داستان‌‏های عشقی.(53)


خسته از زندگی.(3)
برای انجام کاری به مونیخ سفر کرده بودم، کاری که من عاقبت آن را بوسیله نامه انجام دادم، زیرا که من دوستان زیادی را ملاقات کردم، آنقدر چیزهای زیبا دیدم و شنیدم که دیگر وقتی برای فکر کردن به کاری که باید انجام می‏‌دادم نداشتم. یک شب را در سالن زیبا و به طرز شگفت‌انگیزی روشن گذراندم و به پیانونوازیِ یک مرد کوچک اندام و شانه پهن فرانسوی به نام لامونت که قطعاتی از بتهوون را می‏‌نواخت گوش کردم. نور می‏‌درخشید، لباس‏‌های زیبای خانم‌‏ها شادمانه برق می‏‌زدند، و در میان سالن بزرگ فرشته‏‌های بزرگ و سفیدی پرواز می‌‏کردند و خبر از <محکمه> و <خبر خوش> می‌‏دادند و از سبدهایشان مظهر فراوانیِ شوق می‏‌پاشاندند و در حال هق هق‌ کردن پشت دست‏‌های شفاف نگه داشته جلوی چهره خود می‌‏گریستند.
صبح روز یک شب‏زنده‌‏داری با دوستان به باغ انگلیسی رفتم، آواز خواندم و در آومَیستر قهوه نوشیدم. تمام یک بعد از ظهر توسط نقاشی‌‏ها، پرتره‌‏ها، سبزه‏‌های میان جنگل و سواحل دریا که بعضی از آنها زیبائی چشمگیری داشتند و مانند یک خلقت تازه و بی‌نقص نفس می‏‌کشیدند محاصره شده بودم. شب‏‌ها درخشش ویترن مغازه‏‌ها را که برای مردم روستا بی‏‌نهایت زیبا و خطرناک است می‏‌دیدم، از نمایشگاه عکس‌‏ها و کتاب‏‌ها دیدن کردم، کاسه‌‏های پُر از گل‏‌های کشورهای غریبه را دیدم، سیگاربرگ‏‌های گران‏ قیمت پیچیده شده در زرورق‏‌های نقره‌‏ای و وسائل چرمی مرغوب و با ظرافت دوخته شده خندانی را دیدم. من انعکاس درخشش لامپ‏‌های برق در خیابان‏‌های خیس را دیدم و کلاه‌خودِ برج‌‏های کلیسا را که در روشنائی خفیف ابرها در حال محو شدن بودند.
با تمام اینها زمان به سرعت و راحت به پایان رسید، درست مانند آنکه با جرعه‏‌هائی فرح‏بخش آب لیوانی را تماماً نوشیده باشی. شب شده بود، من چمدانم را بسته بودم و می‌‏بایست فردا عزیمت کنم، بدون آن که برای این کار متأسف باشم. من به خاطر سفر با قطار از کنار روستاها، جنگل‌‏ها و کوه‌‏های پوشیده از برف و بازگشت به خانه خوشحال بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر