خرد و دین.


فقط مقدسین شایسته لمس کردن خرد و دین میباشند.
سؤالی را طرح کردن همیشه ارزش دارد، اگرچه همیشه جواب دادن به سؤالی صرف نکند.
من ترجیح میدهم بهترین دوستم را بعنوان بدترین دشمن از دست بدهم. زیرا برای به دست آوردن دوست فقط کافیست خوش آیند باشی؛ اما وقتی مردی دیگر صاحب دشمن نیست، بنابراین باید چیز قابل ترحمی در او باشد.
دیدگاهها، شخصیت و آثار یک انسان اهمیت کمی دارند. ممکن است یک فرد بدبین مانند جناب آقای د مونتین de Montaigne صحبت کند یا یک فرد مقدس مانند پسر سختگیر مونیکا Monika، بلافاصله او با آشکار ساختن رازهایش به ما همیشه مؤفق میگردد که گوشهایمان را افسون و لبهایمان را امر به سکوت کردن کند.
خودپروری ایدهآل حقیقی انسان است.
آدمهای با ادب با دیگران مخالفت میکنند و فرد خردمند با خودش.
زمان یعنی هدر دادن پول.
بلندپروازی آخرین پناه افراد عاجز است.
سعی و کوشش ریشه تمام زشتیهاست.
بیکار بودن بر برگزیدگان مقرر گشته است. داد و ستد چیزیست نسبی و محدود. مطلق و نامحدود میدان دید کسیست که آرام تکیه میدهد و تماشا میکند، کسی که تنها و بی رویا به آن دنیا سفر میکند.
همیشه ویران کردن سختتر از آفریدن است، حتی اگر آنچه باید ویران گردد ابتذال و حماقت باشد، بنابراین ویران کردن نه تنها شجاعت بلکه تحقیر هم طلب میکند.
ابلهان در امتحانات سؤالاتی طرح میکنند که خردمندان قادر به پاسخ دادن به آنها نمیشوند.
نشان دادن قلب خویش به جهان بی عقلی‎‎ست.
در این زمانه مبتذل همه یک ماسک لازم دارند.
معمولی بودن یعنی کمدین بودن. اما نقش معینی را بازی کردن چیز کاملاً متفاوت و همچنین بسیار مشکلتریست.
هیچ انسانی آنطور که واقعاً است دیده نمیگردد.
لذت خاصی در متهم کردن خود وجود دارد. وقتی ما خود را سرزنش میکنیم، بنابراین با این احساس که هیچ کس دیگر حق سرزنش کردن ما را ندارد. این آن اعترافیست که آمرزش به ما اعطاء میکند، نه کشیش.
آیا اغفال خیلی وحشتناک است؟ من فکر نمیکنم. اغفال فقط روشیست که ما توسط آن میتوانیم شخصیتمان را ترقی دهیم.
من امشب در دفتر خاطراتم خواهم نوشت که یک کودک سوخته گشته آتش را دوست دارد.
روح حقیقت وحشتناکیست. آدم نه میتواند آن را بخرد و نه بفروشد یا به حراج بگذارد. روح را میتوان مسموم ساخت یا به کمال رساند. در هر یک از ما یک روح زندگی میکند. من این را میدانم.
آیا چنین به نظر میرسد که همه چیز یک رویاست؟
آه! اما چه چیز رویا نیست؟ رویا برایم شکل خاصی از پژواک موسیقی میباشد. من چهره درخشان جوانان و مربعهای خاکستری و مه آلود را میبینم. اندامهای یونانی در حال گذر از میان صومعه عصر گوتیگ Gotik، قمار زندگی در خرابه‎‎ها و آنچه من از همه بیشتر در جهان دوست میدارم اتحاد شعر و تناقض در رقص است! فقط یک پیشگوئی بد ــ آتششان! آنها با بی دقتی بیش از حدی با آتش بازی میکنند.
سالخوردگان همه چیز را باور میکنند، میانسالان به همه چیز بی اعتمادند، جوانان همه چیز را میدانند.
اما ارزش یک ایده به هیچ وجه کوچکترین ربطی با صداقت کسی که آن ایده را بیان میکند ندارد. احتمالاً هرچه آن شخص ریاکارتر باشد ایده هم دارای روح نابتری خواهد بود، چون در این حالت آن ایده نه با احتیاجات و خواهشهای آن فرد و نه با پیشداوریهایش رنگ شده است.
امروزه درک گشتن همان غافلگیر گشتن است.
شما شکل خود را از دست دادهاید، و شما اعتبار خود را از دست دادهاید. آرامش خاطر خود را از دست ندهید، شما از آن فقط یکی دارید.  
ایدهها خطرناکند. واقعیتها بهترند.
آدم نباید هرگز از چیزی طرفداری کند.
طرفداری کردن آغاز صداقت است، و بلافاصله تلاش از پی آن میآید، و بعد انسان وراج و خسته کننده میگردد.
آنچه که جهان همیشه با جدیتی مجلل انجام داده به سمت کمدی چیزها تعلق دارند.
به نظرم میرسد که بشر دوستی آینده مردمی شده است که میل اذیت همنوعان خود را دارند.
یک توصیه خوب را من همیشه به دیگران میدهم. این تنها کاریست که میتوان با آنها کرد.
من هنوز هم یک فرد صادق ابله را ترجیح میدهم. بیشتر از آنچه مردم فکر میکنند میتوان به نفع حماقت حرف زد. من شخصاً حماقت را بسیار تحسین میکنم. این احتمالاً چیزی مانند توافق ذهنیست.
من فکر میکنم آدم همیشه وقتی چیز نامطلوبی برای گفتن دارد باید کاملاً رک باشد.
این عدم اطمینان وحشتناک است. من امیدوارم که مداوم باشد.
من ابداً بدبین نیستم، من فقط تجربههای خودم را دارم، چیزی که تقریباً شبیه به همان بدبینیست.
او نادرترین چیز بر روی زمین را مالک است: عقل سلیم بشری.
او میگوید که آزادی در زمان انقلاب فرانسه اختراع گشته است. چه فکر زشتی!
برای یک قرون وسطائی واقعی بودن داشتن بدن مجاز نمیباشد، برای یک مدرن واقعی بودن داشتن روح و برای یک یونانی واقعی بودن داشتن لباس.
ایدهها برایم زیاد مهم نیستند، من یک عمر بدون آنها پیش رفتهام.
یک ایده اگر خطرناک نباشد اصلاً شایستگی ایده نامیده شدن را ندارد.
یک گفتگوی فاضلانه یا شور و هیجان بی خبران است یا اعتراف بیکاران ذهنی. مکالمه به اصطلاح پالوده گشته اما چیزی نیست بجز تلاش ابلهانه بشر دوستان ابلهتر تا با شیوهای بزدلانه خشم عادلانه پائینترین طبقه اجتماع را خلع سلاح کنند.
فعال بودن تنها راه چاره کسانیست که رؤیا را درک نمیکنند.
تنها وظیفهای که ما در برابر تاریخ داریم نوشتن دوباره آن است.
درد و رنج ــ هرچه هم بخواهد عجیب به گوش برسد، وسیلهایست که ما توسطش زندهایم، زیرا تنها وسیلهایست که ما را از هستیمان آگاه میسازد؛ و ما به یاد آوردن رنجهای گذشته را بعنوان تضمین و بعنوان این نشانه که ما هنوز هم خودمان میباشیم لازم داریم. در میان من و خاطرات خوشحال کنندهام پرتگاهیست که عمقش از پرتگاه میان من و خوشحالی حقیقی بقاء کمتر نیست.
رمز و راز زندگی رنج است. پشت همه چیز فقط رنج مخفیست! در ابتدای زندگیمان مزه شیرین برایمان بسیار شیرین و مزه تلخ چنان تلخ است که ما ناگزیر تمام تلاشمان را متمرکز لذت بردن میکنیم تا نه فقط یک ماه یا دو ماه از عسل زندگی کنیم، بلکه ترجیح میدهیم تمام عمر هیچ غذای دیگری بجز عسل نخوریم و با این حال نمیدانیم که ما روح خود را به گرسنگی کشیدن واداشتهایم.
قلبها برای این وجود دارند که شکسته شوند.
ما همه برای آنچه خدایان به ما هدیه کردهاند رنج خواهیم برد، رنجی وحشتناک.
وقتی خدایان بخواهند ما را مجازات کنند دعاهایمان را برآورده میسازند.
خدایان پیچیدهاند: نه فقط از شهواتمان وسیلهای میسازند که ما را شلاق بزنند، بلکه ما را توسط آنچه در ما خوب، اصیل، انسانی و دوستداشتنی است فاسد میسازند.
خدایان اینگونه زندگی میکنند: یا آنطور که  ارسطو به ما اطمینان داده به کامل ساختن خویش میاندیشند، یا آنطور که اپیکور تصور میکرده با نگاهی آرام جهان کمدیـتراژیک آفریده خود را تماشا میکنند. ما هم میتوانیم مانند آنها زندگی کنیم و با همان احساسات روند صحنههای پر حادثهای را که انسان و طبیعت برایمان نمایش میدهند تعقیب کنیم.
فقط خدایان مرگ را میچشند. آپولو  Apollo درگذشت، اما Hyacinth که او را باید کشته باشد زنده است. نرون و نارسیس همیشه در میان ما هستند.
یک احمق در چشم خدایان و یک احمق در چشم انسانها با هم یکی نیستند.
احمق حقیقی مورد تمسخر و نفرت خدایان انسانیست که خود را نمیشناسد.
من اصولاً با احساس میل اهداء یک مدال به کسانیکه نمیتوانند ایمان بیاورند به مذهب فکر میکنم: آدم میتوانست آن را برادری بی پدران نام نهد، و در کنار محرابش، جائیکه هیچ شمعی نمیسوزد، کشیشی که در قلبش صلح ساکن نیست با نان نامقدس و جام خالی مراسم عشاء ربانی را به جا خواهد آورد. هر آنچه حقیقیست باید به مذهب مبدل گردد. درست مانند ایمان باید بی ایمانی هم مناسک خود را دارا باشد. او هم شهدایش را کاشته است، به این خاطر باید او هم مقدسین خود را برداشت کند و خدا را هر روز به این خاطر که خود را از انسانها مخفی نگاه داشته است شکر گوید.
ایمان یا کفر، هیچ چیز اجازه ندارد از خارج بر من تحمیل شود. تمام نشانهها باید آفریدههای خود من باشند. معنویت فرمش را باید خود بیافریند. من اگر رمز و  رازش را در خود پیدا نکنم، بنابراین آن را هرگز نخواهم یافت و اگر در خود من وجود نداشته باشد، بنابراین هرگز به من اعطاء نخواهد گشت.
من قادر به باور کردن هر آنچه مربوط به ایمان میگردد هستم، به شرطی که کاملاً باور نکردنی باشند.
چه چیز باور نکردنیتر از آن چیزیست که آدم یک بار صادقانه باورش میکرده؟ آیا بعیدتر از آنچه آدم خود انجامش داده یافت میگردد؟
بشریت میتواند به آنچه ناشدنیست باور آرد، اما به چیزهای بعید هرگز.
ادیان وقتی حقیقتشان معلوم میگردد از بین میروند. علم بایگانی ادیان منقرض شده است.
"مذهب؟" "جانشین محبوب برای ایمان."
شکگرائی آغاز ایمان است.
بیدار ماندن گاهی خیلی سخت است، مخصوصاً در کلیسا، اما خوابیدن اصلاً کار سختی نیست.
با این حال من میگویم، که او باید یک شال ابریشمی سیاه در کمد داشته باشد، برای کلیسا چنین چیزی همیشه مناسب است.
آنچه مربوط به کلیسا میگردد، من چیزی بهتر برای فرهنگ یک کشور نمیتوانم تصور کنم بجز موجود بودن اجتماعی از انسانها که وظایفشان به چیزی مافوق طبیعی باور کردن است، هر روز معجزه کنند و نیروی اسطوره سازی را زنده نگاه دارند که برای فانتزی چنین عمدهاند. اما در کلیسای انگلیسی تنها کسی به افتخار نائل می‏گردد که قادر به شک کردن باشد و نه آن کسی که قادر به باور کردن است. فقط در کلیسای ما فرد شکگرا در کنار محراب میایستد و توماس مقدس به عنوان هیبت ایدهآل حواری معتبر است.
عقاید نه به این دلیل که منطقیاند مورد قبول واقع میگردند، بلکه چون آنها تکرار میگردند.
کشیشها آسمان را از مردم دزدیدهاند.
بشریت خیلی مدیون ضعف پاپهاست. پاپهای خوب به بشریت چیزهای وحشتناکی تحمیل کردند.
من به معجزه معتقد نیستم. من معجزات زیادی دیدهام.
پسران گمشده همیشه بازمیگردند.
آنچه را که این قرن میپرستد ثروت است. خدای این قرن ثروت است. برای داشتن کامیابی باید مالک ثروت بود. داشتن ثروت به هر قیمتی.
نهیلیستی که هر اقتداری را رد میکند، زیرا قدرت را بعنوان چیزی بد شناخته است و  به هر رنجی خوش آمد میگوید، زیرا از این طریق به شخصیتش تحقق میبخشد، یک مسیحی حقیقیست و برای او ایدهآل مسیحیت یک حققیقت است.
اقرار میکنم که فکر ایده رستگاری به سختی قابل درک کردن است. اما فکر میکنم که از زمان مسیح جهان مرده از خواب بیدار گشته و با ظهور او ما شروع به زندگی کردهایم. من فکر میکنم که بهترین مدرک برای تجسم افکار مسیحیت توسط اعمال و افکار انسانهای اصیل و نه توسط تعاریف داستانهای متغییر و تأیید نشده عرضه میگردد.
"خودت را بشناس!" بر سر در جهان دوران آنتیک نوشته شده بود. بر سر در جهان دوران تازه نوشته خواهد گشت "خودت باش".
پیام مسیح به مردم خیلی ساده این است: "خودتان باشید". این رمز و راز مسیحیت است.
وقتی عیسی مسیح از فقرا حرف میزند، منظورش شخصیتهاست، و وقتی از ثروتمندان حرف میزند، منظورش در اصل کسانیاند که شخصیتشان را تکامل ندادهاند.
عیسی مسیح میخواهد بگوید که انسان نه توسط آنچه که دارد و نه حتی توسط آنچه که انجام میدهد، بلکه فقط توسط آنچه که او است به کمال خواهد رسید.
شخصیت چیز بسیار مرموزی‎‎ست. آدم نمیتواند یک انسان را همیشه بنا به رفتارش قضاوت کند. ممکن است کسی قوانین را رعایت کند و با این حال آدم بدی باشد. ممکن است قانون را بشکند و با این حال آدم شریفی باشد. شاید که لکه ننگی برای اجتماع باشد و توسط این جرم به کمال حقیقیاش دست یابد.
و در نتیجه فقط کسی زندگی مسیحواری میگذراند که کاملاً خودش باقی مانده باشد.
عیسی مسیح زندگی را با نگاه یک هنرمند میبیند، او میداند که نیروی انکار ناپذیر قانون کمالی که شاعران میخوانند، مجسمه ساز در برنز میاندیشد و نقاش جهان را باید آینه احساساتش سازد، چنان بی چون و چرا و مطمئن، همانطور که درخت زالزالک در بهار شکوفه میدهد و دانه را وقت درو به طلا مبدل میسازد و ماه بر روی مسیر از پیش تعیین شدهاش باید از سپر به داس و از داس به سپر تبدیل بشود.
جای مسیح در نزد شاعران است. تصور او از انسان مستقیم از قدرت تخیلش سرچشمه میگیرد و میتواند فقط توسط آن تحقق یابد. آنچه برای پانتئیستها Pantheist خدا بود، برای او انسان بود. او اولین نفری بود که نژادهای از هم جدا را به عنوان یک واحد دید. قبل از آمدن او خدایان و مردم وجود داشتند. فقط او بود که دید بر قله زندگی فقط خدا و انسان ایستادهاند، و چون توانائی افسانهای همدردیاش به او گفت که در او هر دو جان گرفتهاند، بنابراین او خود را گاهی پسر خدا و گاهی پسر انسان مینامید. او بیش از هر شخصیتی در تاریخ در ما حس شگفت‌انگیزی را که دوران رمانتیک همیشه به آن تذکر داده بیدار میسازد.

نبوغ و گناه.


با این حال در اینکه نبوغ بیشتر از عشق دوام میکند جای هیچ شکی نیست. و نشانه واقعیتش این است که ما همگی بخاطر آموزش خویش بیش از اندازه به خود زحمت میدهیم. ما در نبرد وحشیانه برای تنازع بقاء به چیزی دائمی محتاجیم و به این سبب مغزمان را با این امید احمقانه که خود را اثبات کنیم از آشغال و حقایق پر میسازیم. فرد کاملاً فاضل گشته ــ او ایدهآل امروزه است. و ذهن فرد کاملاً فاضل چیز وحشتناک و شبیه به یک مغازه عتیقه فروشیست: چیزی بیش از زنندگیها و گرد و غبار در آن نیست و همه چیز بیش از ارزش واقعیش قیمت گذاری گشته.
من عاشق نگاه کردن به نابغین و گوش سپردن به مردم زیبا هستم.
نوابغ زیاد صحبت میکنند.
یک عادت خیلی زشت! و آنها همیشه به خود فکر میکردند.
مردم بجز نبوغ همه چیز را میبخشند.
طرز کلام یک شخصیت کامل گشته با خشم همراه نیست، بلکه با آرامش.
شخصیت واقعی انسان وقتی پدیدار گردد فوقالعاده خواهد بود و طبیعی و ساده مانند یک گل یا مانند یک درخت رشد خواهد کرد. او مردد نخواهد بود. او مایل به قانع ساختن و نزاع نخواهد گشت و هیچ چیز را به اثبات نخواهد رساند. او همه چیز را خواهد دانست. و با این وجود به خود زحمتی برای دانستن نخواهد داد. او صاحب خرد خواهد بود. ارزشش با دستگاههای سنج مادی اندازه گیری نخواهد گشت. او هیچ چیز را از آن خود نخواهد خواند. و با این حال او در باره همه چیز اختیار خواهد داشت، و هر آنچه از دارائیش ربوده شود او را فقیرتر نخواهد ساخت، ثروتش اینچنین بزرگ خواهد بود. او خود را بر دیگران تحمیل نخواهد کرد یا درخواست نخواهد کرد که دیگران مانند خود او باشند. او دیگران را دوست خواهد داشت، زیرا که آنها با هم اینهمه تفاوت دارند. و اتفاقاً چون دلواپس کسی نیست به همه کمک خواهد کرد، مانند چیزی زیبا از طریق آنچه که در اوست به ما کمک خواهد کرد. شخصیت انسان فوقالعاده خواهد گشت. چنان فوقالعاده مانند ماهیت یک کودک.
و او بجز قانون و قدرت خویش هیچ قانون و قدرتی را به رسمیت نخواهد شناخت.
برای من البته معنای زندگی دراین است که به شخصیت و طبیعت خود تحقق بخشم و در حال حاضر مانند قبل مشغول تحقق بخشیدن به امکاناتم توسط هنر میباشم.
من میدانم که چیزی به اسم "زندگی خود را تغییر دادن" وجود ندارد: آدم همواره فقط در دایره شخصیتش میچرخد.
او از نگاه کنجکاوانه بیزار بود، نوابغ این بیزاری را در دوران سالخوردگی بدست میآورند و اشخاص معمولی هرگز آن را از دست نمیدهند.
اکثر مردم برخلاف سؤال "شما چه فکر میکنید؟" میپرسند "شما چه میکنید؟" این تنها چیزیست که یک فرد متمدن اجازه نجوایش را هرگز ندارد.
در چشم اجتماع سختترین گناهی که یک شهروند آن اجتماع میتواند انجام دهد غرق تفکر گشتن است، اما در چشم متمدنترین افراد در واقع اشتغالی متناسب و معقول انسانیست.
او گاهی اوقات با پوشیدن لباسی که کمی بیش از حد مرتب است اصرار بیش از حد در فاضل بودنش را جبران میکند.
من متأسفانه مشتاقانه و دیوانهوار ستایش گشتهام. این بار فوقالعادهای بود.
یک شاگرد هم برای آدم سودمند است. او در پشت تاج و تخت ایستاده و در لحظه پیروزی در گوش آدم نجوا میکند که آدم بر خلاف میل جاودانه میباشد.
امروزه هر مرد بزرگی شاگرد خود را دارد، و همیشه این یهودا Juda است که زندگینامه را مینویسد.
ما در گذشته از قهرمانان خود تجلیل به عمل میآوردیم. سلوک مدرن آنها را حقیر میشمرد. نسخههای کم ارزش کتابهای بزرگ میتوانند چیز خشنود کننده باشند، اما نسخههای کم ارزش مردان بزرگ شنیعاند.
خودخواهی در این نیست که آدم زندگی را طبق میلش بگذراند، بلکه در این است که از دیگران بخواهد زندگی را طبق میل او بگذرانند.
از خود گذشتگی یعنی آسوده گذاردن دیگران و در امورشان دخالت نکردن.
به فکر خود بودن ابداً خودخواهی نیست. کسی که به خود نمیاندیشد اصلاً فکر نمی‏کند. مطالبه یک نوع فکر و عقیده از همنوع کردن بسیار خودخواهانه است. چرا او باید چنین کند؟ اگر او بتواند فکر کند احتمالاً طوری دیگر خواهد اندیشید. اگر نتواند فکر کند که اصلاً درخواست هر نوع فکری از او مسخره خواهد بود.
انسانها بر طبق اصول فردگرائی کاملاً طبیعی و فداکار خواهند گشت.
همچنین انسانها دیگر خودخواه نخواهند بود، طوری که فعلاً هستند. زیرا فرد خودخواه کسی است که برای خود در برابر دیگران حق قائل میشود، و یک انسان فردگرا اصلاً چنین خواهشی احساس نمیکند و چنین چیزی او را خوشحال نمیسازد. همچنین وقتی انسان به فردگرائی جامه عمل پوشانده باشد احساس همدردی را بطور زنده احساس و آن را آزادانه و خودبخود تمرین خواهد کرد.
فردگرائی با هیچ درخواستی خود را به انسانها نزدیک نمیسازد. او طبیعی و بدیهی از خود انسانها به وجود میآید. برای این هدف به تکامل تمام تمایل دارد. تمام اندامگان موجودات زنده برای این تفاوت بالغ میگردند. او کمالیست که به جزء جدائی ناپذیر انواع زندگی تعلق دارد و کمالیست که انواع زندگی خود را به سمتش تکامل میدهد. و از این رو فردگرائی به انسانها هیچ اجباری را تحمیل نمیکند. بر عکس او به انسانها میگوید که هیچ اجباری را تحمل نکنند. او تلاش نمیکند انسان را به خوب بودن مجبور سازد. او میداند که انسانها اگر راحتشان بگذارند خوب هستند. انسان فردگرائی را خود به خود توسعه میدهد، و او حالا آن را به این نوع تکامل میدهد. برای پاسخ به اینکه آیا فردگرائی قابل اجراست باید گفت این سؤال مانند آن است که پرسیده شود آیا نظریه تکامل داروین اجرا گشتنیست. تحول قانون زندگیست، و هیچ تکاملی بجز تکامل به فردگرائی وجود ندارد. همیشه در جائی که این تمایل قابل اجرا نباشد سد مصنوعی و تحمیلی بیماری یا مرگ موجود است.
فردگرائی جدید هلنیسم Hellenismus جدید است.
کسی که مایل به درک دیگران است باید فردگرائی خود را عمیقتر سازد.
هرچه آدم زندگی و ادبیات را طولانیتر میآموزد شفافتر درک میکند که در پشت تمام چیزهای قابل تحسین انسانی فردگرا ایستاده است و اینکه این لحظه نیست که انسانها را میسازد، بلکه این انسان است که زمان را میآفریند.
چون هنر از شخصیت برمیخیزد بنابراین فقط میتواند پرده به روی شخصیت بگشاید، و از ملاقات این دو نقد تفسیری واقعی به بیرون میجهد.
تکامل نژاد به تکامل تک تک افراد وابسته است و وقتی خودپروری متوقف گردد که یک ایدهآل باشد در آنچا فوری مقیاس فرهنگی کاهش مییابد و اغلب کاملاً از بین میرود. وقتی آدم در یک مهمانی شبانه کسی را ملاقات میکند که تمام زندگیاش را در راه آموزش خود به کار برده است غنی میگردد و بعد با این آگاهی که یک ایدهآل والا لحظهای وجودش را لمس و خوشحال کرده است از سر میز برمیخیزد. اما برعکس وقتی باید در کنار مردی بنشینی که تمام دوران زندگیاش به این مشغول بوده که دیگران را آموزش دهد! چه تجربه لرزانندهای! چه وحشتناک است این جهلی که از عادت شوم ابلاغ عقاید خودمان ناشی میگردد! چشم انداز چنین مردی چه محدود است! چه زیاد ما را خسته میسازد، آری او باید با این تکرار بی پایان رقت انگیزش برای خودش هم خسته کننده باشد! چه زیاد فاقد هر عنصر رشد معنویست! در کدام دور باطل مدام در حرکت است!
برای من یک انسان بی نقص کسیست که خود را تحت شرایط کاملی تکامل میدهد؛ کسی که زخمی نیست، رانده یا فلج نگشته و یا در محاصره خطرات نمیباشد. اغلب شخصیتها مجبور بودهاند فردی یاغی باشند، و از این رو نیمی از نیرویشان را در مناقشات بخاطر هیچ و پوچ به هدر دادهاند.
کمال حقیقی انسانها در این نهفته نیست که او مالک چیست، بلکه در این که او چه است.
من تنها انسان جهانم که مایلم خودم را کاملاً بشناسم، اما در حال حاضر این کار برایم ممکن نیست.
اما وقتی از نیت یک انسان خوب شدن فقط ریاکاری لاقیدانهای به بیرون بجهد، این امتیاز فردیست که رنج برده تا انسان پست‎‎تری گردد.
من یک فرد رویائیم. زیرا یک خیال پرداز فردیست که راه خود را تنها در نور مهتاب مییابد، و کیفرش دیدن طلوع سپیده دم قبل از سایر نقاط جهان است.
جامعه مردم تبهکار را بیش از یک بار میبخشند، اما یک آدم رویائی را هرگز نمیبخشند.
راز مرگ و زندگی تنها و تنها به کسانی تعلق دارد که به روند زمان متکیاند و به کسانیکه نه فقط اکنون را بلکه همچنین آینده را نیز در تصاحب دارند و به کسانیکه میتوانند از گذشتهای با شکوه یا شرمآور صعود کرده و سقوط نمایند.
تنها اساتید بزرگ صاحب سبک قادرند تاریک باشند.
او هرگز حتی یک کتاب هم ننوشته است، بنابراین میتوانی تصور کنی که او چقدر میداند.
شما موجودی شگفت انگیزید. شما بیشتر از آنچه تصور میکنید آگاهید میدانید، همانطور که کمتر از آنچه باید میدانستید آگاهید.
همیشه وقتی مردم با من موافقند این احساس را دارم که باید کارم اشتباه باشد.
"من از آموزش دیدن متنفرم!"
"اما آموزش دیدن آدم را تا به سطح با کلاس تجاری ترفیع میدهد."
انتظار وقوع غیر منتظرهها را داشتن دلیل داشتن یک عقل کاملاً مدرن میباشد.
آدم نباید هرگز به دیگران گوش بسپارد. این نشانهای از بی تفاوت بودن در مقابل شنوندگان خود میباشد.
نارضایتی اولین گام به سمت پبشرفت یک انسان یا یک ملت است.
هر کدام از ما یک بهشت و یک جهنم درون خود به همراه داریم.
من دندی Dandy را انسان واقعاً جالبی میدانم، هم از جهت هنری و هم از نقطه نظر روانی. به نظر من او در هر صورت از یک فرد محافظه کار خیلی جالبتر است.
بدترین گناهان کم عمق بودن است.
چیزی وحشتناکتر از خسته کننده بودن در جهان وجود ندارد. این تنها گناه نابخشودنیست.
مردم فریادشان را بر ضد افراد گناهکار بلند میکنند، اما این فرد گناهکار نیست که ما را خجالت زده میسازد بلکه آدم بی شعور سبب این کار میگردد. هیچ گناه دیگری بجز حماقت وجود ندارد.
شرارت یک اسطوره است که مردمان خوب آن را اختراع کردهاند تا نیروی عجیب جاذبه دیگران را با آن توضیح دهند.
بشریت روسو Rousseau را به این جهت که او گناهانش را نه به یک کشیش بلکه به جهان اعتراف کرد دوست خواهند داشت.
گناه چیزیست که خود را بر چهره انسان مینویسد. او اجازه مخفی ساختن خود را نمیدهد. مردم گاهی اوقات از گناهان مخفی خویش پچ پچ میکنند. چنین چیزی وجود ندارد. وقتی یک آدم فرو مایه گناهی بر دوش حمل میکند، به این ترتیب در خطوط لبهایش، در پلکهای به پائین آویزانش و حتی در فرم دستانش این گناه خود را نشان میدهد.
روانشناسان معتقدند لحظاتی وجود دارند که در آنها اشتیاق به گناه یا آن چیزیکه جهان به آن نام گناه مینهد یک سرشت را چنان تحت سلطه خویش میگیرد که به نظر میرسد هر تار بدن، هر سلول مغزی از غرایزی وحشتناک لبریز میگردد و مردها و زنها در چنین لحظاتی آزادی اراده خود را از دست میدهند.
هر جرمی مبتذل است، همانطور که ابتذال یک جرم است.
ارتکاب جرم منحصراً کار طبقات پائین است. من به آنها کوچکترین سرزنشی نمیکنم. من مایلم بگویم که جرم برای آنها شبیه به چیزیست که برای ما هنر است، یک روش برای ایجاد هیجان و شوری عجیب و غریب.
وقتی آدم چیزی را میدزدد زیانش آن است که آدم هرگز نمیداند چیز دزدیده شده چه فوقالعاده است.
من عاشق دمپائیم. آنها تنها چیزیاند که هرگز خطرناک نیستند.
من تا حال هرگز به یک انسان واقعاً فاسد برخورد نکردهام. من کمی نگرانم. من از اینکه او هم مانند بقیه دیده شود خیلی میترسم.
دروغ با هدف تهذیب جوانان که پایه آموزش در خانواده است هنوز هم اینجا و آنجا سنت ماست و مزایای آن در نوشتههای اولیه افلاطون در مورد دولت به صورت قابل تحسینی نشان داده شده است.
دروغ بخاطر یک دستمزد ماهانه در Fleet Street البته کار بسیار آشنائیست و حرفه یک نویسنده مقاله سیاسی بدون مزایا نمیباشد.
از خود گذشتگی چیزیست که توسط قانون باید لغو گردد. این اخلاق مردمی را که آدم بخاطرشان فداکاری میکند فاسد میسازد. آنها همیشه به راه بدی میافتند.
فقط سرگردانان ذهنی نزاع میکنند.