ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻛﻮﺩﻛﻲ.


دوخت اولین شلوار کودکانه دوران کارآموزی خیاطی من.

برایت پیراهنی میدوزم که بویش حتی یوسف را هم به شگفتی وادارد.
فردا آخرین روز از دوران چهار ماهه کارآموزی در رشته خیاطیست. حالا میتوانم به راحتی شلواری ساده، پیراهنی بی یقه و اقسام جلیقهها را بدوزم.
حالا قادرم به جای گرفتن یقه پیراهن و کندن شلوار مردم برایشان شلواری ساده، بی زیپ و بدون دنگ و فنگِ کمربند بستن بدوزم تا بتوانند آن را خیلی راحت مانند پیژامه به پا کنند یا از پای درآوردند. پیراهن دوزیام حرف ندارد.
هنر خیاطی یکی از قدیمیترین هنرهاست. این پرسش که آیا هنر کفاشی اول خلق گشت یا هنر خیاطی مانند پرسش اول بودن تخم مرغ یا مرغ تا ابد بی پاسخ خواهد ماند.
به نظر من اما هنر خیاطی اول خلق گشت، بعد کفاشی و کمی بعدتر از آن هنر جوراببافی!
اما مهمتر از دانستن این مفروضاتِ بیهوده، خواستن است، خواستن است که توانستن را میزاید، و توانستن یعنی به انجام رساندن کاری که خشنودت میسازد.
گرچه حالا با صدائی رسا میتوانم بگویم که قادر به شلوار دوختنم، اما نباید از این چنین تعبیر شود که من بهترین شلواردوز جهان شدهام! نه چنین نیست، اما میتوانم با اطمینان بگویم شلواری را که من میدوزم دارای برش و دوختی کاملاً ساده است. و نوع پارچهای که برای این منظور به کار میبرم زیبائی خاصی به این سادگی میبخشد! و بی شک بدون شرکت در این کارآموزی چهار ماهه یا باید هنوز یقه مردم را میگرفتم و یا شلوار از پایشان میکندم.
بنابراین خواستن دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد!

شش زن.


زمان گاهی برای من طوری عجیب و ناجور می‌گذرد. مثلاً وقتی چشمانم در اثر خواندن خسته می‌شوند و من وسط روز برای استراحت دادن به آنها چرتکی می‌زنم، سپس پس از بیدار گشتن دیگر نمی‌دانم که آیا صبح است و باید روز را آغاز کنم یا اینکه نیمه شب است و باید تا آغاز روز به خوابیدن ادامه دهم. در چنین مواقعی حتی پیش آمده که من خود را آماده به سر کار رفتن کرده اما در حال لباس پوشیدن کم کم به زمان مشکوک گشته‎ام!
این مثال و مثال‌های دیگر به من ثابت کرده‌اند که زمان مدام در حال کلک زدن به من است. گاهی کاری می‌کند که گذشتش برایم نامحسوس میگردد و من خودم را مانند کودکی فرض می‌کنم که هنوز بزرگ و بالغ نگشته است، گاهی هم با سرعت مافوق صوت از کنارم می‌گذرد؛ موهایم را بیشتر و بیشتر سفید می‌سازد و فکر رسیدن زمان خریدن پارچه کفن در ذهنم را تقویت می‌کند!
من نوشتهام را به این خاطر با مبحث زمان شروع کردم تا توجه خواننده به این مطلب جلب شود: سنج زمان آنطور که بسیاری معتقدند کار چندان آسانی نیست! هزار دنگ و فنگ دارد، و تعریفش مانند فهم بوجود آمدن جهان و زندگی به تعداد افراد بشر متفاوت است!

استکان چای در دستم بود، از شیرینیِ ذوب شدن قند در دهانم لذت می‌بردم و چشمانم هشیارانه و دقیق در پی دیدن گذر زمان به این سمت و آن سمت اتاق می‌چرخید.
در این لحظه اتفاق عجیبی رخ می‌دهد، استکان چای طوری داغ می‌شود که انگشتان دستم را می‌سوزاند! با عجله استکان را بر روی میز قرار می‌دهم و قبل از آنکه بتوانم فکرم را معطوف به دلیل داغ شدن ناگهانی استکان کنم صدائی به گوشم می‎رسد: "خیلی داغ بود؟"
بی اراده سرم را بالا میبرم، اما بجز سیاهی چیزی نمی‌دیدم. من به خاطر مرغان عشقم بعد از تاریک شدن هوا چراغ روشن نمی‌کنم و تنها نور لپ‎تاب اندکی روشنائی در اطرافم می‌تاباند. اتاق تاریک بود و چشمانم در ابتدا بجز آنچه که از وجودشان آگاهم چیز دیگری را نمی‌دید! ناگهان از گوشه دیگر اتاق صدائی می‌گوید: "لپ‎تابتو بچرخون!"
با چرخاندن لپ‎تاب به سمت صدا شش صورت را در برابرم می‌بینم. پس از لحظه‌ای کوتاه و کمی دقت بیشتر شش نفر که چادری سیاه تمام اندام‌شان را پوشانده بود هویدا می‌گردند! بجز چشم‌ها هیچ چیز دیگری از صورت‌شان قابل دیدن نبود. من شگفتزده و با اندکی ترس و لرز می‌پرسم: "شماها که هستید؟"
هر شش نفر همزمان با هم شروع به خندیدن می‌کنند. یکی از آنها که به نظر می‌آمد سخنگوی گروه باشد پس از یک دل سیر خندیدن می‌گوید: "حالا دیگه ما رو نمی‌شناسی؟"
تعجب من مدام بیشتر می‌گشت. از نوع صدا نمی‌توانستم تشخیص دهم که طرف چه کسی‌ست! آیا آشناست، یا اینکه مرد است یا زن. انگار زمان اینجا هم دستی در جریان داشت و صدای طرف را با آنکه دارای هیکل درشتی بود مانند صدای کودکان طوری به گوشم می‌رساند که نمی‌توانستم مذکر یا مؤنث بودن صاحب صدا را تشخیص دهم.
دل را به دریا می‌زنم و بدون اندیشیدن به اینکه اصلاً این شش نفر چطور به اتاقم آمده‌اند می‌پرسم: "آیا باید بدونم که شماها که هستید؟"
صدای فرد زیر چادر کمی لطیف می‌گردد و می‌گوید: "معلومه که باید بدونی! تو ندونی کی بدونه!"
من بلافاصله میپرسم: "شماها زن هستید یا مردید؟"
"اوا معلومه که زنیم!"
"پس چرا صداتون مثل زنها نیست؟"
"برای اینکه انگشت دستمو کردم تو دهنم و گذاشتم زیر زبونم."
"چرا؟"
"برای اینکه صدام تحریکت نکنه."
دوباره زمان کودکم میسازد و میگویم: "نه بابا، این چه حرفیه. انگشتتو بیار بیرون، تحریک نمی‌شم!"
در این وقت صدای دیگری میگوید: "خب بهش بگو کی هستیم، چرا انقدر لفتش می‏دی؟" و خودش ادامه می‏دهد:
"ماها رو حاج آقا فرستاده تا باهات جهاد نکاح کنیم."
زمان خود را دوباره وارد ماجرا ساخته بود و به من گوشزد میکرد که خرید کفن را فراموش نکنم و احساس پیری را در من تقویت میکرد. من پس از لحظه‌ای سکوت با تأسف میگویم: "بعد از مردن سهراب نوشدارو! این چه وقت جهاد نکاح کردن با من است!؟ حالا که من نه پول دارم و نه جان! و چرا شماها با حاج آقا لخت و عور همانطور که به دنیا آمده‌اید جهاد نکاح می‌کنید و با من اینطور؟ اگر نور لپ‎تابم نبود که من اصلاً قادر به دیدن شماها نبودم! گرچه در حال حاضر زمان با من شوخیش گرفته و احساس پیری و مرگ به جانم انداخته اما این دلیل نمی‌شود که بگذارم ندید کسی با من جهاد نکاح کند! آن هم نه یکنفره، بلکه شش نفره! اما سؤال بعدی من این است که چرا شماها همیشه در تاریکی به جهاد نکاح میروید؟ مگر دراکولائید که در هوای روشن جرئت جهاد نمی‌کنید!؟ در ضمن من نصف هیکل شماها را هم ندارم، این چه عدالتیست که شش خانم هیکلمند برای جهاد نکاح با من می‌خواهند جانفشانی کنند! خیلی عجیب است؛ یا حاج آقا نمیداند شماها را پیش چه کسی فرستاده یا اینکه شماها نمی‌دانید پیش که آمدهاید!

خدا پدر و مادر خانم سخنگوی این گروه جهادی را بیامرزد که جانم را نجات داد! پس از تمام شدن حرف‌هایم در حالیکه نگاه دلسوزانه‌اش نور امید در قلبم می‌افشاند رو به بقیه خواهران جهادیش میکند و میگوید: "حق داره! با جهاد اولین نفرمون فوت میکنه! فکر کنم جهاد در شاه‌عبدالعظیم واجبتره!" هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که هر شش شبح ناپدید می‌گردند و مرا شگفتزده و مات تنها می‎گذارند.

عشق؟

لیلی عزیزم، 
آیا به خاطر میآوری که یک بار وقتی از تو خواهش کردم به من اجازه بوسیدن پایت را بدهی مرا دستانداختی! در این وقت تو به من گفتی: "برو، هانس، تو باید همیشه چیزهای ویژه بخواهی!"
حالا من یک بار دیگر چیز ویژهای داشتم ــ و میخواهم آن را برایت تعریف کنم.
میدانی، من تابستان در ویزبادن بودم. آنجا پالومیتا را شناختم؛ تو هم باید او را از طریق شعرهایم بشناسی.
پدر و مادرش آلمانی و ساکن بوینوس آیرس بودند و او برای دیدن خویشاوندانش به آلمان آمده بود. پسر عمویش قاضی ویزبادن بود، من او را آنجا ملاقات کردم. او هجده ساله بود، باریک اندام و بور ــ خیلی بور، همانطور که تو هستی، لیلی.
یک روز برای خانم قاضی گل میبرم. پالومیتا آنجا بود؛ لباس خانه روشنِ بلندی با نقشِ گلهای رنگارنگ بر تن داشت. خانم کلارا دستور آوردن شامپاین میدهد، و ما توت فرنگی خوردیم و سیگار کشیدیم. خانم کلارا پرگوئی میکرد و میخندید، به این سو و آن سو میرفت، پشت پیانو مینشست، از میان پنجره به بیرون نگاه میکرد ــ اوه او بسیار شلوغ و پر جنب و جوش بود! اما پالومیتا تکان نمیخورد، یک کلمه هم صحبت نمیکرد. پاهای کوچکش را روی مبل دراز کرده و آنجا نشسته بود، یک بیسکویت را در فنجان چایش خیس می‏داد و با چشمان بزرگ آبی خود به من نگاه میکرد. هنگامیکه خانم کلارا برای لحظهای خارج میشود، من پیش پالومیتا میروم، دستهایش را میگیرم و میبوسم. ــ او با آرامش اجازه این کار را به من میدهد.
من دیگر به یاد نمیآورم چه زمانی آگاه گشتیم که ما دو نفر عاشق هم شدهایم. ــ من هر روز ساعت چهار بعد از ظهر پیش او میرفتم. سپس قاضی رهسپار دادگاه میشد و از آنجا همیشه به میگساری شبانه میرفت. بنابراین ما تا ساعت هشت با خیال راحت تنها بودیم. ــ ابتدا سه نفری چای مینوشیدیم؛ سپس خانم کلارا خانه را ترک میکرد و ما را تنها میگذاشت.
و بهانه رفتنش همیشه این عبارات بودند: "منو ببخشید ــ اما من باید واقعاً به خیاطی بروم!" ــ "ببخشید بچهها، من باید امروز نمونه عکسها را از عکاسی بگیرم" ــ من نمیدانم که چه چیزهای دیگری را باید میآورد ــ یک لبخند خفیف میزد و  سپس از درب خارج میگشت.
ما اغلب کنار پنجره میایستادیم و با تکان سر یک بار دیگر  از او خداحافظی میکردیم.
او داد میزد: "بچهها، سربراه باشید، ماما فوری برمیگرده!"
اما او هرگز قبل از ساعت هشت بازنمیگشت.
ما کم صحبت میکردیم، پالومیتا و من. این دختر آلمانی بسیار تنبل و در هر حرکتی کُند بود، اما تنبلی او چیزی الهی در خود داشت. اغلب در برابرم زانو میزد، آرنجهایش را روی زانوهایم تکیه میداد و به من خیره میگشت؛ سپس من گونههایش را نوازش میکردم یا شعرهایم را برایش میخواندم.
یا او پشت پیانو مینشست و مینواخت. نواختنی نرم، معطر و لرزان. ــ سپس من کنارش چمباته میزدم. ــ پاهایش را در دست میگرفتم، کفش و جورابش را درمیآوردم و پاهای سفید و شیرینش را با بوسههای آتشین میپوشاندم.
او این کار را کاملاً معمولی میدانست، و لیلی، او بر خلاف تو اصلاً چیز <ویژهای> در آن نمییافت!
ما عاشق هم بودیم، پالومیتا و من! و عشق جوان و جذابش مرا آرام میساخت، من در این بهشت قرمز که پردههای سنگین تُرکیاش یک اشعه خورشید را هم از خود عبور نمیداد همه چیز بیرون را فراموش میکردم.
این خوشبختی بود که دوباره مرا خندان در آغوش خود گرفته بود. آیا هیچ چیز در این باره برایت ننوشتهام، لیلی؟ ــ آیا هرگز در زمان خوشبختی چیزی برایت نوشتهام؟ ــ
اما من این ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، همان چارلز زیبای کوچک. من باید این را به کسی میگفتم! من همچنین او را یک بار همراه خود به اشلوساشتراسه بردم. ما در آنجا چهار نفری مِی نوشیدیم. خانم کلارا، چارلز، من و پالومیتا ــ به سلامتی عشقمان! و پالومیتا بازویش را دور گردن من انداخت:
"آه هانس عزیزم، من چه زیاد دوستت دارم!"
ــ ــ فقط دو ماه ــ سپس باید او از طریق دریا به کشورش بازمیگشت. و بنابراین دختر عمویش را متقاعد میسازد که نیازی به گردش و تفریح ندارد، نه به بازی تنیس، نه به تماشای مسابقه اسبدوانی، نه به کنسرت، نه به تآتر. و مایل است که در خانه بماند، ــ تنها ــ ــ
قاضی شگفتزده شده بود؛ عاقبت میگوید، او احتمالاً از عشقش ناراضیست.
اما او یک عشق شاد و خشنود داشت.
ــ من هجدهم ژوئن دوباره به آنجا رفتم. خانم کلارا از خانه بیرون رفته بود و پالومیتا مانند همیشه با پاهای دراز شده بر روی کاناپه نشسه بود. ما به هم سلام میدهیم، همدیگر را میبوسیم. ناگهان، به محض آنکه دستم بر روی شقیقهاش کشیده میشود آهی میکشد؛ چنین به نظر میرسید که او به خواب رفته است. من چند بار دیگر پیشانیش را نوازش میکنم ــ او واقعاً به خواب رفته بود. بیشتر از دو سال میگذشت که من دیگر هیپنوتیزم نکرده بودم، از مونیخ به بعد. لیلی، تو به یاد داری که در آنجا این بازیِ هر روزه ما بود!
پالومیتا به خواب رفته بود. من آهسته موهایش را باز و سرم را درون فرهای نرم موی معشوقه بلوندم چال میکنم ــ
سپس زنگ زده میشود. خانم کلارا بازگشته بود، او آن روز پیش ما ماند. و حالا من پالومیتا را دوباره و دوباره هیپنوتیزم میکنم؛ او یک واسطه باشکوه بود. هر دستوری را بلافاصله انجام میداد، دکلمه میکرد، آواز میخواند، بازی میکرد ــ خانم کلارا به وجد آمده بود ــ ــ
روز بعد دوباره به آنجا رفتم؛ و وقتی ما تنها بودیم ــ یک فشار آرام دست ــ "بخواب کوچولوی من!" و او خود را به عقب تکیه داد و به خواب رفت. در آغوش نگاه داشتنش وقتی که او در خواب بود برایم احساس ناشناختهِ شیرین و غیر قابل توصیفی به بار میآورد.
او از نفس افتاده و بی حرکت آنجا قرار داشت. من موهای فرفریاش، چشمانش، دهانش و دستهایش را میبوسیدم. و سپس ــ اوه من دیگر نمیدانستم که چه میکنم ــ دگمههای لباسش را میگشودم و پستانهای سفیدش را بوسهباران میکردم.
و حالا هر روز میگذاشتم که او به خواب رود؛ اوقاتی که ما تنها بودیم، هر روز.
در روز بیست و چهارم ماه ژوئیه خورشید در آسمان میدرخشید، اوه چه درخششی. و در این روز خون من به طور کاملاً بی سابقهای به تلاطم افتاده بود. من پیش پالومیتا میروم. خانم کلارا خانه را ترک میکند، و او در آغوشم به خواب می‏رود. در این وقت اتفاق می‏افتد. من او را لخت می‏کنم، دامن و پیراهن، همه چیزیش را از تنش درمی‏آورم. او اصلاً تکان نمیخورد. و سپس من بی گناهی شیرینش را برداشتم ــ
او هیچ مقاومتی نمیکرد، چشمانش بسته میماندند. فقط فریاد آهستهای از میان لبهایش خارج میگشت. شبیه به فریاد آهوئی که گلوله من یک بار در جنگل به او اثابت کرده بود.
من از آن زمان به بعد پالومیتا را دیگر به زحمت در حالت بیداری میدیدم؛ وقتی پیش او بودم هیپنوتیزمش میکردم. چند روز بعد به او دستور دادم:
"صدایم را میشنوی، کوچولوی من! من میخواهم که تو امشب بگذاری پیشت بیایم. تو باید سعی کنی قبل از آنکه به اتاق خود بروی کلید درب خانه را بدست آوری. میشنوی؟ ــ امشب ساعت دوازده کلید را برمیداری، آن را به نخ بلندی میبندی و از پنجره آویزان میکنی. تو درب اتاقت را نمیبندی. تو چراغ اتاقت را روشن میگذاری تا من ببینم که تو انتظارم را میکشی. آیا چیزی را که به تو دستور میدهم میشنوی؟ ــ تو ــ تمام ــ کارهائی را ــ که گفتم ــ انجام میدهی!"
پالومیتا میلرزید، اندام لختش در آغوشم میلرزید.
"شنیدی چه گفتم؟ ــ آیا این کار را میکنی؟"
صدای "بله!" گفتن با اکراه و اجبارش به گوشم میرسد.
اما من به آن توجهای نکردم. ــ ساعت دوازده با عجله به اشلوساشتراسه میروم. سرم را بالا میکنم ــ پنجره اتاقش روشن بود. از نرده بالا میروم و درون حیاط میپرم. کلید از پنجره اتاقش آویزان بود. کلید را برمیدارم، درب خانه را باز میکنم، با عجله از پلهها تا طبقه دوم بالا میروم. درب اتاقش قفل نبود؛ او نیمه عریان روی تختخواب نشسته بود.
نگاهش عجیب و غریب بود، وحشتزده و ناباورانه. به نظر میآمد که با چشمان باز در حال خواب دیدن باشد و احتمالاً برای حفظ رویایش چشمان خود را بسته نگاه داشته است. سریع به سمتش میروم، یک کلمه، یک اشاره: او میخوابد.
من اما او را در آغوش میگیرم، تمام شب باشکوه را.
و شب بعد و شب بعدتر ــ یازده شب زیبای افسانهای ــ ــ ــ
او باید در دهم ماه اوت سفرش را به پایان میرساند و در بادنـبادن به عمو و زن عمویش که آنها هم قصد بازگشت داشتند میپیوست. سپس به سمت ژنو و از آنجا با کشتی به سمت وطن میراند. ــ آنها نمیخواستند که من همراه پالومیتا به بادنـبادن بروم، جائیکه آنها باید هنوز دو روز میماندند. بنابراین من از او خواهش کردم، التماس کردم که از آنجا یک بار دیگر بازگردد، فقط برای یک روز، برای چند ساعت. عاقبت به او در حالت هیپنوتیزم این دستور را دادم و او قول انجام آن را داد.
اوه، من بخاطر رفتن او خیلی میترسیدم. سپس من تنها میماندم، با خودم، با افکار وحشتناکم!
تا ساعت هفت صبح پیش او بودم. بعد با عجله به خانه رفتم، حمام کردم و لباسم را پوشیدم. قطار او ساعت نه صبح حرکت میکرد، من برایش گل بردم.
او گفت: "خداحافظ تا فردا شب!"
سپس قطار حرکت کرد. من از قاضی و همسرش خداحافظی کردم و در خیابان بی مقصد به راه افتادم.
و حالا عذاب آغاز میگردد. چیزی میخواست از دهانم خارج شود، و راه گلویم را میگرفت. با انگشتان گداخته به درون مغزم چنگ میانداخت و چشمانم را در کاسه چشم میسوزاند. چیزی فوقالعاده شکنجهام میداد.
"خدای من! خدای من!"
من تلاش میکردم خود را آرام سازم. ــ "پیف ــ تو ــ و وجدان!"
اما مؤفق نمیگشتم.
من باید کسی را میداشتم که از من در برابر خودم محافظت کند. من سوار اولین درشکه شدم، و به سوی چارلز راندم.
دوستم در خانه بود، خدا را شکر! ــ او هنوز روی تختخواب دراز کشیده بود؛ من بر لبه تخت مینشینم.
او به من میگوید: "پسر، تو مثل آدمهای بدبخت دیده میشوی! چه اتفاقی افتاده؟"
"برات تعریف میکنم، بگذار  اول کمی استراحت کنم! ــ تو می‏دونی که من اونو دوست دارم؟"
"چه کسی رو؟"
"بی عقل! ــ پالومیتا!"
"هوم ــ بله، ــ اینطور به نظر میرسه!"
"و تو همچنین میدونی که او هم منو دوست دارد!"
"هوم ــ بله ــ ممکنه!"
و حالا همه چیز را برای او تعریف میکنم، همه چیز، کوچکترین نقطهای را از او مخفی نگاه نمیدارم. میگویم که چطور او را هیپنوتیزم میکردم؛ چگونه او را در خواب میفریفتم؛ چگونه شب به شب پیش او بودم.
وقتی من تعریف کردنم را به پایان میرسانم، به او خیره میشوم. به نظرم چنین میرسید که باید از طرف او حکم محکومیتم قرائت گردد.
او گلویش را صاف میکند. سپس ــ آهسته ــ میگوید: "این کار جرم است و زندان دارد!"
"پیف ــ زندان ــ به جهنم! اما یک چیز را فراموش کردهای، من تمام این کارها را کردم، و من، او را دوست دارم! و جرم آن ــ برای من ــ دیوانگیست!"
ــ سپس از جا میجهم، از اتاق خارج میشوم و به خانهام میروم! و حالا چند ساعت را آنجا با جان کندن میگذرانم، آه لیلی، بسیار وحشتناک، بسیار وحشتناک ــ ــ ــ ــ میدانی، لیلی، من در این زمان میتوانستم حالت روحی قاتلی را که پس از ارتکاب قتل به کارش آگاه میگردد به خوبی درک کنم!
ساعت دو بعد از ظهر چارلز به خانهام آمد، من ابتدا وقتی او دستش را بر روی شانهام قرار داد متوجهاش شدم.
او گفت: "با من بیا، ما به گردش میرویم."
و رسماً مرا با خود کشید و از خانه خارج ساخت. بعد از ظهر مرا به مزرعه برد، شب به تآتر، سپس به میخانه.
یک کلمه هم در باره ماجرا چیزی نگفت.
او مرا به خانه میرساند، میماند تا من به رختخواب میروم. سپس به من قرص خوابآور قویای میدهد. و بعد از به خواب رفتنم آنجا را ترک میکند.
هنگامیکه من از خواب بیدار میشوم او کنار تختم نشسته بود.
او میگوید: "بالاخره بیدار شدی، من بیشتر از یک ساعت اینجا منتظرم!" و ادامه میدهد "گوش کن، من در باره ماجرا فکر کردم، برای تو فقط یک راه وجود دارد! تو گفتی که او امشب بازمیگردد! ــ بنابراین برو پیشش و همه چیز را برایش بگو!"
من از این فکر خودم را لرزان عقب میکشم. اما احساس میکردم که حق با اوست.
او میپرسد: "آیا قصد داری این کار را بکنی؟"
من قول انجام این کار به او میدهم.
ــ من ساعت شش در اشلوساشتراسه بودم؛ پالومیتا بازگشته بود و از من با بوسههای داغ و سوزان استقبال کرد؛ من به زحمت میتوانستم خودم را از آغوشش رها سازم.
"پالومیتا، اجازه بده، من باید چیزی را به تو بگویم!"
"باشه، بگو!"
اما من قادر به گفتن نبودم. من مانند دیوانه‏ها در اتاق به این سمت و آن سمت میرفتم و نمیتوانستم آن را بگویم، نمیتوانستم. دستهایم میلرزیدند و در جیبهایم کاووش میکردند. بر روی میز یک نامه قرار داشت، من آن را برداشتم و پاره پاره کردم و داخل جیبم قرار دادم. مدادها را، قلمها را ــ همه را به قطعات کوچک شکستم.
پالومیتا به طرفم میآید:
"پسر عزیزم!"
اشگ از چشمهایم جاری میشود، او آنها را در روی گونههایم میبوسد، تک تک، قطره به قطره. وقتی میخواست دهانم را ببوسد او را از خود دور میسازم.
"ولم کن، تو نمیدونی چه کسی را میبوسی! ــ ولم کن ــ من میخواهم آن را به تو بگویم ــ ــ همه چیز را!"
و من آنچه را انجام داده بودم به او میگویم، با لبهای به دندان گزیده و چشمانی به زمین دوخته شده.
حرف من تمام شده بود، اما جرئت نمیکردم به او نگاه کنم.
عاقبت نگاهم را بالا میبرم ــ
و در این لحظه من بر روی لبانش لبخندی میبینم، چنان عجیب و غریب ــ ــ اوه، یک لبخند ــ چنان شیطانی ــ چنان عشوهگرانه ــ ــ ــ
دیگر بیشتر از یک ثانیه هم در اتاق نماندم. او پشت سرم صدا میزد: "هانس! عزیزم! هانس!" اما من توجهای به آن نمیکردم.
چارلز در خانه انتظارم را میکشید.
او میپرسد: "خب؟"
"من آنطور که میخواستی همه چیز را به او گفتم، همه چیز را! وقتی حرفم به پایان رسیده بود ــ ــ ــ او لبخند میزد!"
"و ــ ؟"
"من به تو میگم که او لبخند میزد! و او در این لبخند به من میگفت که همه چیز را میدانسته، که او مرا فریب داده است، چنان فریب و دروغ شرمآوری که تا حال هیچ زنی مردی را اینچنین فریب نداده است!"
من دستم را در جیب مشت میکنم ... ــ در این وقت کاغذ تکه پاره شده را بیرون میکشم؛ و دستخط او را میبینم. ــ من مینشینم و با دقت تکههای کاغذ را کنار هم قرار میدهم.
آن یک نامه از پالومیتا به کلارا بود که شب پیش از بادنـبادن نوشته بود.
"چارلز، بیا نامه را با هم بخوانیم."
ما نامه را میخوانیم:
کلارای عزیز،
من باید خیلی سریع خبر خوشحال کنندهای را به اطلاعت برسانم. بالاخره شروع شد! وقتی من امروز صبح به عمو و زن عمو صبح بخیر گفتم و سریع از پلهها بالا دویدم؛ ناگهان درد شدیدی احساس کردم. در اتاقم متوجه شدم که پر از خون شدهام. خدا را شکر، بنابراین نگرانیهای هشت روز قبل بیمورد بودند! ــ امیدوارم که امروز صبح شوهرت متوجه چیزی نشده باشد؛ هانس ابتدا ساعت هفت از اینجا رفت و خیلی پر سر و صدا و وحشتناک از پلهها پائین رفت!
کلارا، حالا وقتی که من به کشورم برگردم، در باره من فکر بد در ذهنت باقی نگذار. تو به من صادقانه کمک کردی، هرچند اغلب سرزنش هم میکردی، کلارا! ببین، من بی پروا بودم و بکارت و جوانیم را برای خوشبختی کوتاه چند هفتهای هدیه کردم! اما من بی نهایت و غیر قابل توصیف عاشق هانس بودم! ــ کلارای عزیز، از دست من زیاد نارحت نباش!
تا فردا شب
پالومیتای تو.
پانوشت: اگر هانس را دیدی چشمهای عزیزش را از طرف من ببوس!
سپس چارلز میگوید: "او تو را خیلی دوست داشت!"
اما من نمیدانم چه جواب دادم.
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
خداحافظ، لیلی!