اعتدال
تمام شروعها با شین آغاز میگردند
و همیشه با الف به پایان میرسند. اعتیاد گرچه با الف شروع میشود اما پایانش
اکثراً ویرانیست. من دشت ویرانهای هستم که تنها فرصتِ باقیمانده برایش مشغول ساختن
ذهن با اعتیادهای کلِ زندگیاش میباشد. البته من موفق گشتهام در طول زندگی تعدادی
از اعتیادهایم را ترک کنم، اما بسیاری از آنها هنوز همسفرم میباشند.
من از کودکی معتاد به حرف نزدن
یا تا حد امکان کم حرف زدن بودم و هنوز هم مانند ایام کودکی معتاد به این عَمَلَمْ.
تو خودت خوب میدانی که وقتی مجبور به حرف زدن باشمْ درست مانند یک فردِ معتاد به
موادِ مخدرِ خمارْ بدنم عرق میکند، شدت عصبانیتم بر حسبِ زمانِ حرف زدنم شدت میگیرد
و دست و پایم به لرزش میافتند.
اینکه میگویند اعتیاد یک نوع
بیماریست درست میگویند. اعتیاد یک نوع بیماریِ روانیست. البته نباید این را ناگفته بگذارم که تمامِ اعتیادهای من را مردم
دیگر هم دارند، اما تعداد کمتری از مردم مانند من افسارِ الفِ اعتدال از دستهایشان
خارج گشته و مسیر پُر مخاطره زندگی را با چشمان بسته، بیهوش، خمار یا نشئه میپیمایند.
معنی قابل فهم اعتیاد عادت است.
هر کاری که اعتدال در آن مراعات نگردد انسان را معتاد به خود میسازد. مادر از بدو
تولدِ فرزندْ او را به نوشیدنِ شیر پستانش معتاد میسازد. دردِ خماریِ بعلت دیر
رسیدنِ شیرِ پستان مادر را میتوان خیلی شفاف در نوزاد مشاهده کرد. نوزاد زجر
کشیدنِ زمان خماریاش را با کش دادن رقتانگیزِ تمام اعضای بدنش به نمایش میگذارد.
بعد نوبتِ اعتیاد به مکیدنِ پستانک فرا میرسد ... و به این ترتیب انواع اعتیادهای
دیگر یکی بعد از دیگری از راه میرسند، تا اینکه آدمی مثل من را که دیگر نه راه
پیش برایش باقیمانده و نه راه پسْ معتاد به خیره نگاه کردن در چشمهای اعتیادهایم
میسازد. اعتیاد به درغگوئی در من ژنتیکیست، این اعتیاد از نسلهای خیلی دورْ از
پدر به پسر از مادر به دختر منتقل گشت تا اینکه عاقبت من را شناخت. از اعتیاد به
حسادت و انتقام چه بگویم که پسرخالۀ تمام اعتیادها میباشند. کمی بزرگتر که
شدم اعتیاد به چاپلوسی به سراغم آمد و بلافاصله نطفۀ اعتیادِ به فرمانبری در من
شکل گرفت. اعتیاد به شنیدن حرف زور و سر خم کردن در برابر زورگوها ... اعتیاد به پُرخوری و به خواب،
اعتیاد به غلط فکر کردن، اعتیاد به خودخواهی، اعتیاد به سنگدلی و بیرحمی ... و
اعتیاد به تنبلی که بیگمانْ مادر تمام اعتیادهاست ...
من تا اینجای ایمیل دوست دیوانهام
را که ماهاست بخاطر فرار از چنگال کووید 19 خود را در خانهاش مخفی ساخته است
خوانده بودم که متوجه شدم باید خیلی سریع ذهنم را گمراه سازم تا سؤال بیجا نکند. بنابراین با صدائی بلند، طوری که به گوش
ذهنم برسد میگویم: "چه خوب که من به این چیزها معتاد نیستم." اما ذهنم
بلافاصله میگوید: "ای شیطون، تو که گفته بودی دروغگویی رو ترک کردی."
من که هنوز معتاد به دلیل آوردنهای
غیرمنطقیام پاسخ میدهم: دوست عزیز، عجله نکن! من دروغ گفتن به دیگران را ترک کردم، اما
به خودم که میتونم دروغ بگم، چهاردیواری اختیاری.
همزمان در حالیکه مغزم داشت سوت
میکشید زیر لب با خود زمزمه کرد: "اگه بتونه این پرروئی رو ترک کنه خیالم
راحت میشه." و بعد مانند زمانِ اتصال در سیم برقْ جرقهای زد و
از کار افتاد.
***
زندگی
زندگی قلدر است. زندگی انسان
سالخورده را مجبور میسازد به مرگ فکر کند.
افراد بی عقل در مقابل این
قلدری واکسینه شدهاند. افراد بی عقل نه میدانند زندگی یعنی چه و نه مرگ چه معنا
دارد.
مرگ پایان زندگیست، و زندگی از
این امر به خوبی آگاه است. برای مرگ اما بودن و نبودن زندگی کاملاً بیتفات است. و
بخاطر حرف برخی از افراد سالخوردهای که معتقدند اگر زندگی نباشد مرگ هم نخواهد
بود خم به ابرو نمیآورد.
وحشتِ از مرگ برخی را فیلسوف،
نویسنده، شاعر، مجسمهساز و ... میسازد. آنها بخاطر وحشت از مرگ از خود اثری برجا
میگذارند تا به خود و مردم ساده دل بباورانند که حتی بعد از مرگ هم زنده میباشند.
زندگی از ابلهیِ انسان در رنج
است، مرگ اما همیشه در حال خندیدن است و ابلهی انسان گاهی خندۀ او را قهقههوار
به گوش میرساند.
***
تجسم کردنِ چیزی که وجود ندارد
محال است.