داستان‏‌های عشقی.(45)


نمایش سایه‌‏ها.
نمای بیرونی قصر از سنگ شفاف ساخته شده بود و با پنجره‏‌های بزرگش به رود راین و به باتلاق و به چشم‏‌اندازی وسیع و روشن و بادخیز از آب می‏‌نگریست، نی و مراتع، و در فاصله دور و پهناور کوه‏‌های جنگلیِ آبی رنگ قوس مرتعش لطیفی می‏‌ساختند که حرکت ابرها از آنها پیروی می‏‌کردند، و نور قصرها و خانه‏‌های رعیتی‏‌اش فقط هنگام وزش باد گرم در دوردست کوچک و سفید قابل رؤیت بود. نمای جلو قصر خود را در جریان آهسته آب خودپسندانه و خوشحال مانند زنی جوان منعکس می‏‌ساخت، شاخه‌‏های سبز روشن درختچه‌‏های زینتی‏ قصر خود را تا سطح آب خم کرده بودند، و قایق‌های سفید رنگ نقاشی شده ونیزی سراسر دیوار بر روی امواج آب تاب می‌‏خوردند. کسی در این سمت آفتاب‏گیر و ساکت قصر زندگی نمی‏‌کرد. اطاق‏‌ها از زمان ناپدید شدن همسر بارون خالی بودند، فقط کوچک‌‏ترین آنها خالی نبود؛ و در آن مانند سابق فلوری‏برتِ شاعر زندگی می‏‌کرد. خانم بارون برای همسرش و قصر او ننگ به بار آورده بود، و از ملتزمین بشاش و فراوانش دیگر کسی بجز شاعر خاموش و قایق‏‌های سفید رنگِ ونیزی چیزی باقی نمانده بود.
بارون بعد از آن بد اقبالی در پشت قصر زندگی می‏‌کرد. اینجا یک برج بلند از دوران رومیان آزادانه ایستاده و حیاط تنگ را تاریک ساخته بود، دیوارها تاریک و نمناک بودند، پنجره‌‏ها باریک و کوتاه، و چسبیده به حیات سایه‏‌دار پارک تاریکی با تعداد فراونی از درختان سالخورده افرا، صنوبر و آلش‏ قرار گرفته بود.
شاعر در یک تنهائی خلل ناپذیر در سمت آفتابیِ قصر زندگی می‏‌کرد. غذایش را از آشپزخانه دریافت می‏‌کرد و بارون را اغلب روزهای متمادی نمی‌‏دید.
او به یکی از دوستان قدیمی‌‏اش که یک بار مهمان او بود و فقط توانست یک روز فضاهای مهمان بیزار کن آن خانۀ بی‌‏روح را تحمل کند تعریف کرد: "ما در این قصر مانند سایه زندگی می‌‏کنیم". فلوریبرت در آن زمان در مهمانی‏‌های همسر بارون افسانه و اشعار عاشقانه می‌‏خواند و بعد از رفتن وی بدون آنکه کسی از او سؤال کند در آن‏جا مانده بود، زیرا که راحتی بی‏‌تکلفش خیلی بیشتر از کوچه‏‌های جهان و نبرد به خاطر نان می‌‏ترسید تا از تنهائی در این قصر غم‏‌انگیز. مدت زیادی می‌‏گذشت که او دیگر شعر نمی‌‏سرائید. وقتی او هنگام وزش بادهای جنوبی بر روی جریان آب و بر مرداب زرد و قوس‌‏های کوه‏‌های آبی ‏رنگ در آن دوردست‌‏ها و حرکت ابرها را تماشا می‏‌کرد، و وقتی او شب‌‏ها در پارک قدیمی نوسان درختان بلند را می‌‏شنید، شعرهای بلندی را طراحی می‏‌کرد، اشعاری که بی‏‌واژه بودند و نمی‏‌توانستند هرگز نوشته شوند. یکی از این شعرها "نفس خدا" نام داشت و در باره باد گرم جنوب بود، و یکی به نام "تسلی روح" که در شرح مشاهده علف‏زار بهاری و رنگین بود. فلوری‏‌برت نمی‏‌توانست این اشعار را بگوید یا بخواند، زیرا که آنها خالی از واژه بودند، اما او گاهی آنها را در رویا می‏‌دید و احساس می‌‏کرد، به خصوص در شب. ضمناً او روزهایش را بیشتر اوقات در دهکده می‏‌گذراند، جائی که او با کودکان مو طلائی بازی می‏‌کرد یا خانم‌‏های جوان و باکره‏‌ها را به خنده وامی‏‌داشت، بدین شکل که او کلاهش را انگار که آنها زنان محترم و متشخصی می‌‏باشند برایشان از سر برمی‌‏داشت. بهترین روزهایش اما وقتی بود که خانم آگنس را می‌‏دید، آگنس زیبا را، آگنس معروف با آن صورت باریک دخترانه‌‏اش را. سپس به او سلام می‌داد و تعظیم بلند بالائی می‏‌کرد، و زن زیبا سرش را تکان می‏‌داد و می‏‌خندید، به چشمان خجالت‏زده او می‌‏نگریست و بعد لبخند زنان مانند پرتو آفتاب به رفتن ادامه می‌‏داد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر