دوست خوب و قدیمی ما، رنه.(3)


"می‌تونم با سیب‌زمین‌هام پیش تو بشینم یا اینکه مخالفی؟"
من می‌گویم: "اما نه. بجنب و با من یک استکان بزن."
هنگامیکه او پشت درِ باریک قهوه‌ای رنگ که به آشپزخانه‌اش منتهی می‌شد ناپدید گردید، نگاهی به اطراف انداختم. همه چیز مانند سال قبل بود. بالای بار بر دیوار عکسی از شوهر فرضی‌اش آویزان بود، یک سرباز زیبای نیروی دریائی با سیبیلی سیاه‌رنگ، یک عکس رنگی که جوانک را در حلقه نجاتی که مانند قاب عکسی او را در خود گرفته بود نشان می‌داد و بر رویش امضائی به نام پاتری دیده می‌شد. این جوانک چشمانی سرد، یک چانه خشن و دهانی کاملاً میهن‌پرستانه داشت. من از او خوشم نمی‌آمد. کنار عکس او چند عکس گل آویزان بود و یک زوج جوان که خیلی شیرین در حال بوسیدن یکدیگر بودند. همه چیز مانند یکسال پیش بود. شاید که لوازم کمی کهنه‌تر شده بودند، اما آیا اصلاً این لوازم می‌توانستند کهنه‌تر هم بشوند؟ صندلی‌ای که من رویش چمباته زده بودم یک پایه‌اش را با چسبِ چوب چسبانده بودند _ من هنوز دقیقاً به یاد دارم که در نزاع بین فریدریش با هانس بخاطر یک دختر زشت به نام لیزته شکسته شده بود _، و این پایه شکسته هنوز آثار اضافیِ چسب را که فراموش کرده بودند با سمباده از بین ببرند نشان می‌داد.
در حالیکه رنه در دست چپ یک بطری حمل می‌کرد و در زیر بغل سمت راستش کاسه‌ای را چپانده بود که درونش سیب‌زمینی و پوست سیب‌زمینی قرار داشت می‌گوید: "شراب گیلاس."
من می‌پرسم: "خوبه؟"
او با لب‌هایش صدائی در می‌آورد: "بهترین نوع، عزیز من، واقعاً عالیه."
"لطفاً بریز."
او بطری را روی بار می‌گذارد، کاسه را روی چهار پایه‌ای پشت بار قرار می‌دهد و دو پیاله از کمد برمی‌دارد. بعد پیاله‌ها را با آن معجون قرمز پُر می‌سازد.
می‌گویم: "رنه، به سلامتی."
او می‌گوید: "به سلامتی، پسرم!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر