داستان‌‏های عشقی.(73)


یک جنتلمن بر روی یخ.(1)
من بیشتر به تنهائی پاتیناژ بازی می‏کردم، اغلب تا فرارسیدن شب. من با عجله به آنجا می‌‏رفتم، آموختم که با سریع‌‏ترین سرعت در هر نقطه‌‏ای که مایل باشم توقف کنم و یا دور بزنم، مانند خلبانی از در پرواز بودنم لذت می‌‏بردم و با ساختن قوس زیبائی تعادلم را حفظ می‏‌کردم. بسیاری از رفقایم بخاطر دیدار دخترها و تملق‏ کردن از آنها وقت‌شان را روی یخ می‏‌گذراندند. دخترها برای من حضور نداشتند. در حالی که دیگران برایشان مانند شوالیه‌‏ها خدمت می‏‌کردند، آنها را مشتاقانه و خجالتی دوره می‌‏کردند و یا با آنها بی‌‏باک و سبک‏بار دونفره روی یخ سُر می‏‌خوردند، من به تنهائی از شوقِ رهایِ سُر خوردن لذت می‌بردم. برای آن دسته از پسرها فقط دلم می‌‏سوخت یا آنها را مستحق ریشخند می‌‏دانستم. زیرا که از عقیده بعضی از رفقایم آگاه بودم و می‌‏دانستم که دلخوشی بخاطر خوش‏خدمتی‌شان در اصل چه مشکوک می‏‌باشد.
یک روز در اواخر زمستان به گوشم رسید که نوردکافر به تازگی دوباره اِما مایر را هنگام در آوردن کفش پاتیناژش بوسیده است. این خبر ناگهان باعث هجوم خون به مغزم می‏‌گردد. بوسید! این البته با صحبت کردن بی‌روح و فشار دادن‏‌های خجالت‌‏آلود دست که به عنوان بزرگ‌ترین لذت دختر‏بازی ستایش می‌‏گردید فرق داشت. بوسید! این یک آوا از جهانی غریبه و مهر و موم شده، خجالتی و ناپیدا بود که بوی عطر خوشمز‏ۀ میوه‏‌های ممنوعه را می‏‌داد، چیزی محرمانه، شاعرانه، غیرقابل ذکر و به آن قلمرو شیرین‏ و تاریک‏، وحشتناک و فریب‌‏انگیزی متعلق بود که روی از ما پنهان داشت، جهانی که توسط بعضی از شاگردان قبلی مدرسه که از آن اطلاع کافی داشتند و از قهرمانان دختربازی بوده و بخاطر یک سری ماجراهای عشقی و افسانه‏ مانند از مدرسه اخراج شده بودند برایمان روشن گردیده بود. نوردکافر یک پسر چهارده ساله بود، و نمی‏‌دانم چگونه این بچه مدرسه‏‌ای‏ هامبورگی پیش ما آمده بود. من خیلی برایش احترام قائل بودم و شهرتش اغلب باعث بی‌‏خوابیم می‏‌گردید. و اِما مایر بدون شک زیباترین دختر مدرسه منطقه گِربرزاو بود. دختری بور، سریع، مغرور و همسِنِ من.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(72)


یک جنتلمن بر روی یخ.
آن زمان جهان طوری دیگر به نظرم می‏‌آمد. من دوازده سال و شش ماه از عمرم می‌‏گذشت و هنوز در میان جهان رنگارنگ و ثروتمندِ شادی‏‌ها و اشتیاق‏‌های نوجوانی هاج و واج ایستاده بودم. حالا برای اولین بار نور خفیفی لذت‌‏پرستانه و با خجالت از آبی نرم دوردست دوران جوانی صمیمانه و ملایم در روح شگفت‏زده‌‏ام می‏‌دمید.
زمستانی خیلی سرد و طولانی بود و هفته‏‌ها از یخ بستن رود زیبای جنگل سیاه می‌‏گذشت. من نمی‏‌توانم آن احساس عجیب و به طور وحشتناک لذت‏بخشی را که در صبحی سرد و گزنده با پا گذاردن بر روی رود یخ‏زده به من دست داده بود فراموش کنم، زیرا که رود عمیق بود و یخ بر روی آن چنان زلال که آدم می‌‏توانست مانند شیشه نازکی در زیر پایش آب سبزرنگ، شن و سنگ‏‌های کف رود، پیچش گیاهان آبزی را در هم و گاهی هم پشتِ سیاه ‏رنگ یک ماهی را تماشا کند.
نیمی از روز را با دوستانم بر روی یخ پرسه می‏‌زدم، با گونه‏‌های داغ و دستانی آبی گشته، با قلبی که توسط حرکت‏‌های تند پاتیناژ به شدت منبسط گشته و پر از نیروی لذتبخش دوران لاقیدانه نوجوانی بود. ما مسابقه دو، پرش طول، پرش ارتفاع، گرفتن و گریختن تمرین می‏‌کردیم، و آن عده‏ از ما که هنوز تیغه پاتیناژ از مد افتاده‏‌ای را که باید با بند به چکمه‌‏های خود وصل می‏‌کردند الزاماً از بدترین دونده‏‌ها نبودند. اما یکی از ما، پسر یک کارخانه‏‌دار، دارای یک هلیفکس بود که بدون بند و تسمه بودند و آدم می‌‏توانست در دو لحظه آن را بپوشد و از پا درآورد. از آن زمان به بعد واژه هلیفکس سال‏‌ها بر روی ورقه آرزوهای کریسمس من نوشته می‌‏شد، اما بی‏‌نتیجه؛ و وقتی دوازده سال بعد من یک بار قصد خریدن یک جفت کفش پاتیناژ درست و حسابی را داشتم و از فروشنده درخواست هلیفکس کردم، و وقتی فروشنده با خنده مرا مطمئن ساخت که هلیفکس یک سیستم قدیمی‏‌ست و دیگر جزء بهترین‏‌ها نمی‌‏باشد یک ایده‏‌آل و یک تکه از باور کودکی‌‏ام دردآورانه نابود گشت.
ــ تمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(71)


آنچه شاعر در شب دید.(3)
دویدن دختر حالا به یک رقص مبدل شده بود، پرواز کنان و لی لی کنان نزدیک‌تر می‌‏آمد. آن قامت کوچک در شب و در جاده سفید تنها می‏‌رقصید. رقصش از سر احترام بود، رقص کوتاه و کودکانه‌‏اش ترانه و نمازی برای آینده و برای پیشواز از عشق بود. جدی و با پشتکار فداکاریش را به انجام می‌‏رساند، به این سمت و آن سمت پرواز می‌‏کرد، و عاقبت خود را در باغ تاریک از چشم پنهان ساخت.
دختر می‌‏گوید: "او مفتون ما شده بود. او عشق را درک می‏‌کند."
مرد ساکت بود و فکر می‌‏کرد: شاید این دختربچه در مستیِ رقص کوتاهش زیباتر و کامل‌‏تر از آنچه بتواند هرگز از عشق تجربه کندْ لذت برده باشد. او فکر می‌‏کرد: شاید ما دو نفر هم از عشقمان بهتر و عمیق‏‏‌تر لذت برده‌‏ایم و آنچه بعد بتواند اتفاق بیفتد چیزی بجز پوستهای از اشتیاق نخواهد بود.
مرد بلند می‏‌شود و دوست دخترش را از روی دیوار بغل کرده پائین می‌‏آورد و می‏‌گوید: "تو باید بری. دیر شده. من تا چهارراه همراهت میام."
آنها همدیگر را در آغوش گرفته تا چهارراه می‌‏روند. هنگام خداحافظی همدیگر را داغ می‏‌بوسند، از هم جدا و از هم دور می‏‌شوند، هر دو اما دوباره برمی‏‌گردند، دوباره همدیگر را می‌‏بوسند، بوسه دیگر مزه شادی نداشت و فقط مزه تشنگی داغی می‏‌داد. دختر با سرعت می‏‌رود و مرد مدت درازی رفتن او را نگاه می‏‌کند. و گذشته نیز در این لحظه در کنارش ایستاده بود، اعمال انجام داده‏ او به چشمانش نگاه می‏‌کردند: خداحافظی‌‏ای دیگر، بوسه‏‌های شبانگاهی دیگر، لب‏‌ها و نامی دیگر. غم به او حمله می‌‏آورد، او آهسته در جاده به راه می‌‏افتد و ستاره‏‌ها بر بالای درختان در حال ظهور بودند.
افکار مرد در این شبی که قادر به خوابیدن نگشت به این نتیجه رسیدند:
تکرار کردن گذشته بی‏‌فایده است. شاید بتوانم هنوز عاشق تعداد دیگری از زنان شوم، شاید چند سالی هنوز چشمانم روشن باشند و دستانم لطیف، و بوسه‏‌ام مورد علاقه‏ آنها باشد. بعد باید وداع کرد. بعد باید وداعی که من می‌‏توانم امروز داوطلبانه انجام دهم در شکست و یأس انجام گیرد. بعد چشم‏پوشی‌‏ای که امروز یک پیروزی‌ست فقط باعث شرمساری می‏‌گردد. به این جهت من باید همین امروز چشم‏پوشی کنم، باید همین امروز وداع کنم.
خیلی چیزها امروز آموختم، خیلی چیزها هنوز باید بیاموزم. باید از آن دختربچه که با رقص آرامش به ما لذت بخشید بیاموزم. در او بعد از دیدن دو دلداه در شب عشق شکوفا گشته بود، یک موج اولیه، یک انفجار زیبای حسِ شوق در خون این دختربچه جاری شده بود، و چون هنوز قادر به عشقورزی نیست پس شروع به رقصیدن کرده بود. چنین رقصیدنی را من هم باید بیاموزم، باید حرص شهوت را به موسیقی مبدل سازم و هوسرانی را به عبادت. بعد خواهم توانست همیشه عاشق باشم. بعد مجبور نخواهم گشت که گذشته را مدام بی‏‌فایده تکرار کنم. این راه را می‏‌خواهم بروم.
(1924)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(70)


آنچه شاعر در شب دید.(2)
آنها روی دیوار در میان گل‏‌ها و علف‌‏ها ساکت نشسته بودند، فرو رفته در هم، گه‏گاه از رگبار شهوت تَر گردیده و خود را تنگ‌‏تر در هم فرو می‏‌کردند. آنها به ندرت چیزی به هم می‏‌گفتند، یک کلمه با لکنت‌زبانی کودکانه: عزیزم – محبوبم – کوچولو – آیا منو دوست داری؟
در این لحظه از خانه ییلاقی که حالا شفافیتش در میان شاخ و برگ‏‌های تیره درختان در حال از بین رفتن بود یک کودک، یک دختربچه کوچک، شاید ده ساله، پابرهنه، بر روی پاهای باریک و قهوه‏‌ای، با لباس سیاه و کوتاه، با موی سیاه و بلند پخش شده بر صورت قهوه‌‏ای روشنش خارج می‏‌گردد. بازی‌کنان از خانه خارج می‏‌شود، مردد، کمی خجالتی، با طنابی برای پرش در دست، پاهای کوچکش بی‏‌صدا در خیابان می‌‏رفتند. او بازی‌کنان و لی لی کنان به نزدیک محلی که عاشق و معشوق نشسته بودند می‏‌آمد. وقتی او به آن دو رسید قدم‏‌هایش را آهسته‌‏تر کرد، طوری که انگار مایل نیست از آنجا رد شود، طوری که انگار چیزی مانند گل بنفشه که پروانه را جذب می‏‌کند در آنجا او را جذب خود کرده است. آهسته سلامش را ترنم می‏‌کند «عصر بخیر». دختر بزرگتر از روی دیوار سرش را دوستانه برای او تکان می‌‏دهد. مرد دوستانه جواب می‏دهد: «سلام، عزیزم.»
دختر از کنارشان آهسته رد می‌‏شود، و رفتنش را بیشتر و بیشتر به تأخیز می‌‏انداخت، بعد از پنجاه قدم می‌‏ایستد، برمی‏‌گردد، مردد، دوباره نزدیک‌‏تر می‏آید و از نزدیک عاشق و معشوق رد می‌‏شود، خجالتزده و خندان نگاه‌شان می‌‏کند، به رفتن ادامه می‌‏دهد و در باغِ خانه ییلاقی ناپدید می‌‏گردد.
مرد می‏‌گوید: "چه دختر زیبائی بود!"
زمان کوتاهی می‌‏گذرد، غروب خود را کمی تاریک‌‏تر ساخته بود که دختربچه دوباره از دروازه باغ خارج می‏‌شود. لحظه‏‌ای می‏‌ایستد و به مسیر خیابان مخفیانه نگاه می‌‏کند، دیوارها، تاکستان و عاشق و معشوق را با دقت از نظر می‏‌گذراند. بعد شروع به دویدن می‏‌کند، چهارنعل بر روی پاشته‌‏های مانند فنر و لختش در کنار خیابان می‏‌دوید، از کنار آن دو رد می‏‌شود، بعد از طی مسافتی دور می‌‏زند و بازمی‏‌گردد، تا دروازه باغ می‌‏دود، یک دقیقه می‌‏ایستد و دوباره می‌‏دود و دو بار، سه بار چهارنعل دویدنش را در سکوت تکرار می‏‌کند. آن دو ساکت دختربچه را نگاه می‏‌کردند که چگونه می‌‏دوید، که چگونه بازمی‌‏گشت، که چگونه دامن سیاه کوتاهش به دور پاهای باریک کودکانه‌‏اش می‌‏پیچید. آنها احساس می‌‏کردند که این یورتمه رفتن بخاطر آن دو می‌‏باشد، که از آنها جادو پرتو افکن است، که این دختربچه در رویای کودکانه‌‏اش حس عشق و مستی خاموش عاطفه را درک می‏‌کند.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(69)


آنچه شاعر در شب دید.(1)
دختر جوان بود، خیلی جوان و زیبا بود، باریک‌‏اندام بود و گردن بلند و روشنش به طور شگفت‏‌انگیزی از میان لباس نازکش بیرون زده بود، و بازوان و دست‏‌های لاغر و دراز و روشنش از میان آستین‌‏هائی کوتاه و گشاد. دختر عاشق دوست خود بود، در باره او خیلی چیزها می‌‏دانست، او را خیلی خوب می‏‌شناخت و از دوستی‏‌شان مدت مدیدی می‏‌گذشت. بارها به درازی یک آن به زیبائی‏‌ها و به جنسیت خود اندیشیدند، بارها خداحاقظی را به عقب انداختند و بازیگوشانه و کوتاه همدیگر را بوسیدند. مرد دوست دختر بود، کمی هم مشاور و معتمدش، او فرد بزرگ‌تر و داناتر بود، و فقط گاهی، فقط برای لحظه‏‌های کوتاهی یک آذرخش ضعیف بر آسمان دوستی‏‌شان پدیدار گشته بود، یک خاطره‏ کوتاه و دوست‏داشتنی که نشان می‏‌داد در میان آن دو فقط رفاقت و اعتماد برقرار نمی‏‌باشد، بلکه خودخواهی، میل به قدرت و همین‏طور دشمنی‌‏ای شیرین و کششی جنسی نیز نقش بازی می‌‏کند. حالا اینها می‏‌خواستند پخته شوند، حالا اینها می‏‌خواستند دیگری را شعله‌‏ور سازند.
مرد هم زیبا بود، اما جوانی و شکوفائی درونی دختر را نداشت. او خیلی مسن‌‏تر از دختر بود، او از عشق و از سرنوشت چشیده بود، کشتی‌‏شکستگی و راه نجات را تجربه کرده بود. تفکر و اعتماد به نفس در چهره لاغر و قهوه‌‏ایش سخت نقش بسته بود. در آن شب اما نگاهش لطیف و بخشنده بود. دستش با دست دختر بازی می‏‌کرد و آرام و با احتیاط بر روی بازو و پشت گردن، بر روی شانه‏‌ها و سینه‏‌های دختر لیز می‏‌خورد، مسیرهای بازیگوش کوتاهی از نوازش. همزمان در حالی که دهان دختر از چهره کم نور و ساکت شبانگاهی به سمت دهان او می‏‌آمد، غنچه کرده و منتظر مانند یک گل، در خلال گسترش لطافت در مرد و گرسنگی اوج گیرنده شوق در وی، او مدام به این فکر می‌‏کرد و این را می‏‌دانست که معشوقه‏‌های فراوان دیگری به همین نحو با او شب‏‌های تابستانی را گذرانده بودند، و می‌‏دانست که انگشتانش بر روی بازوان دیگری، بر روی موهای دیگری، دور شانه‌‏ها و تهی‏گاه‌‏های دیگری تمام آن مسیرهای لطیف را طی کرده بوده‏‌اند، و اینکه او چیزهای دانسته را دوباره می‌‏آزماید، و تجربه‌‏ها را دوباره تکرار می‌‏کند، و اینکه این بار اما این هجوم احساس بخاطر این دختر از نوعی دیگر است، چیزی زیبا و دوست‏داشتنی، ولی دیگر چیز تازه‌‏ای نبود، چیز نشنیده‏‌ای دیگر نبود، دیگر برای اولین بار و آن چیز مقدس نبود.
او با خود اندیشید، این نوشیدنی را هم می‌‏توانم سر بکشم، او فکر کرد، این نوشیدنی هم شیرین و شگفت‏‌انگیز است، و من شاید بتوانم این شکوفه جوان را بهتر دوست بدارم، آگاه‏‌تر، محتاط‏‏‌تر، لطیف‏‌تر از یک جوان و از ده یا پانزده سال قبل خودم. من می‏‌توانم او را ظریف‏‌تر، هوشیارانه‌‏تر، دوستانه‏‌تر از هر کس از آستانه اولین تجربه عبور دهم، من می‌‏توانم این شراب اصیل و دوست‏داشتنی را اصیلانه‌‏تر و شاکرتر از هر کس بچِشَم. اما من نمی‌‏توانم از او پنهان نگاه دارم که بعد از سکر سیری از مستی سر می‌‏رسد، من نمی‏‌توانم بیشتر از اولین مستی نقش یک عاشق را آنگونه که او در رویا می‌‏بیند برایش بازی کنم، نقش یک همیشه مست را. من او را در حال لرزیدن و گریه کردن خواهم دید و سرد و در پنهان ناشکیبا خواهم گشت. من از آمدن آن لحظه خواهم ترسید و اکنون نیز از آن لحظه در وحشتم، چون که او باید با چشمانی باز هشیاری بعد از مستی را مزه کند و بعد دیگر چهره‌‏اش مانند یک گل نخواهد بود و ترسی تکان‏دهنده بخاطر از دست دادن دخترانگی‌اش چهره‏ واقعی او را از شکل خواهد انداخت.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(68)


آنچه شاعر در شب دید.
روز در ماه ژوئیه در جنوب با گداختگی رو به پایان بود، کوه‌‏ها با قله‌‏های گلگون خود در بخار آبی رنگ تابستانی شناور بودند، هوای شرجی مشغول جوشاندن محصول فراوان مزرعه‌‏ها بود، ذرت‏‌های بلند و چاق فراوانی مستقیم ایستاده بودند، محصول بسیاری از کشتزارها درو گشته بود، گرد و غبار ولرم جاده که بوئی مانند آرد می‏‌داد در رایحۀ گل‌‏های شیرین و رسیده مزارع و باغ‌ها جاری بود. زمین هنوز در انبوه چمن‏‌هایش مانع از گرمای روز می‌‏گردید، دهکده‌‏ها از شیروانی‏‌های طلائی رنگ خود نوری خفیف و گرم بر شفق می‌‏تاباندند.
عاشق و معشوقی در جاده‏ داغ از دهکده‏‌ای به دهکده دیگر می‌‏رفتند، آرام و بی ‏هدف می‌‏رفتند، با به تأخیر انداختن وداع می‏‌رفتند، گاهی دست در دست با کمی فاصله از هم و گاهی در آغوش هم و شانه به شانه هم می‌‏رفتند. زیبا و معلق می‌‏رفتند، در لباس‌‏های راحت تابستانی که نور خفیفی می‌‏دادند، با کفش‌‏های سفیدی بر پا، بدون پوشش سر در تب ملایم شبانگاهی به فرمان عشق گام برمی‏‌داشتند، دختر با صورت و گردنی سفید، مرد با پوست قهوه‌‏ای سوخته، هر دو باریک‌اندام و راست قامت، هر دو زیبا، هر دو با حسی یکی گشته و انگار که از یک قلب تغذیه و هدایت می‌‏گردند، هر دو اما عمیقاً متفاوت و بسیار دور از هم بودند. لحظه‌‏ای بود که در آن رفاقت قصد داشت به عشق و بازی به سرنوشت مبدل گردد. هر دو به این لحظه می‏‌خندیدند، و هر دو جدی و تقریباً غمگین بودند.
در این ساعتِ روز کسی در جاده دیده نمی‌‏شد، کارگران مزارع کار روزانه خود را به پایان رسانده و به خانه‏‌هایشان بازگشته بودند. عاشق و معشوق در نزدیکی یک خانه ییلاقی‏ که از میان درختان طوری ‏که انگار هنوز آفتاب بر آن می‌‏تابد واضح دیده می‌‏شد می‌‏ایستند و خود را در آغوش می‏‌گیرند. مرد با ملایمت دختر را با خود به کنار جاده می‏‌کشد، آنجا دیوار کوتاهی کشیده شده بود، و برای اینکه زمان بیشتری پیش هم بمانند، برای اینکه مجبور نباشند به دهکده و پیش مردم بازگردند و برای اینکه از باقیمانده راه مشترکشان استفاده نکنند بر روی دیوار می‏‌نشینند. آنها آرام بر روی دیوار در میان میخک‌‏ها و سنگ‌‏های خُرد گشته و شاخ و برگ پیچک‌‏های بالای سرشان نشسته بودند. صداهائی از داخل دهکده توسط گرد و خاک و بوی خوش عطر به سمت‏‌شان می‏‌آمد، صدای بازی کودکان، آوای یک مادر، خنده‌‏های مردانه و صدای خجولانه یک پیانوی پیر از راه دور. آن دو ساکت نشسته بودند، به یکدیگر تکیه داده و صحبت نمی‏‌کردند، هر دو تاریک شدن آسمان را از میان شاخ و برگ‏‌های بالای سر خود، سرگردانی رایحه‏‌های خوشبو را در اطراف خود حس می‏‌کردند و هوای گرم را در همان لحظۀ اول که از شبنم و رگبار خنک مطلع می‏‌گردد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(67)


خسته از زندگی.(17)
در حال قدم‌زدن و فکر کردن در کوچه‏‌های شهر قدیمی راه را گم می‏‌کنم، بدون آنکه دقیقاً بدانم به کجا می‏‌روم ناگهان خود را در جلوی مغازه‌‏ای که کتاب‏‌های قدیمی می‏‌فروخت ایستاده می‌‏بینم. در ویترن مغازه یک شمایل حکاکی گشتۀ مسی که یک عالِم از قرن هفده را نشان می‌‏داد آویزان بود و دور تا دورش کتاب‏‌هائی با جلد چرمی قرار داشتند. این شمایل در ذهن خسته‌‏ام یک سری ایده‌‏های نو و زودگذر را بیدار می‏‌سازد که در آنها من مشتاقانه آرامش و استراحت جستجو می‌‏کردم. آنها ایده‌‏هائی مطبوع بودند، ایده‏‌هائی کند حرکت از یک زندگی‏ در مطالعه و رهبانیت و سکوت، یک زندگی قطع امید کرده با اندکی از گوشه خوشبختی‌‏ای گرد و خاک گرفته در کنار چراغ مطالعه و بوی کتاب‏‌ها. برای حفظ بیشتر این آرامش خاطر زودگذر داخل کتابفروشی می‏‌شوم و بلافاصله توسط آن فروشنده مهربان مورد استقبال قرار می‏‌گیرم. او مرا از میان پله‏‌های پیچ در پیچ تنگی به طبقه بالا هدایت می‏‌کند، جائی که چندین اطاق بزرگ تا سقف از کتاب‏‌ها کاملاً پُر شده بود. خردمندان و شاعران دوران‏‌های مختلف با چشمان کور کتاب‌‏ها غمگین به من نگاه می‏‌کردند، فروشنده کم حرف منتظر ایستاده بود و مرا بی‏‌تکلف می‏‌نگریست.
در این وقت به این فکر می‏‌افتم که از این مرد ساکت و کم حرف از آرامش سؤال کنم. من به چهره باز و خوبش نگاه کرده و می‏‌گویم: "لطفاً چیزی برای خواندن به من پیشنهاد کنید. چهره شما خیلی آرام به چشم می‏‌آید، بنابراین باید حتماً بدانید که چه نوشته‌‏ای آرامش‏‌بخش و درمانگر است."
او آهسته می‌‏پرسد: "شما بیمار هستید؟"
من جواب می‏‌دهم: "یک کم"
و او می‏‌گوید: "بیماری وخیمی دارید؟"
"نمی‏‌دانم. دچار بیماری انزجا زندگی هستم."
در این وقت چهره ساده‏ مرد حالت کاملاً جدی‏‌ای به خود می‌‏گیرد. او جدی و نافذ می‏‌گوید: "من یک راه حل خوب برای شما می‌‏شناسم."
و بعد از سؤال کردن من با چشم شروع به صحبت می‏‌کند و برایم از انجمن عارفانی که او خود نیز عضوش بود می‏‌گوید. بعضی از آنها برایم ناآشنا نبودند، اما من قادر نبودم به حرف‏‌هایش با دقت کافی گوش دهم. من فقط یک صحبت کردن ملایم، با حسن نیت و صادقانه را می‏‌شنیدم، جملاتی از سرنوشت و از رستاخیز، و زمانی که او مکث کرد و تقریباً شتاب‏زده ساکت گشت، من به جواب سؤالم هنوز دست نیافته بودم. عاقبت از او می‌‏پرسم که آیا می‌‏تواند کتاب‏‌هائی به من معرفی کند تا من بتوانم در این باره در آنها کنکاش کنم. فوری برایم فهرستی از کتاب‏‌های عارفانه می‏‌آورد.
من دودل می‏‌پرسم: "کدام یک از اینها را باید بخوانم؟"
او قاطعانه می‌‏گوید: "اساسی‌‏ترین کتاب تعلیمی از مادام بلاواتسکای می‏‌باشد."
"آن را به من بدهید!"
دوباره او دستپاچه می‌‏گردد. "این کتاب اینجا نیست، من باید آن را برای شما سفارش دهم. اما البته این اثری دو جلدی‏‌ست، برای خواندن آن باید صبوری به خرج داد. و متأسفانه خیلی هم گران است، قیمتش بیشتر از پنجاه مارک می‌‏باشد. می‏‌خواهید که من آن را به عنوان امانت دادن برایتان تهیه کنم؟"
"نه متشکرم، آن را برای خریدن سفارش دهید!"
آدرسم را برای او یادداشت می‌‏کنم و به او می‏‌گویم که هنگام دریافت کتاب پول آن را خواهم پرداخت، بعد از او خداحافظی کرده و می‌‏روم.
من آن زمان هم می‏‌دانستم که کتاب «آموزش محرمانه» مادام بلاواتسکای به من کمک نمی‌‏کند. من فقط می‌‏خواستم کتابفروش را کمی خوشحال کنم. و چرا نباید چند ماهی را با خواندن کتاب بلاواتسکای زندگی می‏‌کردم؟"
من همچنین حدس می‏‌زدم که بقیه امیدهایم هم نمی‌‏توانند بادوام‏‌تر باشند. من حدس می‏‌زدم که باید در وطنم هم تمام چیزها خاکستری و بی‌‏درخشش شده باشند، و این که به هر کجا بروم باز هم همه چیز چنین خواهد بود.
این حدس مرا فریب نمی‏‌داد. چیزی گم شده بود، چیزی که قبلاً در جهان وجود داشت، یک عطر و جذابیت مخصوص و پاک که نمی‏‌دانم می‌‏تواند دوباره بازگردد یا نه.
(1908)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(66)


خسته از زندگی.(16)
خودم را در خانه روی تخت می‌‏اندازم، اما نمی‏‌توانستم به آسایش دست پیدا کنم، طوری که دوباره از جا برمی‏‌خیزم و برای قدم‌زدن به پارک انگلیسی می‌‏روم. در آنجا نیمی از شب را می‏‌گذرانم، بعد دوباره به اطاقم برمی‏‌گردم و تا وسط‏‌های روز می‏‌خوابم.
شب تصمیم گرفته بودم که سفرم را به پایان رسانده و صبح زود به وطنم بازگردم. برای این کار اما دیر از خواب بیدار شده بودم و باید یک روز دیگر را آنجا می‏‌گذراندم. من چمدانم را می‏‌بندم و کرایه اطاق را می‏‌پردازم، کتباً از دوستانم خداحافظی کرده، در شهر غذا می‌خورم و در کافه‏‌ای می‏‌نشینم. زمان به کندی می‏‌گذشت و من به این فکر می‏‌کردم که بعد از ظهر را چگونه می‏‌توانم بگذرانم. در این حال بدبختیم را احساس می‌‏کنم. سال‏‌ها می‏‌گذشت که من در چنین وضع ناشایست و شنیعی قرار نگرفته و به خاطر کشتن زمان چنین وحشت نداشته و خجالت‏زده نبوده‌‏‏ام. پیاده‏‌روی کردن، به نمایشگاه نقاشی رفتن، موزیک گوش دادن، به خارج شهر رفتن، یک دست بیلیارد بازی کردن، مطالعه، اینها مرا وسوسه نمی‏‌کردند، تمام‌شان مسخره، بی‌مزه و بی‏‌معنی بودند. و وقتی به اطراف خود در خیابان نگاه می‌‏کردم، خانه‏‌ها، درختان، انسان‏‌ها، اسب‌‏ها، سگ‌‏ها و ماشین‏‌ها را می‏‌دیدم و اینها برایم به کلی خسته کننده، غیر جذاب و بی‏‌تفاوت بودند. هیچ چیز مطابق میلم نبود، هیچ چیز برایم شادی به همراه نداشت و علاقه و کنجکاوی را در من برنمی‌‏انگیخت.
در حالی که برای گذراندن وقت و یک نوع انجام وظیفه فنجانی قهوه می‌‏نوشیدم به خاطرم خطور می‏‌کند که من مجبور به کشتن خود می‌‏باشم. من به خاطر یافتن این راه حل خوشحال بودم و مشغول بررسی جوانب مهم آن می‏‌گردم. افکارم طوری سرگردان و بی‏‌ثبات بودند که بیشتر از چند دقیقه در ذهنم باقی نمی‏‌ماندند. پریشان‌حال سیگاربرگی روشن می‏‌کنم ولی دوباره آنرا دور می‌‏اندازم. دومین یا سومین فنجان قهوه را سفارش می‌‏دهم، مجله‌‏ای را ورق می‌‏زنم و عاقبت دوباره به قدم‌‏‏زدن می‏‌پردازم. دوبار به یاد می‌‏آورم که قصد به پایان رساندن سفرم را داشتم، و تصمیم می‏‌گیرم که فردا آن را حتماً انجام دهم. ناگهان فکر بازگشت به وطن گرمم می‏‌سازد و لحظاتی به جای انزجار رنج‌‏آور احساس یک ماتم پاک و حقیقی می‏‌کنم. من به این که وطن چه خوب است فکر کردم، به این که کوه‌‏های سبز و آبی آنجا چه نرم و زیبا از سطح دریا رو به آسمان صعود می‏‌کنند و چگونه باد در سپیدارها صوت می‏‌کشد و این که چگونه مرغ‏‌های نوروزی بوالهوس و جسورانه آنجا پرواز می‏‌کنند. و چنین به نظرم آمد که من باید حتماً از این شهر لعنتی خارج شوم و دوباره به خانه‌‏ام بازگردم، تا به این طریق شیشه عمر جادوی شرور بشکند و من دوباره جهان را در درخشش ببینم، آن را بفهمم و بتوانم دوستش داشته باشم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(65)


خسته از زندگی.(15)
تسوندلِ نقاش حالا جدا از بقیه در گوشه‏‌ای ایستاده و سیگاربرگ می‏‌کشید. او صورت‏‌ها را از زیر نظر می‏‌گذراند و همچنین به سمت مبلی که ماریا بر روی آن نشسته بود با دقت نگاه می‌‏کرد. در این لحظه من دقیقاً می‏‌بینم که ماریا نگاهش را بالا آورد و چند لحظه‌‏ای آن را به چشمان نقاش دوخت. تسوندل لبخندی می‏‌زند، ماریا اما محکم و کنجکاو نگاه می‌‏کرد، و بعد من نقاش را می‏‌بینم که یکی از چشمانش را بسته و سرش را بالا آورده و آهسته به علامت اشاره تکان می‏‌دهد.
بدنم ناگهان داغ و قلبم تیره می‏‌گردد. من اصلاً چیزی نمی‏‌دانستم و آنچه میدیدم می‌‏توانست یک شوخی، یک اتفاق، یک حرکت ناخواسته بوده باشد. اما من نمی‌‏توانستم فقط با این خیال‏‌ها خود را راضی سازم. من یک تفاهم میان آن دو دیده بودم، همان دو نفری که تمام شب کلمه‏‌ای با هم صحبت نکرده بودند و تقریباً خود را به طور مشکوکی از هم دور نگاه می‌داشتند.
در آن لحظه سعادت و امید کودکانه‌‏ام ویران می‌‏گردد، نه بخاری از آن باقی می‌‏ماند و نه جلائی. حتی برای یک سوگواری پاک و قلبانه‏ که من خیلی مایل به انجامش بودم هم جائی باقی نمی‌‏ماند، آنچه برایم می‏‌ماند تنها یک شرم و سرخوردگی و طعمی نفرت‏‌انگیز و منزجر کننده بود. اگر من ماریا را با یک داماد خوشحال یا معشوقه‌‏اش می‏‌دیدم، به مرد حسادت می‏‌بردم ولی خوشحال می‌‏گشتم. اما حالا رقیبم مردی‏‌ست فریب‌دهنده، زیبا و مورد علاقه زنان که پایش تا همین نیم ساعت پیش با پای زن چشم قهوه‏‌ای بازی می‏‌کرد.
به زحمت با خود به تفاهم می‌‏رسم. به خود می‏‌گویم این صحنه می‏‌تواند خطای چشم هم باشد و من باید این فرصت را به ماریا بدهم تا سوء‏ظنم را بر طرف سازد.
من پیش او می‏‌روم، اندوهناک به صورت بهاری و مهربانش نگاه می‏‌کنم و می‏‌پرسم: "دوشیزه ماریا دارد دیر می‏‌شود، نمی‏‌خواهید شما را تا خانه همراهی کنم؟"
آه، در این وقت او را برای اولین بار در بند و طوری دیگر می‏‌بینم. چهره‌‏اش آن دَم ناب خدا را کم داشت، و همینطور صدایش هم پوشیده و دروغین به گوش می‏‌آمد. او می‏‌خندد و بلند می‏‌گوید: "اوه می‌‏بخشید، اصلاً به این فکر نکرده بودم. برای رسوندن من به خونه کسی به دنبالم میاد. آیا می‏‌خواهید بروید؟"
و من می‌‏گویم: "بله، من می‏‌خواهم بروم. خدانگهدار دوشیزه ماریا."
من با هیچ کس خداحافظی نکردم و کسی هم از رفتنم جلوگیری نکرد. آهسته از پله‏‌های بی‏‌شمار پائین می‏‌روم، از حیاط رد شده و از درب ساختمان جلوئی خارج می‌‏گردم. در بیرون به این می‌‏اندیشم که حالا چه باید کرد، و دوباره به داخل خانه بازگشته و در حیاط خود را پشت یک ماشین مخفی می‌‏سازم. در آنجا مدت درازی انتظار می‌‏کشم، تقریباً یک ساعت. بعد تسوندل می‏‌آید، ته سیگاربرگ خود را دور می‌‏اندازد و دگمه‏‌های پالتویش را می‌‏بندد، بعد از در خارج می‏‌شود، اما بزودی دوباره بازمی‌‏گردد و در کنار در خروجی به انتظار می‏‌ایستد.
پنج تا ده دقیقه می‏‌گذرد، و من مدام می‏‌خواستم از مخفیگاهم خارج شوم، او را صدا زده و بگویم که او یک سگ است و یقه‌‏اش را بچسبم. اما من این کار را نکردم، من آرام و بی‏‌حرکت در مخفیگاهم منتظر ماندم. و مدت زیادی طول نمی‏‌کشد و من بر روی پله‏‌ها صدای پا می‏‌شنوم. در باز می‌‏شود و ماریا داخل حیاط می‌‏گردد، به اطراف خود نگاه می‏‌کند، بعد به سمت در خروجی می‏‌رود و دستش را آرام در دست نقاش قرار می‌‏دهد و سریع با همدیگر می‌‏روند، من رفتن آنها را می‌‏بینم و سپس به خانه بازمی‌‏گردم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(64)


خسته از زندگی.(14)
من در میان مهمان‏‌ها متوجه تسوندل و نیز آن خانم زیبای چشم قهوه‏‌ای که به خطرناک و بد بودن معروف بود می‏‌شوم. به نظر می‌آمد که او در این جمع زنی معروف است و اکثر حاضرین با لبخندی مخصوص با او اظهار آشنائی می‌‏کردند، و همچنین به خاطر زیبائیش با تحسینی صادقانه روبرو می‏‌گردید. تسوندل هم انسان زیبائی بود، بلند قد و قوی، با چشمانی سیاه و نافذ و رفتاری مطمئن، مغرور و مسلط مانند مردانی نازپرورده. از آنجائی که طبعاً به چنین مردانی علاقه‏‌ای عجیب و همینطور آمیخته با کمی از حسادت دارم، بنابراین با دقت به او نگاه می‏‌کردم. او به خاطر میزبانی ضعیف مشغول دست‌انداختن مهماندار بود.
او تحقیرگرانه می‌گفت: "تو حتی صندلی هم به قدر کافی نداری." اما مهماندار اعتراضی نمی‏‌کرد، او شانه‌‏هایش را بالا انداخت و گفت: "اگر من هم روزی به پُرتره‌کشی بپردازم حتماً پیش من هم همه چیز روبراه خواهد شد." بعد تسوندل او را به خاطر گیلاس شراب‏‌ها سرزنش کرد: "از این سطل‏‌ها که نمی‏‌شود شراب نوشید. آیا تا حال نشنیدی که برای شراب نوشیدن گیلاس‌‏های زیبا به کار می‏‌برند؟" و مهماندار متهورانه جواب می‏‌دهد: "شاید تو از گیلاس شراب‏خوری سررشته داشته باشی اما از شراب چیزی نمی‏‌دانی. برای من یک شراب خوب بهتر از جام خوب است."
زن زیبا به صحبت آن دو گوش می‌‏داد و چهره‏‌اش به طور عجیبی خجسته و راضی به چشم می‌‏آمد، امری که سرمنشأش به سختی می‌‏توانست این صحبت‏‌های لطیفه‌مانند باشد. من همچنین بزودی می‌‏بینم که او در زیر میز دستش را در آستین چپ کت نقاش فرو برده و همانجا نگاه داشته است و همزمان پای نقاش آرام و بی‌دقت با پای او بازی می‏‌کرد. اما چنین به نظر می‌‏رسید که او بیشتر با ادب است تا اینکه مهربان باشد، زن اما با یک اشتیاق نامطبوع به او آویزان بود و دیدن این منظره برایم به زودی غیرقابل تحمل می‏‌گردد.
وانگهی تسوندل هم خود را حالا از زن جدا ساخته و از جا بلند شده بود. دخترها و زن‏‌ها هم سیگاربرگ می‏‌کشیدند و حالا آتلیه از دود پر شده بود، صدای بلند خنده‌‏ها و صحبت‏‌ها در هم پیچیده بودند و همه چیز بالا و پائین می‌رفت و خود را بر روی صندلی‌‏ها، روی متکاها، بر روی محل نگهداری ذغال‏‌ها و بر روی زمین می‏‌نشاند. فلوتی به صدا می‌‏آید و جوانی تقریباً مست در میان آن همهمه از میان گروهی که در حال خنده بودند شعر جدی‏‌ای را می‏‌خواند.
من تسوندل را که خونسرد به این سو و آن سو می‏‌رفت و کاملاً آرام و هوشیار مانده بود زیر نظر داشتم. در این میان مدام به ماریا هم نگاه می‏‌کردم که با دو دختر دیگر بر روی یک مبل نشسته بود و مردان جوانی ایستاده در کنار مبل با آنها صحبت می‏‌کردند. هرچه بزم بیشتر ادامه می‏‌یافت و سر و صدا بلندتر می‏‌گردید، همانقدر هم اندوه و اضطراب بیشتری مرا فرا می‌‏گرفت. چنین به نظرم می‌‏آمد که انگار من و پریِ داستانم به محلی ناپاک قدم گذارده‏‌ایم، و من برای ترک آن محل در انتظار اشاره‏‌ای از طرف ماریا به سر می‏‌بردم.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(63)


خسته از زندگی.(13)
ماریا مرا به مهما‏ندار معرفی می‏‌کند: "یکی از دوستانم" و در همان حال از او می‌‏پرسد: "آیا من اجازه داشتم اونو همراه خودم بیارم؟"
این حرف او کمی مرا به وحشت می‌‏اندازد، زیرا من فکر می‏‌کردم که مهماندار از آمدن من با خبر است. اما مرد نقاش خونسرد با من دست می‌‏دهد و با بی‌‏تفاوتی می‏‌گوید: "کار خوبی کردی."
در آتلیه همه چیز رک و ساده پیش می‌‏رفت. هر کس جائی را پیدا می‏‌کرد در آنجا می‏‌نشست، آدم‌‏ها کنار هم می‏‌نشستند بدون آنکه همدیگر را بشناسند. و همینطور هر کس از غذاهای حاضری که اینجا و آنجا قرار داده شده بود و از شراب و آبجو به اندازه دلخواه برمی‌‏داشت، و در حالی که یکی تازه مشغول برداشتن غذا بود و یا اینکه عده‌‏ای شام‌شان را می‏‌خوردند بقیه حاضرین سیگاربرگ‌های خود را روشن کرده بودند که البته دود آنها در زیر سقف بسیار بلند آن فضا به راحتی گم می‌‏گشت.
از آنجائی که کسی برای پذیرائی به سراغ ما نیامد، اول برای ماریا و بعد برای خود مقداری غذا تهیه می‏‌کنم و در کنار میزِ نقاشی کوچک و پایه کوتاهی با آرامش خاطر همراه با مرد بشاش ریش قرمزی که ما او را نمی‏‌شناختیم اما او برایمان با شادابی و برانگیزاننده سر تکان می‏‌داد مشغول خوردن می‏‌شویم. گاهی کسانیکه دیرتر آمده بودند و غذای کمی برایشان باقی‌مانده بود از بالای شانه‌‏های ما برای برداشتن نان و کالباس دست دراز می‌‏کردند. بسیاری بعد از تمام شدن کامل غذاها به خاطر گرسنه بودن شکایت می‏‌کردند و دو تن از مهمان‌‏ها بعد از آنکه یکی از آنها از دوستش پول قرض کرد برای خرید غذا از آتلیه خارج می‏‌شوند.
مهماندار این موجودات سرزنده و کمی شلوغ را خونسردانه و با بی‏‌تفاوتی تماشا می‏‌کرد، در حال ایستاده تکه‏‌ای نان و کره می‌‏خورد و با یک گیلاس شراب در دست گاه و بی‌گاه با مهمان‏ها گپ می‌‏زد. همینطور من هم در آن شلوغی مطلق نمی‌‏توانستم با جمع یکی شوم، اما در پنهان از این که ماریا ظاهراً خوش است و خودش را در این مکان در خانه احساس می‏‌کند رنج می‏‌بردم. من خوب می‏‌دانستم که هنرمندان جوان دوستان او و نسبتاً آدم‏‌های خیلی محترمی می‌‏باشند، و ابداً حق نداشتم چیز دیگری برای او آرزو کنم. اما با این وجود دیدن اینکه چگونه او این اجتماع در هر حال ضخیم را با رضایت می‌‏پذیرد برایم دردی خفیف و تقریباً یک سرخوردگی کوچک بود. به زودی من تنها می‏‌مانم، زیرا ماریا مدت کوتاهی بعد از غذا خوردن از جا برخاسته و با دوستانش به سلام و احوالپرسی می‌‏پردازد. او دو دوست اول خود را به من معرفی و سعی می‏‌کند مرا در صحبت‏‌شان شریک سازد، که البته من مؤفق به این کار نمی‏‌شوم. بعد او گاهی پهلوی این دوست و گاهی نزد دوست دیگر می‌‏ایستاد، و چون می‏‌بینم که او فقدانم را حس نمی‌‏کند به گوشه‏‌ای رفته و به دیوار تکیه می‏‌دهم و در آرامش اجتماع پر جنب و جوش را تماشا می‏‌کنم. من این انتظار را نداشتم که ماریا تمام شب را در کنارم بماند و به دیدن او و یک بار صحبت کردن با او و رساندنش به خانه راضی بودم. با این وجود کم کم یک ناخشنودی بر من غلبه می‏‌کند و هرچه دیگران شادتر می‏‌گشتند، من بی‌فایده‌‏تر و غریبه‌‏تر آنجا ایستاده بودم، و به ندرت کسی مرا خیلی زودگذر مخاطب قرار می‌‏داد.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(62)


خسته از زندگی.(12)
به این ترتیب من توسط ماریا به یک جشن دعوت می‏‏‌شوم. بدون آنکه از این جشن انتظار زیادی داشته باشم خوشحالی بزرگی به سراغم آمده بود، زیرا دعوت او از من و ممنون ساختنم فکری جالب و شیرین بود. من به این اندیشیدم که چگونه می‌‏توانم از او تشکر کنم، و تصمیم می‏‌گیرم روز پنجشنبه برای او یک دسته‌گل زیبا ببرم.
آن خلق و خوی شاد روزهای اخیر را در سه روزی که تا رسیدن پنجشنبه باید در انتظار می‌‏ماندم از دست داده بودم. از زمانی که گفتم فقط به خاطر او به اینجا آمده‌‏ام آرامش و بی‌‏تکلفی از من گریخته‌‏اند. این درست مانند یک اقرار کردن بود و حالا باید دائماً فکر می‏‌کردم که او از موقعیت من با خبر است و شاید با خود فکر می‌‏کند چه جوابی باید به من بدهد. من این سه روز را بیشتر در خارج از شهر گذراندم، در پارک‌‏های بزرگ نیمفن‏بورگ و اشلایس‏هایم یا در کنار رود ایزار در جنگل‏‌ها.
هنگامی که پنجشنبه فرا رسید و شب شد من لباس پوشیدم، در مغازه گل‏فروشی دسته گل سرخی خریدم و سوار بر یک درشکه به در خانه ماریا رفتم. او فوری از خانه بیرون آمد و من به او در سوار شدن به درشکه کمک کردم و دسته‌گل‏ را به او دادم، اما او دستپاچه و هیجان‏‏‏‏‏‏‏زده شد، چیزی که با وجود خجالت‌‏زدگی خود من آن را خوب متوجه گشتم. من او را اما به حال خود گذاشته بودم و دیدن او که قبل از جشن چنین دخترانه در هیجان و شوقی تب‏دار به سر می‌‏برد برایم خوشآیند بود. هنگام راندن با درشکه بی‏‌سقف در میان شهر کم کم می‏‌خواست چنین به نظرم برسد که انگار ماریا با این حالتش می‏‌خواهد اعتراف کند راضی به نوعی از دوستی با من است _ اگر هم فقط برای یک ساعت_ و به همین دلیل شادی بزرگی آرام به من رو می‌‏آورد. همراهی کردن او در این جشن برایم باعث افتخار بود، زیرا که مطمئناً برای این کار داوطلبان زیادی در میان دوستانش وجود داشتند.
درشکه مقابل یک آپارتمان بزرگ و لخت می‌‏ایستد، آپارتمانی که ما باید از میان راهرو و حیاط آن عبور می‌‏کردیم. بعد در پشت خانه از پله‌‏های بی‌پایانی بالا می‏‌رویم، تا عاقبت در بالاترین راهرو سیلی از نور و صدا به پیشوازمان می‏‌آید. ما پالتوهای خود را در اتاق کناری که در آن یک تخت آهنی و چند جعبه که رویشان با پالتوها و کلاه‏‌ها پوشیده شده بود قرار می‏‌دهیم و بعد داخل آتلیه‌‏ای می‏‌شویم که نور بسیار روشنی داشت و پر از آدم بود. با سه یا چهار نفر از حاضرین آشنائی مختصری داشتم، بقیه و همچنین مهماندار اما برایم غریبه بودند.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(61)


خسته از زندگی.(11)
سومین شب.
در هر حال باید این جریان یک بار نقل شود، پس به پیش!
حالا من در مونیخ لحظات خوشی را می‏‌گذراندم و خانه‌‏ام در نزدیکی باغ انگلیسی که هر روز صبح در آن قدم می‏‌زدم قرار داشت. اغلب به نمایشگاه‏‌های نقاشی می‌‏رفتم و هر چیز مخصوص و شگفت‌‏انگیزی برایم مانند ملاقات جهان بیرونی با تصور جهانی که من در خود حفظ می‏‌کردم به نظر می‏‌آمد.
یک شب به یک کتاب‏فروشی که کتاب‏‌های قدیمی می‏‌فروخت داخل شدم تا برای خواندن چیزی بخرم. در حال جستجو کردن کتاب‏‌ها در روی قفسه‏‌های خاک گرفته یک نسخه نازک و زیبای جلد مقوائی از هرودوت پیدا کرده و آن را خریدم. و بعد با فروشنده کمی در باره آن به گفت و گو پرداختم. او مردی مهربان، ساکت و با ادب بود، با چهره‏‌ای ساده اما در نهان درخشان، و در مجموع یک خوبیِ صلح‌‏آمیز و ملایمی در او بود که می‏‌شد فوری حس کرد و از چهره و حرکاتش آن را خواند. مشخص بود که کتاب زیاد خوانده است، و از آنجائی که او مورد علاقه‏‌ام قرار گرفته بود چندین بار دوباره برای خرید کتاب و گفت و گوئی پانزده دقیقه‌‏ای با او به آنجا رفتم. من این تصور را از او داشتم که او باید تاریکی و طوفان‏‌های زندگی را فراموش یا بر آنها غلبه کرده باشد و یک زندگی خوب و صلح‌‏آمیزی را می‌‏گذراند.
بعد از آنکه روز را در شهر نزد دوستان یا در موزه‏‌ها گذراندم، شب قبل از خواب یک ساعت در اطاق اجاره‌‏ایم پیچیده در پتو نشسته و هرودوت خواندم یا می‏‌گذاشتم افکارم به دنبال دختر زیبا که حالا دیگر می‌‏دانستم نامش ماریا است برود.
در دیدار بعدی‌مان مؤفق می‌‏شوم با او کمی بیشتر صحبت کنم، ما کاملاً محرمانه گپ می‏‌زدیم و من چیزهائی از زندگیِ او فهمیدم. همچنین اجازه داشتم او را تا خانه‌‏اش همراهی کنم و دوباره راه رفتن با او در خیابانی خلوت برایم مانند اتفاقی در خواب بود. من به او گفتم که خیلی به با هم بودن و قدم‌زدن قبلی‏‌مان فکر کرده‏‌ام و آرزوی اجازه تکرارش را داشتم. او با خوشی می‌‏خندد و از من چیزهائی می‏‌پرسد و عاقبت از آنجائی که من در حال اعتراف کردن بودم او را نگاه کرده و می‏‌گویم: "دوشیزه ماریا، من فقط به خاطر شما به مونیخ آمده‏‌ام."
فوری می‌‏ترسم نکند حرفم بیش از حد جسورانه بوده باشد و دستپاچه می‏‌شوم. اما او در آن باره حرفی نزد و مرا فقط آرام و کمی کنجکاوانه نگاه کرد و پس از لحظه‏‌ای گفت: پنجشنبه در آتلیه یکی از دوستانم جشنی برپاست. مایلید در آن شرکت کنید؟ پس قرارمون ساعت هشت در همین جا."
ما در کنار خانه‏ او ایستاده بودیم و من در این موقع از او تشکر کرده و خداحافظی می‌‏کنم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(60)

خسته از زندگی.(10)
در اثنای شام خوردن و سپس هنگام نوشیدن شراب به جریانِ صحبتِ مردها کشیده می‏‌شوم، و گرچه ما از چیزهائی حرف می‏‌زدیم که در اولین میهمانی از‏ آنها صحبت نشده بود، اما این طور به نظر می‌‏آمد که انگار گفت و گو ادامه همان حرف‏‌ها می‌‏باشد، و با رضایت اندکی متوجه می‏‌گردم که این آدم‌‏های شهرنشینِ سرزنده و نازپرورده بجز حظ بصر و مطالب تازه دارای دایرۀ خاصی هم هستند که در آن روح و زندگی‌‏شان در حرکت و مانند تمام انواع و اقسام دوایر این دایره هم نرم ناشدنی و نسبتاً تنگ است. و گرچه به من در میان‌شان خوش می‏‌گذشت، اما احساس می‏‌کردم که به خاطر غیبت طولانی‏‌ام اساساً چیزی را از دست نداده‌‏ام و نمی‌‏توانستم این تصور را کاملاً سرکوب کنم که این آقایان باید همگی از مهمانی بار اول تا حال اینجا نشسته باشند و گفت و گویشان را ادامه می‏‌دهند. این فکر البته غیرمنصفانه بود و فقط به این خاطر از ذهنم عبور کرد چون این بار توجه و مشارکتم در گفت و گو اغلب منحرف می‏‌گشت.
بلافاصله بعد از به دست آوردن اولین موقعیت خود را به اطاق مجاور می‌‏رسانم، به اطاقی که در آن خانم‏‌ها و مردان جوان مشغول بحث و گفت و گو بودند. از چشمم پنهان نمی‌‏ماند که هنرمندان جوان خیلی جذب زیبائی دوشیزه زیبا شده‌اند و با او گاهی رفیقانه و گاه با احترام برخورد می‏‌کنند. فقط یکی از آنها، یک نقاش پرتره به نام سویندل پیش خانم‏‌های مسن‏‌تر مانده بود و به ما مشتاقان با یک تحقیر مهربانانه نگاه می‏‌کرد. او تنبلانه صحبت می‏‌کرد و بیشتر در حال گوش دادن بود تا صحبت کردن با یک خانم زیبا و چشم قهوه‌‏ای که در باره‏‏‌اش شنیده بودم باید زنی بسیار خطرناک باشد و اینکه ماجرای عاشقانه فراوان داشته و هنوز هم دارد.
وانگهی من تمام اینها را فقط با نیمی از حواسم درک می‏‌کردم. فکر دختر مرا کاملاً به خود مشغول ساخته بود. من مجسم ‏کردم که چگونه او غرق در گوش دادن موزیکی ملایم گشته و خود را با آن تکان می‏‌دهد، و جذابیت آرام و درونی وجودش شیرین مانند عطر یک گل مرا در بر گرفته بود. هرچند که این حالم را خوش ساخت، اما با این حال می‏‌توانستم احساس کنم که نگاه کردن او نمی‌‏تواند مرا آرام و اشباع سازد و حتماً رنج بردنم بعد از آنکه دوباره از او جدا شوم عذاب‏‌آورتر خواهد گشت. چنین به نظرم می‏‌رسید که در اندام ظریف دختر خوشبختی و بهارِ شکوفای زندگی‏‌ام به من نگاه می‏‌کنند، که من آن را گرفته و از آن خود می‌‏سازم. این یک تمایلِ خون برای بوسیدن و یک عشق‏ورزی شبانه نبود، آنگونه که بعضی خانم‏‌های زیبا آن را برای ساعتی در من زنده و مرا با آن گرم ساخته و عذابم داده‏‌اند. بلکه اعتمادی مبارک بود، اقبالم بود که در این قامت عزیز قصد ملاقاتم را داشت، روحش بود که می‏‌خواست با روحم مرتبط و صمیمانه گردد و خوشبختی‏ من هم خوشبختی او باید می‌‏گشت.
به این خاطر تصمیم گرفتم، در نزدیک او بمانم و در زمانی مناسب سؤالم را با وی مطرح سازم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(59)


خسته از زندگی.(9)
بعد از دو روز تحقیق کردن اطلاع بیشتری از آنچه تقریباً انتظارش را می‌‏کشیدم به دست نیاوردم. او دختری یتیم و از یک خانواده خوب اما فقیری بود که در مدرسه هنر و صنایع‌دستی تحصیل می‏‌کرد و با دوستم که من و او در خانه‌‏اش با هم آشنا شدیم نسبت فامیلی دوری داشت.
من او را دوباره در آن خانه می‏‌بینم. در مهمانی کوچک شبانه‌‏ای که تقریباً تمام چهره‌‏های آشنای آن شب در آن حضور داشتند، بعضی‌ها دوباره مرا شناختند و دوستانه با من دست دادند. من اما خیلی هیجان‏زده و نگران بودم، تا اینکه عاقبت او هم همراه با مهمان‏‌های دیگری وارد می‏‌شود. در این وقت من آرام گرفته و خوشحال می‏‌شوم. وقتی او مرا به جا می‌‏آورد، برایم سر تکان می‌‏دهد و مرا بلافاصله به یاد آن شب در زمستان می‌‏اندازدْ اعتماد قدیمی در من زنده می‏‌شود، و من می‌‏توانم با او صحبت و در چشمانش نگاه کنم، طوری که انگار پس از دیدار آخرمان زمان نگذشته و هنوز همان باد شبانه زمستانی در اطراف ما دو نفر در وزش است. اما ما حرف زیادی برای گفتن به همدیگر نداشتیم، او فقط پرسید که از آخرین دیدارمان به بعد بر من چگونه گذشته است و اینکه آیا من در تمام این مدت در روستا زندگی کرده‏‌ام. و وقتی صحبت ما در این باره به پایان رسید او چند لحظه‌‏ای سکوت کرد، بعد لبخندی زده و به طرف دوستانش رفت، در حالی که من می‌‏توانستم او را هر زمان که میل داشتم از فاصله نزدیکی تماشا کنم. چنین به نظرم می‏‌آمد که او کمی تغییر کرده است، اما نمی‌‏دانستم این تغییر در کدام یک از خطوط چهره‌‏اش رخ داده، و ابتدا دیرتر، وقتی که او رفت و من احساس کردم که هر دو تصویر او در من در حال مرافعه‏‌اند و توانستم آن دو را با هم مقایسه کنم متوجه گشتم که او موهایش را طور دیگری پشت سر خود بسته و گونه‏‌هایش هم کمی پُرتر شده‌‏اند. من ساکت او را تماشا می‏‌کردم و در این حال از اینکه یک چنین دختر زیبا با درونی جوان می‏‌تواند وجود داشته باشد و من این اجازه را داشته باشم که با این انسانِ بهاری مواجه شوم و در چشمان روشنش بنگرمْ همان احساس خرسندی و شگفتیِ دیدار اول به من دست می‏‌دهد.
ــ تمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(58)


خسته از زندگی.(8)
بهار به آرامی فرا رسید، در این وقت قضیه جاافتاده و مشتعل شده بود و به هیچ وجه اجازه آرام کردن خود را نمی‌‏داد. من حالا خوب می‌‏دانستم که قبل از هر چیز باید دوباره آن دختر عزیز را ببینم. اگر همه چیز آن‏ طوری بود که من احساس می‌‏کردم، بنابراین اجازه نداشتم این فکر را که با زندگی آرامم خداحافظی کرده و سرنوشت ساده‏ و بی‏‌خطرم را به میان امواج هدایت کنم از خود برمانم. تا حال هم قصد من این بوده که از مسیر زندگی‏‌ام به تنهائی و به عنوان یک تماشگر بی‏‌طرف عبور کنم، اما حالا چنین به نظر می‏‌آمد که یک نیاز جدی می‌‏خواهد این مسیر را طوری دیگر برود.
به این خاطر به تمام ضروریات وجداناً فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد من خود را برای دوستی با یک دختر جوان پیشنهاد کنم اجازه و امکانش مطلقاً برایم وجود دارد. من کمی بالای سی سال سن داشتم، سلامت بودم و خوش‌خیم، و آنقدر ثروت داشتم که یک خانم اگر خیلی زیاد نازپرورده نمی‌‏بود می‏‌توانست بدون هیچ نگرانی به من اعتماد کند. عاقبت در پایان ماه مارس دوباره به طرف مونیخ حرکت کردم، و این بار در مسیر طولانی مسافرت با قطار خیلی چیزها برای فکر کردن داشتم. من تصمیم گرفتم ابتدا آشنائی بیشتری با دختر برقرار کنم و این را هم غیرممکن نمی‏‌دانستم که شاید بعد نیازم بتواند خود را کمی نرم‌‏تر و قابل کنترل نشان دهد. به خودم می‏‌گفتم، شاید فقط دیدن دوباره او بتواند احساس غربت را در من از بین ببرد و تعادل در من خود به خود برقرار گردد.
بدون شک این فرضیه احمقانه یک آدم بی‌تجربه بود. من حالا دوباره خوب به خاطر می‏‌آورم که با چه لذت و ذیرکی این افکارِ حین سفر را با هیجان به هم می‌‏بافتم، در حالی که من قلباً خوشحال بودم، زیرا که خود را نزدیک به مونیخ و دختر مو بور می‌‏دیدم.
هنوز به درستی قدم به روی سنگ‏فرش‏‌های آشنا نگذاشته بودم که احساس آسایشی که هفته‏‌ها آن را گم کرده بودم به سراغم می‏آید، آسایشی که خالی از اشتیاق و یک ناآرامی پنهان نبود، با این وجود مدت‏‌های طولانی می‏‌گذشت که حالم چنین خوش نبود. دوباره همه چیز خوشحالم می‏‌کرد، هرچه را که می‏‌دیدم دارای درخشندگی شگفت‌‏انگیزی بود، خیابان‏‌های آشنا، برج‌‏ها، مردم در تراموا با نوع سخن‌گفتن‏‌شان، بناهای بزرگ و تندیس‌‏های ساکت تاریخی. من به هر بازرس تراموائی یک پنج فنیگی هدیه می‏‌دادم، اجازه دادم پنجره زیبای مغازه‌‏ای وسوسه‌‏ام کند و برای خود از آنجا یک چتر زیبا و سیگاربرگ‌‏هائی مرغوب‏‌تر از آنچه مناسب پول و مقامم بود بخرم، و من شوق انجام هر نوع تفریحی در هوای تازه ماه مارس را کاملاً در خود احساس می‌‏کردم.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(57)


خسته از زندگی.(7)
دومین شب
من نیمی از روز را به خواندن گذراندم و چشمانم درد گرفته‌‏اند. بدون آنکه در حقیقت بدانم چرا من آنها را چنین به زحمت می‌‏اندازم. اما در هر حال باید به نحوی زمان را بگذرانم. حالا دوباره شب شده است و در حالی که من آنچه دیروز نوشته بودم را با دقت می‏‌خوانم آن زمان گذشته دوباره سر بلند می‌‏کند، رنگ‌پریده و گُم، اما با این وجود قابل تشخیص. من روزها و هفته‏‌ها را، حوادث و آرزوها را، خیال‏‌ها و تجربه کردن‏‌ها را به هم پیوسته و در ردیفی کنار هم می‌‏بینم، یک زندگی واقعی با دوام و ریتم‌‏دار، با علاقه‏‌ها و هدف‏‌ها، و با صلاحیتی شگفت‌‏انگیز و بدیهی بودن یک زندگی معمولی و سالم را، تمام آن چیزهائی را که از آن زمان به بعد به طور کامل از دست دادم.
باری، فردای آن قدم زدنِ زیبای شبانه با دختر غریبه به شهرم عزیمت کردم. من تقریباً تنها در واگن نشسته بودم و از اینکه با قطار سریع‏‌السیر خوبی می‌‏راندم و به خاطر دیدن رشته‌کوه‌‏های آلپ که در دوردست تا مدتی طولانی شفاف و درخشان دیده می‌‏شدند خوشحال بودم. در شهر کمپتن در بوفه قطار یک سوسیس خوردم و با بازرس قطار که برایش سیگاربرگی خریده بودم گپ زدم. دیرتر هوا ابری شد و دریاچه کنستانس مانند دریائی در مه و میان دانه‌‏های آهسته برفِ خاکستری رنگ و بزرگ شده بود.
در خانه، در همین اطاقی که حالا در آن نشسته‌‏ام آتش خوبی در اجاق درست کردم و با هیجان مشغول کار شدم. نامه‏‌ها و پاکت‏ کتاب‏‌های فرستاده شده مشغولم ساخته بودند، و یک بار هم در هفته به شهر کوچک می‌‏رفتم و چند چیزی که لازم داشتم را می‏‌خریدم، یک گیلاس شراب می‌‏نوشیدم و یک دست بیلیارد بازی می‏‌کردم.
در این بین به تدریج متوجه ‏گشتم که آن شادی فراوان و زنده‌دلی و رضایتی که من با آنها همین چند وقت پیش در مونیخ پرسه زده بودم خود را آماده به پایان رسیدن ساخته‌‏اند و تمایل به رفتن دارند، طوری که من به تدریج در یک وضعیت نیمه‌تاریک و رویائی گیر افتادم. ابتدا فکر کردم بیماری کوچکی در حال سر از تخم در آوردن است و به این خاطر برای گرفتن حمام بخار به شهر رفتم، اما این کار کمکی به حالم نکرد. من به زودی پی به این موضوع هم بردم که ریشه این بیماری در استخوان و در خونم ننشسته است. زیر که من حالا شروع کرده بودم کاملاً مخالف و یا بدون خواست خود دوباره در تمام ساعات روز با یک اشتیاق مدام به مونیخ فکر کردن، طوری که انگار من در این شهر دلپذیر باید چیزی ضروری را گم کرده‏ باشم. و این چیز ضروری کم کم در ضمیر خودآگاهم دارای شکل گردید، و آن شکل اندام باریک و دوست‌داشتنی دختر نوزده ساله مو بور بود. من متوجه می‏‌گردم که تصویر او و آن قدم‌زدن فرحبخشِ شبانه در کنار او خود را در من نه به خاطره‏‌ای آرام، بلکه به قسمتی از خود من تبدیل ساخته بوده است و حالا شروع به درد کشیدن و رنج بردن کرده.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(56)


خسته از زندگی.(6)
در آغاز از آنجائی که اصلاً نمی‏‌دانستم چه باید به او بگویم دستپاچه بودم. او اما رها و بی‌تکلف راه می‌‏رفت، هوای تمیز شبانه را با لذت تنفس می‏‌کرد و گاهی سؤالی را که به فکرش می‌‏رسید می‏‌پرسید که من به آن به موقع جواب می‏‌دادم. در این هنگام من هم دوباره رها و راضی شده بودم و همراه با ریتم قدم‌برداشتن‏‌هایمان گفت و گوی آرامی بین ما انجام گرفت که امروز کلمه‌‏ای از آن به خاطرم نمانده است.
اما هنوز خوب به خاطر دارم که صدایش چگونه بود؛ صدایش خالص بود، سبک مانند صدای پرندگان و با این وجود بسیار گرم. و خنده‌‏اش آرام بود و محکم. پا به پایم قدم برمی‏‌داشت و من هرگز چنین شاد و شناور راه نرفته بودم، و شهرِ در خواب فرو رفته با قصرهایش، دروازه‏‌ها، باغ‏‌ها و تندیس‏‌هایش ساکت و سایه‌‏وار از کنارمان سُر می‏‌خوردند.
پیرمردی در لباسی کثیف که روی پایش بند نبود با ما مواجه می‏‌گردد. او می‏خواست با جاخالی دادن از کنارمان بگذرد، اما ما قبول نکردیم و از هر دو طرف برایش جا باز کردیم، او آهسته از میان ما گذشت، بعد برگشت و ما را نگاه کرد.
من گفتم "آره، خوب نگاه کن!" و دختر زیبا با شادی خندید.
از سمت برج‌‏های بلند ناقوس‌‏ها برای اعلام ساعت به صدا می‏‌آیند، شفاف و شادی‌کنان در باد تازه پائیزی بر بالای شهر به پرواز آمده و خود را در بادهای دوردست مخلوط می‏‌کنند و به غرش رو به کاهشی مبدل می‏‌سازند. یک درشکه از کنارمان می‌‏راند، ضربات سم اسب بر روی سنگ‏فرش خیابان می‏‌پیچد، صدای چرخ‌ها اما شنیده نمی‌‏شدند، آنها روی طوق‏‌های لاستیکی حرکت می‌‏کردند.
آن پیکر زیبا و جوان در کنار من خوش و شنگول راه می‏‌رفت، موزیک وجودش مرا هم احاطه کرده بود، ریتم ضربان قلبم با ریتم ضربان قلب او یکی شده بود، چشم‏‌هایم فقط آن چیزهائی را می‏‌دیدند که چشم‏‌های او تماشا می‌‏کردند. او مرا نمی‏‌شناخت و من نام او را نمی‌‏دانستم، اما ما هر دو بی‌غم و جوان بودیم، ما مانند دو ستاره و مانند دو ابری که مسیر یکسانی را طی می‌‏کنند همراه بودیم، هوای یکسانی را تنفس می‏‌کردیم و بدون کلمات و بدون داشتن آرزوئی احساس خوشی می‏‌کردیم. قلب من دوباره نوزده ساله و دست‏‌نخورده شده بود.
به نظرم چنین می‏‌رسید که ما دو نفر می‌‏بایست بدون هدف و بی‌خستگی به رفتن ادامه بدهیم. به نظرم می‌‏رسید که ما مدت طولانیِ غیرقابل تصوری را در کنار هم راه رفته‌‏ایم، و راه نمی‏‌توانست هرگز پایان گیرد. گرچه ساعت‌‏ها کار می‌کردند اما زمان محو شده بود.
در این وقت او ناگهان می‌‏ایستد، لبخندی می‏‌زند، دستم را می‌‏فشرد و به خانه‌‏ای داخل شده و از چشمم ناپدید می‏‏‌گردد.
ــ تمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(55)


خسته از زندگی.(5)
زنان دیگری هم آنجا بودند، نویدبخش و درخشنده‌‏تر، با لباس‌‏های باشکوه و با چشمانی هوشمند و نافذ، اما هیچ‏ یک از آنها مانند او معطر و لبریز از موزیکی چنان لطیف نبودند. آنها صحبت می‌‏کردند و می‏‌خندیدند و با نگاه چشمان رنگارنگ خود حنگ به راه می‏‌انداختند. آنها مرا هم با مهربانی و متلک پراکنی به جمع خود دعوت کرده و با صمیمیت با من رفتار کردند، اما من فقط مانند خواب‏زده‌‏ای به آنها جواب می‏‌دادم و تمام حواسم به دختر مو بور بود تا به وسیله نگاه داشتن تصویر او گل‏‌های وجودش را از روحم گُم نکنم.
بدون اینکه متوجه شوم دیروقت شده بود، و ناگهان همه بلند شده بودند و ناآرام به این‏ طرف و آن‏ طرف می‏‌رفتند و خداحافظی می‏‌کردند. در این وقت من هم سریع از جا برمی‏‌خیزم و همان کار را انجام می‏‌دهم. در بیرون پالتوهایمان را می‏‌پوشیم و شال به گردن می‌‏اندازیم، و من در این بین صدای یکی از نقاش‌ها را می‌‏شنوم که به دختر زیبا ‏گفت: "اجازه دارم همراهیتون کنم؟" و دختر جواب می‌‏دهد: "باشه، اما راه شما خیلی طولانی می‌شه. من می‌‏تونم با درشکه برم."
در این وقت من فوری مداخله کرده و می‏‌گویم: "اجازه بدید که من شما را همراهی کنم، مسیر ما یکی‏ست."
دختر لبخندی می‏‌زند و می‌‏گوید: "باشه، خیلی ممنون."، بعد نقاش خداحافظی می‌‏کند، با تعجب نگاهی به من می‌‏اندازد و می‏‌رود.
حالا من در کنار آن قامت زیبا در خیابان تاریک قدم برمی‌‏داشتم. در گوشه‌‏ای یک درشکه ایستاده بود و به ما در نور ضعیف فانوس نگاه می‏‌کرد. دختر می‏‌گوید: "آیا بهتر نیست که با درشکه برم؟ تا خانه نیم‏ ساعت راه است." من اما از او خواهش می‏‌کنم که این کار را نکند. و او ناگهان می‌‏پرسد: "از کجا می‏‌دونید که من کجا زندگی می‏‌کنم؟"
"من اصلاً نمی‌‏دونم شما کجا زندگی می‏‌کنید."
"اما شما که گفتید راه خونه‏‌تون با من یکیه."
"بله، این را گفتم. اما من در هر حال قصد داشتم نیم ساعت قدم بزنم."
ما به آسمان که صاف و پر از ستاره شده بود نگاه می‌‏کردیم و در میان خیابان دراز و ساکت بادی تازه و خنک می‏‌وزید.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(54)


خسته از زندگی.(4)
در آخرین شب به خانه زیبای جدیدی در خیابان شوابینگه دعوت شده بودم، و در آنجا به من هنگام گفت و گوئی سرزنده و غذائی عالی خیلی خوش گذشت. تعدادی خانم هم دعوت شده بودند، اما چون من در برخورد با خانم‏‌ها خجالتی و عقب‌افتاده‌‏ام بنابراین در کنار مردها ماندم. ما از گیلاس‏‌های باریکی شراب سفید می‌‏نوشیدیم و سیگاربرگ‏‌های مرغوبی می‌‏کشیدیم و خاکسترشان را در جاسیگاری‌‏هائی نقره‌‏ای که از درون آب‏طلاکاری شده بودند می‏‌ریختیم. ما از شهر و کشور، از شکار و از تآتر، همین‏طور از فرهنگی که به نظر می‌‏آمد ما را به اینجا کشانده و به هم نزدیک ساخته است صحبت می‏‌کردیم. ما با صدای بلند و لطیف صحبت می‏‌کردیم، با حرارت و با طنز، جدی و خنده‏‌دار، و به چشمان یکدیگر با ذکاوت و جاندار نگاه می‌‏کردیم.
کمی دیرتر، وقتی که شب تقریباً به پایان رسیده بود و صحبت مردان به سیاست کشیده شد، چیزی که من از آن کم می‏‌فهمم، به خانم‏‌های دعوت شده نگاه کردم. آنها با تعدادی نقاش و مجسمه‏‌ساز جوانی که در حقیقت قابل ترحم بودند اما همگی چنان لباس‌‏های فاخری بر تن داشتند که من به جای احساس دلسوزی با آنها باید برایشان احساس احترام و حرمت می‏‌کردم مشغول صحبت بودند. اما من هم از طرف مهمان‏‌ها مهربانانه تحمل می‏‌گشتم، آری آنها مرا به عنوان مهمانی تازه وارد از روستا دوستانه شاد می‌‏کردند، طوری که من کمرویی خود را کنار گذاشته و با آنها کاملاً برادرانه به صحبت پرداختم. و در ضمن نگاه‏‌های کنجکاوانه‏‌ای هم به خانم‏‌های جوان می‌‏انداختم.
حالا در میان آنها خانمی کاملاً جوان، شاید نوزده ساله، با موهائی کودکانه و نیمه بور و چشمانی آبی رنگ و صورتی باریک و دخترانه را کشف می‏‌کنم. او لباسی روشن با حاشیه آبی رنگ بر تن داشت و راضی و قانع در حال گوش دادن روی صندلی خود نشسته بود. من هنوز او را به خوبی تماشا نکرده بودم که ستاره‏‌اش برایم طلوع می‌‏کند، و من اندام ظریف و درون پاک و زیبایش را در قلبم احساس کرده و ملودی‏‌ای که او خود را در آن پیچانده بود را درک می‌‏کنم. هیجان و خشنودی ساکتی ضربان قلبم را سبک و تند می‌‏سازد و میل مخاطب قرار دادن او در من اوج می‏‌گیرد، اما حرف جالبی برای گفتن نداشتم. خود او هم کم صحبت می‏‌کرد، فقط می‏‌خندید، سر تکان می‌‏داد و با نوائی سبک، دوست‏‌داشتنی و شناور جواب‏‌های کوتاهی را ترنم می‌‏کرد. بر روی مچ دست نازکش سرآستین گل‏دوزی شده‌‏ای قرار داشت که از میانش دست او با انگشتان لطیف کودکانه و روح‌داری به بیرون نگاه می‏‌کرد. پاهایش که آنها را بازی‏گوشانه تکان می‌‏داد با چکمه‌‏ای خوب و بلند از چرمی قهوه‏‌ای رنگ پوشیده شده بود و بزرگی و فرم آنها مانند دستان وی کاملاً متناسب با کل اندامش بود.
به او نگاه می‏‌کردم و با خود می‌‏گفتم، "آخ تو! تو کوچلو، تو پرندۀ زیبا! خوشا به سعادتم که اجازه دارم تو را در بهار زندگیت تماشا کنم."
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(53)


خسته از زندگی.(3)
برای انجام کاری به مونیخ سفر کرده بودم، کاری که من عاقبت آن را بوسیله نامه انجام دادم، زیرا که من دوستان زیادی را ملاقات کردم، آنقدر چیزهای زیبا دیدم و شنیدم که دیگر وقتی برای فکر کردن به کاری که باید انجام می‏‌دادم نداشتم. یک شب را در سالن زیبا و به طرز شگفت‌انگیزی روشن گذراندم و به پیانونوازیِ یک مرد کوچک اندام و شانه پهن فرانسوی به نام لامونت که قطعاتی از بتهوون را می‏‌نواخت گوش کردم. نور می‏‌درخشید، لباس‏‌های زیبای خانم‌‏ها شادمانه برق می‏‌زدند، و در میان سالن بزرگ فرشته‏‌های بزرگ و سفیدی پرواز می‌‏کردند و خبر از <محکمه> و <خبر خوش> می‌‏دادند و از سبدهایشان مظهر فراوانیِ شوق می‏‌پاشاندند و در حال هق هق‌ کردن پشت دست‏‌های شفاف نگه داشته جلوی چهره خود می‌‏گریستند.
صبح روز یک شب‏زنده‌‏داری با دوستان به باغ انگلیسی رفتم، آواز خواندم و در آومَیستر قهوه نوشیدم. تمام یک بعد از ظهر توسط نقاشی‌‏ها، پرتره‌‏ها، سبزه‏‌های میان جنگل و سواحل دریا که بعضی از آنها زیبائی چشمگیری داشتند و مانند یک خلقت تازه و بی‌نقص نفس می‏‌کشیدند محاصره شده بودم. شب‏‌ها درخشش ویترن مغازه‏‌ها را که برای مردم روستا بی‏‌نهایت زیبا و خطرناک است می‏‌دیدم، از نمایشگاه عکس‌‏ها و کتاب‏‌ها دیدن کردم، کاسه‌‏های پُر از گل‏‌های کشورهای غریبه را دیدم، سیگاربرگ‏‌های گران‏ قیمت پیچیده شده در زرورق‏‌های نقره‌‏ای و وسائل چرمی مرغوب و با ظرافت دوخته شده خندانی را دیدم. من انعکاس درخشش لامپ‏‌های برق در خیابان‏‌های خیس را دیدم و کلاه‌خودِ برج‌‏های کلیسا را که در روشنائی خفیف ابرها در حال محو شدن بودند.
با تمام اینها زمان به سرعت و راحت به پایان رسید، درست مانند آنکه با جرعه‏‌هائی فرح‏بخش آب لیوانی را تماماً نوشیده باشی. شب شده بود، من چمدانم را بسته بودم و می‌‏بایست فردا عزیمت کنم، بدون آن که برای این کار متأسف باشم. من به خاطر سفر با قطار از کنار روستاها، جنگل‌‏ها و کوه‌‏های پوشیده از برف و بازگشت به خانه خوشحال بودم.
ــ ناتمام ــ