داستان‏‌های عشقی.(58)


خسته از زندگی.(8)
بهار به آرامی فرا رسید، در این وقت قضیه جاافتاده و مشتعل شده بود و به هیچ وجه اجازه آرام کردن خود را نمی‌‏داد. من حالا خوب می‌‏دانستم که قبل از هر چیز باید دوباره آن دختر عزیز را ببینم. اگر همه چیز آن‏ طوری بود که من احساس می‌‏کردم، بنابراین اجازه نداشتم این فکر را که با زندگی آرامم خداحافظی کرده و سرنوشت ساده‏ و بی‏‌خطرم را به میان امواج هدایت کنم از خود برمانم. تا حال هم قصد من این بوده که از مسیر زندگی‏‌ام به تنهائی و به عنوان یک تماشگر بی‏‌طرف عبور کنم، اما حالا چنین به نظر می‏‌آمد که یک نیاز جدی می‌‏خواهد این مسیر را طوری دیگر برود.
به این خاطر به تمام ضروریات وجداناً فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد من خود را برای دوستی با یک دختر جوان پیشنهاد کنم اجازه و امکانش مطلقاً برایم وجود دارد. من کمی بالای سی سال سن داشتم، سلامت بودم و خوش‌خیم، و آنقدر ثروت داشتم که یک خانم اگر خیلی زیاد نازپرورده نمی‌‏بود می‏‌توانست بدون هیچ نگرانی به من اعتماد کند. عاقبت در پایان ماه مارس دوباره به طرف مونیخ حرکت کردم، و این بار در مسیر طولانی مسافرت با قطار خیلی چیزها برای فکر کردن داشتم. من تصمیم گرفتم ابتدا آشنائی بیشتری با دختر برقرار کنم و این را هم غیرممکن نمی‏‌دانستم که شاید بعد نیازم بتواند خود را کمی نرم‌‏تر و قابل کنترل نشان دهد. به خودم می‏‌گفتم، شاید فقط دیدن دوباره او بتواند احساس غربت را در من از بین ببرد و تعادل در من خود به خود برقرار گردد.
بدون شک این فرضیه احمقانه یک آدم بی‌تجربه بود. من حالا دوباره خوب به خاطر می‏‌آورم که با چه لذت و ذیرکی این افکارِ حین سفر را با هیجان به هم می‌‏بافتم، در حالی که من قلباً خوشحال بودم، زیرا که خود را نزدیک به مونیخ و دختر مو بور می‌‏دیدم.
هنوز به درستی قدم به روی سنگ‏فرش‏‌های آشنا نگذاشته بودم که احساس آسایشی که هفته‏‌ها آن را گم کرده بودم به سراغم می‏آید، آسایشی که خالی از اشتیاق و یک ناآرامی پنهان نبود، با این وجود مدت‏‌های طولانی می‏‌گذشت که حالم چنین خوش نبود. دوباره همه چیز خوشحالم می‏‌کرد، هرچه را که می‏‌دیدم دارای درخشندگی شگفت‌‏انگیزی بود، خیابان‏‌های آشنا، برج‌‏ها، مردم در تراموا با نوع سخن‌گفتن‏‌شان، بناهای بزرگ و تندیس‌‏های ساکت تاریخی. من به هر بازرس تراموائی یک پنج فنیگی هدیه می‏‌دادم، اجازه دادم پنجره زیبای مغازه‌‏ای وسوسه‌‏ام کند و برای خود از آنجا یک چتر زیبا و سیگاربرگ‌‏هائی مرغوب‏‌تر از آنچه مناسب پول و مقامم بود بخرم، و من شوق انجام هر نوع تفریحی در هوای تازه ماه مارس را کاملاً در خود احساس می‌‏کردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر