راه‌های شیرین‌تر ساختن عید! (3)

با خارج شدن جملهُ کوتاه "مایلی مشاورم بشی" از دهان رفیق دیوانهام ناگهان خستگی عجیبی بر من چیره میشود. من با پشت دست چند بار چشمهایم را میمالم و در حال خمیازه کشیدن و گفتنِ: "اول بذار یک چرت کوتاه بزنم، بعد جوابتو میدم. تا تو برای خودت چای بریزی و بنوشی من بیدار میشم!" به خواب فرو میروم و بلافاصله خواب میبینم.
در خواب میبینم که خدا خود را به شکل رفیق دیوانهام درآورده و برای بیدار ساختنم مرا تکان میدهد و میگوید: "بیدار شو ... بیدار شو ... چقدر میخوابی! باید چیز مهمی بهت بگم!"
من از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلتم و شاکیانه میگویم: "ای بابا ... تو خواب هم دست از سرم برنمیداری! ... من خستهام، خوابم میاد و نمیتونم بیدار بشم، هرچی میخوای بگی تو خواب بگو."
خدا دست بردار نبود، مرتب تکانم میداد و میگفت: "بیدار شو ... بیدار شو تنبل! مگه نمیشنوی زنگ خانه را میزنند؟ ... اگه بیدار نشی درِ خانهات را از جا میکَنند!"
من عاقبت در اثر صدای زنگِ همزمان و بیوقفهُ موبایل، تلفن ثابت و زنگ خانه از خواب بیدار میشوم. اما هنوز گیج بودم و نمیدانستم باید اول چه کنم. چند تن از مرغان عشقم دور سبزهُ سفره هفتسینم که خودم از بذر ارزن سبز کردهام جمع بودند و با منقارشان به آن شکل جدیدی میدادند. بعد نگاهم به موبایل که مشغول زنگ زدن بود میافتد، قصد داشتم آن را بردارم و جواب بدهم اما زنگ خانه مرا بیاراده به سمت درِ خانه میکشاند، و من با باز کردن در رفیق دیوانهام را میبینم که با دو موبایل در دست (با یکی به موبایلم زنگ زده بود و با موبایل دیگرش به تلفن ثابت خانهام) با تعجب به من نگاه میکند.
ما مدتی در سکوت به هم نگاه می‌کنیم و بعد رفیقم میگوید: "شانس آوردی، اگه یک ثانیه دیرتر در رو باز میکردی دیگه منو اینجا نمیدیدی!"، سپس مانند جیمزباند دو موبایلش را همزمان در دو جیب شلوارش فرو می‌کند، مرا در آغوش میگیرد، چند بار صورتم را میبوسد و میگوید: "عیدت مبارک ... صد سال بهتر از این سالها! ... پس چرا هنوز حاضر نشدی؟ بریم تو تا کنارِ در خوابت نبرده!"
من هنوز گیج بودم و پس از بستن در به دنبالش به راه می‌افتم. با وارد شدن به اتاق قصد داشتم خودم را بر روی تختخواب بیندازم و به خوابیدن ادامه دهم که دوستم فریاد میزند: "هی هی ... داری چکار میکنی؟ ... بیا بشین، بیا بشین اینجا، من فوری برات چای درست میکنم که خواب از سرت بپره!" و در حالیکه دستم را میکشید مرا کنار میز سفره هفتسین مینشاند. مرغان عشقم با متقارشان با عجله مشغول حک کردنِ سه بعدی این هایکوی زیبا بر روی سبزه سفره هفتسین بودند: "برخیز که سیزده به در شد و چهارده آمد!"
در ضمن نوشیدن چای به تدریج صحنههای قبل از به خواب رفتن در خاطرم زنده میشوند و به یاد میآورم که در پاسخ به سؤال او <مایلی مشاورم بشی!> گفته بودم <اول بذار یک چرت کوتاه بزنم، بعد جوابتو میدم. تا تو برای خودت چای بریزی و بنوشی من بیدار میشم>؛ بنابراین با تعجب از رفیق میپرسم: "مگه قرار نبود که من پس از یک چرت کوتاه پاسخ پرسشتو بدم؟ پس چرا صبر نکردی از خواب بیدار بشم و رفتی! شاید دلت میخواد با هفتسین رقابت کنی و در یک روز هفت بار زنگ خونهُ منو بزنی!"
دوستم سیگار جادوئی را که نمی‌دانم چه وقت به دستم داده بود سریع از میان انگشتانم با زور بیرون می‌کشد، لحظه‌ای به من مانند آنکه دیوانه شده باشم نگاه میکند و میپرسد: "مثل اینکه هنوز بیدارِ بیدار نیستی! بلند شو آبی به سر و صورتت بزن خواب از سرت بپره! آخه کدوم آدم دیونهای وقت تحویل سال میخوابه! امیدوارم فراموش نکرده باشی که قرار گذاشته بودیم امشب بعد از تحویل سال بریم بیرون شام بخوریم؟ عجله کن شکمم به غار و غور افتاده!"
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر