خلاصه کنم، من نه مهربانی عمو
اُتو را داشتم و نه پشتکار او را، از این گذشته من سخنران نیستم، من پیش مردم ساکت
و گنگ مینشینم، حوصلهشان را سر میبرم و در میانه سکوت چنان ناگهانی برای قرض
گرفتن پول تلاش میکنم که مانند اخاذی و تهدید به گوش میرسد. فقط با کودکان میتوانم
خوب کنار بیایم، به نظر میآید که حداقل این ویژگی مثبت را از عمو اُتو به ارث
برده باشم. کودکان شیرخواره به محض قرار گرفتن در دستانم آرام میگیرند، و
باوجودیکه میگویند چهرهام باعث ترس دیگران میشود ولی وقتی آنها به من نگاه میکنند
لبخند میزنند، البته اگر بتوانند اصلاً لبخند بزنند. آدمهای بدجنس و شرور به من
پیشنهاد میدهند بعنوان اولین نماینده مرد کودکستانی تأسیس کنم و به سیاست نقشهکشی
بیپایانم با تحقق بخشیدن به این نقشه پایان دهم. اما من این کار را نمیکنم. من
فکر میکنم که این دلیلی بر غیرممکن بودن ماست: چونکه ما استعدادهای واقعیمان را
نمیتوانیم نقرهکاری کنیم _ و یا آنطور که امروزه میگویند: حرفهای مورد استفاده
قرار دهیم.
در هر صورت این ثابت شده است، که اگر من یک گاو پیشانی سفید باشم _ و من خود به هیچ وجه متقاعد نشدهام که گاو پیشانی سفیدی میباشم _، ولی اگر یکی از آنها باشم، بنابراین یک نوع دیگری از عمو اُتو را نمایندگی میکنم: من روان بودن او را دارا نیستم، فریبندگی او را ندارم و علاوه بر این بدهکاریها نیز بر من فشار میآورد، در حالیکه ظاهراً برای او کمتر زحمت ایجاد میکرده است. و من کار وحشتناکی انجام دادم: من تسلیم شدم _ من تقاضای شغلی کردم. من فامیل را قسم دادم که به من کمک کنند، از آشنائی و رابطههایشان استفاده و جائی برایم تهیه کنند تا برایم یک بار، لااقل یک بار، یک حقوق ماهیانه در برابر انجام کارِ مشخصی را مطمئن سازد. بعد از آنکه خواهشم را ابراز و عجز و لابهام را کتبی و شفاهی تهیه و فرمولبندی کردم آنها در این کار مؤفق شدند. و هنگامیکه درخواستم جدی تلقی گردید و به واقعیت پیوست، کاری انجام دادم که تا حال هیچ گاو پیشانی سفیدی نکرده است؛ من عقب ننشستم، بلکه شغلی را که برایم پیدا کرده بودند قبول کردم. من چیزی را قربانی کردم که هرگز نمیباید میکردم: آزادیام را!
در هر صورت این ثابت شده است، که اگر من یک گاو پیشانی سفید باشم _ و من خود به هیچ وجه متقاعد نشدهام که گاو پیشانی سفیدی میباشم _، ولی اگر یکی از آنها باشم، بنابراین یک نوع دیگری از عمو اُتو را نمایندگی میکنم: من روان بودن او را دارا نیستم، فریبندگی او را ندارم و علاوه بر این بدهکاریها نیز بر من فشار میآورد، در حالیکه ظاهراً برای او کمتر زحمت ایجاد میکرده است. و من کار وحشتناکی انجام دادم: من تسلیم شدم _ من تقاضای شغلی کردم. من فامیل را قسم دادم که به من کمک کنند، از آشنائی و رابطههایشان استفاده و جائی برایم تهیه کنند تا برایم یک بار، لااقل یک بار، یک حقوق ماهیانه در برابر انجام کارِ مشخصی را مطمئن سازد. بعد از آنکه خواهشم را ابراز و عجز و لابهام را کتبی و شفاهی تهیه و فرمولبندی کردم آنها در این کار مؤفق شدند. و هنگامیکه درخواستم جدی تلقی گردید و به واقعیت پیوست، کاری انجام دادم که تا حال هیچ گاو پیشانی سفیدی نکرده است؛ من عقب ننشستم، بلکه شغلی را که برایم پیدا کرده بودند قبول کردم. من چیزی را قربانی کردم که هرگز نمیباید میکردم: آزادیام را!
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر