داستان‏‌های عشقی.(55)


خسته از زندگی.(5)
زنان دیگری هم آنجا بودند، نویدبخش و درخشنده‌‏تر، با لباس‌‏های باشکوه و با چشمانی هوشمند و نافذ، اما هیچ‏ یک از آنها مانند او معطر و لبریز از موزیکی چنان لطیف نبودند. آنها صحبت می‌‏کردند و می‏‌خندیدند و با نگاه چشمان رنگارنگ خود حنگ به راه می‏‌انداختند. آنها مرا هم با مهربانی و متلک پراکنی به جمع خود دعوت کرده و با صمیمیت با من رفتار کردند، اما من فقط مانند خواب‏زده‌‏ای به آنها جواب می‏‌دادم و تمام حواسم به دختر مو بور بود تا به وسیله نگاه داشتن تصویر او گل‏‌های وجودش را از روحم گُم نکنم.
بدون اینکه متوجه شوم دیروقت شده بود، و ناگهان همه بلند شده بودند و ناآرام به این‏ طرف و آن‏ طرف می‏‌رفتند و خداحافظی می‏‌کردند. در این وقت من هم سریع از جا برمی‏‌خیزم و همان کار را انجام می‏‌دهم. در بیرون پالتوهایمان را می‏‌پوشیم و شال به گردن می‌‏اندازیم، و من در این بین صدای یکی از نقاش‌ها را می‌‏شنوم که به دختر زیبا ‏گفت: "اجازه دارم همراهیتون کنم؟" و دختر جواب می‌‏دهد: "باشه، اما راه شما خیلی طولانی می‌شه. من می‌‏تونم با درشکه برم."
در این وقت من فوری مداخله کرده و می‏‌گویم: "اجازه بدید که من شما را همراهی کنم، مسیر ما یکی‏ست."
دختر لبخندی می‏‌زند و می‌‏گوید: "باشه، خیلی ممنون."، بعد نقاش خداحافظی می‌‏کند، با تعجب نگاهی به من می‌‏اندازد و می‏‌رود.
حالا من در کنار آن قامت زیبا در خیابان تاریک قدم برمی‌‏داشتم. در گوشه‌‏ای یک درشکه ایستاده بود و به ما در نور ضعیف فانوس نگاه می‏‌کرد. دختر می‏‌گوید: "آیا بهتر نیست که با درشکه برم؟ تا خانه نیم‏ ساعت راه است." من اما از او خواهش می‏‌کنم که این کار را نکند. و او ناگهان می‌‏پرسد: "از کجا می‏‌دونید که من کجا زندگی می‏‌کنم؟"
"من اصلاً نمی‌‏دونم شما کجا زندگی می‏‌کنید."
"اما شما که گفتید راه خونه‏‌تون با من یکیه."
"بله، این را گفتم. اما من در هر حال قصد داشتم نیم ساعت قدم بزنم."
ما به آسمان که صاف و پر از ستاره شده بود نگاه می‌‏کردیم و در میان خیابان دراز و ساکت بادی تازه و خنک می‏‌وزید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر