داستان‌‏های عشقی.(46)


نمایش سایه‌‏ها.(1)
خانم آگنس در تنها خانۀ کنار پارک رو به زوالِ قصر که در قدیم متعلق به بارون بود زندگی می‏‌کرد. پدر خانم آگنس جنگلبان بود و این خانه را بخاطر خدمات ویژه‏‌ای از پدر مالک فعلی هدیه گرفته بود. خانم آگنس خیلی جوان ازدواج کرده و بعد از بیوه شدن دوباره به محل تولدش بازگشته یود، حالا بعد از مرگ پدرش در آن خانه به همراه یک خدمت‏کار و عمه نابینایش زندگی می‏‌کرد.
خانم آگنس لباس‌‏های ساده اما زیبا و همیشه تازه‌ای با رنگ‏‌های لطیف می‏‌پوشید، صورت جوانش باریک و دخترانه بود و موهای قهوه‌‏ای سیر بافته شده‌‏اش به دور گردن لطیفش می‌‏پیچید. پیش از آنکه بارون همسرش را با افتضاح از خود براند عاشق آگنس بود، و حالا دوباره از نو عاشق او شده بود. او صبح‌‏ها آگنس را در جنگل ملاقات می‏‌کرد و شب‌‏ها او را با قایق به کلبه ساخته شده از نی در مرداب می‌‏برد، و آگنس در آنجا صورت خندان دخترانه‌‏اش را به ریش زود سفید شده او می‏‌چسباند و انگشتان لطیفش با دست‏‌های او که مانند شکارچیان خشن بودند بازی می‏‌کردند.
خانم آگنس هر روز تعطیل به کلیسا می‌‏رفت، دعا می‏‌کرد و به مستمندان پول می‏‌داد. او پیش زنان پیر و نیازمند دهکده می‏‌رفت، به آنها کفش هدیه می‌‏داد، موهای نوه‌هایشان را شانه می‌‏زد و در خیاطی کمک‌شان می‌‏کرد و هنگام ترک کردن آنها درخشش خفیف فرد جوان مقدسی را از خود در کلبه‌‏هایشان برجای می‏‌گذاشت. خانم آگنس محبوب تمام مردها بود، و اگر کسی مورد علاقه‏‌اش قرار می‏‌گرفت و اگر کسی در زمان مناسبی پیش او می‌‏رفت به او اجازه داده می‌‏شد علاوه بر بوسیدن دستش یک بوسه هم از دهان او بستاند، و اگر آن کس فردی خوش شانس و بلند بالا بود، شاید این جرئت را بدست می‏‌آورد که شب‏‌ها از پنجره خانه او بالا برود.
همه این را می‌‏دانستند، بارون هم این را می‏‌دانست، و با این وجود زن زیبا لبخند زنان و با نگاهی معصومانه مانند دختری که انگار هیچ امیال مردانه‌‏ای نمی‌‏توانند او را لمس کنند راه خود را می‌‏رفت. بعضی اوقات معشوق جدیدی پیدا می‏‌گشت و به او مانند یک زیبائی دست‏‌نیافتنی با احتیاط اظهار عشق می‏‌کرد، بعد با غرور سعادتمند یک فاتح با او به خوشگذرانی می‏‌پرداخت و متعجب می‌‏گشت که مردها زن را از او دریغ نمی‏‌کردند و به او لبخند می‌‏زدند. خانه آگنس تنها و ساکت مانند یک پری جنگلی در کنار پارک تاریک قرار داشت و از گل‌‏های رز پیچنده و بالارونده پوشیده شده بود، و او در این خانه زندگی می‏‌کرد، از آن خارج می‏‌شد و به آن بازمی‏‌گشت، تازه و لطیف مانند یک گل رز در صبح تابستان و با درخششی پاک در صورت کودکانه و موی بافته شده آویزان بر گردن زیبایش. زن‏‌های فقیر و پیر او را دعا می‏‌کردند و دست‏‌هایش را می‏‌بوسیدند، مردها به او سلام می‌دادند، تعظیم می‏‌کردند و بعد به رویش لبخند می‌‏زدند، کودکان پیشش می‏‌دویدند و از او تقاضای چیزی می‏‌کردند و می‌‏گذاشتند که او صورت‌شان را نوازش کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر