زندگی و اخلاق.(1)


من تفاوت بزرگی بین مردم قائلم. من دوستانم را بخاطر وضع خوب ظاهرشان انتخاب میکنم، آشنایانم را بخاطر اسم و رسمشان و دشمنانم را با توجه به عقل سالمشان. آدم نمیتواند بقدر کافی در انتخاب دشمنانش محتاط باشد. من دشمنی ندارم که احمق باشد. تمام دشمنانم انسانهائی برخوردار از توانائیهای ذهنیاند و به این خاطر برایم حرمت قائلند.
من انسانها را به اصولها ترجیح میدهم و انسانهای بدون اصول برایم بهتر از هر چیز دیگری در جهان میباشند.
فقط ابلهان توسط آنچه میبینند قضاوت نمیکنند. راز واقعی جهان قابل مشاهده بودنش است و نه نامرئی بودن آن.
بشردوستان هر نوع احساسی برای بشریت را از دست میدهند. این ویژگی ممتاز آنهاست.
فقط کیفیتهای سطحی بیشتر دوام میآورند، طبیعت عمیقتر انسان زود افشاء میگردد.
در اصل من معمولاً آنچه را که واقعاً فکر میکنم بر زبان میآورم. امروزه این یک اشتباه بزرگ است. آدم وقتی درک شود در معرض خطر بزرگی قرار میگیرد.
این قاعده سخت و غیر قابل تردید که آدم چه باید بخواند و چه نخواند ابلهانه است. آدم باید همه چیز را بخواند. ما نیم بیشتر آموزش امروز خود را از چیزهائی داریم که نباید خوانده میگشتند.
البته من میدانم که رعایت نکردن یک قرار ملاقات تجاری وقتی آدم بخواهد حسی برای زیبائی زندگی حفظ کند چقدر مهم میباشد.
من تا یک گل برای سوراخ جا گلی روی یقه کتم نداشته باشم هرگز اشتهای غذا خوردن نخواهم داشت.
جدا شدن از کسیکه آدم برای زمان خیلی کوتاهی او را شناخته همیشه دردناک است. غیبت دوستان قدیمی را میتوان با متانت تحمل کرد. اما یک لحظه جدائی موقت از فرد تازه شناخته شده تقریباً غیر قابل تحمل است.
من هرگز بدون دفتر خاطرات روزانهام سفر نمیکنم. آدم باید همیشه در قطار چیز هیجان انگیزی برای خواندن داشته باشد.
هنرپیشهها خیلی خوشبختاند. آنها میتوانند انتخاب کنند که آیا میخواهند در یک تراژدی بازی کنند یا در یک کمدی، میخواهند رنج ببرند یا خوش باشند، بخندند یا اشگ بریزند. اما در واقع زندگی طور دیگریست. اکثر مردها و زنها مجبورند نقشهائی را بازی کنند که مناسبشان نیست.
جهان یک صحنه نمایش است، اما بازیگران بدی در نمایش نقش دارند.
اولین تراژدی زندگی اعمالند و دومین تراژدی واژهها میباشند. شاید واژهها بدتر باشند. واژه‎‎ها بیرحمترینند ...
هرگاه من در پارک یا بی مقصد در پیکادلی Piccadilly قدم میزدم، عادت داشتم کسانی را که از کنارم میگذشتند با دقت تماشا کنم و از خودم با کنجکاوی دیوانهواری بپرسم که او زندگی را چگونه میگذراند. بعضی مرا مجذوب خویش میساختند و بعضی دیگر در من وحشت ایجاد میکردند. زهر گوارائی در هوا پخش بود. من احساس میل شدیدی به یک حادثه شگفت انگیز میکردم ...
من از بستگانم بیزارم. احتمالاً این بیزاری از آنجا ناشی میشود که افرادی مانند ما نمیتوانند تحمل کنند که کسان دیگری هم همان اشتباهاتی را داشته باشند که ما داریم.
کودکان ابتدا پدر و مادرشان را دوست دارند. بعد از گذشت زمان معینی در باره آنها قضاوت میکنند. و به ندرت ــ اگر نخواهیم بگوئیم هرگز ــ آنها را میبخشند.
عشق یک مادر البته بسیار مؤثر است، اما اغلب به طور عجیبی خودخواهانه میباشد.
مادر شما زنی خوش قلب است. اما زنان خوب دیدگاه محدودی از زندگی دارند، افقشان بسیار باریک و علایقشان ناچیز است.
یک بار در هفته با بستگان خود غذا خوردن کاملاً کافیست.
حالا که من در باره آن فکر میکنم به یاد میآورم که هرگز نشنیدم مردی از برادرش ذکر کند. به نظر میرسد که اکثر مردها با چنین کاری منافات دارند.
من در زندگی هرگز برادری نداشتم و هیچ قصد هم ندارم در آینده دارای برادر شوم.
امروزه هیچ کس به بستگان دور خود توجهای نمیکند. آنها سالهاست که از مد افتادهاند.
من آدمهای زیادی را میشناسم که حاضرند برای داشتن یک پدر بزرگ صد هزار دلار بدهند، و بیشتر از آن هم برای شبح خاندان خود میپردازند.
من میترسم که تو به مکالمه افراد مسنتر از خود گوش داده باشی. این کار همیشه مشکلات خود را دارد و اگر اجازه دهی که این کار از عاداتت گردد، بعد کشف خواهی کرد که چه اثر نامطلوبی بر تکامل شعور خواهد گذارد.
اخلاق نگرشیست که ما در باره مردم داریم، مردمی که شخصاً شیفتهشان نیستیم.
وحشت از جامعه که بنیان اخلاق است و وحشت از خدا که راز مذهب است ــ این دو چیز بر ما حاکمند.
هنر و اخلاق کاملاً متفاوت و مناطقی جدا از هم میباشند.
من نه چیزی را تأیید و نه رد میکنم. این یک رفتار بی مزه در مقابل زندگیست. ما که به دنیا نیامدهایم تا با پیشداوریهای اخلاقی لاف بزنیم.
سنگ محک طبیعت لذت است و نشانه رضایت او. وقتی ما خوشحالیم همیشه خوبیم، اما وقتی ما خوب هستیم همیشه خوشحال نیستیم.
من هرگز نتیجه اخلاقی نمیگیرم. معمولاً مردی که نتیجه اخلاقی میگیرد منافق است، و زنی که نتیجه اخلاقی میگیرد بدون شک زن زشتیست.
تعمیم دادنهای روشنفکرانه همیشه جذابند، اما تعمیم دادنهای اخلاقی کاملاً بی ارزشند.
تنها تفاوت فرد مقدس و فرد گناهکار در این است که افراد مقدس یک گذشته دارند و افراد گناهکار یک آینده.
وقتی گناهکاران با مقدسین صحبت میکنند همیشه خشن هستند.
هنر رمانتیک خود را با استثناء و با فرد مشغول میسازد. چون انسانهای خوب تیپهای معمولی میباشند بنابراین از نظر هنری بی ثمرند. انسانهای بد از نظر هنری شیء شگفت انگیزی برای مطالعه هستند. آنها رنگارنگاند، متفاوت و عجیب.
مردم خوب شکیبائی را میآزارند و شروران فانتزی را.
او همچنین این عادت بد را دارد که خود را به اخلاقیات عادی گشته تسلیم سازد. او به ما مرتباً اطمینان میدهد که خوب بودن یعنی خوب بودن و بد بودن یعنی بد بودن. گاهی هم او تأثیر تقریباً جذابی میگذارد.
معیار پاکدامنی و پرهیزکاری یک پدیده جالب روحیست، و گرچه ژست اخلاقی از همه ژستها زنندهتر است، با این حال میخواهد چیزی نامیده شود که دارای ژست باشد.
با تمام نیات خوب یک فاجعه همراه است: زود تصمیم گرفتن در انجام آنها.
هر مشغله فکری با تصوری از رفتار خوب و بد وقفه در تکامل معنویت است.
نیات خوب مداخله در قوانین علمی تلاشهای بیهودهایند که سرچشمهشان خودخواهی خالص و حاصلشان یقیناً با صفر برابر است.
نیات خوب چکهائی هستند که به بانکی که آدم در آن حساب بانکی ندارد واریز میشوند.
وجدان همه ما را به آدمی خودخواه مبدل میسازد.
عشقبازیهای شبانه موجب فجایع بسیاری میشوند.
فضائل! که میداند فضیلت چیست، نه تو میدانی، نه من و نه هیچ کس.
تمام تقلیدها در چیزهای اخلاقی و در زندگی زیانبارند.
هر همدردی شریف است، اما همدردی با درد و رنج کمترین شرافت را داراست، چیزیست آمیخته با خودخواهی و هسته بیماری را در خود دارد. ترس خاصی بخاطر امنیتمان در آن قرار گرفته است. ما میترسیم که خودمان هم به وضعیتی مشابه با جذامی یا نابینا دچار گردیم، و ما میترسیم که سپس دیگر هیچ کس از ما مراقبت نکند.
اما احساس همدردی با درد البته همیشه وجود خواهد داشت.
همدردی ممکن است باری از دوش مردم فقیر کم کند اما خود فقر باقی میماند.
من میتوانم با همه چیز همدردی کنم بجز درد و رنج.
برای این هیچ همدردی ندارم. این بیش از حد کریه، بیش از حد وحشتناک و ناگوار است. امروزه دشمن زندگی بودن در همدردی با درد و رنج قرار دارد. آدم باید با رنگها، با زیبائیها و با شادیهای زندگی همدردی احساس کند. هرچه کمتر در باره غمهای زندگی صحبت کردن خیلی بهتر است.
من به هیچ وجه این همدردی مدرن با بیماران را تائید نمیکنم. من آن را دشمن زندگی میدانم. سلامتی اولین وظیفه در زندگیست.
چیزی مانند یک تأثیر خوب وجود ندارد.
هر تأثیری غیر اخلاقیست ــ غیر اخلاقی از نقطه نظر علمی
چون تأثیر گذاردن بر یک انسان چنین معنا میدهد که انگار آدم روح خود را به او میدهد. او دیگر به افکار طبیعیاش یا در اشتیاقهای طبیعیاش ملتهب نمیگردد. فضائل او در حقیقت به او متعلق نیستند. گناهانش ــ اگر چیزی مانند گناه وجود داشته باشد ــ وام گرفته شدهاند. او پژواک موسیقی کس دیگری خواهد گشت، بازیگر نقشی که برای او نوشته نگردیده. هدف زندگی گسترش دادن خود و تحقق بخشیدن کامل به طبیعت خویش است ــ این چیزیست که به خاطرش همه ما اینجائیم. امروزه انسانها از خودشان میترسند. آنها بالاترین وظیفه را از یاد بردهاند، وظیفهای که آدم به خودش بدهکار است.
مردم خود را بیش از حد جدی میانگارند. این گناه نخستین جهان است. اگر انسان غارنشین خنده را درک میکرد یقیناً تاریخ جهان متفاوت میبود.
او اصولاً دیر میآمد، زیرا معتقد بود: وقت شناسی وقت آدم را میدزدد
اعتدال چیزیست کشنده. کافی بودن مانند یک وعده غذا خیلی بد است. بیشتر از کافی بودن مانند یک ضیافت است.
وظیفه چیزیست که آدم از دیگران انتظار دارد و نه از خودش.
مقیاس چیزیست مانند فاجعه.
هیچ چیز مانند افراط کامیاب نیست.
نه هنر موافقت و مخالفت اخلاقی میشناسند و نه علم.
اخلاق برای من تکیه گاهی نیست. من از بدو تولد یک آنتینومیست Antinomist هستم. من به کسانی متعلقم که برای استثناها خلق گشتهاند و نه برای قاعده.
در حالی که میدانم در آن چیزی که آدم انجام میدهد هرگز بی عدالتی قرار ندارد، معتقدم که در آنچه آدم میگردد میتواند بی عدالتی قرار داشته باشد.
من هرگز با یک انسان پیرو اخلاق مواجه نشدهام که بی عاطفه، بی رحم، کینه جو، ابله و بدون کوچکترین عشق به انسان نباشد. چنین انسانهای به اصطلاح پیرو اخلاق حیوانات وحشیای هستند. من ترجیح میدهم پنجاه گناه غیر طبیعی میداشتم تا یک فضیلت غیر طبیعی. زیرا فضیلت غیر طبیعی جهان را برای کسانی که رنج میکشند به جهنمی زودرس مبدل میسازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر