نمایش سایهها.(2)
بارون گاهی از او میپرسید "چرا تو این کارها را میکنی؟"
و او را با چشمانی تیره تهدید میکرد.
خانم آگنس در حال بافتن مویش جواب میداد: "مگر تو حقی
به گردن من داری؟" او بیشتر از همه فلوریبرت شاعر را دوست میداشت. وقتی او را
میدید قلبش به طپش میافتاد. وقتی شاعر حرفهای ناشایست در باره خانم آگنس میشنید
متأثر میگشت، سرش را تکان میداد و آن حرفها را باور نمیکرد و وقتی کودکان در باره
خانم آگنس صحبت میکردند انگار که او به ترانهای گوش سپرده باشد شروع به درخشیدن میکرد.
و زیباترین فانتزیاش وقتی بود که او خانم آگنس را در رویا میدید. بعد تمام آن چیزهائی را که دوست میداشت و به نظرش زیبا
میآمدند به کمک میگرفت، باد جنوبی و آن دوردستهای آبی رنگ و تمام علفزارهای بهاری
درخشنده را، و با آنها خانم آگنس را احاطه میکرد و تمام اشتیاق و صمیمیت زندگی بیفایده
کودکانهاش را در این تصویر میگنجاند. عصر روزی در اوایل تابستان بعد از یک سکوت طولانی
کمی زندگی تازه به جان قصر مُرده دمیده میشود. شیپور با صدای بلندی در باغ به صدا میآید،
یک ماشین داخل میگردد و با سر و صدا توقف میکند. برادر آقای مالک قصر به همراه نوکرش
که مرد بزرگ و زیبائی بود و یک سبیل نوکتیز و چشمانی مانند چشمان سربازان خشمگین داشت
به مهمانی آمده بود. او در آب رود راین شنا میکرد، برای تفریح به مرغان دریائی نقرهای
رنگ شلیک میکرد، اغلب در نزدیک شهر به اسبسواری میپرداخت و مست به خانه بازمیگشت،
گهگاهی شاعر را دست میانداخت و هر چند روز یک بار با برادرش دعوا و مرافعه میکرد.
هزاران چیز را به او توصیه میکرد، به او پیشنهاد نوسازی قصر و نصب دستگاههای جدید
را میداد، اصلاح و تغییرات که انگار کار سهلی میباشند توصیه میکرد، زیرا که او به
علت ازدواج ثروتمند بود و برادرش فقیر و غالباً در گرفتاری و با بدبختی زندگی میکرد.
در اولین هفته اقامت خود به خاطر آمدن پیش برادرش پشیمان
گشته بود. با این وجود او در آنجا میماند و از رفتن اصلاً حرفی به میان نمیآورد،
کاری که برای برادرش جالب نبود. او خانم آگنس را دیده و شروع به ریختن طرح دوستی با
او کرده بود.
مدت زیادی طول نمیکشد که خدمتکار یک لباس تازه که هدیهای
از بارون غریبه بود برای زن زیبا میبرد. مدت زیادی طول نمیکشد که خدمتکار در کنار
دیوار پارک از نوکر بارون غریبه نامه و گل برای خانم آگنس دریافت میکند. و باز هم
مدت زیادی طول نمیکشد که بارون غریبه در یک بعد از ظهر تابستانی خانم آگنس را در یک
کلبه جنگلی ملاقات میکند و دست و دهان کوچک و گردن سفیدش را میبوسد. اما وقتی خانم
آگنس را در روستا میدید کلاه اسبسواریش را برای او از سر برمیداشت و او مانند یک
دختر هفده ساله از بارون غریبه تشکر میکرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر