بترکه چشم حسود.

گاهی اوقات فکرهای عجیبی از ذهن آدم میگذرد. من مانند هر روز بعد از بیدار شدن از خواب دست و صورتم را شسته بودم و داشتم با نگاه کردن به تصویرم در آینه با حوله صورتم را خشک میکردم که ناگهان متوجه شدم تصویرم بدون آنکه دهانش باز و بسته شود از من میپرسد که آیا هنوز هم آدم حسودی هستم؟!
من خشکم زده بود، این برای اولین بار بود که تصویرم در آینه از من سئوال میکرد، در غیر اینصورت این من بودم که همیشه از او سئوال میکردم.
پرسیدن چنین سئوالی آن هم صبح به این زودی و قبل از نوشیدن چای برایم کمی مشکوک به نظر میآمد. من بدون آنکه به تصویرم اجازه دهم از حالت چهره‌ام تشخیص دهد که مشغول فکر کردنمْ سریع به خود میگویم حتماً باید زیر کاسه نیمکاسهای باشد. سپس برای رد گم کردنْ دهانم را باز میکنم، نگاهم را از نگاهِ تصویرم می‌دزدم و به دندانهایم که قبلاً مسواک کرده بودم خیره می‎شوم، و در این حال به این فکر میکردم که شاید تصویرم به طریقی متوجه گشته که من گاهی بخاطر سفیدتر و منظمتر بودن دندانهایش به او حسادت میورزم. اما من که تا حال از این موضوع با کسی حرف نزده بودم، بنابراین کسی نمیتوانسته این موضوع را به او لو داده باشد. این گمانه‌زنی من را بیشتر نگران می‌سازد و به خود می‌گویم حتماً او به طریقی قادر به خواندن افکارم است! اما از چه طریق؟ من که عادت ندارم هنگام خشک کردنِ دست و صورت در مقابل آینه حرف بزنم. من فقط گهگاهی از تصویرم در آینه سئوالی میکنم و او هم اگر حال و حوصله داشته باشد جوابم را میدهد، البته خدا میداند که آیا جوابهایش راستند یا دروغ.
شاید هم با این سئوالش میخواهد به من بگوید که او با داشتن دندانهای سفیدتر و منظمتر اگر برتر از من نباشد کمتر از من هم نیست و بنابراین او هم حق دارد از این به بعد از من سئوال کند و این نباید باعث حسادتم شود؟!
من از اینکه کسی بداند آدم حسودی هستم سخت بیمناکم، من همیشه در جوابِ پرسشِ "آیا آدم حسودی هستی" سرسختانه و با انزجار گفتهام که از آدمهای حسود بیزارم! من چشمهایم را خیلی دوست دارم و از اینکه روزی بتواند کسی اثبات کند آدم حسودی هستم و به این خاطر ناگهان چشمانم بترکند یا کور شوند در وحشتی دائمی به سر میبرم. آری آری، من شهادت میدهم که ضربالمثلِ "حسود هرگز نیاسود" کاملاً درست است. چطور انسانی مانند من که حتی به دندانهایِ تصویرش در آینه حسادت میورزد میتواند آسوده بیاساید؟ حسادت نه تنها میتواند چشم را بترکاند یا کور سازد بلکه قادر است مانند خوره ذره ذره جسم و روح را هم بخورد!
من شهادت می‌دهم که حسادت یکی از شرورترین خصوصیات بشر و خطرناکترین دشمن هر انسان است. حسادت انسان را دروغگو بار میآورد. چه انسانهای خوشبختی هستند آن دسته که برای نخریدنِ زیانهای دروغگوئی به جانْ به حسود بودن خود بدون هیچ ترسی اعتراف میکنند. من از این دسته نیستم، من نه به خودم در خفا اعتراف میکنم و نه به تصویرم در آینه. این امری کاملاً شخصیست و به هیچکس ربطی ندارد. کاش لااقل مردمِ کنجکاو با شنیدن اعتراف دست از سر آدم برمیداشتند! اما چنین نیست، این اعتراف آنها را گستاختر میسازد و سئوال بعدیشان این خواهد بود که آیا آدم دروغگوئی هم هستی؟!
به نظر من اعتراف کردن در برابر غریبه‌ها کار عاقلانهای نیست. بنابراین بهترین راه این است که به تصویرم در آینه بفهمانم که او نمیتواند بدون باز کردن دهانش حرف بزند و من هم از تلهپاتی و چنین مزخرفاتی اصلاً خوشم نمی‌آید.  

پریشان‌گویی.

آب که سربالا بره قورباغه ابوعطا می‌خونه

قورباغه با سر بالا رفتنِ دوبارهُ آب به هیجان میآید، خیلی دلش میخواست این بار بجای ابوعطا رَپ بخواند.
*
آب با شدتِ فراوان سر بالا میرفت و قورباغه مانند آدمهای خرافاتی مدام زیر لب تکرار میکرد: آب از آب تکان نخواهد خورد ... آب از آب تکان نخواهد خورد ... آب از آب تکان نخواهد خورد.
*
آب سر بالا میرفت و قورباغه از شوق آب از دهانش سرازیر شده بود.
*
مدتها از سر بالا رفتن آب میگذشت اما قورباغه به این بهانه که آب از سرچشمه گلآلود است نه ابوعطا میخواند و نه رَپ.
*
آب سر بالا میرفت و قورباغه با هر دو دست به سرش میکوبید و مانند مداحان میخواند: آب از سر گذشتْ وای وای، چه یک وجبْ چه صد وجبْ وای وای.
*
آب سر بالا میرفت و قورباغه متفکرانه زمزمه می‌کرد: نکند آب به سوراخِ مور برودْ یا که ره به هاونِ مردم ببرد.

در زیر درخت عرعر.


مردهپرستی از مردهپرست بودنِ خلق مینالید و برای اثبات ادعایِ زندهپرست بودنِ خویشْ نمایندهُ مردهپرستانِ زندهُ جهان را ستایش میکرد!
*
یهودا اسخریوطی بعد از خسته شدن از فکر کردن طولانی با ژستی حق به جانب با خود زمزمه میکند: نمیدانم این خروسها چه دشمنیای با من دارند که همیشه بعد از حرف زدن و قسم خوردنم سه بار قوقولی قوقو میکنند!
*
آیا دروغگو کم حافظه است؟
بعضی از مردم می‌گویند دروغگویانی را میشناسند که از حافظهُ قویای برخوردارند.
آیا دروغگویانِ خوشحافظه این شایعه را پراکندهاند یا به عبارتی ضربالمثل "دروغگو کم حافظه است" را اختراع کردهاند تا دستِ رقبایِ کم حافظهُ خود را از بازار کوتاه سازند؟
آیا افراد دروغگو با هم دشمناند یا دوستاند؟
آیا دروغگوئی را باید آموخت یا دروغ گفتن مانند نوشیدن آب راحت است؟
آیا ضربالمثل "دروغگو کم حافظه است" برابر است با 2+2 و باید آن را کورکورانه پذیرفت؟
آیا مخترع ضربالمثل "دروغگو کم حافظه است" قصد داشته به ما بگوید که دُم دروغگو بالاخره روزی در تله گیر خواهد کرد و مایل بوده به ما هشدار دهد که بهتر است راستگوئی پیشه کنیم؟ یا میخواسته دروغگویان را به تقویتِ بیوقفهُ حافظه دعوت کند تا دُم به تله ندهند؟
آیا علم بهتر است یا دروغگوئی؟ آیا دروغگو جایش در جهنم است یا در بهشت؟ آیا باید درآمد دروغگویانِ حرفهای برابر با درآمدِ دروغگویان کم حافظه باشد؟ آیا فردِ دروغگو به فرزندان خود دروغگوئی هم می‌آموزد؟  
آیا دروغگوئی مانند اعتیادِ به مواد مخدر یک بیماریست؟

وبلاگ‌نویس گیج. (1)

من در حال به پایان رساندن <وبلاگنویس گیج>
دکتر که حرفم را توهین بزرگی به خود تلقی کرده بود اخم میکند و با ترشروئی میگوید: من خیلی مایلم منطقتان را تا حد امکان سریع راضی سازم تا بتوانم به بیماران دیگرم هم برسم.
البته من هم مایل بودم که او بتواند در این کار موفق شود، اما استدلاهایش چندان چنگی به دل نمیزدند و به این خاطر مطمئن نبودم که بتواند در یک جلسه منطقم را راضی سازد، من به او میگویم: آقای دکتر نگران نباشید، اگر در این جلسه منطقم راضی نگشتْ در یک جلسهُ دیگر حتماً راضیاش میسازیم!
دکتر با شنیدن این حرف نفس راحتی میکشد، لبخندی میزند و میگوید: یکی از خصوصیات خوب دیگر شما صبور بودنتان است! چه خوش گفتهاند: <گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی>، بله، صبوری یکی از پایههای اساسی نوشتن است. و وبلاگنویسیِ چندین سالهُ شما بدون این خصوصیت نمیتوانست ممکن گردد. و چون در این مدت مطمئناً از کارتان لذت بردهاید، زیرا اگر وبلاگنویسی لذت نمیبخشید و باعث عذابتان میگشت که شما به آن ادامه نمیدادید و از مدتها قبل از این کار دست میکشیدید. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که چون شما در کارتان از روش <تو نیکی میکن و در دجله انداز ...> استفاده میکنید و هر کار نیکی هم بیپاسخ نمیماند و هر کاری که مایهُ شادی شود خیلی دیر انسان را خسته میسازد، بنابراین خیلی بهتر است که منطقتان از شما بپرسد <چرا کاری را که لذت آفرین است، کاری را که خسته کننده نیست نباید همیشه انجام داد!>، از آنجا که در این سالیانِ درازِ وبلاگنویسی از کارتان لذت بردهاید و از انجام مستمر آن خسته نشدهایدْ بنابراین میتوان ادعا کرد که شما با زمان به یک نوع از توافق رسیدهاید: حتماً زمان قول داده تا وقتی که به وبلاگنویسی مشغولیدْ او بدون ایجاد مزاحمت با سرعت از کنارتان خواهد گذشت! بله، این باید درست باشد، شما با زمان به یک توافق رسیدهاید! شاید راز جوان ماندن در این باشد، در وبلاگنویسی!
دکتر به فکر فرو رفته و نگاهش را به دور دست فرستاده بود. من از سکوتش استفاده میکنم و میگویم: حرفهایتان بد نبود و منطقم را کمی غلغلک داد! امیدوارم که حرفهایتان تا اندازهای با حقیقت مطابقت داشته باشند. درست است که من صبورم و از کاری که میکنم خرسندم و تا حال هرگز خستگی برایم به بار نیاورده است، اما اینکه من با زمان به توافق رسیدهام و با هم مشکلی نداریم به جای خود، ولی نباید هرگز داستان شتری را فراموش کرد که عادت دارد در کنار خانهُ هر جنبندهای چُرت بزند!
دکتر با دلخوری میگوید: ای بابا، من که هرچه میگویم شما چیز دیگری بر خلافش میگوئید، چنین کاری اصلاً برازندهُ شما نیست! نکند شما هم از آن دسته وبلاگنویسانی باشید که <خود گویند و خود خندند ...!> شما اصلاً در این سالیان دراز چه نوشتهاید که توانسته به شما لذت ببخشد و خستهتان نکند؟!
من متعجب از اینکه چرا او از یک سو مایل است هرچه زودتر ختم جلسه را اعلام کند و از سوی دیگر با پرسشهایش زمان جلسه را به درازا میکشاندْ برایش شرح میدهم که در ماه آذر سال ۱۳۸۴شروع به وبلاگ‌نویسی کردم و بعد به ترجمهُ آثار ادبی نویسندگان آلمانی صد سال اخیر پرداختم و این کار تا امروز هنوز ادامه دارد.
دکتر در حالیکه سعی میکرد کنجکاویش را مخفی سازد میپرسد: آثار کدامیک از نویسندگان را ترجمه کردهاید؟
من برای نشان دادن لذتی که تا حال از این کار بردهام با کمی شادی کودکانه سریع پاسخ میدهم: من در این سالها داستانهای بلند و کوتاه صد و هشتاد و شش نویسندهُ نامدار آلمان و چندین کشور دیگر را ترجمه کردهام.
دکتر با نگاهی ناباورانه تکرار میکند: صد و هشتاد و شش نویسنده؟! و بعد از لحظهای اندیشیدن ادامه میدهد: بله، بله، حدسم درست بود، راز جوان ماندن وبلاگنویسیست و عاشق بودن! و شما بیشک شدیداً عاشق کارتان هستید و این بهترین پاسخ به پرسش شماست. شما عاشق نوشتن هستید. بله، عشق! عشق موتور زندگیست و کارِ همراه با عشق قطاریست که توقف نمیکند و با نیروی عشق میراند و میراند. این قطار توقف نمی‎شناسد و روز و شب بدون خستگی با شادی میراند. تمام اینها پاسخ پرسش شماست. و اگر حرفهای من هنوز هم منطق جنگجویتان را راضی نساختهْ بنابراین باید فکری برای منطقتان کنید، همانطور که میدانید منطق را هم میتوان مانند اندیشه راحت تغییر داد.
دکتر حرفهای جالبی زده بود و من دلیلی نمییافتم تا وانمود کنم که هنوز منطقم ناراضیست. راستش را بخواهید انجام این کار منطقم را ناراضی میساخت. من راضی از اینکه وقتم را در نزد مشهورترین دکتر شهر بیهوده نگذراندهام، و راضیتر از آن اینکه گفتههای او به دلم نشستندْ هنگام خداحافظی به او گفتم: خوشحالم از اینکه تحقیقاتم در بارهُ شما بینتیجه نماند و بر من ثابت گشت که بهترین دکتر شهرید!
دکتر ایستاده در کنار میزش با تکان دادن دست بلند میخندید، اما من دیگر فرصت نداشتم متوجه شوم که آیا خندهاش مجازی‎ست یا حقیقی.
پایان

وبلاگ‌نویس گیج.

گاهی یک کلمه، یک رایحه و یک خاطره میتواند انسان را از حالی به حال دیگر ببرد، میتواند بانیِ کارهای خارقالعاده شود؛ میتواند بطور مثال پیر را جوان و گرسنه را سیر سازد یا من را ز خودم دور و تو را به من نزدیک سازد، میتواند حتی ...

یک روز برای کُشتن وقت و راندنِ ملالت و بدون هیچ علت خاصی و حتی بدون هیچ مزاحمتی از سویِ روانم برای لذت بردن از زندگی و فقط بخاطر سرگرم ساختن خودْ پیش یکی از روانپزشکان مشهور شهر میروم. اما چون قبلاً وقت ملاقات نگرفته بودمْ بنابراین باید دو ساعت انتظار میکشیدم تا نوبتم برسد. پس از داخل شدن به اتاقِ آقای دکتر و عرضِ سلامْ  ایستاده منتظر میمانم.
دکتر جواب سلامم را با خوشروئی میدهد و میگوید: "خواهش میکنم بفرمائید بنشینید."
من میگویم: "متشکرم، ایستاده راحتم."
دکتر زیر چشمی با تعجب به من نگاهی میاندازد و می‎گوید: "تعارف نکنید، بفرمائید بنشینید."
من میگویم: "نه متشکرم، لطفاً اصرار نکنید، من ایستاده راحتترم."
دکتر کمی خشمگین از جایش بلند میشود و با احترامی ساختگی و صدائی لبریز از خشمی سرکوب گشته میگوید: "آقای محترم، رسم بر این است که مراجعه کننده یا روی صندلی روبروی من مینشیند و یا روی تخت دراز میکشد و به سقف خیره میشود، کدامش را مایلید؟"
من به تختِ باریکِ کنار میز دکتر نگاهی میاندازم و ساکت بر روی صندلی مینشینم.
من و دکتر چند لحظه به هم نگاه میکنیم، دکتر حوصلهاش سر میرود و میگوید: "بفرمائید."
من با حالتی شرمنده میگویم: "خیر، شما بزرگترید، شما بفرمائید."
چنین به نظر میرسید که صبر دکتر در حال به پایان رسیدن است، او با تکانِ عصبی دست در هوا تقریباً فریاد میکشد: "آقای عزیز، بزرگترید یعنی چه! خواهش میکنم بفرمائید چکاری میتوانم برایتان انجام دهم."
من خیرخواهانه پاسخ میدهم: "اول بر اعصابتان مسلط شوید! بعد بگوئید که چه کارهائی از دستتان برمیآید!"
دکتر با شنیدن این حرف بلافاصله انگشت اشارهُ دست راست را به دندان می‎گیرد و به فکر فرو میرود. اما من قبل از آنکه او پاسخم را بدهد پیشدستی میکنم و میپرسم: "آیا میتوانید اتاقهای خانهام را کاغذدیواری و یا سقف خانهام را مرمت کنید، تعمیر زنگ خرابِ خانهام را چطور؟"
دکتر که با تمام نیرو سعی میکرد دوباره بر اعصابش مسلط شودْ با آرامشی ساختگی میگوید: "معلوم است که نمیتوانم این کارها را انجام دهم! مگر من کارگر ساختمانم! کار من پاکنویس کردن چرکنویسهایِ ضمیر ناخودآگاه شماست! پاک کردن آشعالهای ذخیره‌سازیِ دادهُ مغز شماست!
این دو جملهُ آخر دکتر: <کار من پاکنویس کردن چرکنویسهایِ ضمیر ناخودآگاه شماست! پاک کردن آشعالهای ذخیره‌سازیِ دادهُ مغز شماست> بطرز رازآلودی به یادم میآورد که اواسطِ شهریور روز وبلاگنویسان است و در حالیکه خاطرات سالهای وبلاگنویسی مانند قطاری با سرعت نور از برابر چشمانم میگذشتندْ تصمیم میگیرم در این باره با او کمی گفتگو کنم. دکتر که بخاطر مکثِ طولانی‌ام نگاهِ نگران و کنجکاوش را از نگاهم برنمیداشت و تمام حرکات ریز و درشتم را زیر نظر گرفته بود ناامیدانه میپرسد: "خوب بفرمائید، چه کاری میتوانم برایتان انجام دهم؟"
من که هنوز نمیدانستم چطور باید پرسشم را مطرح کنم برای خریدنِ وقت میگویم: "دکتر عزیز، صبر داشته باشید! اینطور به نظر میرسد که شما فکر میکنید فقط این دکترها هستند که باید برای درمان ابتدا بیمار را خوب بشناسند؟! اما فراموش نکنید که بیمار هم این حق را دارد که خوب تحقیق کند ببیند دکتری که قرار است به او مشاوره دهد و یا به اصطلاح درمانش کند چه انسانیست، آیا در حرفهُ خود استاد است، آیا برایش فقط پول معیار ارزشهاست و آیا خودِ دکتر دارای اشکالات روانی نمیباشد و غیره و غیره."
سخنرانیام اما هیچ کمکی به من نمیکند و هنوز هم نمیدانستم که پرسشم را چطور باید مطرح سازم. دکتر که از حرفهایم به فکر فرو رفته بود با سایهُ کمرنگی از لبخند بر چهره میگوید: "بله من هم با شما کاملاً موافقم، حق و حتی وظیفهُ هر بیماری‎ست که در بارهُ پزشک معالج خود تحقیق کند. من امیدوارم که شما بدون تحقیق پیشم نیامده باشید؟!"
من بلافاصله جواب میدهم: "البته تحقیق کردن در خون من استْ وگرنه پیش شما نمیآمدم. آقای دکتر، در واقع روانم سالم است و نیازی به تعمیر ندارد! اما مدتهاست پرسشی ذهنم را به خود مشغول ساخته و متأسفانه پاسخهای خود من تا امروز نتوانسته منطقم را راضی سازد ...
دکتر با کنجکاوی فراوان حرفم را قطع میکند و میگوید: به اصل مطلب بپردازید، از خودتان چه سؤالی کردید؟
من خوشحال از اینکه حالا میتوانم سؤالم را مستقیم مطرح کنم میگویم: البته امیدوارم که تحقیقات من از شما بینتیجه نماند و شما بتوانید با پاسخی مناسب منطقم را راضی سازید! پرسش من از خودم این است: "چرا خود را در این چند سالِ طولانی به وبلاگنویسی مشغول ساختهای؟"
حالا طرز بیان دکتر مانند فیلسوف‌ها می‌شود و میگوید: "شما در اصل خود را با وبلاگنویسی مشغول نساختهاید، بلکه وبلاگ وسیلهای گشت برای کمک کردن به شما تا آنطور که مایل بودید زندگیتان را بگذرانید. و همانطور که میدانید وسیلهُ مناسب در هر ضمینهای یکی از اصلیترین ضروریت‌هاست. وبلاگ هم برای شما یک وسیلهُ مناسب بوده است. راستی نام وبلاگتان چیست؟"
من در حالیکه به تدریج از دکتر خوشم میآمد میگویم: "قصه و شعر."
دکتر میگوید: "آهان! پس مشخص میشود که شما در کودکی پس از فراگیریِ خواندن و نوشتن به شعر و داستان علاقهمند شدهاید، و شاید هم دلتان میخواسته که شاعر یا نویسنده شوید. بله، این میتواند پاسخ صحیح پرسش شما باشد!"
به نظرم می‌رسید که دکتر با این استدلال‌هایش تلاش می‌کند اطمینانم را بدست آورد و این مرا به خنده‌ای پنهانی وامیداشت، من میگویم: "عجله نکنید آقای دکتر، پاسخ شما هم میتواند درست باشد و هم غلط. چون تعدادی از دوستانم از کودکی به شعر و قصه علاقهمند بودند اما وبلاگنویس نشدند!"
دکتر با عجله پاسخ میدهد: "بله ممکن است اینطور باشد که شما می‌گوئید، اما آنچه مسلم است آنها نه وسیلهُ مناسب را میشناسند و نه از کودکی آرزوی شاعر و نویسنده شدن داشتهاند."
من که از جوابهای سریع دکتر شگفتزده شده بودم و در نظر داشتم او را در گروه انسانهای خودشیفته جا دهم میگویم: "بهتر است به خودمان بپردازیم و دست از سر دوستان برداریم!"
دکتر در حالیکه سرش را به علامت تأیید تکان میداد میگوید: "حق با شماست. همانطور که از قدیم هم گفتهاند صحبت از افرادِ غایب روا نیست!"
من برای تصحیح کردن حرفش میگویم: البته صحبت کردن از افرادِ غایب نمی‌تواند همیشه <از پس مردم بد گفتن> معنا دهد.
ناتمام