خسته بود، جهان خار شده بود و هر
لحظه بیشتر در چشمش فرو میرفت.
دلش میخواست کودکی را باز تجربه
کند، آن کودکیای را که او هرگز فرصت تجربه کردنش را نیافته بوده است.
دلش میخواست جوانی میکرد تا لحظههایش کمی طاقتپذیر و شیرین میگشتند، آنطور که دلش میخواست، نه آنطور که دوران
جوانیاش را سپری کرده بوده است.
حالا دیگر از دوران کودکی و
جوانیاش سالها بود که میگذشت و او هنوز طعم چشیده نشدهای زیر زبانش احساس میکرد،
طعم روزهای خوش کودکی و جوانی.
دیوانه نمیدانست که دوران پیری
نیز مزۀ خود را داراست و در حسرت نداشتههایش میسوخت و لحظههایش را با آه
میساخت. نه آن را داشت و نه میدانست که این را دارد و آن هم در حال از دست رفتن
بود.
از قضا روزی درویشی پیر بر او
میگذرد. درویش میخندید و مانند کودکان شادی و رقص میکرد.
پیرمرد به او میگوید: مگر دیوانه
شدهای با ریش سفیدت مانند کودکان میرقصی!؟
درویش خنده بلندی کرده و میگوید
"زرشک" و رقصکنان به رفتن ادامه میدهد.
پیرمرد بعد از کشیدن آهی دراز به
خود میگوید: جوانی کجائی که یادت بخیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر