داستان‏‌های عشقی.(47)


نمایش سایه‏‌ها.(2)
بارون گاهی از او می‏‌پرسید "چرا تو این کارها را می‌‏کنی؟" و او را با چشمانی تیره تهدید می‌‏کرد.
خانم آگنس در حال بافتن مویش جواب می‏‌داد: "مگر تو حقی به گردن من داری؟" او بیشتر از همه فلوری‌برت شاعر را دوست می‏‌داشت. وقتی او را می‏‌دید قلبش به طپش می‏‌افتاد. وقتی شاعر حرف‏‌های ناشایست در باره خانم آگنس می‏‌شنید متأثر می‌‏گشت، سرش را تکان می‌‏داد و آن حرف‌‏ها را باور نمی‌‏کرد و وقتی کودکان در باره خانم آگنس صحبت می‌‏کردند انگار که او به ترانه‌‏ای گوش سپرده باشد شروع به درخشیدن می‏‌کرد. و زیباترین فانتزی‏‌اش وقتی بود که او خانم آگنس را در رویا میدید. بعد تمام آن چیزهائی را که دوست می‏‌داشت و به نظرش زیبا می‌‏آمدند به کمک می‌‏گرفت، باد جنوبی و آن دوردست‏‌های آبی رنگ و تمام علف‏زارهای بهاری درخشنده را، و با آنها خانم آگنس را احاطه می‌‏کرد و تمام اشتیاق و صمیمیت زندگی بیفایده کودکانه‌‏اش را در این تصویر می‌‏گنجاند. عصر روزی در اوایل تابستان بعد از یک سکوت طولانی کمی زندگی تازه به جان قصر مُرده دمیده می‌‏شود. شیپور با صدای بلندی در باغ به صدا می‌‏آید، یک ماشین داخل می‏‌گردد و با سر و صدا توقف می‏‌کند. برادر آقای مالک قصر به همراه نوکرش که مرد بزرگ و زیبائی بود و یک سبیل نوک‌تیز و چشمانی مانند چشمان سربازان خشمگین داشت به مهمانی آمده بود. او در آب رود راین شنا می‏‌کرد، برای تفریح به مرغان دریائی نقره‏‌ای رنگ شلیک می‏‌کرد، اغلب در نزدیک شهر به اسب‌‏سواری می‌‏پرداخت و مست به خانه بازمی‌‏گشت، گه‏گاهی شاعر را دست می‌‏انداخت و هر چند روز یک بار با برادرش دعوا و مرافعه می‏‌کرد. هزاران چیز را به او توصیه می‌‏کرد، به او پیشنهاد نوسازی قصر و نصب دستگاه‏‌های جدید را می‏‌داد، اصلاح و تغییرات که انگار کار سهلی می‌‏باشند توصیه می‏‌کرد، زیرا که او به علت ازدواج ثروتمند بود و برادرش فقیر و غالباً در گرفتاری و با بدبختی زندگی می‌‏کرد.
در اولین هفته اقامت خود به خاطر آمدن پیش برادرش پشیمان گشته بود. با این وجود او در آنجا می‌‏ماند و از رفتن اصلاً حرفی به میان نمی‌‏آورد، کاری که برای برادرش جالب نبود. او خانم آگنس را دیده و شروع به ریختن طرح دوستی با او کرده بود.
مدت زیادی طول نمی‌‏کشد که خدمتکار یک لباس تازه که هدیه‌‏ای از بارون غریبه بود برای زن زیبا می‏‌برد. مدت زیادی طول نمی‏‌کشد که خدمتکار در کنار دیوار پارک از نوکر بارون غریبه نامه و گل برای خانم آگنس دریافت می‏‌کند. و باز هم مدت زیادی طول نمی‌‏کشد که بارون غریبه در یک بعد از ظهر تابستانی خانم آگنس را در یک کلبه جنگلی ملاقات می‏‌کند و دست و دهان کوچک و گردن سفیدش را می‏‌بوسد. اما وقتی خانم آگنس را در روستا می‏‌دید کلاه اسب‏‌سواریش را برای او از سر برمی‏‌داشت و او مانند یک دختر هفده ساله از بارون غریبه تشکر می‌‏کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر