هنگامیکه من همچنان با زحمت و با
پیروی از آن میل عجیبی که در ثانیههای مشخص بطور یکنواخت ما را در برمیگرفت
نیمچه سرباز را حمل میکردم؛ و هنگامیکه ما همچنان بیوقفه سنگینی جهان را در حاشیه
دهکده با خود میکشیدیم، آن آگاهی از ترسی مخوف که از پارچه کفن که بزرگ و بزرگتر
میگشت و مانند زهر در من سرازیر میشد تقریباً محو گشت. من دیگر نه چیزی میدیدم و نه
چیزی میشنیدم، با این وجود آگاه به هر قسمت از حادثه بودم ...
پرتاب و زوزه نارنجک را نشنیدم.
انفجار، تمام خیالهای خارقالعاده و رنج نیمهآگاه را از هم دراند و من با دستان
خالی به فضای خالی خیره ماندم، در حالیکه آن دورتر در مکانی کنار یک تپه پژواک
انفجار مانند خنده بلندی چندین بار منعکس گردید و طوری از روبرو، از پشت سر و از
سمت راست و چپ در گوشم پیچید که انگار در زندانی محصور از کوه محبوسم، و شبیه به
چکاچک فلزینِ آن سرودهای وطنی بود که در کنار دیوارهای پادگان به اینطرف و آنطرف
سینهخیز میرفتند.
با کنجکاوی و هیجانی واهی منتظر
اعلام درد در بدنم بودم یا حس کردن جاری شدن خون گرم از آن. هیچکدام رخ نداد؛ اما
ناگهان حس کردم که نیمی از پاهایم بر بالای حفرهای ایستادهاند، حس کردم که نوک
پاهایم تا نیمی از پا در فضای خالی تلو تلو میخورند، و هنگامیکه با کنجکاوی هوشیارانه
یک فردِ بیدار به پائین نگاه کردم، یک حفره بزرگِ سیاهتر از سیاهی جلوی پاها و
پیرامون خود دیدم ...
من جسورانه جلو رفته و داخل حفره
شدم، اما نه سقوط کردم و نه در آن فرو رفتم؛ همچنان بر روی خاک نرم حیرتانگیز در
زیر طاق کاملاً تاریک گشته میرفتم. مدت درازی در حین پیشروی با خود اندیشیدم که
آیا حالا باید به استوار بیست و یک نفر، با هفده و یا چهارده نفر گزارش دهم ... تا اینکه
ستاره بزرگ و زرد و روشنی از جلوی چشمانم صعود کرد و خود را بر طاق آسمان نشاند.
ستارههای کمنور دیگری نیز دو به دو همدیگر را یافتند و خود را به شکل مثلثی کنار
هم قرار دادند. در این هنگام میدانستم که من در جای دیگری هستم و باید صادقانه
چهار و نیم نفر اعلام کنم، و هنگامیکه لبخندزنان و آهسته میگویم: چهار و نیم
نفر، صدای بلند و محبتآمیزی میگوید: پنج نفر!
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر