خسته از زندگی.(8)
بهار به آرامی فرا رسید، در این وقت قضیه جاافتاده و مشتعل
شده بود و به هیچ وجه اجازه آرام کردن خود را نمیداد. من حالا خوب میدانستم که قبل
از هر چیز باید دوباره آن دختر عزیز را ببینم. اگر همه چیز آن طوری بود که من احساس
میکردم، بنابراین اجازه نداشتم این فکر را که با زندگی آرامم خداحافظی کرده و سرنوشت
ساده و بیخطرم را به میان امواج هدایت کنم از خود برمانم. تا حال هم قصد من این بوده
که از مسیر زندگیام به تنهائی و به عنوان یک تماشگر بیطرف عبور کنم، اما حالا چنین
به نظر میآمد که یک نیاز جدی میخواهد این مسیر را طوری دیگر برود.
به این خاطر به تمام ضروریات وجداناً فکر کردم و به این نتیجه
رسیدم که اگر قرار باشد من خود را برای دوستی با یک دختر جوان پیشنهاد کنم اجازه و
امکانش مطلقاً برایم وجود دارد. من کمی بالای سی سال سن داشتم، سلامت بودم و خوشخیم،
و آنقدر ثروت داشتم که یک خانم اگر خیلی زیاد نازپرورده نمیبود میتوانست بدون هیچ
نگرانی به من اعتماد کند. عاقبت در پایان ماه مارس دوباره به طرف مونیخ حرکت کردم،
و این بار در مسیر طولانی مسافرت با قطار خیلی چیزها برای فکر کردن داشتم. من تصمیم
گرفتم ابتدا آشنائی بیشتری با دختر برقرار کنم و این را هم غیرممکن نمیدانستم که
شاید بعد نیازم بتواند خود را کمی نرمتر و قابل کنترل نشان دهد. به خودم میگفتم،
شاید فقط دیدن دوباره او بتواند احساس غربت را در من از بین ببرد و تعادل در من خود
به خود برقرار گردد.
بدون شک این فرضیه احمقانه یک آدم بیتجربه بود. من حالا
دوباره خوب به خاطر میآورم که با چه لذت و ذیرکی این افکارِ حین سفر را با هیجان به
هم میبافتم، در حالی که من قلباً خوشحال بودم، زیرا که خود را نزدیک به مونیخ و دختر
مو بور میدیدم.
هنوز به درستی قدم به روی سنگفرشهای آشنا نگذاشته بودم
که احساس آسایشی که هفتهها آن را گم کرده بودم به سراغم میآید، آسایشی که خالی از اشتیاق و یک ناآرامی پنهان نبود،
با این وجود مدتهای طولانی میگذشت که حالم چنین خوش نبود. دوباره همه چیز خوشحالم
میکرد، هرچه را که میدیدم دارای درخشندگی شگفتانگیزی بود، خیابانهای آشنا، برجها،
مردم در تراموا با نوع سخنگفتنشان، بناهای بزرگ و تندیسهای ساکت تاریخی. من به هر
بازرس تراموائی یک پنج فنیگی هدیه میدادم، اجازه دادم پنجره زیبای مغازهای وسوسهام
کند و برای خود از آنجا یک چتر زیبا و سیگاربرگهائی مرغوبتر از آنچه مناسب پول و
مقامم بود بخرم، و من شوق انجام هر نوع تفریحی در هوای تازه ماه مارس را کاملاً در
خود احساس میکردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر