نمایش سایهها.(1)
خانم آگنس در تنها خانۀ کنار پارک رو به زوالِ قصر که در
قدیم متعلق به بارون بود زندگی میکرد. پدر خانم آگنس جنگلبان بود و این خانه را بخاطر
خدمات ویژهای از پدر مالک فعلی هدیه گرفته بود. خانم آگنس خیلی جوان ازدواج کرده و
بعد از بیوه شدن دوباره به محل تولدش بازگشته یود، حالا بعد از مرگ پدرش در آن خانه
به همراه یک خدمتکار و عمه نابینایش زندگی میکرد.
خانم آگنس لباسهای ساده اما زیبا و همیشه تازهای با رنگهای
لطیف میپوشید، صورت جوانش باریک و دخترانه بود و موهای قهوهای سیر بافته شدهاش به
دور گردن لطیفش میپیچید. پیش از آنکه بارون همسرش را با افتضاح از خود براند عاشق
آگنس بود، و حالا دوباره از نو عاشق او شده بود. او صبحها آگنس را در جنگل ملاقات
میکرد و شبها او را با قایق به کلبه ساخته شده از نی در مرداب میبرد، و آگنس در
آنجا صورت خندان دخترانهاش را به ریش زود سفید شده او میچسباند و انگشتان لطیفش با
دستهای او که مانند شکارچیان خشن بودند بازی میکردند.
خانم آگنس هر روز تعطیل به کلیسا میرفت، دعا میکرد و به
مستمندان پول میداد. او پیش زنان پیر و نیازمند دهکده میرفت، به آنها کفش هدیه میداد،
موهای نوههایشان را شانه میزد و در خیاطی کمکشان میکرد و هنگام ترک کردن آنها درخشش
خفیف فرد جوان مقدسی را از خود در کلبههایشان برجای میگذاشت. خانم آگنس محبوب تمام
مردها بود، و اگر کسی مورد علاقهاش قرار میگرفت و اگر کسی در زمان مناسبی پیش او
میرفت به او اجازه داده میشد علاوه بر بوسیدن دستش یک بوسه هم از دهان او بستاند،
و اگر آن کس فردی خوش شانس و بلند بالا بود، شاید این جرئت را بدست میآورد که شبها
از پنجره خانه او بالا برود.
همه این را میدانستند، بارون هم این را میدانست، و با این
وجود زن زیبا لبخند زنان و با نگاهی معصومانه مانند دختری که انگار هیچ امیال مردانهای
نمیتوانند او را لمس کنند راه خود را میرفت. بعضی اوقات معشوق جدیدی پیدا میگشت
و به او مانند یک زیبائی دستنیافتنی با احتیاط اظهار عشق میکرد، بعد با غرور سعادتمند
یک فاتح با او به خوشگذرانی میپرداخت و متعجب میگشت که مردها زن را از او دریغ نمیکردند
و به او لبخند میزدند. خانه آگنس تنها و ساکت مانند یک پری جنگلی در کنار پارک تاریک
قرار داشت و از گلهای رز پیچنده و بالارونده پوشیده شده بود، و او در این خانه زندگی
میکرد، از آن خارج میشد و به آن بازمیگشت، تازه و لطیف مانند یک گل رز در صبح تابستان
و با درخششی پاک در صورت کودکانه و موی بافته شده آویزان بر گردن زیبایش. زنهای فقیر
و پیر او را دعا میکردند و دستهایش را میبوسیدند، مردها به او سلام میدادند، تعظیم
میکردند و بعد به رویش لبخند میزدند، کودکان پیشش میدویدند و از او تقاضای چیزی
میکردند و میگذاشتند که او صورتشان را نوازش کند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر