داستان‏‌های عشقی.(68)


آنچه شاعر در شب دید.
روز در ماه ژوئیه در جنوب با گداختگی رو به پایان بود، کوه‌‏ها با قله‌‏های گلگون خود در بخار آبی رنگ تابستانی شناور بودند، هوای شرجی مشغول جوشاندن محصول فراوان مزرعه‌‏ها بود، ذرت‏‌های بلند و چاق فراوانی مستقیم ایستاده بودند، محصول بسیاری از کشتزارها درو گشته بود، گرد و غبار ولرم جاده که بوئی مانند آرد می‏‌داد در رایحۀ گل‌‏های شیرین و رسیده مزارع و باغ‌ها جاری بود. زمین هنوز در انبوه چمن‏‌هایش مانع از گرمای روز می‌‏گردید، دهکده‌‏ها از شیروانی‏‌های طلائی رنگ خود نوری خفیف و گرم بر شفق می‌‏تاباندند.
عاشق و معشوقی در جاده‏ داغ از دهکده‏‌ای به دهکده دیگر می‌‏رفتند، آرام و بی ‏هدف می‌‏رفتند، با به تأخیر انداختن وداع می‏‌رفتند، گاهی دست در دست با کمی فاصله از هم و گاهی در آغوش هم و شانه به شانه هم می‌‏رفتند. زیبا و معلق می‌‏رفتند، در لباس‌‏های راحت تابستانی که نور خفیفی می‌‏دادند، با کفش‌‏های سفیدی بر پا، بدون پوشش سر در تب ملایم شبانگاهی به فرمان عشق گام برمی‏‌داشتند، دختر با صورت و گردنی سفید، مرد با پوست قهوه‌‏ای سوخته، هر دو باریک‌اندام و راست قامت، هر دو زیبا، هر دو با حسی یکی گشته و انگار که از یک قلب تغذیه و هدایت می‌‏گردند، هر دو اما عمیقاً متفاوت و بسیار دور از هم بودند. لحظه‌‏ای بود که در آن رفاقت قصد داشت به عشق و بازی به سرنوشت مبدل گردد. هر دو به این لحظه می‏‌خندیدند، و هر دو جدی و تقریباً غمگین بودند.
در این ساعتِ روز کسی در جاده دیده نمی‌‏شد، کارگران مزارع کار روزانه خود را به پایان رسانده و به خانه‏‌هایشان بازگشته بودند. عاشق و معشوق در نزدیکی یک خانه ییلاقی‏ که از میان درختان طوری ‏که انگار هنوز آفتاب بر آن می‌‏تابد واضح دیده می‌‏شد می‌‏ایستند و خود را در آغوش می‏‌گیرند. مرد با ملایمت دختر را با خود به کنار جاده می‏‌کشد، آنجا دیوار کوتاهی کشیده شده بود، و برای اینکه زمان بیشتری پیش هم بمانند، برای اینکه مجبور نباشند به دهکده و پیش مردم بازگردند و برای اینکه از باقیمانده راه مشترکشان استفاده نکنند بر روی دیوار می‏‌نشینند. آنها آرام بر روی دیوار در میان میخک‌‏ها و سنگ‌‏های خُرد گشته و شاخ و برگ پیچک‌‏های بالای سرشان نشسته بودند. صداهائی از داخل دهکده توسط گرد و خاک و بوی خوش عطر به سمت‏‌شان می‏‌آمد، صدای بازی کودکان، آوای یک مادر، خنده‌‏های مردانه و صدای خجولانه یک پیانوی پیر از راه دور. آن دو ساکت نشسته بودند، به یکدیگر تکیه داده و صحبت نمی‏‌کردند، هر دو تاریک شدن آسمان را از میان شاخ و برگ‏‌های بالای سر خود، سرگردانی رایحه‏‌های خوشبو را در اطراف خود حس می‏‌کردند و هوای گرم را در همان لحظۀ اول که از شبنم و رگبار خنک مطلع می‏‌گردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر