جشن صلح.

برف از آسمان خاکستری رنگ که عبوس به پائین نگاه میکند بیصدا فرود میآید. برف کلبههای کم ارتفاع آهنگرانِ فقیر میخسازِ دهکده‌ای را که با یک پیچ طولانی خود را در یک دره تنگ گسترش میدهد پوشانده بود. بالاتر، جنگل پوشیده از برف از همه جا مانند همسایهای رو به پائین به خانهها نگاه میکند. کوهها از هزاران سال پیش با عظمت در حال نگهبانی از دره در پشت جنگل ایستادهاند. امروز صدای غرش آبِ وحشیای که از بهار تا پائیز بسیار بیپروا و تشنۀ آزادی از کوهها با سر و صدا به پائین جاری میشود به سختی قابل شنیدن است، زیرا آب حالا در زیر پوسته یخِ از برف پوشیده شده از نزدیک کلبهها روان میگشت.
برف اما در جائیکه جاده از میان شکاف یک صخره میپیچد بر روی یک خانه کوچک ساکتتر و شبحوارتر قرار دارد. خانه پوسیده و لرزان با شیشههای کور پنجرهها و آخور ویرانِ بُزها به بیرون نگاه میکند. در این خانه زیمر پیر که در روستای جنگلی زیمرس کریستیان نامیده میگشت زندگی میکند. زنش مدتهاست که آنجا در کنار دیوارۀ کوه به گور سپرده شده است، جائیکه صلیبها و فرشتگان در زیر نور خورشید میدرخشند. پسرش، تنها فرزند این ازدواج، سالها قبل از طریق دریا مهاجرت کرده و فقط یک بار نامه نوشته بود. شاید او مرده باشد. او از مدتها قبل فاسد شده بود. بُز فروخته شده بود و از آن به بعد زیمرس کریستیان در این کلبۀ فقیرانه تنها زندگی میکرد.
او روزها مانند تقریباً تمام مردان روستا میخ میساخت، در شب اما با تفنگ آمادۀ شلیک در میان جنگلِ کوهی روستایش پرسه میزد. او مانند بعضی از مردم ناحیه یک شکارچی غیرقانونی بود. این احتمالاً در خونش بود. او به این خاطر در مجموع چندین سال را در پشت میلههای زندان گذرانده بود، اما این سال‌ها را ابداً به عنوان سالهای از دست رفته احساس نمیکرد. زیرا این مجازاتها به او در راه بزرگ ساختن انتقامش کمک کرده بودند، انتقام از کسانیکه خود را صاحب حق در مورد جنگل اهدائی خدا به انسانها میدانستند.
همچنین انتقام از کسی که خیلی دوست داشت با او تصویه حسابِ خونین کند.
حالا همه اینها تمام شده بودند. برای همیشه! بر روی تختِ کنار پنجرۀ اتاقِ کم ارتفاع زیمرس کریستیان دراز کشیده بود. کنار سرش اما مرگ ایستاده بود. او وزش تنفس مرگ را احساس میکرد و میدانست که عمرش در حال به پایان رسیدن است. اما به نظر میرسید که چیزی او را افسرده میسازد. همسایه، همچنین یک آهنگر میخساز پیر، امروز چند بار پیش او بود. به نظر دکتر دیگر جای کمک باقی نمانده بود، اما حالا هنوز هم آدم میتوانست آخرین خدمات قلبانه را به اثبات رساند.
اما زیمرس کریستیان همه کمک‌ها را با یک حرکت صامت دست رد کرده بود، او نه دارو و نه چیزی از سوپِ آورده شده را میخواست. فقط چند جرعه آب بر روی لبهای خشکِ تبدار. او به صندلی کنار تخت اشاره کرده و در این لحظه همسایه ساکت و در حال انتظار خود را بر روی آن نشانده بود. به نظر میرسید که یک جنگِ عمیق مرد در حال مرگ را میلرزاند. سینهاش خود را بالا میبرد، لب‌هایش در حال زمزمه میلرزیدند. و سپس سرش را با زحمت به سمت همسایه میچرخاند، یک نگاه متوقعانه از روی همسایه میگذرد. دست لاغر پوشیده از رگهای آبی رنگِ متورم کورمال او را جستجو میکند.
"همسایه!"
"آیا چیزی میخواهی؟"
"آره! ... نزدیکتر بیا ... نزدیکتر! من میدانم که حالا زمان به آن سمت رفتنم فرا رسیده است. سرت را با تأسف تکان نده. ساعات آخر عمرم فرا رسیده ... من این را احساس میکنم، اما چیزی من را افسرده میسازد. من مایلم ... در صلح بروم. پول اندکی که دارم ... مال توست. میشنوی؟ مال توست! من دیگر کسی را ندارم که انتظار مالم را بکشد. پسرم؟ هه! شما دو نفر ... تو و زنت ... شماها نسبت به من خوب بودید. مبلغ اندک برای خاکسپاری را بپرداز ... آنچه باقی میماند ... سهم توست. اما این بر روی قلبم سنگینی میکند که کسی که بیشترین نفرت را در جهان ..."
"فیشتنرز آندرس؟ او دوباره اینجاست!"
"بله، بله! من میخواهم با او صلح کنم ... میشنوی؟ در غیر اینصورت ... مردن یک تردستی نیست ... اما همه چیز باید مرتب باشد ... مرتب! برو آنجا! به او بگو باید عجله کند. بگو زیمرس کریستیان میخواهد با او تصفیه حساب کند ... صورتحساب مفقود است ... صلح ... برای اینکه جریانِ رفتن به آن سمت راحتتر انجام گیرد. برو! عجله کن! او را با خود بیاور، همسایه! این آخرین خدمت به من است. سپس دیدار ما در آن دنیا!"
در این وقت همسایه از روی صندلی بلند میشود و خارج میشود، و در حال تکان دادن سر پیش زنش میرود.
او میگوید: "ببین، کاترین! در برابر خداوندِ قدیمیمان حتماً همه حرمت قائلند. زیمرس کریستیان نمیتواند بمیرد. ابتدا میخواهد دست فیشتنرز را یک بار بفشرد و با او صلح کند."
"آیا این ممکن است؟ خب، پس عجله کن!"
و پیرمرد برای جستجوی فیشتنرز آندرس با عجله بیرون رفته بود. این یک ساعت قبل بوده است.
مردِ در حال مرگْ کنجکاو به هر صدائیْ در حال انتظار و استراق سمع بر روی تخت دراز کشیده بود.
کسی که دروازه ابدیت را در برابر خود آهسته در حال گشوده گشتن میبیند دقایقِ در حال ناپدید گشتن زندگی برایش ابدی میگردند. پس از آنکه همسایه اتاق را ترک کرده بود در این وقت زیمرس کریستیان گوش سپرده بود تا صدای خاموش گشتن آخرین گامها را بشنود. او سپس شروع میکند خود را به سختی به راست ساختن. نالان، لرزان و با چهرهای از شکل افتاده عاقبت موفق به این کار میشود. با دست لرزان دیوار را لمس میکند. یک درِ کوچک گنجه باز میشود. یک قاپیدن ... و با یک فریاد بخاطر درد فیزیکی دوباره با ضعف بر روی بالش خم میشود. پس از دقایقی از زیر پتو صدائی به گوش میرسد. یک لبخند خاص از چهره کمرنگ مرد میگذرد. سپس در حال گوش سپردن و انتظار کشیدن آرام دراز میکشد.
افکارش شروع به مهاجرت میکنند. سالهای زندگیش مانند در پرواز از کنار او میگذرند. جنگل کوهی بومی در تمام تصاویر، در تمام خاطرات خشخش میکرد، جنگلاش که او آن را بیشتر از هرچیز دوست میداشت و برایش ترانههائی از رهائی در روح میخواند و نیاز و گرسنگیاش را به دست فراموشی میسپرد امروز از آن بالا پوشیده شده از برف برای آخرین بار با داخل شدن از پنجره به او سلام میکرد. و حالا همه چیز تمام شده است! اما اول هنوز جشن صلح و سپس ... رفتن به آن دنیا! صلح! هاهاها!
چه کسی ابتدا تفنگ را به دست او داده بود؟ مخفیانه اما محکم؟ آن زمان، هنگامیکه ماه در دره آویزان بود و میان تنه درختان مانند هزار چشم به او خیره شده بود؟ آیا آنجا یک صدا به او مرتب زمزمه نکرد: بزن! جنگل بزرگ است و شاهزاده یک مرد ثروتمند! یک فشار! این شلیکی استادانه بود. یک گوزنِ باشکوه با زندگیش قبض اجازۀ شلیک را داد. این یک آغاز شاهانه بود! در این وقت جسارت و بیپروائیش رشد کرده بود.
اما یک بار سرنوشت به سراغش میآید. او را به دادگاه میکشانند. سه شاهدِ دعوت شده از ماجرا با خبر بودند. اما دو نفر از آنها مردان صادقی بودند. آنها به دروغ قسم یاد میکنند که چیزی ندیدهاند. آنها مردانگی کردند. نفر سوم اما بر علیه او شهادت داد. فیشتنرز آندرس! از آن روز به بعد ستارهاش غرق شده بود. از آن به بعد کار و فعالیتش به عنوان یک فرد محکوم گشته تحت نظارت بود. او فکر میکرد در پشت هر درخت یک تفنگ که به سمتش هدف گرفته شده است میبیند.
او پس از آزاد شدن از زندان و بازگشت به روستا فرد دیگری شده بود. انتقام! انتقام در او فریاد میکشید. اما فیشتنرز آندرس از آن ناحیه رفته بود. گفته میشد که از طریق کوهها به شوارتسبورگ رفته است. اما خانۀ کوچکش هنوز آنجا قرار داشت، خالی و برای فروش. دیگر نمی‌شد یک خالِ لکهشرابی بر شکم این خائن نقاشی کرد.
هنگامیکه او برای دومین بار از زندان بیرون میآید در این وقت پسرش رفته بود. پسر از جنس او نبود، شکار در خونش نبود، و به این ترتیب خانه و وطن را عوض کرده بود. یک سال دیرتر چشمان زنش را میبندد. حالا او کاملاً تنها بود؛ تنها با خاطراتش و انتقامش. او سپس دیرتر یک بار دیگر متهم به جرم میگردد و محکوم میشود و به زندان میرود. او عاقبت به عنوان یک مرد شکسته به خانه بازمیگردد.
سالهای عمرش تیره و در تنهائی میگذرند، تا اینکه عاقبت مرگ به در میکوبد. او برای بیمار بودن ساخته نشده بود. هفتهها بود که در بسترش عذاب میکشید. در این بین زمستان آغاز شده بود. از دو روز پیش دانههای سفید برف چرخزنان در کنار پنجرهاش در حال بافتنِ کفن وحشتناک بزرگی بر روی زمین بودند که در زیرش حالا باید او هم به زودی استراحت کند.
در این هنگام، پژواک یک گام برداشتنِ محکم در بیرون به گوش میرسد. زیمرس کریستیان ناگهان چنین احساس میکند که انگار یک حرکت سریع از میان روحش میگذرد. او خود را راست میسازد و به بیرون خیره میشود. او فکر میکند که ضربان اندک قلبش باید متوقف شوند. این فیشتنرز آندرس است که در این لحظه میگذرد.
حالا همسایه رفته است فیشتنرز آندرس را جستجو کند، برای اینکه بتواند با او صلح کند. او احساس میکند که چطور نیروهایش بیشتر و بیشتر ناپدید میگردند. هیجان بزرگ این روز! اما او میخواهد زنده بماند، او باید زنده بماند، حداقل تا زمانیکه هنوز ... تا ...
گوش کن! آیا مانند صدای حرف زدن نبود؟ آیا گامهای در حال نزدیک شدن نبود؟
مرد با زحمت خود را برمیگرداند و به درِ اتاق خیره میشود. بازوی راستش در زیر پتو حرکت سریعی میکند.
هیچ چیز، هیچ چیز! این یک فریب بود. چقدر پیشانی‌اش داغ شده است. و پاها سرد مانند یخ، طوریکه انگار او خودش در برف ایستاده است، و برف، مرتب بالاتر و بالاتر میآمد ... حالا به زانویش رسیده است و آهسته به سمت بدنش حرکت میکند. و حالا جنگل هم از بالای سرش سر و صدا میکند، مرتب واضحتر. این جنگل کوهستانی اوست ... هاهاها! او همه چیز را دوباره به یاد میآورد. آنجا فیشتنرز آندرس میآید، رذلی که به نفع او یک شهادت دروغ نداد ...
"فقط داخل شو ... داخل شو! ما میخواهیم صلح کنیم ... صلح! تا من بتوانم عاقبت بر روی این زندگی لعن ... خط بکشم!"
مرد با چشمان بی‌حرکت بر روی تخت خود را راست میسازد.
"عاقبت آمدی؟ هاهاها! ... تو!"
یک تیر از طپانچه به سمت درِ اتاق شلیک میشود. یک نفسنفس زدنِ در حال محو گشتن؛ سپس سکوت برقرار میشود. فقط ساعت دیوار تیک تاک میکند و در اجاق قطعه چوب سوخته بیصدا در هم فرو میریزد.
دقایقی دیرتر همسایه و فیشتنرز آندرس داخل اتاق میشوند.
با چشمان درشت به مرد که در تخت به عقب خم شده بود خیره میشوند.
"همسایه! من برایت آندرس را آوردهام! حالا صلح کن!"
همه چیز ساکت میماند.
"همسایه!"
دیگر هیچ چیز حرکت نمیکرد.
حالا هر دو کاملاً نزدیک تخت میشوند. دست مچاله شده مرده هنوز وسیله قتل را محکم نگاه داشته و بر روی چهره‌اش آخرین پوزخند نشسته بود.
فیشتنرز آندرس میگوید: "خیلی دیر شد! او مرده است!"
همسایه دست او را میفشرد.
"اینجا خدا قضاوت کرده است. امیدوارم او را ببخشد، همانطور که ما باید این کار را بکنیم."

کارآگاه.

کارآگاهِ خصوصیِ آقای آلف وولفه که اتاق شماره 8 مهمانخانه را در اختیار داشت حوصلهاش سر رفته بود. جای تعجب نبود! تقریباً یک هفته میگذشت که او برای رئیسش که در غیر اینصورت کسب و کار پردرآمدی داشت و اسکناسهای جعلی میفروخت یک مشتری هم زیر نظر نگرفته بود. یا باید تمام جهان ناگهان صادق شده باشد و یا اینکه پلیس بر روی گردن آقای آلف وولفه نشسته بود و او باید مواظبت میکرد دست به کاری نزند که بتواند گردنش را بشکنند.
اسنایپس که در یک تو رفتگی دیوار مقابل مهمانخانه مانند یک سگ شکاری که فقط انتظار سوت صاحبش را میکشد چمباته زده بود اینطور فکر می‌کرد. او نمیتوانست تصور کند که انسانها صادق شده باشند. در غیر اینصورت از چه چیزی باید آنها زندگی میکردند؟ خدای من، اگر پدر این مهارت را نمیداشت که از جیب رهگذرانِ بیاحتیاطِ خیابانها کیف پول یا ساعت را با چنان شیوه ظریفی بیرون بکشد که آنها متوجه چیزی نشوند بنابراین چطور باید میتوانست برای خود و خانوادهاش نان به دست آورد؟ و او به این نحو پول خوبی به دست میآورد که حتی میتوانست هر موقع دلش بخواهد یک جام ویسکی بنوشد، و او همیشه میخواست.
سپس او عادت داشت بگوید: "پسر، نگذار وقتی روزی در زیر پل میخوابی تو را بگیرند، در غیر اینصورت تو را به <خانۀ نجات> میبرند." و بنابراین اسنایپس تصمیم گرفته بود هرگز اجازه ندهد او را بگیرند.
البته، این شیوۀ زندگی به پدرش کم کمک کرده بود. اما فقط به این دلیل چون ویسکی مهارت دست او را از بین برده بود. او یک روز دستش را بقدری طولانی در جیب مرد غریبه‌ای فرو نگاه داشته بود که مرد به اندازه کافی وقت پیدا کرد و دستش را محکم گرفت و او به زندان فرستاده شد. بنابراین در آن زمان اسنایپسِ کوچک چون از <خانهُ نجات> ترس وحشتناکی داشت به خودش گفته بود که باید آدم در برابر ویسکی هم مراقب باشد. به او گفته بودند که در آنجا باید آدم <خوب> بشود، و معنای آن را او خیلی خوب میدانست. این یعنی کفش به پا کردن و یک پیراهن سفید پوشیدن، تمام روز را با نی صندلی بافتن و دو بار در هفته خود را در وان بزرگ آهنی شستن، لازم به ذکر نیست که به محض علامت دادنِ خانم معلم توسط یک زنگوله آدم باید خود را مانند یک ماشین حرکت می‌داد. او میدانست که به هیچ وجه نمیخواهد آدمی <خوب> شود، و پس از آنکه مادرش هم که پس از بدشانسی آوردن پدر به شغل خرید و فروش اموال مسروقه مشغول بود از طرف پلیس بازداشت میشود پیشنهاد آقای وولفه را می‌پذیرد، او حالا میتوانست برای کسب و کارِ آقای وولفه مفید واقع گردد.
این اعتقاد راسخ او بود که انسانها صادق نشده بودند، زیرا آنها میخواستند زندگی کنند. بنابراین درآمدِ بدِ کسب و کار که تحت تأثیر آن او و رئیسش در رنج بودند باید علت دیگری داشته باشد، و اسنایپس علت دیگری بجز پلیس نمیشناخت. پلیس در همه چیز دخالت میکرد، بنابراین چرا نباید در این مورد که آقای وولفه اعلامیه به سراسر ایالات متحده ارسال میکند و 5000 دلار اسکناس بینقصِ تقلبی را به مبلغ 500 دلار میفروشد قاطی نکرده باشد؟ بدون شک اینطور بود! بنابراین باید رئیسش دو برابر مواظبت میکرد که پلیس او را به دام نیندازد.
وظیفه او در این کار چه بود؟
در اعلامیههای آقای وولفه نامههائی قرار داشت که مشتریانِ احتمالی باید آن را به یکی از ادارات فراوان پست میدادند که در نیویورک توسط بازرگانان مدیریت میگردند و همکاری میکنند تا انجام بزهکاریها و فسادها را چنان مدیریت کنند که عاملین فاجعه شناخته نشوند و ردی از دلارهای دزدیده شده باقی نماند. اگر نامهای تأثیر صادقانهای بر آقای وولفه میگذاشت بنابراین مشتری به اتاق شماره 8 برای دیدار دعوت میگشت. آقای وولفه در این ملاقات به مشتریانش نگاه میکرد و بعد از مطمئن گشتن از خوب بودن مشتری قرار دومین جلسه گذاشته می‎شد. اما از این لحظه به بعد، یعنی از لحظهای که مشتری اتاق شماره 8 را ترک میکرد تا لحظهای که خود را در محل دیگری مییافت دقیقاً تحت نظر قرار میگرفت. این وظیفهُ اسنایپس بود، و او این کار را با استواری و هوشیاری زیرکترین کارآگاهان انجام میداد. هنوز هیچ مأمور مخفیای که قصد معامله با رئیسش را داشت موفق نگشته بود آقای وولفه را پس از اولین ملاقات دوباره بیابد.
برای این کار اسنایپس بهترین کارآگاهی بود که آدم میتوانست پیدا کند. او چنان کوچک بود که به زحمت متوجه او میگشتند، و او میتوانست بیتفاوت از اینکه جمعیت چه اندازه متراکم باشد یک انسان را زیر نظر بگیرد. او برای این کار هم سریع بود و هم صبور. او اگر ضروری میگشت ساعتها انتظار میکشید، بدون آنکه نگاهش را از دری که شخص مورد نظر باید از آن خارج میگشت و دوباره به خیابان میآمد بردارد. و اگر فرد مورد تعقیب پس از خارج گشتن به اطراف نگاه میکرد، شاید به این خاطر تا مطمئن شود که آیا مورد تعقیب است یا نه، یا اگر سعی میکرد که فرد تعقیب‌کننده را گم سازد یا توقف میکرد تا با یک پلیس صحبت کند، بنابراین اسنایپس بلافاصله به اقامتگاه وولفه میرفت و آنچه را که دیده بود گزارش میداد.
سپس او برای این کار یک چهارم دلارش را میگرفت و به محل نگهبانیاش در مقابل ساختمان مهمانخانه برمیگشت تا منتظر خارج شدن یک قربانی جدید و اشاره از اتاق شماره 8 شود. بیکاریاش که حالا مدتی طولانی ادامه داشت او را آشکارا بد خلق میساخت. اما آقای وولفه هم بد خلق بود، و اگر این وضع ادامه مییافت باید از چه چیزی زندگی میکرد؟ بنابراین مشغول فکر کردن میشود و به یاد می‌آورد وقتی یک رفیق برایش تعریف کرد که برادر کوچکترش شانس آورده و توسط مؤسسهُ آسایشگاه کودکان به روستا فرستاده شده است او از شنیدن آن خشنود نگشته بود.
چرا او نه؟
شاید چون او روزنامه میفروخت، کفش به پا میکرد، به مدرسه شبانه میرفت و مشابه چنین چیزهای ناخوشایندی را انجام میداد. و چون او همچنین خیلی دوست داشت یک بار به روستا برود.
در حالیکه او به تمام اینها فکر میکرد یک پیرمرد روستائی را زیر نظر داشت که آهسته قدم برمی‎داشت و به نظر میرسید که خجولانه آدرس مهمانخانه را میپرسد.
عاقبت پیرمرد آدرس را مییابد و به در میکوبد، اما هیچکس نمیآید در را برایش باز کند. زیرا ساکنین میدانستند که چنین مهمانهائی همیشه با آقای اتاق شماره 8 کار دارند. آقای وولفه اما در این وقت با یک مشتری مشغول معامله بود و به این خاطر گذاشته بود پیرمرد همآنجا که بود بماند.
او ابتدا مردد در کنار درِ مهمانخانه میماند، سپس کلاه نمدی سنگین سیاهش را از سر برمیدارد و عرق را از سر طاسش و از فرهای سفید درخشانی که سرش را محاصره کرده بودند پاک میکند. و بعد در حال فکر کردن چون هیچکس دیگری بجز اسنایپس در آن اطراف نبود از خیابان به سمت او میرود.
او با اعتماد سادهلوحانهای که مردم پیر به پسران جوان دارند شکایت میکند: "من نمیتوانم کسی را در مهمانخانه با در زدن بیرون بیاورم. تو تصادفاً نمیدانی که آیا آنها در خانه هستند؟"
اسنایپس زمزه میکند: "نه."
مرد غریبه میگوید: "من یک شخص خاص به نام پرسه‌وال را جستجو میکنم. او باید در آن خانه زندگی کند و من مایلم در مورد ویژهای با او حرف بزنم. آیا او را تصادفاً میشناسی؟"
پرسه‌وال نام تجاری آقای آلف وولفه بود.
اسنایپس پاسخ میدهد: "نه."
پیرمرد ادامه میدهد: "البته من اشتیاقی هم برای دیدن او ندارم، برای من یافتن یک مرد جوان که امروز به اینجا رسیده است بیشتر اهمیت دارد؛ یک مرد جوان که شبیه به من است، او موی روشن دارد، بلند قد و لاغر است و یک کیف‎دستی سیاه حمل میکند. آیا تو او را تصادفاً هنگام داخل شدن به آن مهمانخانه دیدهای؟"
اسنایپس تکرار میکند: "نه."
پیرمرد آه میکشد و متفکرانه برای اسنایپس سر تکان میدهد. سپس گوشههای دهانش را انگار که عمیقاً در حال فکر کردن است بالا میبرد. او چشمان آبی رنگِ باشکوهِ خالی از تزویری داشت، صورتش توسط آفتاب قهوهای گشته بود و مانند پیرمردِ مقدسی دیده میگشت. اسنایپس بیاراده از پیرمرد خوشش میآید.
در حالیکه او چشمانش را به سمت چپ و راست میچرخاند و پاهای لختش را بر روی هم میمالید خشمگین میپرسد: "چرا میخواهید او را ببینید؟"
"چرا؟" و از چشمان دردناک منقلب گشته پیرمرد چند قطره اشگ به پائین میغلطد و لبهایش میلرزند. او تلوتلو میخورد و اگر اسنایپس او را نمیگرفت و او را به پیادهرو هدایت نمیکرد و بر روی پلهها نمینشاند میتوانست به زمین بیفتد.  
او به اسنایپس میگوید: "پسرم، من از تو متشکرم. من دیگر مانند گذشته قوی نیستم و خورشید امروز بسیار داغ میتابد. بعلاوه من نگرانیهای زیادی باید با خود حمل کنم که میتواند آدم را درمانده سازد. اما اگر میتوانستم این مرد را، پرسه‌وال را، قبل از آنکه پسرم با او ملاقات کند ببینم، سپس همه چیز درست می‌گشت."
اسنایپس در حالیکه با کلاه مرد را باد میزد، بدون آنکه بتواند به خودش بگوید چرا او این کار را برای پیرمرد انجام میدهد که احتمالاً مانند بقیه دزدها آمده بود تا پول تقلبی بخرد، مشکوکانه تکرار میکند: "چرا میخواهید او را ببینید؟"
پیرمرد پاسخ میدهد: "من بخاطر پسرم میخواهم او را ببینم، این پرسه‌وال قطعاً مرد بدی است. او آدمهای ضعیف را وسوسه میکند و به آنها میآموزد کارهای شرورانهای انجام دهند." به نظر میرسید که اسنایپس او را درک نمیکند. فقط پیرمرد متوجه این نمیشود و ادامه میدهد: "من با شهر و با رسوماتش هیچ کاری ندارم؛ من بچههای شهر را هم نمیتوانم تحمل کنم؛ تمام این حقهبازهای کوچکِ بیچاره مانند نی نوشیدنی بسیار نازک و مانند تو بسیار کمرنگ و کثیف هستند. اما من همیشه به آنها اجازه دادم که در خانه‌ام استراحت کنند. من از آنها پذیرائی کردم، من گذاشتم آنها بر روی اسبهایم سواری کنند و در رودخانه خود را بشویند. آنها اجازه داشتند از روی مزارع کلاغها را پرواز دهند و هرچقدر دلشان میخواهد گیلاس بچینند و بخورند. اما شهر در عوض با من چه کرد؟ شهر برای من اعلامیۀ این حقهباز، این پرسه‌وال را به خانه فرستاد، و این اعلامیه پسرم را چنان فریب داد که او به اینجا آمده است. من دیدم که چطور او در باره نامه همراه اعلامیه می‌اندیشید و آن را مطالعه میکرد، طوریکه انگار انجیل میخواند. و من هیچ چیز بدی حدس نمیزدم، تا اینکه او از من پرسید آیا میتواند نامه را داشته باشد. من گفتم بله، زیرا فکر میکردم او بخاطر حس کنجکاوی میخواهد آن را نگهدارد. اما او آن را داخل جیب کرد، کیف سیاه و 200 دلار پساندازش را که میخواست با آن یک خانوار تشکیل دهد برداشت و با قطار به اینجا آمده است. چرا؟ چون دیاکونوسِ پیر گفته بود او ابتدا زمانی اجازه دارد با دخترش کاترین ازدواج کند که 2000 دلار داشته باشد. حالا او میخواهد 2000 دلار تقلبی را با 200 دلارش بخرد. انگار که از یک چنین جرمی میتواند یک سعادت بوجود آید!"
اسنایپس در این بین از باد زدن دست کشیده بود و با احساسات مشوش یک مشارکتِ خاص که او اصلاً به آن عادت نداشت به هر کلمه که پیرمرد میگفت با دقت گوش میداد.
او نمیتوانست درست متوجه شود که چرا شهر بزرگ با پسر پیرمرد چون از بچهها پذیرائی کرده است باید بهتر رفتار کند. اما او خود را در پوستش نامطمئن احساس میکرد و میل کمک به پیرمرد در او ظاهر میگشت. او یک قربانی بیگناه بود  و نه یک <مشتری>. بنابراین او اجازه میدهد مشارکتش در برابر رازداریاش پیروز شود.
او کوتاه و گسسته میگوید: "آقا، من به کسی چیزی نمیگم و کسی هم به من چیزی نمیگوید. اما من فکر میکنم پسر شما قطعاً امروز به اینجا میآید! و او باید قبل از ساعت یک بعد از ظهر به اینجا برسد، زیرا دفترِ کار دقیقاً ساعت یک بعد از ظهر بسته میشود. و به من بستگی دارد که آنها پول او را بگیرند یا نه. من فقط لازم است یک کلمه بگویم سپس انگار که پسرتان طاعون دارد از او اجتناب میکنند ... آیا این را میفهمید؟"
پیرمرد سرش را تکان میدهد.
"من فقط اینبار میخواهم حرف بزنم ... بخاطر شما."
پیرمرد شگفتزده میخواست سؤالی بپرسد.
اسنایپس حرف او را قطع میکند: "ایست! سؤالی نپرسید، زیرا شما جوابی بجز دروغ نخواهید شنید. به ایستگاه مرکزی قطار برگردید و آنجا انتظار بکشید. من پسر شما را به آنجا هدایت میکنم."
"بنابراین پسرم آنجا در آن خانه است؟" پیرمرد با این سؤال بلند میشود. اسنایپس میفهمد که او چه در پیش دارد. اما قبل از آنکه بتواند مانع او شود پیرمرد به داخل مهمانخانه که درش از قضا حالا باز شده بود هجوم میبرد و مستقیم به اتاق شماره 8 میرود.
اسنایپس به دنبال او میدود و فریاد میزند: "برگرد، شما پیرمرد دیوانه! شما در آنجا کشته خواهید شد!"
دیر شده بود. پیرمرد با یک صدای رعد واقعی در میان خانه فریاد میکشد: "پسرم کجاست؟ پسرم را کجا بردهاید؟"
او به آقای وولفه فریاد میکشد: "بگو پسرم کجاست، تو آدم رذل! وگرنه پلیس را میآورم و میگویم که شما چطور افراد صادق را فریب می‌دهید و آنها را به غار خودتان میکشانید و پولشان را سرقت میکنید."
آقای وولفه از او میپرسد: "آیا شما مست هستید یا دیوانه؟ اگر یک کلمه دیگر بگید شما را از پنجره بیرون میاندازم، شما الاغ پیر."
این حرف پیرمرد را تلختر میسازد و با یک پرش تلاش میکند گلوی حریفش را در چنگ گیرد.
آقای وولفه خود را کنار میکشد، کمر پیرمرد را میگیرد، پایش را به دور او میپیچد، در این حال او را محکم نگاه میدارد و طوریکه انگار درس کشتی میدهد آرام میگوید: "حالا اگر مایل باشم میتونم ستون فقرات شما را بشکنم."
پیرمرد در حالیکه به سختی نفس میکشید به او خیره نگاه میکرد.
وولفه میگوید: "پسر شما اینجا نیست. و اینجا یک اتاق شخصی است. من اگر بخواهم میتونم شما را بخاطر ورود بدون اجازه به اتاقم به پلیس تحویل دهم، من نمیخواهم این کار را بکنم، اما به شما توصیه میکنم تا حد امکان سریع خانهام را ترک کنید."
با این حرف پیرمردِ کشاورز را تا پلهها حمل میکند، او را در آنجا بر روی زمین میگذارد و در را میبندد.
اسنایپس از او استقبال میکند: "حالا خوب شد، شما پیرمرد دیوانه، حالا فقط شیطان میتواند به شما کمک کند و نه من!"
پیرمرد در حالیکه نفسنفس میزد تقریباً بیاراده اجازه میدهد پسر بدون تکان خوردن از کنارش او را تا ایستگاه مرکزی راهآهن هدایت کند.
"خب، حالا یک بلیط بخرید و به خانه برانید. من دیگر نمیتوانم هیچ کاری برای شما انجام دهم."
در این هنگام ناگهان یک صدای تازه و قوی میگوید: "سلام، پدر!"
"پسر!"
پیرمرد به شدت بر روی شانه همراهش خم میشود. سپس خود را راست میکند و با خشم میگوید: "تو با نامه آن آدم حقهباز چه کردی؟ چه بلائی به سر پولت آوردی؟"
اسنایپس با احتیاط خود را عقب میکشد. به نظرش میرسید که گفتگو در حال شخصی شدن است.
پسر آرام پاسخ میدهد: "پدر، من نمیدانم تو از چه صحبت میکنی. دیاکونوس دیشب موافقتش را بدون 2000 دلار اعلام کرد. من هم با اولین قطار به اینجا آمدم تا انگشترهای عروسی را بخرم." و در حالیکه یک جعبه کوچک مخملی را به جلو دراز کرده و آن را باز میکرد ادامه میدهد: "آنها قشنگ هستند، اینطور نیست؟"
پیرمرد مانند آدمهای گیج به صورت پسرش خیره شده بود. سپس بطور متناوب میخندد و میگرید، اسنایپس را به سمت خود میکشد و با کمک او خود را بر روی یک نیمکت مینشاند.
بعد به اسنایپس با لحنی مهربان و جدی میگوید: "تو باید با ما بیائی. تو پسر خوبی هستی، اما تو را به راه بد کشاندند. تو با من خوب بودی، به من قول دادی که پسرم را به من برگردانی و او را در برابر دزدها نجات دهی. من باور دارم که تو میخواستی این کار را بکنی. با ما به مزرعه بیا، آنجا هرچه مایل باشی میتونی بخوری، میتونی پیش ما زندگی کنی و یک انسان شایسته و خوب بشوی."
اسنایپس پژوهشگرانه از زیر لبه کلاهش نگاه میکرد و پاهای کثیفش را بر روی هم میمالد. از بیرون صدای زنگوله اسب گاریهای مسافرکشی و سر و صدای خیابان در گوشش میپیچید. او باید مزارع سبز رنگ و رودهای خروشان را ببیند و میوههائی که در جعبههای چوبی و پاکتهای کاغذی قهوهای رنگ رشد نمیکردند؟ این ممکن بود که کاملاً دوستداشتنی باشد اما برای او بسیار غریب بود. و سپس ــ باید یک انسان خوب بشود، کفش بپوشد و خود را بشوید، مانند در <خانهُ نجات>؟"
"تو که هنوز هم داری فکر میکنی؟"
او لجوجانه پاسخ میدهد: "من نمیخواهم انسان شایستهای شوم."
"چی! تو میتونی پیش باند دزدها برگردی ... پیش این بزهکار، این پرسه‌وال؟"
اسنایپس آهسته میگوید: "او اصلاً مرد بدی نیست. ببینید، او میتونست وقتی شما بهش فحش میدادید به راحتی گردنتان را بشکند، و او این کار را نکرد. اما، قطارتان آمد." و با شتاب اضافه میکند: "خدا نگهدارتان پیرمرد! من صمیمانه از حسن نیتتان تشکر میکنم." و با این حرف از جا میجهد و ناپدید میگردد.
دو ساعت بعد دوباره اسنایپس در فرو رفتگی دیوارش چمباته زده بود و ظاهراً اینطور به نظر میرسید که دارد انگشتهای پای کثیفش را میشمرد. او صبورانه در انتظار علامت دادن از اتاق شماره 8 بود.