پرتره یک عشق.

من آنتوان واتو مشهور از والنسین را نمیشناختم، زیرا هنگامیکه من از طرف پدرم، یک پارچهباف با کفایت از شهر اتامپ به پاریس فرستاده شدم تا در آنجا به آموزش رشته مورد علاقه دوران کودکیام یعنی نقاشی از طبیعت ادامه دهم او دیگر در میان زندگان نبود. این توانائی به نظر این مرد خوب یک استعداد بسیار زیبا بود و او ابداً تردید نداشت که این استعداد دیر یا زود سبب خواهد گشت هنرمند نامداری شوم. او چنان به کارهای کوچکم افتخار میکرد که آنها را به هر مشتریای که وارد مغازهاش میشد نشان میداد. اما آنچه عمدتاً او را مصمم ساخت بگذارد ساعدم را بجای متراژ پارچه با قلممو مبادله کنم این واقعیت بود که نقشه او توسط اشرافزاده گرانژه مورد تائید واقع گشته بود.  
آقای گرانژه در فاصله کوتاهی از اتامپ در یک قصر بسیار زیبا زندگی میکرد که بخاطر ساختمان باشکوه و زیبائی باغها و دریاچههایش در سراسر منطقه معروف بود. او یقیناً اجازه داشت یک اشرافزاده مغرور باشد، اما او کاملاً مهربانترین اشرافزادهای که در جهان وجود داشت باقی ماند. او از نظر ثروت و اصالت با بالاترین افراد کشور برابری میکرد و بسیار بالاتر از طبقات پائین قرارداشتن را چنان چیز طبیعیای در نظر میگرفت که اصلاً نمیتوانست به این فکر دچار گردد مردم را متوجه مقام والایش گرداند. بله، او با همه با مهربانی فراوان رفتار میکرد. وقتی آقای گرانژه به اتامپ میآمد میگذاشت درشکهاش توقف کند تا با این و آن حرف بزند. من درشکهاش را اغلب در مقابل خانه عمویم که آیینهساز بود توقف کرده میدیدم، همچنین در مقابل مغازه ما هم میایستاد، و آقای گرانژه هرگز از یاد نمیبرد از پدرم در مورد پیشرفت من پرس و جو نکند.
حالا روزی فرا میرسد که این پیشرفتها به چشم آقای گرانژه چنان قابل توجه به نظر میرسند که به پدرم توصیه میکند برایم معلم بگیرد و به این وسیله ابزاری برای کامل شدن در دسترسم قرار دهد. شهر کوچک ما در این رابطه هیچ منبع کمکی ارائه نمیکرد، و آقای گرانژه پدرم را راضی ساخت که مرا به فرانسه بفرستد. او هنردوست بود و در اقسام نقاشیها روش آقای داوارت را میپسندید. داوارت نقاشی مشهور و یکی از بهترین شاگردان مرحوم واتو بود. آقای گرانژه پیشنهاد کرد که نزد آقای داوارت بروم. من شانزده ساله بودم و به نظر او زمان شروع تحصیل برایم فرار رسیده بود. آقای داوارت با ماندن من در خانهاش موافقت میکند. او یک اتاق زیر شیروانی برای خوابیدن و قسمتی از کارگاهش را برای کار کردن در اختیارم میگذارد.
آثار آقای داوارت نه از مهارت چیزی کم داشت و نه از جذابیت. او قادر بود صحنه ماجراهای عشقی را دقیقاً به سبک واتو که از او چند عکس داشت و صادقانه تحسینش میکرد با ظرافت نقاشی کند.
به زودی من هم این احساس را که در آن تمام شور و شوق جوانی قرار داشت به دست آوردم. بجز نقاشیهای واتو، رنگهای واتو هیچ چیز دیگری بر افکارم مسلط نبود. من تلاش میکردم جشنهای روستائی را کاملاً به روش این نقاش باشکوه که آقای داوارت هم از آن الهام گرفته بود نقاشی کنم. او به من اجازه میداد که در بتونهکاری نقاشیهایش با او همکاری کنم و حتی برای کشیدن بعضی اشکال کوچک به من اعتماد میکرد.
آقای داوارت مرد چاق، خوشحال و خوبی بود. ظاهر و سلیقهاش اندکی با سوژههای انتخاب شدهاش در تضاد بود. او با کمال میل خوب میخورد و خوب میآشامید و وعدههای غذای فراوان و میگساری طولانی را دوست داشت. این گرایشات او را بهتر قادر میساختند که از جشنها و صحنههای خام زندگی محلی به روش هلندی نقاشی کند، زیرا او اثر معروف «مهمانخانهدار رامپونو» از مون‌مارتر را پر ارزشتر از «لذتهای جزیره افسون شده»اش میدانست. من اغلب باید به خواست او در وعدههای شاد غذا شرکت میکردم، و گاهی حوادث جزئی از طرف من باعث سرگرمی فراوان آقای داوارت میگشت. من این متلکهایش را تحمل میکردم، چون او معلمم بود و من دوستش داشتم، و همچنین چون او گاهی مرا بعد از این خوردن و آشامیدنها با خود به تئاتر میبرد.
آقای داوارت عاشق نمایشات طنز و خندهدار بود و میتوانست با دیدن این نمایشات از ته دل بخندد. من به سهم خود نمایشاتی را ترجیح میدادم که توسط کمدینهای ایتالیائی اجرا میگشت. در این هنگام من کاملاً خوشحال بودم. شخصیتهای هارلاکین، هانسوورست، کولومبینه و لیلا لذت بینهایتی در من به وجود میآوردند. من لباسهای رنگارنگ، ماسکها و گیتارها و جهشها و ایماء و اشارهشان را تحسین میکردم. آنها چیزی ظریف و باشکوه داشتند که مرا به یاد نقاشیهای واتو محبوبم میانداخت و طبیعت متمایل به عشق و اشتیاقم را به دست رویاهای نرم و شیرین میسپرد.
پس از بازگشت از تئاتر به خانه تلاش میکردم رنگها و حرکاتی را که در نمایش دیده بودم تا حد امکان خوب نقاشی کنم. آقای گرانژه بعضی از این کارها را دیده و مورد پسندش واقع گشته بودند، و یک روز زیبا این سفارش را دریافت کردم که با قلمموها و سهپایهام در قصرش حضور یابم.     
این درخواست مرا شگفتزده ساخت، اما من فقط باید اطاعت میکردم، و بعد از گرفتن اجازه مرخصی از آقای داوارت با درشکه به سوی اتامپ راندم، و من در راه فکر میکردم که آقای گرانژه از من چه میخواهد.
وقتی به قصر رسیدم یک بینظمی عالی در آنجا مسلط بود. آقای گرانژه گذاشته بود بخاطر دخترش یک تئاتر کوچک زیبا بسازند. نمایش انتخاب گشته و گروه تکمیل شده بود. دوشیزه گرانژه نقش کولومبینه را به عهده داشت و آقای گرانژه نقش دکتر بلونز را انتخاب کرده بود. من باید حالا به درخواست آقای قصر صحنهها و لباسها را نقاشی میکردم و رنگ میزدم. من باید بلافاصله کارم را شروع میکردم، و دوشیزه گرانژه بسیار مشتاق ارزیابی مهارتم بود. من خوب به یاد میآورم که دوشیزه قصر را یک بار از پشت شیشه پنجره درشکهاش دیده بودم، اما در این چهار سالی که دور از خانه بودم دوشیزه به طرز عجیبی عوض شده بود. من از زیبائیش شگفتزده گشته بودم. آنتوانت بسیار دوستانه به پیشوازم میآید، مرا کاملاً مصادره میکند و متوجهام میسازد که از استعدادم چه انتظاری دارد. من از این لحظه به بعد دیگر متعلق به خودم نبودم. بیست بار در یک ساعت وارد اتاقی که در آن کار میکردم میگشت و بیپروائی و شادیش را با خود به داخل اتاق حمل میکرد. با اعتماد زیادی با من رفتار میکرد، مرا نقاش و پیرایشگر عزیزم مینامید. هر بار که مانند یک گردباد از اتاق به بیرون هجوم میبرد تا دقیقه دیگر دوباره داخل شود قلبم در سینه سریعتر میطپید. من، پسر یک پارچهباف از اتامپ دیوانهوار عاشق دوشیزه  گرانژه، دختر ثروتمندترین اشرافزاده کل منطقه شده بودم!
حالا اجراء نمایش آغاز میگردد. تمام اشرافزادگان آن حوالی حضور داشتند. آنها صحنههای نمایش و لباسها را زیبا و دلانگیز یافتند. اما آقای گرانژه که نقش دکتر بلونز را تحسینآمیز بازی کرده بود و آنتوانت زیبا بیشترین تشویق را دریافت میکنند. او بعنوان کولومبینه واقعاً دوستداشتنی بود و نقشش را لذتبخش اجراء کرد. او پیروزیای را که واقعاً سزاوارش بود جشن گرفت و من در پشت صحنه نمایش بخاطر او خوشحال بودم. آه! من چه ساعات شیرین ظالمی در آنجا به سر بردم! فقط یک تسلی وجود داشت که زندگیم را تسکین میداد: این فکر که به زودی به پاریس بازخواهم گشت. من آنجا آقای داوارت را دوباره خواهم یافت و این توهم عجیب و غریبی که طعمهاش گشته بودم مرا ترک خواهد کرد. یک غذای خوب با معلمم به من اندکی کمک خواهد کرد، و من روی شراب آتشین برای مبارزه با اثرات معجون عشقی که از چشمان دوشیزه گرانژه دریافت کرده بودم حساب میکردم.   
بنابراین وقتی صبح روز بعد پیام آقای گرانژه را شنیدم که دخترش مایل است در لباس کولومبینه از طرف من نقاشی شود احساس ناراحت کنندهای به من دست میدهد. اما ناگهان حالم تغییر میکند و این فکر که میتوانم هنوز چند روزی را در کنار دوشیزه گرانژه بگذرانم مرا از شادی پر میسازد. من با خیال کاملاً راحت اجازه نگاه کردن به این چهره دوستداشتنی را خواهم داشت، چهرهای که ویژه‌گیهایش را باید دوباره نقاشی میکردم! من نمیتوانستم انتظار لحظهای را بکشم که در برابر سهپایهام بایستم و مدل فوقالعاده زیبایم را که مایل بودم زانو زده تصویرش را بکشم با دقت تماشا کنم.
یکی از سالنهای قصر بعنوان اتاق کار برایم در نظر گرفته شده بود که پنجرههایش رو به باغ باز میگشتند و درختان و گلهای باغ را قاب میگرفتند و یکی از آن مناظری را بوجود میآوردند که آقای واتو بسیار دوست میداشت، و احتمالاً به همین دلیل چنین به نظرم میآمد که انگار روح و دست او به من منتقل گشتهاند. من با وجد خاصی نقاشی میکردم. لباس ایتالیائی دوشیزه گرانژه باعث شده بود که دختر زیبا برایم در یک جهان جادوئی و نه جهانی واقعی ظاهر میگشت، جائیکه آدم زندگی راحتی را که برای اجتماع ما کاملاً غریبه است میگذراند و احساسات و تخیلات به زنجیر کشیده نشدهاند، در این سرزمین سعادتمند فقط قوانین قلب حاکمند. بر هر مانعی توسط یک جامه مبدل و حیله غلبه میگردد، همه چیز ظاهریست و آواز. وقتی یک پادشاه بخواهد با یک زن چوپان ازدواج کند و یک شاهزاده خانم یک قایقران فقیر را ترجیح میدهد، به این ترتیب آدم یک چنین تمایلی را کاملاً طبیعی مییابد. عشق در این دنیای رمان یک برابری شیرین بر قرار و یک بازی از آن میسازد و جداترین سرنوشتها را متحد میکند ...      
بهترین زمان زندگیم هنگامی بود که دوشیزه گرانژه را نقاشی میکردم. چه رویاهائی من در این یک هفته داشتم، چه اندازه اعترافات گنگ به معبودم کردم! گرچه باید گاهی برای مخفی نگاه داشتن آشفتگیام به خود زحمت میدادم، اما فکر نکنم که دوشیزه گرانژه اصلاً متوجه شده بود که بر من چه میگذرد. بعلاوه چطور باید گمان میبرد که من چه احساسی نسبت به او دارم؟ چه جهانی بین ما قرار داشت؟ چرا باید حماقتم را برایش آشکار میساختم! آیا بهتر نبود از این حالتی که من بخاطر او خود را در آن مییافتم استفاده کنم و از کسیکه دوستش داشتم یک پرتره شایسته خلق کنم؟ این تنها ادای احترامی بود که موقعیت بیتکلفم به من اجازه میداد، زیرا ما در جزیره جادو شدهای زندگی نمیکردیم، جائیکه زوجهای سعادتمند همیشه در کنار فوارهها خود را در آغوش میگیرند! 
من پس از تمام کردن پرتره دوشیزه گرانژه چندین پرتره دیگر نقاشی کردم و پس از ترک کارگاه آقای داوارت کارم را منحصراً به کشیدن پرتره اختصاص دادم و در آن شهرت خاصی به دست آوردم. اما هیچکدام از آنها با این اولین اثرم در درخشش رنگها و صفا برابری نکردند. تصویر دوشیزه گرانژه پرتره عشقم بود. چنین فرصتی در زندگی خود را دوبار ارائه نمیدهد، و آدم در مؤفقیتهایش هیچ چیز مشابهای کسب نمیکند. به این ترتیب برای من نیز با این پرتره که دیگر هرگز ندیدمش و اگر حافظهام مرا به اشتباه نیندازد بهترین اثری بود که من در تمام عمرم خلق کردم چنین اتفاق افتاد. فکر کنم حرف دروغی نباشد اگر بگویم که این اثر در شأن مرحوم واتو بود، در شأن مردی که من همیشه بخاطر دریافت نکردن آموزش از وی برای متحد ساختنم با طبیعت که به من در نزدیک گشتن به کمال یاری میرساند متأسف بودم.

گل رز.

خانم آنی به شوهرش میگوید: "پاپا، اما تو هم باید برای هواخوری بیرون بروی! تمام روز را پشت میز تحریر نشستن ــ؟"
زن تقریباً همیشه او را "پاپا" مینامید، با وجود آنکه مرد پدر فرزندان زن بود و نه پدر خود او؛ اما زن همه چیز را با چشم کودکان میدید.
پروفسور با نگاه گیجی میپرسد: "کجا میخواهید بروید؟"
"به جشن خیریه. حداقل آدم شب را کمی در طبیعت میگذراند. و البته بچهها مایلند بازار مکاره را هم ببیند."
او گیج میگوید: "البته، بله، بله، بروید!"
مینی دختر نه ساله و رولف دوازده ساله درب را باز میکنند و با تردید داخل اتاق مطالعه پدر میگردند. گرتلی که سنی میان سن آن دو داشت از بیرون با صدای خفهای میگوید: "داخل نشید! پاپا داره کار میکنه!"
پاپا میگوید: "لطفاً درب را ببندید، بوران شد!" و مینی و رولف قصد بازگشت داشتند اما ماما میگوید: "خب سریع برید داخل! پاپا اجازه میده که بهش سلام بدید."
او میگوید "اما البته!" و عصبی کنار یک ورق کاغذ که همین حالا رویش نوشته بود را خطخطی میکند و ادامه میدهد "خدانگهدار و خوش بگذرد!"
حالا گرتلی، این کودک خجالتی و چشم درشت هم با کلاهی حصیری و روبانی سفید بر سر داخل اتاق میشود. آنها به ترتیب بر گونه پدر بوسه میزنند، ابتدا مینی، بعد رولف و سپس گرتلی، بعد خود را مؤدبانه و با عجله دور میسازند. ماما در سالن میگوید: "خدایا، یک کپه مطبوعات و نامه! گرتلی، اینها را ببر داخل اتاق پاپا!"
پروفسور میپرسد: "دوباره چه خبر شده است؟"
گرتلی عذرخواهی میکند و میگوید: "فقط مجلات و نامهها، پاپا."
"متشکرم، خیلی خوب، بذار رو میز."
پس از آنکه کودک خود را دور میسازد پاکتهای نامه و گره نخهای مجلات را میگشاید، سپس یک سیگار برگ روشن میکند و میگذارد نگاه تمرین کردهاش بر روی پروندهها و مقالات، نوشتار چاپی و دستنوشتهها به پرواز آید. در این بین از اینکه دوباره نارضایتیهای تازه، اختلافات، سوءتفاهمات وجود داشت چند بار با کفِ دست آرام بر روی میز تحریر میزند! اما چه میتوان کرد؟ مبارزه یعنی از خود و اعتقادات خود دفاع کردن. مردم فقط این را فعالیت در راه خدمت به معنویت مینامند. فقط این را زندگی مینامند.
بر روی سمت راست میز تحریرش دوازده مداد تراشیده شده نوک تیز کنار هم قرار داشتند، در سمت چپ یک کپه کاغذ مربع شکل. کار فرزند مورد علاقهاش گرتلی منظم ساختن این کاغذها بود. او هر روز صبح قبل از داخل شدن پاپا به اتاق کارش کاغذها را منظم میکرد و مدادها را که تعدادشان همیشه دقیقاً دوازده باید میبود میتراشید. گاهی پیش میآمد که صبح روز بعد نوک هر دوازده مداد شکسته بودند. گرتلی دوباره آنها را میتراشید و طوری کنار هم قرار میداد که مانند نیزههای سوارهنظام در زرادخاه دیده میگشتند. اما کاغذهای ذخیره را طوری پر میساخت که پنجاه دختر دانائوس ظروف سوراخ سوراخ شده را از آب پر میساختند. او مانند یکی از آن افراد خاموشی بود که آدم صدایشان را نمیشنود، یک زنانگی فشرده در جوانه، یکی از آن کودکانی که آدم مایل است آهسته مویش را ببوسد و بگوید: خوشا به حال کسی که تو را به خانه بخت میبرد!
وقتی پروفسور در حال نوشتن به مانع فیزیکی برمیخورد میتوانست خشمگین گردد. به این خاطر میز تحریرش را اینطور سامان داده بود. آدم فقط احتیاج داشت کاغذها را بردارد، ورق به ورق، و نوک مداد بر روی کاغذ صاف چه خوب میلغزید، کاملاً منحصر به فرد و غیر قابل مقایسه. مداد تقریباً به تنهائی مینوشت.
اتفاقاً حالا، در حالیکه او چنین تنها و آسوده خاطر پشت میز تحریرش نشسته بود، دوباره افکار او را با خود میبرند. چیزی که در یکی از مجلات جنجالی چاپ شده بود کاملاً با اعتقاد علمی او ناسازگار بود. این باید یک بار برای همیشه تکذیب میگشت. با واقعیتهای دلفریب و در عین حال آتشین مزاج، تیزهوشانه و ویرانگر. بنابراین یک چنین مقاله ملامتگرانه از او در صفحهای که مجله در اختیارش گذاشته بود ــ مانند تیغه فولاد دمشقی تیز صیقل خورده و انعطافپذیری در هوا زوزه خواهد کشید.
در حالیکه کلماتش با اعتقاد کامل بر روی کاغذ جاری میگشتند هر ربع ساعت نوک یک مداد میشکست و بلافاصله مداد نامناسب برای خدمت به کناری به پرواز میآمد و مداد دیگری از ردیف ذخیرها مانند یک سرباز بی باک و آماده به نبرد جانشینش میگشت.
و همراه با مدادهای نوک شکستهای که به کنار میز پرتاب میگشتند زمان هم بدون آنکه او متوجه شود پرواز کنان میگذشت، و وقتی یک شفق ضعیف در اطراف میز تحریرش به تدریج شروع به بافتن میکند و سر و صدای ناگهانی کودکانش که از جشن بازگشته بودند به گوشش میرسد تقریباً شگفتزده میشود.
کودکان در شادای خود تمام قوانین را کاملاً بر باد داده و این توصیه همیشگی ماما را که <اتاق پاپا را مانند یک مکان متبرکه در نظر بگیرید> از یاد برده بودند. آنها با شادی به داخل اتاق هجوم میبرند تا چیزهای جالبی را که دیده بودند برایش تعریف کنند، او هم میشنید که آنها چیزی تعریف میکنند، گزارش میدهند، توصیف میکنند و هم حرفهایشان را نمیشنید، افکارش کاملاً جائی دیگر بودند. او با کودکان گپ میزد و از آنچه میگفت بی خبر بود، او همیشه فقط به کاری که قصد داشت شاهکارش شود میاندیشید و آخرین افکار و جملات مؤثرشان و حتی آنهائی که او هنوز مؤفق به گرفتن و نگاه داشتنشان نگشته بود کاملاً شفاف در برابر چشمان معنویش ایستاده بودند. او به هیچ وجه مایل نبود به آنها اجازه فرار دهد. او خیلی دلش میخواست تا قبل از تاریک شدن هوا کارش را به پایان میرساند، شام به دهانش خوشمزه نمیآمد وقتی کارش سر و سامان نمیگرفت، و به این خاطر وقتی صدای زنش به گوش میرسد خوشحال میگردد: "حالا اما پاپا را راحت بگذارید، او هنوز باید کار کند!"
او سپاسگزارانه میگوید: "فقط چند دقیقه ..."
نیم ساعت بعد کاملاً خوشحال با خانوادهاش کنار میز شام نشسته بود. مقالهاش نه تنها به اتمام رسیده بلکه حتی با پاکت و تمبر پستی به صندوق پست انداخته شده بود. او از مقاله راضی بود.
کودکان چیزهائی را که در بازار مکاره خریده بودند نشان میدهند. رولف کارت پستالهایش را. او کارت پستال جمعآوری میکرد، البته فقط از نقطهنظر جغرافیائی: سرزمینها، فقط سرزمینها. او چیزهائی که غیرواقعی و تخیلات هنرمندان بودند را دوست نداشت. مینی برای خود یک اسباببازی حیرتانگیز خریده بود. و آن یک اتاقک چوبی با چهار چرخ بود که بر بالای آن یک بادکنک لاستیکی قرار داشت که با فوت کردن در آن بسیار باد میکرد. و هوائی که آهسته از آن خارج میگشت صدای یک ترومپت را میداد و همزمان وقتی آدم آن را روی میز و یا زمین قرار میداد باعث به حرکت افتادن اسباببازی کوچک میگشت. وقتی اتاقک چوبی همراه با به صدا آمدن ترومپت به طور خودکار به جلو قل میخورد و بادکنک باد گشته به تدریج منقبض میگشت تأثیر خندهداری بر جای میگذاشت.
کودکان مدت درازی با این اسباببازی خندهدار سرگرم بودند، میگذاشتند دور بزند، توقف کند، از سربالائی و سرپائینی براند و به محض از نفس افتادن بادکنک به درونش میدمیدند. پدر و مادر خوشحال آنها را نگاه میکردند.
خانم آنی میگوید: "مردم چه اختراعاتی میکنند!"
پروفسور سرش را تکان میدهد: "بله، و وقتی آدم فکر میکند، میبیند که با این حال برای اختراع چنین چیزی اندکی استعداد لازم است!"
پس از آنکه کودکان برای خواب فرستاده میشوند او سیگار برگی روشن و خود را آماده بازگشت به اتاق کارش میکند.
آنی آه میکشد: "دوباره کار؟"
"کتابم باید بالاخره کمی پیش برود."
زن خواهش میکند: "حداقل سیگار برگت را اینجا تا آخر بکش؟"
او بر جایش باقی میماند. زن درون بادکنک بالای اتاقک که کودکان جا گذاشته بودند فوت میکند و میگذارد روی فرش حرکت کند. اسباببازی به سختی اما با استقامت مدتی طولانی مانند لوکوموتیو کوچکی در حال نواختن ترومپت روی فرش ناهموار خود را به جلو میکشاند، سپس بادکنک لاستیکی منقبض میگردد، مانند پوست چروکیدهای مچاله میشود و آخرین نفس زندگانی با صدای ناسازگار آه بلندی از او خارج میگردد. در این وقت اتاقک از حرکت میایستد و کمی خم میشود. پروفسور و همسرش میخندند. اسباببازی چنان خندهدار به نظر میآمد که پروفسور از شدت خنده اشگ به چشمانش میآید و دچار تقریباً یک خنده عصبی، بیمارگونه و هیجان زده میشود.
زن میگوید: "اسکار Oskar، تو نباید این همه کار کنی، کار زیاد به اعصابت فشار میآورد و بیمارت میسازد."
او آسوده خاطر پاسخ میدهد: "آه، من تحملم زیاد است. کار کردن بیمارم نمیسازد. این بزرگترین لذتیست که وجود دارد."
او از جا برمیخیزد و در اتاق غذاخوری در حال تفکر به این سمت و آن سمت میرود ... و میگوید: "میدونی چه چیزی به اعصاب حمله میکند، ناسپاس بودن مردم. منظورم دستمزد نیست، منظورم سپاس است. همه جا و از همه طرف چیزی بجز سوءتفاهمها و تفسیرهای نادرست نیست. و آدم بهترین کارش را انجام میدهد، ساعات پر از تردیدی به خودش عذاب میدهد که چطور بتواند مشاوره دهد، نفع برساند و کمک کند. آدم میخواهد کار خوبی انجام دهد، عشق ببخشد، و کسانیکه این کارها برایشان انجام میگردد آن را نمیفهمند و به زحمت متوجهاش میشوند. میبینی، این آن چیزیست که گاهی اندکی به اعصاب فشار میآورد."
زن با غصه آهی میکشد: "بله، اینطور است."
مرد به پیش زن میرود و پیشانیش را میبوسد. "اما این فقط یک تغییر حالت کوچک است ... من نمیگذارم اهدافم را جابجا کنند و هنوز هم دست بالا را دارم." و با انداختن نگاهی به ساعتش میگوید: "اما حالا باید دوباره ساعی گشت."
او درب مشرف به اتاق کارش را باز میکند، اما بلافاصله توقف میکند و میپرسد: "راستی گرتلی در بازار مکاره چه خریده بود؟"
"گرتلی؟ گل رُز."
"کدام رُز؟"
"خب همان رُزی که برایت آورد."
"رُزی که برای من آورد؟"
"بله. او برای تو یک گل رُز آورد!"
"یک گل رُز؟ برای من؟"
"بله. وقت بازگشت به خانه از من پرسید که آیا میشود در بازار مکاره گل رز خریداری کرد؟ من گفتم احتمالاً. خانمها آنها را برای هدیه دادن به مردان میفروشند. و او گفت بنابراین من برای پاپا یک گل رُز میخرم."
"اما گرتلی به من گل رُز نداد؟"
"بله، وقتی ما به خانه آمدیم او گل رُز را به تو داد."
"و من؟"
"تو آن را گرفتی و بو کردی. و بعد گرتلی پرسید که آیا اجازه دارد گل را در گلدان کوچک برنزیای که روی میز تحریرت قرار دارد بگذارد."
"و من؟"
"تو گفتی: داخل آن نباید آّب ریخت."
"و بعد؟"
"بعد گرتلی گلدان کوچک چینیاش را آورد و پرسید که آیا میتواند گل را در آن بگذارد و روی میز تحریرت قرار دهد."
"بعد؟"
"در این وقت تو گفتی: بله، البته! اما من فوری متوجه شدم که تو اصلاً نمیدانی از چه صحبت میشود، و اینکه افکار دیگری از سرت میگذرند. زیرا لبخندی روی صورتت به پرواز آمد و بلافاصله پس از آن مدادی برداشتی و چند جمله بر روی کاغذ نوشتی."
پروفسور سرش را میجنباند و متفکرانه میگوید "آدم باورش نمیشود!" و پس از روشن کردن چراغ اتاق کارش از کنار درب نگاهی به طرف میز تحریرش میاندازد. آنجا روی میز گل سرخ بزرگ زیبائی در یک گلدان کوچک چینی قرار داشت. این برایش مانند یک معجزه به نظر میآمد.
انواع و اقسام احساسات در او زنده میگردند ... نگاهت را به دوردستها میدوزی و برای چیزهای دور قرار گرفته و شاید غیر واقعی نگرانی؛ در حالی که با نظرات دیگران درگیری، بیهوده بخاطر تنها یک کلمه کوچک و خوبِ سپاس آرزوی وافر میکنی ــ و برای عشقی بینهایت که ساکت و خجالتی تو را احاطه کرده و محل کارت را با گل رُز زینت میبخشد کوری ...
او برای یک لحظه مردد میایستد، سپس خود را میچرخاند و از میان اتاق غذاخوری به سمت درب مقابل میرود.
"باید ببینم که آیا گرتلی هنوز بیدار است؟"
"گرتلی؟ آه بله! ببوسش و شب بخیر بگو، این کار بینهایت خوشحالش میکند!"
پروفسور پس از لحظه کوتاهی با احتیاط و نوک پا بازمیگردد: "گرتلی خوابیده."