود و آب از میان آن فوران می‌زند. او دست سارا را گرفته و به او می‌گوید: "شیطان را انکار کن و به مسیح مقدس ایمان آور، تا اینکه جسم‌ات شفا و روحت پاک گردد". در این وقت سارا می‌گوید: "من شیطان و آنکه به او خدمت می‌کند و همچنین خدایان جعلی را و کسانیکه به آنها خدمت می‌کنند انکار می‌کنم. من اعتراف می‌کنم و به عیسی مسیح، به پدر او و روح مقدس ایمان می آورم، همان کسی را که تو از او خبر می‌دهی". بعد پدر روحانی دست راست خود را بر روی سر سارا گذارده و می‌گوید: "به نام پدر، پسر و روح‌القدس سارا غسل تعمید می‌شود." و او را سه بار در آب فرو می‌کند. هنگامیکه سارا از آب خارج می‌شود، توسط نیروی آن خدائی که در آب او را پذیرفته بود پاک می‌گردد، طوریکه انگار اصلاً از اول جراحتی از بیماری نداشته بوده است. و همه کسانیکه در آنجا ایستاده بودند شگفت‌زده خدا را ستایش می‌کنند، در حالیکه می‌گفتند: "خدای مسیحیان بزرگ است، کسیکه توسط خادم خود ماتای مقدس چنین معجزه بزرگی انجام می‌دهد. او حقیقتاً خدای آسمان و زمین است و اوست که مجروح می‌سازد و شفا می‌بخشد، می‌کشد و زنده می‌گرداند".
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(5)


۶ـ شفای سارا
بنابراین ماتای مقدس یکی از برادران را با خود همراه کرده و شروع به پائین آمدن از کوه می‌کنند. بعد از یک پیاده‌روی یکروزه به دشتی که در نزدیکی شهر آشور قرار داشت می‌رسند. پدر روحانی دستور می‌دهد که همانجا بمانند، زیرا که نمی‌خواست وارد شهر شود. بهنام جوان چند نفر از خادمینش را برای همبصحبتی با مرد مقدس آنجا گمارده و به سوی قصر پدرش حرکت می‌کند. او نمی‌خواست مرد خجسته را مجبور سازد، و در راه به این می‌اندیشید که چگونه می‌تواند خواهرش را از قصر خارج کرده و با دکتر روح و جسم آشنا سازد. بهنام هنگام داخل شدن به شهر به خادمینش گوشزد می‌کند که آنها اجازه ندارند این راز را با کسی در میان گذارند. وقتی او نزد پدرش می‌رسد پادشاه بسیار خوشحال می‌شود، او را طوری بوسیده و در آغوش می‌گیرد که انگار مدت طولانی‌ای او را ندیده بوده است. از آنجائیکه پادشاه پسرش را خیلی دوست می‌داشت اجازه نمی‌دهد که او آن روز را از کنارش جای دیگر برود. بهنام افکارش پریشان بود، زیرا که عجله داشت و می‌خواست هرچه سریع‌تر پیش مرد مقدس بازگردد. وقتی شب فرا می‌رسد، از پدرش خواهش می‌کند تا اجازه دهد مادر و خواهرش را ببیند. به او اجازه داده می‌شود و او برای دیدن مادرش می‌رود. مادر او را در آغوش گرفتهْ می‌بوسد و شادی می‌کند.
بهنام تصمیم می‌گیرد برای اینکه بتواند پنهانی خواهرش را از شهر خارج و پیش مرد مقدس ببرد ماجرا را برای مادر تعریف کند. او با زیرکی و پیش از هرچیز با محبت خود را به مادرش نزدیک کرده و می‌گوید: "مادر عزیزم، به من گوش کن." مادرش می‌گوید: "صحبت کن پسر عزیزم." او تعریف می‌کند: "من مردی را ملاقات کردم که می‌گوید از طایفه نصرانیان است و می‌تواند تمام بیماری‌ها را بدون دارو شفا دهد. مادرم، همینطور در محل اقامت شبانه‌مان در آن محلْ مردی که شعله آتش او را پوشانده بود بر من ظاهر گشت و به من گفت که خادم خدای میسحیان است. او از این مرد نصرانی هم صحبت کرد. او به من قول داد که این مرد خواهرم را شفا خواهد داد." هنگامیکه مادرش این را از او می‌شنود شگفت‌زده شده و به فکر فرو می‌رود، اما چون پسرش را بیشتر از هر چیز دیگر دوست می‌داشتْ نمی‌خواست که خواهشش را اجابت نکند، مخصوصاً که احتمال شفا یافتن دخترش در میان بود. پس با خوشحالی رضایتش را با اینکار اعلام می‌کند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(4)


۵_ آموزش دادن بهنام
هنگامیکه پدر روحانی این سخنان را از بهنام می‌شنود تعجب کرده و شروع می‌کند با بهنام در باره متون مقدس صحبت کردن، و در باره تمام آنچه خداوند برای نژاد انسان انجام داده؛ و اینکه چگونه او با آنان در هر نسلی از راه‌ها و اشکال مختلف در باره رهائی‌شان به وسیله عادلان و صالحین و توسط پیغمبران و مقدسین صحبت کرده است. در آخر انسان‌ها از اطاعت خالق خود سرپیچی کرده و بجای ستایش او به ستایش بت‌ها که ساخته دست انسان بود پرداختند. و هنگامیکه خداوند می‌بیند که به شرارت انسان‌ها افزوده گردیده است، پسر محبوبش را می‌فرستد. او از زنی زاده شد، در جهان ظهور کرد و مانند انسانی معمولی پرورش یافت. او معجزات زیادی انجام داد، جذامیان و مفلوحین را شفا داد، به نابینایان دوباره بینائی بخشید، مُرده‌ها را زنده گردانید، و بر روی موج‌های دریا راه می‌رفت. او هزاران نفر را با کمی نان سیر نمود. تعدادی از مردم شرور قوم یهود اما با دیدن این معجزات به او حسادت کردند. آنها نقشه قتلش را ریخته و او را به صلیب کشیدند. بعد او را پائین آورده و در یک قبر قرار دادند. اما او بعد از سه روز زنده گشت. و هنگامیکه می‌خواست دوباره به سوی آسمان صعود کند، حواریون مقدس خود را به اطرف فرستاد و به آنها قدرت بخشید تا بتوانند معجزات حیرت‌انگیزی مانند آنچه او کرده بود انجام دهند، و به آنها دستور داد: "به سراسر جهان بروید و تمام خلق ها را آموزش داده و آنها را به نام پدر، فرزند و روح‌القدس غسل تعمید دهید. کسیکه ایمان آوَرد و اجازه غسل تعمید دهد زنده خواهد ماند و آنچه را که من انجام دادم او نیز توانا به انجامش خواهد گشت". او اینها را به حواریون خود توصیه کرده، بعد به آسمان صعود نمود و بر تخت نشست. فرشته‌ها و انسان‌ها او را ستایش می‌کنند. اوست که فرشته خود را فرستاد تا با تو صحبت کند. هرچه که فرشته به تو گفته است انجام خواهد پذیرفت.
پس از شنیدن این مطالب، بهنام جوان آنها را مهربانانه می‌پذیرد و به پدر مقدس می‌گوید: "من می‌خواهم با برهان از این موضوع مطمئن شوم. من یک خواهر دارم که از بیماری جذام در رنج است. اگر خدائی که تو به او خدمت می‌کنی خواهرم را شفا دهد، حقیقتاً که خدائی حقیقی‌ست و خدائی بجز او وجود ندارد. در اینجا پدر مقدس به او جواب می‌دهد: "اگر به راستی ایمان آوری، می‌توان کسی را که ایمان می‌آورد شفا داده و بسیار کارهای دیگر نیز انجام داد". بهنام به پدر روحانی می‌گوید: "سرور من، من از تو خواهش می‌کنم که با من بیائی". پدر مقدس به او می‌گوید: "برو و خواهر خود را به اینجا آوَر". بهنام جواب می‌دهد: "سرور من، چگونه خواهر کوچک من می‌تواند به اینجا بیاید؟ او از ترس پدرم، پادشاه، و همینطور به علت بیماری سختش نمی‌تواند بیاید. اما، ای مرد خدا، به رحمی که در چشمانت می‌بینم این کار نیک را بخاطر خادمت انجام ده و با ما از کوه پائین بیا. فکر کنم خواهرم توسط نیروی آن خدائی که تو به او خدمت می‌کنی بهبودی و شفا یابد". وقتی پدر مقدس این را از بهنام جوان شنید با شادی فراوانی تصمیم به رفتن با او می‌کند. با این کار کلام خداوند به حقیقت می‌پیوندد: "آنچه را که کسی از تو تقاضا می‌کند به او بده و چیزی از او دریغ مدار".
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(3)


صومعه ماتای در نینوا
۴_ برگزیده شدن بهنام
وقتی ماتای مقدس بخاطر شفا بخشیدن و معجزه کردن مشهور می‌گردد، این خبر به گوش سنخریب پادشاه آشور رسانده می‌شود. پادشاه دستور می‌دهد با جدیت در باره این مرد مقدس تحقیق کنند، زیرا او دختری داشت که سال‌ها از بیماری جذام رنج می‌برد و با وجودیکه دکترهای بسیاری برای شفا دادنش کوشش می‌کردند اما نتوانسته بودند به او کمک کنند و بیماریش بالعکس روز بروز بدتر می‌شد. بنابراین پادشاه چند مأمور مسیحی را می‌فرستد تا تحقیق کنند: آیا آنچه درباره مردی که می‌گویند بر بالای کوهی در این نزدیکی زندگی می‌کند و بیماری‌ها و رنج‌ها را بدون دارو شفا می‌دهد حقیقت دارد یا نه؟ اما سؤال شوندگان بخاطر ترس از اینکه پادشاه قصد کشتن پدر مقدس را دارد جواب می‌دادند: "ما در باره مردی که اعلیحضرت در جستجویش است چیزی نشنیده‌ایم". با این همه اما به موجب لطف خداوند چنین مقرر می‌گردد که ماتای مقدس توسط شاهزاده در جهان مشهور گردد و بهنام جوان توسط وی ارشاد گردیده و به عیسی مسیح ایمان آورد.
خدا که همیشه می‌خواهد انسان‌ها نجات پیدا کنند، به قلب بهنام تلقین می‌کند همانطور که رسم و عادت شاهزادگان است به شکار رود. بهنام با عده زیادی از ملازمین و خادمین پدرش که تقریباً همسن او بودند به حرکت می‌افتند. هنگامیکه یکی دو روز را در پی شکار حیوانات می‌گذرانند، ناگهان جلوی شاهزاده بُزکوهی قوی و بزرگی ظاهر می‌گردد. آنها با شتاب شروع به تعقیب بُز می‌کنند تا اینکه به دامنه کوهی که بر بالای آن ماتای مقدس اقامت داشت می‌رسند. اما چون بُز به سمت قله کوه بالا می‌رفت مؤفق به گرفتنش نمی‌شوند. آنها خسته و ناتوان در پائین کوه می‌مانند و چون هوا تاریک شده بود مجبور می‌شوند که در همان محل نزدیک یک جوی کوچک آب شب را به صبح برسانند و به علت خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو می‌روند. در نیمه شب ناگهان فرشته‌ای از سوی خداوند در خواب بر شاهزاده بهنام ظاهر می‌گردد و به او می‌گوید:"بهنام، بیدار شو!" و بلافاصله شاهزاده جوان در حالیکه نمی‌دانست چه کسی با او صحبت می‌کند از خواب بیدار می‌شود. فرشته به او دلداری داده و می‌گوید: "بهنام، وحشت نکن!" و بهنام می‌گوید: "تو که هستی؟" فرشته به او می‌گوید: "من فرشته فرستاده خداوند هستم، او مرا فرستاده تا با تو صحبت کنم. زیرا که تو ابزار برگزیده خداوند خواهی گشت و توسط تو او معجزه و تعداد بی‌شماری کارهای حیرت‌انگیز خواهد کرد". در اینجا بهنام از او می‌پرسد: "چگونه می‌توانم اینها را باور کنم؟". فرشته جواب می‌دهد: "نگاه کن، بر بالای این کوه مردی حیرت‌انگیز و قوی اقامت دارد که خداوند توسط او معجزه انجام می‌دهد. نزد او برو! او به تو راه حقیقی را نشان خواهد داد، همان راهی که رهگذرانش را به زندگانی جاودانه هدایت می‌کند" و بعد از این گفتار فرشته به آسمان صعود می‌کند.
بهنام به آنچه فرشته به او گفته بود بدگمان بود. وقتی صبح فرا می‌رسد چند نفر از همراهان را خبر کرده و آنچه را که از فرشته دیده و شنیده بود برایشان تعریف می‌کند. او از مردی که بر بالای کوه اقامت دارد و شفا می‌دهد نیز تعریف می‌کند. یکی از همراهانش که رازهای مسیحیان را می‌شناخت به او می‌گوید: "سرور من، آنچه را که فرشته در باره این مرد گفته است حقیقت دارد. من هم از چند مسیحی شنیده‌ام که توسط این مرد شفا یافته‌اند. در نتیجه دودلی بهنام در باره آنچه صدا به او گفته بود از بین می‌رود و بدون اتلاف وقت با تعدادی از همراهان خود از کوه بالا می‌روند و در حالیکه رحمت خدا شامل حال‌شان بود به غاری که ماتای مقدس زندگی می‌کرد می‌رسند. پدر روحانی آنها را از دور می‌بیند و به پیشوازشان می‌رود. هنگامیکه آنها به نزدیکی او می‌رسند و از سلامتی او جویا می‌شوند، او با شادی فراوان از آنها پذیرائی می‌کند، زیرا او می‌دانست که آنها فراخوانده شده‌اند تا ابزار برگزیده خداوند گردند. بعد از نشستن، مانای مقدس از آنها می‌پرسد: " چرا به این کوه صعب‌العبور آمده‌اید؟ شماها خیلی خسته و ناتوان شده‌اید و طوری که می‌بینم باید خادمین یک پادشاه زمینی باشید". در این هنگام بهنام جواب می‌دهد: "من پسر سنخریب پادشاه ایران‌زمینم و این مردان خادمین من هستند. ما دو روز پیش به راه افتادیم و در پی شکار حیوانات بودیم که ناگهان یک بُزکوهی بزرگ در برابرمان ظاهر گشت و ما در پی تعقیب او به پای این کوه رسیدیم. و زمانیکه از خستگی مانند مرده‌ها به خواب رفتیم ناگهان مردی از جنس آتش بر من ظاهر گشت و از اتفاقاتی که قرار است در آینده رخ دهند برایم صحبت نمود و ما را نزد تو هدایت کرد.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(2)


Mar Behnam Kilisesi
کلیسای بهنام
۳ـ ماتای مقدس
اما زاهدی به نام ماتای وجود داشت که در تمام آن ناحیه بسیار مشهور بود، زیرا که سرور ما به وسیله او موجب شفا و معجزات بسیار گردیده بود. وقتی او خشونت و خطر تهدیدآمیز را می‌بیند از آمیدا کوچ می‌کند. تعدادی از برادرانی که با او در صومعه زندگی می‌کردند به همراه او می‌روند. آنها به سرزمین نینوا که تحت حکومت ایرانیان اداره می‌شد می‌رسند. در قلمرو ایرانیان صلح و آرامش برقرار بود، مخصوصاً برای مردم مسیحی رانده شده از شهر و دیارشان. به این جهت ماتای مقدس و همراهانش آن منطقه را ترجیح می‌دهند و تصمیم می‌گیرند که در آنجا زندگی کنند. در این سرزمین کوه عظیمی وجود داشت که انسانی در آنجا پیدا نمی‌شد و بجز حیوانات وحشی کسی آنجا زندگی نمی‌کرد. ماتای مقدس و یارانش به بالای کوه می‌روند. بعد از مدت کوتاهی در سراسر کشور خبر آمدن آنها می‌پیچد. بیماران به محض رفتن نزد او شفا پیدا می‌کردند. غذای مردان مقدس بوسیله مسیحیانی که به آنها پیوسته بودند تهیه می‌شد. به این ترتیب کلام سرورمان محقق گشت: "غیر ممکن است شهری که بر بالای کوهی بنا گردیده مخفی بماند. و کسی چراغی را روشن نمی‌کند تا آنرا زیر پیمانه قرارش دهد." هرچه زمان می‌گذشت بیماران و محتاجان بیشتری به آنجا می‌رفتند و شفا می‌افتند.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.(1)

۲_ راهبین ستایش کردن خدایان قدیم را نمی‌پذیرند
هنگامیکه خادمینِ عیسی مسیح خود را برای این نیت آماده می‌کردند، خبر به گوش این یاری‌رسان شیطان، فرماندار ملحد می‌رسد که عده زیادی از راهبین در محل مشخصی گرد هم آمده‌اند و تدارک می‌بینند و انگار می‌خواهند در برابر حکم امپراطور مقاومت بخرج دهند. هنگامیکه قاضی این را می‌شنود، قاصدهائی را می‌فرستد و تعدادی از راهبین را پیش خود می‌خواند. او نیکخواهانه شروع به صحبت با آنها می‌کند: "شما راهبین، شما از فرمان امپراطور مطلعید و می‌دانید که حکمران تمام جهان چه دستوری داده است، او دستور داده است اگر کسی برای خدایان قربانی نکند بوسیله شمشیر کشته خواهد شد. اما چون شما پیشوایان نصرانیان هستید، نمی‌خواهم که شما به وسیله شمشیر کشته شوید؛ بلکه اگر اطاعت کنید و خواست امپراطور را انجام دهید هدایا و احترام نصیبتان خواهد شد، اما اگر شما بر نیت خود پافشاری کنید، بنابراین باید بدانید که زندگی‌تان در زیر اقسام شکنجه‌ها به پایان خواهد رسید." خادمین عیسی مسیح همگی مانند یک دهان پاسخ دادند: "ما تسلیم فریب‌هایت نمی‌شویم و تن به حکم امپراطور ملحد نمی‌دهیم". وقتی حاکم اراده قاطع‌شان را می‌بیند آنها را مرخص کرده و گزارشی در این مورد برای امپراطور می‌فرستد. حاکم برای امپراطور نامه‌ای می‌نویسد و به وسیله قاصدی گزارش زیر را می‌دهد: "سرور ما، امپراطور، سرور جهان، امید که تا ابد زنده بمانید. اعلیحضرت دستور داده بودند هر که برای خدایان قربانی نکند باید به وسیله شمشیر گردن زده شود. بدان که در حومه شهر آمیدا اجتماع بزرگی از راهبین وجود دارد و آنطور که من می‌بینم، آنها خود را آماده کرده‌اند به خاطر عقایدشان از مرگ استقبال کنند. اگر شما برایمان نیروی نظامی اعزام نکنید، ما قادر به شکست آنها نخواهیم شد، زیرا که آنها بی‌شمارند. اگر این آدم‌ها بزودی کشته نشوند عده کثیری را به راه خطایشان خواهند کشید. سرور من، دستور بده و نیروی نظامی از روم بفرست تا ما آنها را از این ناحیه قلع‌وقمع کنیم". هنگامیکه امپراطور ملحد این خبر را شنید، خشمگین گشت و سریع دستور اعزام نیروی نظامی بزرگی از رومیان را برای کشتن خادمین عیسی مسیح صادر کرد. وقتی خبر آمدن سربازان در آن ناحیه پیچید، راهبین با اطاعت از گفته مسیح: "اگر شما را از این شهر بیرون راندند، به شهر دیگری فرار کنید." و "در مقابل اشرار مقاومت نکنید." پا به فرار گذاردند. هنگامیکه سربازان امپراطور خدانشناس به آنجا رسیدند، شروع به جستجوی تمام آن ناحیه کرده و هرکه را یافتند بی‌رحمانه به قتل رسانند. بسیاری در راه عشق به مسیح شهید شدند. و این دلیل مهاجرت راهبین بود.
ــ ناتمام ــ

زندگی بهنام و سارای مقدس.


Eliyo Aydin
سرگذشت بهنام و خواهرش سارا 
۱_ شروع حادثه
بهنام در زبان ارمنی "نام زیبا" معنی می‌دهد. شهادت قهرمانانه بهنام در سال 352 مسیحی و در زمان جولیان امپراطور ملحد بوقوع پیوست. هنگامیکه قسطنطین پسر امپراطور بزرگ کنستانتینوس که یادش گرامی باد فوت کرد، جولیان خدانشناس قدرت را در دست گرفت. او به تمام مناطق قلمرو خود نامه نوشت و اعلام کرد هر که گردن به اوامر امپراطور ننهد و به مذهب نصرانیان پشت نکند و بت‌ها را پرستش ننماید بدون ترحم تا زمانیکه عیسی مسیح را حاشا و برای خدایان قربانی نکند شکنجه خواهد گردید و هر که از اوامر امپراطور سرپیچی کند سرش با شمشیر از بدن جدا خواهد گشت. پس از خوانده شدن این دستورنامه بوسیله قاضی‌ای بیدادگر در نواحی شهر آمیدا به آن ناحیه نیز خسارت وارد گردید. بسیاری از ترس جان عیسی مسیح را انکار کردند. بقیه اما بخاطر اعتقاد عمیق و آتشین‌شان رنج‌ها را حقیر شمرده و فشار ها را تحمل کردند. آنها آماده بودند بخاطر عشق به مسیح بمیرند اما به خاطر زندگی فانی برای شیاطین قربانی نکنند. در حوزه شهر آمیدا راهبان زیادی وجود داشتند و سرزمین از انجمن‌های سرشناس و خانقاه‌های مجلل مملو از مردان دلیر و ریاضت‌کشان متدین شکوفا بود. هنگامیکه آنها شمشیر برهنه متجاوز را دیدند، شمشیری که تیز گشته بود تا با آن بره‌های مسیح را ذبح کنند از هیجانی الهی مشتعل گشته و از تمام صومعه‌ها و انجمن‌ها برای مناظره در صومعه بزرگی واقع در تسوکنین گرد هم جمع شدند، دست در دست هم گذاشته و گفتند: "مُردن بخاطر عشق مسیح برای‌مان بهتر است، زیرا که او بخاطر ما رنج و مرگ را به جان خرید. برادران، همانطور که آن دهان مقدس و رسولانه گفته است، اگر ما با مسیح در رنج باشیم با او نیز تجلیل خواهیم گشت."
ــ ناتمام ــ

گاوهای پیشانی سفید.(10)


هنگامیکه خواهرم فوری برای فرزندش، پسرخوانده من، یک لاتاری خرید، من هم به فکر کردن پرداختم، ساعت‌ها فکر و خیال می‌کردم که چه کسی از این نسل که در حال رشد کردن است راهم را ادامه خواهد داد؛ کدامیک از فرزندان زیبا و بازیگوش خواهران و برادرانم که در حال شکفتن هستند گاو پیشانی سفید نسل آینده خواهد گردید؟ زیرا که ما یک خانواده ویژه می‌باشیم و خانواده ویژه‌ای نیز باقی خواهیم ماند. چه کسی آیا خود را ناگهان وقف نقشه‌های دیگر خواهد ساخت، نقشه‌هائی بی‌عیب، نقشه‌هائی بهتر؟ من مایلم بدانم، من مایلم به او گوشزد کنم، زیرا که ما هم تجربه‌هائی کسب کرده‌ایم، شغل ما نیز قوانین بازی خود را داراست، قوانینی که می‌توانم به اطلاع او برسانم، به جانشینم، جانشینی که موقتاً هنوز گمنام می‌باشد و مانند گرگی در لباس میش در دسته دیگران مشغول بازی‌ست ...
اما من احساس می‌کنم که مدت کمی برای زنده ماندن دارم تا بتوانم او را بشناسم و او را با رازها آشنا سازم. پس از مرگم و بعد از منقضی گشتن موعود تعویض جانشین او ظهور خواهد کرد، خود را آشکار خواهد ساخت و با چهره‌ای خشمگین در برابر والدین خود خواهد ایستاد و خواهد گفت که جانش به لب رسیده است، و من در خفا این امید را دارم که بعد از مرگ مقداری از پولم باقی بماند، زیرا که من وصیتنامه‌ام را تغییر داده‌ام و دارائی‌ام را به آن کسی تخصیص داده‌ام که اول از همه علامتی خطاناپذیر که نشان دهد برای جانشینی من تعییین شده است از خود بروز دهد...
مطلب عمده اما این است که او به آنها چیزی بدهکار نماند.
_ پایان _

باتقدیم به تو که خوشبختی دیگران برایت ارزشمندتر از هر چیزی‌ست.

گاوهای پیشانی سفید.(9)


 اما تنها شخصیت با نفوذی که من در حین این میان‌پردهُ مؤثر شغلی با او برخورد کردم راننده تراموا بود که با آن وسیله بلیط‌ سوراخ‌کن خود روزم را بی اعتبار می‌کرد؛ او این تکه کاغذ کوچک را، بلیط هفتگیم را بلند می‌کرد و آن را میان دو پوزه بلیط‌ سوراخ‌کن هُل می‌داد، و بعد جریان مرکبی نامرعی با گذاشتن ردی دو سانتیمتری بر روی بلیط _ یک روز از زندگی‌ام را_ باطل می‌ساخت، یک روز باارزشی را که برایم تنها خستگی با خود به همراه داشت، خشم و آن مبلغ پولی که می‌توانستم با آن این شغل بی‌معنی را ادامه دهم. بزرگیِ سرنوشت‌سازی در این مرد با آن اونیفورم ساده راننده‌های تراموا خانه داشت، مردی که می‌توانست هر روز هزاران آدم را باطل اعلام سازد.
امروز هم هنوز به خشم می‌آیم که چرا قرارداد کار با رئیسم را قبل از آنکه تقریباً محبور به فسخ آن شدم فسخ نکردم؛ که چرا خرت و پرت‌ها را قبل از آنکه تقریباً مجبور به پرتاب کردن آنها به سویش شدم به طرفش پرتاب نکردم: زیرا روزی صاحبخانه‌ام مردی را که نگاه غضبناکی داشت با خود به دفتر کارم آورد و مرد خود را مأمور مؤسسه لاتاری معرقی کرد و برایم توضیح داد که من صاحب پنجاه هزار مارک خواهم شد در صورتیکه این و آن باشم و لاتاری مشخصی در مالکیتم باشد. و من همان این و آن بودم و مالک آن لاتاری مشخص. من فوری بدون فسخ قرارداد و رها کردن صورت‌حساب‌های سوراخ و دسته بندی نشده دفتر کار را ترک کرده و تنها چاره‌ای که برایم باقی مانده بود را انجام دادم: اینکه به خانه بروم، پول را تحویل بگیرم و خویشاوندان را به وسیله نامه‌رسان‌ها سریع از خبر جدید باخبر سازم.
ظاهراً همه فکر می‌کردند که من به زودی خواهم مرد یا قربانی حادثه ناگواری خواهم شد. اما موقتاً به نظر می‌رسد که هنوز ماشینی برای زیر گرفتنم برگزیده نشده است تا که زندگیم را از من بدزدد، و قلبم با اینکه من هم به بطری مشروب بی‌اعتنائی نمی‌کنم کاملاً سالم است. من بعد از پرداختن بدهکاری‌هایم صاحب سی هزار مارک بدون مالیات گشتم، یک عموی پسندیده و خواستنی که ناگهان دوباره دسترسی به فرزندخوانده‌اش امکان‌پذیر شده بود. از این گذشته، بچه‌ها دوستم دارند، و من حالا اجازه دارم با آنها بازی کنم، برایشان توپ بخرم، به بستنی دعوت‌شان کنم، بستنی با خامه، اجازه دارم تمام بادکنک‌هائی را که شبیه خوشه انگوری بزرگ به هم چسبیده‌اند برایشان بخرم، تاب بازی کنم و با دسته‌ای کودک بامزه و شوخ چرخ و فلک سوار شوم.
ــ ناتمام ــ

گاوهای پیشانی سفید.(8)

بدین سان روزهایم را یکی پس از دیگری _ رویهمرفته تقربباً چهارده روز _ در دفتر کار این آدم بی بصیرت گذراندم، آدمی که خود را مهم می‌پنداشت و تصور می‌کرد که هنرمند هم می‌باشد، زیرا گهگاهی _ زمانیکه من آنجا بودم فقط یک بار اتفاق افتاد _ در کنار میز نقشه‌کشی می‌ایستاد و با مداد رنگی‌ها چیز لرزانی را بر روی کاغذ طراحی می‌کرد، یک ساقه گل یا یک بارِ خانگی، چیزی جدید برای عصبانی کردن چندین نسل.
چنین به نظر می‌آمد که او از پوچی مرگبار محصولاتش آگاه نیست. بعد از آنکه او یک چنین چیزی را طراحی می‌کرد _ همانطور که قبلاً گفتم تا زمانیکه من آنجا بودم فقط یکبار اتفاق افتاد _، به سرعت با ماشینش آنجا را ترک می‌کرد تا استراحت کوتاه خلاقانه‌ای کند، استراحتی که هشت روز طول می‌کشید، در حالیکه او فقط پانزده دقیقه کار کرده بود. طراحی‌ها جلوی استاد انداخته می‌شد و او آنها را روی میز درودگریش قرار می‌داد و با اخم از زیر نظر می‌گذراند، بعد چوب‌های موجود را قبل از اعلام اجازه تولید بازرسی می‌کرد. روزهای متمادی می‌دیدم که چگونه پشت پنجره‌های خاک گرفته کارگاه _ او به آن کارخانه می‌گفت _ فرآورده‌های تازه روی هم تلنبار می‌گشتند: دیوارهای چوبی یا میزهائی که حتی ارزش سریش تلف کردن را هم نداشتند.
تنها وسائلی قابل استفاده بودند که کارگران بدون اطلاع رئیس و زمانی که مدت غیبتش برای چندین روز تضمین بود می‌ساختند: چهارپایه یا جعبه‌های زینت‌آلات که از استحکام و سادگی دلپسندی برخوردار بودند؛ نبیره‌ها هم بر روی این چهارپایه‌ها اسب‌سواری خواهند کرد یا خُرده‌‌‌ریزه‌هایشان را در آن جعبه‌ها محفوظ نگاه خواهند داشت: رخت‌آویزهائی که بر رویشان پیراهن‌های چندین نسل هنوز پر پر خواهد زد. بدینگونه وسائل دلپذیر و قابل استفاده بی‌اجازه رئیس خلق می‌گردید.
ــ ناتمام ــ

دیده ها و شنیده ها. (14)


از سیاستمدارانی که نه می‌خندند، نه می‌رقصند و نه شادیِ کودکی شادشان می‌سازد باید ترسید. که می‌داند، شاید که اینان همان دیکتاتورهای دور بعد باشند. (مونالیزا)
***
از جراحان زیبائی شکم و بینی که دارای بینی و شکمی بزرگ می‌باشند باید وحشت کرد، این دسته همان بیل‌زنان بی‌بیلند که دماغ و شکم ما را کون خود می‌بینند. (دسته بیل)
***
به اقتصاددانانی که محتاج نان صبح‌شان هستند و عصرها تعریف می‌کنند که صبحانه مفصلی خورده‌اند نباید اعتماد کرد و به هیچ وجه پول قرض داد. این دسته دانش اقتصادی‌شان همیشه گرو هشت‌شان است و بی‌درآمدند و تو پولت را اگر عیسی مسیح هم باشی دیگر نمی‌توانی زنده سازی. (ورشکسته)
***
فیلمسازانی که راه‌به‌راه همه را فیلم می‌کنند مانند اقتصاددانانی هستند که محتاج نان‌اند و هنرپیشه فیلم‌هایشان را مدام برای پول خرید نان تیغ می‌زنند. (بازیگر زخمی)
***
یک مثقال رو برابر است با ۴۶۰۸ گرم سنگ پای قزوین.
هفتاد و پنج گرم پیاز برابر است با یک سیر.
یک مثقال چرس برابر است با ۲۴ نخود تریاک.
یک سیر برابر است با ۷۵ گرم آدم گرسنه. (اقتصاددان میلیونر و استاد دانشگاه در قاهره)
ــ ناتمام ــ

گاوهای پیشانی سفید.(7)


هر شب، هنگامیکه من خسته به خانه بازمی‌گشتم، از دست خودم عصبانی بودم که باز یک روز دیگر از زندگیم سپری گشته است، یک روزی که حاصلش برای من فقط خستگی و خشم و آن مقدار پولی بود که می‌شد با آن به کار کردن ادامه داد؛ اگر بتوان اصلاً نام این مشغولیت را کار نام نهاد: ردیف کردن صورت‌حساب‌ها به ترتیبِ الفبا و سوراخ و متصل کردن‌شان در یک پوشه کاملاً نو تا بتوانند سرنوشتِ هرگز پرداخت نشدن را با صبوری تحمل کنند؛ یا نوشتن نامه‌های تبلیغاتی که بی‌نتیجه به اطراف فرستاده می‌شدند و تنها باری غیرضروری برای نامه‌رسانان بودند؛ گاهی هم نوشتن صورت‌حساب‌هائی که بعضی از اوقات نقد پرداخت می‌گردید. باید با کسانیکه در سفر بیهوده تلاش می‌کردند اجناس بنجلی را که رئیس ما تولید می‌کرد به مسافران بفروشند مذاکره می‌کردم. رئیس ما، این گاو بی‌قرار، کسیکه هرگز وقت نداشت و کاری انجام نمی‌داد، کسیکه ساعات با ارزش روز را با وراجی به هدر می‌داد _ هستی‌ای بی‌معنی و مرگبار _، کسیکه جرئت اعتراف کردن به مبلغ بدهکاری‌هایش را نداشت، کسیکه خود را با بلوف و کلاه‌برداری سرپا نگاه می‌داشت، یک بندبازِ بادکنک که وقتی شروع به باد کردن یک بادکنک می‌کرد همزمان اما بادکنک قبلی می‌ترکید: آنچه باقی می‌ماند دستمال نظافت لاستیکی تنفرانگیزی‌ست که تا یک دقیقه پیش دارای درخشندگی، زندگی و استحکام بوده است.
دفتر ما درست کنار کارخانه قرار داشت، جائیکه ده دوازده کارگر مبل‌هائی را می‌ساختند که آدم بعد از خرید آنها تا آخر عمر از اینکار پشیمان و عصبانی می‌گشت، البته اگر بعد از سه روز تصمیم به خُرد کردن آن برای ریختن در اجاق نمی‌کرد: میزهای سیگارکشی، میزهای خیاطی، کمدهای بسیار کوچک، صندلب‌های کوچک با مهارت رنگ شده‌ای که زیر وزن کودکان سه ساله در هم می‌شکستند، میزهای کوچک زیر گلدان، خرت و پرت‌هائی که به نظر می‌آمدند نجاری هنرمند آنها را ساخته است اما در حقیقت رنگرزی ناشی با روغن جلا به آنها یک زیبائی ظاهری داده بود تا بتوان آنها را با قیمتی گران فروخت.
ــ ناتمام ــ

گاوهای پیشانی سفید.(6)

خلاصه کنم، من نه مهربانی عمو اُتو را داشتم و نه پشتکار او را، از این گذشته من سخنران نیستم، من پیش مردم ساکت و گنگ می‌نشینم، حوصله‌شان را سر می‌برم و در میانه سکوت چنان ناگهانی برای قرض گرفتن پول تلاش می‌کنم که مانند اخاذی و تهدید به گوش می‌رسد. فقط با کودکان می‌توانم خوب کنار بیایم، به نظر می‌آید که حداقل این ویژگی مثبت را از عمو اُتو به ارث برده باشم. کودکان شیرخواره به محض قرار گرفتن در دستانم آرام می‌گیرند، و باوجودیکه می‌گویند چهره‌ام باعث ترس دیگران می‌شود ولی وقتی آنها به من نگاه می‌کنند لبخند می‌زنند، البته اگر بتوانند اصلاً لبخند بزنند. آدم‌های بدجنس و شرور به من پیشنهاد می‌دهند بعنوان اولین نماینده مرد کودکستانی تأسیس کنم و به سیاست نقشه‌کشی بی‌پایانم با تحقق بخشیدن به این نقشه پایان دهم. اما من این کار را نمی‌کنم. من فکر می‌کنم که این دلیلی بر غیرممکن بودن ماست: چونکه ما استعدادهای واقعی‌مان را نمی‌توانیم نقره‌کاری کنیم _ و یا آنطور که امروزه می‌گویند: حرفه‌ای مورد استفاده قرار دهیم.
در هر صورت این ثابت شده است، که اگر من یک گاو پیشانی سفید باشم _ و من خود به هیچ وجه متقاعد نشده‌ام که گاو پیشانی سفیدی می‌باشم _، ولی اگر یکی از آنها باشم، بنابراین یک نوع دیگری از عمو اُتو را نمایندگی می‌کنم: من روان بودن او را دارا نیستم، فریبندگی او را ندارم و علاوه بر این بدهکاری‌ها نیز بر من فشار می‌آورد، در حالیکه ظاهراً برای او کمتر زحمت ایجاد می‌کرده است. و من کار وحشتناکی انجام دادم: من تسلیم شدم _ من تقاضای شغلی کردم. من فامیل را قسم دادم که به من کمک کنند، از آشنائی و رابطه‌هایشان استفاده و جائی برایم تهیه کنند تا برایم یک بار، لااقل یک بار، یک حقوق ماهیانه در برابر انجام کارِ مشخصی را مطمئن سازد. بعد از آنکه خواهشم را ابراز و عجز و لابه‎ام را کتبی و شفاهی تهیه و فرمولبندی کردم آنها در این کار مؤفق شدند. و هنگامیکه درخواستم جدی تلقی گردید و به واقعیت پیوست، کاری انجام دادم که تا حال هیچ گاو پیشانی سفیدی نکرده است؛ من عقب ننشستم، بلکه شغلی را که برایم پیدا کرده بودند قبول کردم. من چیزی را قربانی کردم که هرگز نمی‌باید می‌کردم: آزادی‌ام را!
ــ ناتمام ــ