دوست خوب و قدیمی ما، رنه.(2)


آن زمان، هنگامیکه برای دومین بار می‌بایست دوره استراحت و تجدید قوا کردن ما با رژه رفتن و ملالت در آن دهکده بگذرد، وضع رنه بدتر شده بود. او دیگر بخود توجه‌ای نمی‌کرد، اغلب تا ساعت یازده صبح می‌خوابید و با لباس راحتی منزل آبجو و لیموناد می‌فروخت، بعد از ظهرها دوباره مغازه را می‌بست، چون در اثنای ساعات کار دهکده خلوت و خالی مانند یک چاه فضولاتِ سرریز کرده بود _ و شب‌ها حدود ساعت هفت، بعد از آنکه بعد از ظهر را به نحوی به غروب رسانده بود دوباره مغازه‌اش را باز می‌کرد. بعلاوه دیگر توجه‌ای هم به درآمدش نداشت. او به همه نسیه می‌داد، با همه عرق می‌نوشید، اجازه می‌داد او را با آن جثه ضخیم به رقصیدن وادارند و هنگام نزدیک شدنِ زمان بستن مغازه فریادهای مستانه می‌کشید و بر زمین می افتاد و متشنج زار زار می‌گریست.
آن زمان، هنگامیکه ما برای دومین بار به دهکده آمدیم، فوری خودم را بیمار معرفی کردم. من بیماری‌ای را جستجو کرده بودم که دکتر به خاطر آن می‌بایست مرا حتماً پیش دکتر متخصص به پاریس بفرستد. وقتیکه حدود ساعت ده و نیم در مغازه او را زدم خوش و سر حال بودم. دهکده کاملاً ساکت و خیابان‌های خالی پر از گل و لای بود. من صدای به زمین کشیده شدن دمپائی خانگی و صدای خش و خش کنار زدن پرده را مانند گذشته شنیدم، بعد او غر غر کنان گفت: "آه، توئی؟"، سپس شادی پاورچین بر چهره‌اش نشست. بعد از بازکردن در تکرار کرد: "آه، توئی؟ باز هم گروهان‌تون یکبار دیگر اینجاست؟"
من می‌گویم: "آره" و کلاهم را روی یک صندلی پرت کرده و به دنبالش روان می‌شوم.
"مرغوب‌ترین چیزیکه داری بیار."
او متحیر می‌پرسد: "مرغوب‌ترین چیزی که دارم؟" و دست‌هایش را با پیشبند پاک می‌کند. "می‌بخشی، من سیب‌زمینی پوست می‌کندم." بعد با من دست می‌دهد؛ دستش هنوز کوچک و محکم بود، یک دست زیبا. بعداز کشیدن کلون در از داخل بر روی بکی از صندلی‌های بار می‌نشینم.
او پشت بار مردد ایستاده بود. دوباره متحیر می‌پرسد: "مرغوب‌ترین چیزی که دارم؟"
من می‌گویم: "آره، راه بیفت."
"اما بطور معصیت‌آمیزی گران است."
"مهم نیست، من پول دارم."
"بسیار خب،" او دوباره دست‌هایش را پاک میکند و نوک زبانش به علامت درماندگی میان لب‌های رنگپریده‌اش نمایان می‌گردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر