خسته از زندگی.(5)
زنان دیگری هم آنجا بودند، نویدبخش و درخشندهتر، با لباسهای
باشکوه و با چشمانی هوشمند و نافذ، اما هیچ یک از آنها مانند او معطر و لبریز از موزیکی
چنان لطیف نبودند. آنها صحبت میکردند و میخندیدند و با نگاه چشمان رنگارنگ خود حنگ
به راه میانداختند. آنها مرا هم با مهربانی و متلک پراکنی به جمع خود دعوت کرده و
با صمیمیت با من رفتار کردند، اما من فقط مانند خوابزدهای به آنها جواب میدادم و
تمام حواسم به دختر مو بور بود تا به وسیله نگاه داشتن تصویر او گلهای وجودش را از روحم
گُم نکنم.
بدون اینکه متوجه شوم دیروقت شده بود، و ناگهان همه بلند
شده بودند و ناآرام به این طرف و آن طرف میرفتند و خداحافظی میکردند. در این وقت
من هم سریع از جا برمیخیزم و همان کار را انجام میدهم. در بیرون پالتوهایمان را میپوشیم
و شال به گردن میاندازیم، و من در این بین صدای یکی از نقاشها را میشنوم که به دختر
زیبا گفت: "اجازه دارم همراهیتون کنم؟" و دختر جواب میدهد: "باشه،
اما راه شما خیلی طولانی میشه. من میتونم با درشکه برم."
در این وقت من فوری مداخله کرده و میگویم: "اجازه بدید
که من شما را همراهی کنم، مسیر ما یکیست."
دختر لبخندی میزند و میگوید: "باشه، خیلی ممنون."،
بعد نقاش خداحافظی میکند، با تعجب نگاهی به من میاندازد و میرود.
حالا من در کنار آن قامت زیبا در خیابان تاریک قدم برمیداشتم.
در گوشهای یک درشکه ایستاده بود و به ما در نور ضعیف فانوس نگاه میکرد. دختر میگوید:
"آیا بهتر نیست که با درشکه برم؟ تا خانه نیم ساعت راه است." من اما از
او خواهش میکنم که این کار را نکند. و او ناگهان میپرسد: "از کجا میدونید که
من کجا زندگی میکنم؟"
"من اصلاً نمیدونم شما کجا زندگی میکنید."
"اما شما که گفتید راه خونهتون با من یکیه."
"بله، این را گفتم. اما من در هر حال قصد داشتم نیم
ساعت قدم بزنم."
ما به آسمان که صاف و پر از ستاره شده بود نگاه میکردیم
و در میان خیابان دراز و ساکت بادی تازه و خنک میوزید.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر