در جستجوی پارکینگ.

یک روز صبح در نیویورک با دندان درد از خواب بیدار شدم. با یک دندان درد بسیار معمولی و فوقالعاده دردناک. سمت چپ آرواره پائینم ورم کرده و درد میکرد.
من از عمه تروده Trude پرسیدم که آیا در این اطراف یک دندانپزشک خوب وجود دارد. خاله تروده سه نفر را میشناخت، همه در همان نزدیکی، فاصله‎‎ای که در نیویورک تقریباً چیزی مانند 25 کیلومتر خط هوائی معنا میداد.
من میخواستم بدانم کدامیک از این سه دندانپزشک بهترین میباشند. خاله تروده مدت زیادی فکر میکند:
"بستگی دارد. مطب اولی در وال استریت Wall Street قرار دارد. آنجا از خبرنگاران روزنامه پر است، و وقتی کسی یک پارکینگ پیدا میکند، فوری آنها با او مصاحبه میکنند. من فکر نکنم که با این دندان دردت به ریسک کردن بیرزد. از کنار مطب دومین پزشک اتوبوسی مستقیم به طرف اولین پارکینگی که از آن محافظت میگردد میرود، اما او پزشک مطلوبی نیست. من دکتر بلومنفلد Blumenfeld را پیشنهاد میدهم. او در محلی مانند محل ما زندگی میکند و همیشه در آگهیهایش تأکید میکند که در خیابانهای فرعی نه چندان دور آنجا گاهی برای پارک ماشین جای خالی پیدا میشود."
این تعیین کننده بود. و آرواره پائینی من در این لحظه چنان باد کرده بود که وقت بیشتری برای از دست دادن وجود نداشت.
من ماشین عمو هاری Harry را برداشتم و با سرعت راندم.
پیدا کردن مطب دکتر بلومنفلد مدت زیادی طول نکشید. خیابانهای فرعی هم که در آگهی از آنها نام برده شده بود آنجا بودند، اما محل پارک ماشین وجود نداشت. ماشینها در دو سمت خیابان چنان چسبیده به هم پارک شده بودند که حتی آن سوزن معروف هم نمیتوانست از میانشان بر زمین افتد؛ و بر روی سپرهای چسبیده به هم و بدون درز ماشینها گیر میکرد.
مانند ماهوارهای که از خط مدارش خارج شده باشد مدتی دور محل راندم.
بعد یک معجزه رخ میدهد. من با چشمان خودم آن را دیدم. بدین معنی که: من معجزهای را در مراحل اولیه آن دیدم. من یک شهروند آمریکائی را که مشغول باز کردن در ماشینش بود میبینم و فوری در کنارش توقف میکنم:
"آیا میخواهید بروید؟"
"آیا من ــ چی؟ آیا میخواهم بروم؟" او نمیخواست آنچه را که شنیده است باور کند. "آقا، من برای این محل پارک دو سال تمام انتظار کشیدم و تازه پائیز قبل بعد از طوفانی که ماشینهای پارک شده را جارو کرد و با خود برد اینجا را فتح کردم ..."
حالا تازه متوجه میشوم که سقف ماشین او مانند سقف ماشینهای پارک شده دیگر توسط لایه کلفتی از گرد و غبار پوشیده شده است. بنابراین دیگر جائی برای امیدواری وجود نداشت.
من از او پرسیدم کجا میتوانم احتمالاً جای پارک پیدا کنم.
جواب او بعد از مدت طولانیای فکر کردن و پشت سر را خاراندن چندان خوب نبود:
"یک جای پارک ... منظور شما یک جای پارک خالی است؟ گفته میشود که در تگزاس باید هنوز چند جای پارک وجود داشته باشد. فراموش نکنید که به تعداد ماشین در آمریکا هر سال تقریباً تا 15 میلیون افزوده میشود. و طول ماشینها در هر سال 10 اینچ بیشتر میشود. آخرین نظر سنجی نشان داده که 83 در صد از جمعیت مشکل پارک کردن ماشین را خطرناکترین تهدید برای زندگیشان میدانند و فقط 11 در صد ترسشان از جنگ اتمیست."
با این حرف از صندوق عقب ماشین خود یک روروک خارج میکند؛ یک پایش را روی آن میگذارد و بدون قفل کردن ماشین با فشار پای دیگر بر روی زمین از آنجا میرود.
من او را صدا میزنم و میگویم: "هی! شما در ماشین را قفل نکردید!"
او جواب میدهد: "برای چی؟ دیگر کسی ماشین نمیدزد. کجا باید ماشین را پارک کند؟"
دندان درد مرا به رفتن وامیدارد. تا جائی که چشم کار میکرد ماشین پارک شده پشت ماشین پارک شده قرار داشت، و جائی که ماشین پارک نشده بود یک تیر عمودی با یک تابلو قرار داشت، و بر روی تابلو نوشته شده بود: "از اول جولای تا پایان ژوئن ممنوع"، "توقف ممنوع از ساعت 0 تا 24، از شنبه تا جمعه از ساعت 24 تا 0". اما اگر جائی ماشین پارک نشده بود و تابلوئی هم قرار نداشت، صد در صد شیرهای آب آتش نشانی قرار گرفته بودند که بخاطر سختترین مجازاتهای نقدی و زندان کسی نزدیکشان هم نمیشود، حتی اگر جائی آتش گرفته باشد.
در خیابانی دورتر یک اعلامیه میبینم که در آن آمده بود: پارک کردن در اینجا در تاریخ هفتم ماه اوت بین ساعت سه و چهار بعد از ظهر مجاز است. من در نظر داشتم به طور جدی تا آن زمان منتظر بمانم، اما دندانم با این کار موافق نبود.
عاقبت چنین به نظرم میرسد که انگار خوشبختی میخواهد به من لبخند بزند. در مقابل یک ساختمان بزرگ محل خالیای که برای پارک کردن ماشین رزرو شده بود را با این نوشته خوانا میبینم: "پارکینگ مجانی برای مشتریانمان." مانند برق ماشینم را آنجا پارک میکنم و پیاده میشوم، یک لحظه بعد احساس میکنم که از هر دو طرف شانههایم را گرفتند و در لحظه بعدی بر روی صندلیای که در دفتر یک شرکت بیمه قرار داشت با فشار نشانده شدم.
مردی در پشت میز به من سلام میدهد: "صبح بخیر، آقای محترم، چه مدت؟"
"تقریباً یکساعت و نیم."
نماینده بیمه در لیست تعرفهها ورق میزند:
"برای نود دقیقه باید یک قرارداد بیمه آتشسوزی و خسارت تگرگ تا 10000 دلار ببندید."
من برایش توضیح میدهم که ماشین بیمه شده است.
"این را همه ادعا میکنند. ما نمیتوانیم به این خاطر برای شما حقی قائل شویم."
"و من نمیتوانم قرار داد بیمه 10000 دلاری با شما ببندم."
"پس باید جای پارک را ترک کنید."
"پس جای پارک را ترک میکنم."
در مقابل ساختمان شرکت بیمه یک سینما و در پشت سینما یک پارکینگ بزرگ قرار داشت. در پارکینگ ماشینهای بزرگی پارک شده بودند. در جلوی ماشینها یک پارکومتر قرار داشت که اجازه توقف تا حداکثر شصت دقیقه را نشان میداد. مردم تقریباً بدون توقف با عجله از سینما بیرون میآمدند، سکهای در پارکومتر میانداختند و با عجله دوباره به سینما برمیگشتند.
با تاریک شدن هوا بنزین ماشین هم تمام میشود. من به پمپ بنزین میرانم و در اثنای پر شدن باک بنزین پرسیدم توالت کجاست. آنجا از پنجره بالا رفتم، سینه خیز از نوعی دالان گذشتم، به انباری رسیدم و از درب عقب خارج شدم و خود را در یک فضای تنگ و تاریکی که بوی چرم میداد یافتم. آن ماشینم بود که سرپرست با تجربه پمپ بنزین آنجا پارک کرده بود.
پوزخند تمسخرآمیز سرپرست پمپ بنزین غرور زخمی شرقیام را تحریک میکند.
من میپرسم: "بجز این کار چه کار دیگری میتوانید برای ماشین انجام دهید؟ بفرمائید، میشنوم!"
بی درنگ پیشنهاد میشود:
"تعویض روغن ــ ده دقیقه. تعمیرات اساسی ــ نیم ساعت. رنگ زدن ــ یک ساعت."
"سبز چمنی رنگ بزنید و روغن را هم عوض کنید."
بدون تأخیر به سمت مطب بلومنفلد به راه میافتم. سرعت تندی به قدمهایم میدهم، زیرا در ورقهای که در پمپ بنزین به دستم داده بودند به وضوح چنین آمده بود: اگر شما برای بردن ماشین خود زمان یکساعت و ده دقیقه توافق شده را رعایت نکنید، ماشین شما در کورهای که به همین خاطر در پارکینگ نصب شده است سوزانده خواهد گشت."
متأسفانه چون مدتها تمرین نداشتم خیلی زود از نفس افتادم. من سوار اتوبوسی میشوم و در آخرین ایستگاه با تاکسی به سمت مطب بلومنفلد میرانم. وقتی به آنجا رسیدم 42 دقیقه گذشته بود و بنابراین باید به سرعت به پمپ بنزین بازمیگشتم. سر بزنگاه رسیدم، لحظهای که سرپرست پمپ بنزین خودش را آماده کرده بود تا اولین پیت نفت را روی ماشین سبز چمنی رنگم بریزد.
حالا فقط یک امکان وجود داشت، و من مصمم بودم از آن سود ببرم: من با ماشین خودم تا مقابل مطب دکتر بلومنفلد راندم و ماشین را آنجا محکم به تیر چراغ برق کوباندم. من مانند نجات یافتهای از ماشین تصادفی پیاده میشوم و به مطب میروم.
درست زمانی که دکتر بلومنفلد مداوای دندانم را به پایان رساند، از پائین بوق عصبانی ماشینی به صدا میآید. از پنجره میبینم که صدای بوق از ماشینیست که چسبیده به ماشین من ایستاده. من به سرعت پائین میروم. مردی که بوق میزد یکی دیگر از بیماران دکتر بلومنفلد بود که با عصبانیت از من بدرقه کرد:
"چه خیال کردهاید آقا؟ فکر میکنید که این تیر چراغ برق فقط به شما تعلق دارد؟"
من باید حق را به او میدادم. حتی در آمریکا هم فقط پولدارترین پولدارها میتوانند تیر چراغ برق خصوصی داشته باشند.
_ پایان _

پوکر یهودی.

من در پیشنویسهای قبلی خود خواننده را با طعم کوچکی از فضای شوونیستیای که در اسرائیل حاکم است و نمیتوان آن را به اندازه کافی محکوم کرد آشنا ساختم. اکنون برای آشنا ساختن خواننده با یکی دیگر از جنبههای ذهنیت یهودی گزارشی از یک دست بازی پوکر میدهم که در یک بعد از ظهر خوابآلود بین من و دوستم ژوسل Jossele انجام گرفت. این بازی به خواننده درک عمیقی از روح یهودی آموزش میدهد، عمیقتر از تمام گزارشات (National Broadcasting Company (NBC از خاورمیانه.
مدتی میگذشت که ما در کنار میز نشسته بودیم و خاموش قهوه داخل فنجان را هم میزدیم. ژوسل بی حوصله شده بود و عاقبت میگوید: "بیا پوکر بازی کنیم!"
من میگویم: "نه، از ورقبازی متنفرم. من همیشه میبازم."
"کی از ورقبازی حرف میزنه؟ منظورم پوکر یهودیه."
ژوسل برایم بطور خلاصه قوانین بازی را توضیح میدهد. پوکر یهودی بدون ورق و فقط در ذهن بازی میشود، همانگونه که برای یک خلق دارای کتاب برازنده است.
ژوسل برایم توضیح میدهد: "تو به یک شماره فکر میکنی و من هم به یک شماره. برنده کسیست که به شماره بالاتری فکر کرده است. خیلی ساده به نظر میاد، اما تله زیاد داره. بازی کنیم؟"
من گفتم: "موافقم. بازی کنیم."
هر یک پنج پیاستر Piaster روی میز گذاشتیم، بعد به صندلی تکیه دادیم و هر یک مشغول پیدا کردن شمارهای برای خود شد. بزودی ژوسل با اشاره دست فهماند که شمارهاش را انتخاب کرده است. من هم تائید کردم که آمادهام.
ژوسل گفت: "خوب، بذار بشنویم که شمارهات چنده."
من گفتم: "11"
يوسل گفت "12" و پول را در جیب گذاشت. من میتوانستم به خودم یک کشیده بزنم. زیرا که من اول به شماره 14 فکر کرده بودم ولی در آخر تا عدد 11 پائین آمدم، من خودم هم دلیل آن را نمیدانم.
من به ژوسل میگویم: "بگو ببینم، اگر من به عدد 14 فکر میکردم چه میشد؟"
"بعد من بازنده میشدم. هیجان بازی پوکر به همینه که آدم هرگز نمیتونه پایان بازی رو حدس بزنه. اما اگه اعصاب تو برای ریسک کردن ضعیفه، پس شاید بهتر باشه که دست از بازی بکشیم."
بدون پاسخ دادن به او ده پیاستر روی میز قرار میدهم. ژوسل هم همین کار را میکند. من با دقت به شمارهها میاندیشم و شماره 18 را انتخاب میکنم.
ژوسل میگوید: "لعنتی. من فقط 17 دارم."
با لبنخند رضایتبخشی پولها را نوازش میکنم. ژوسل در خواب هم نمیتوانست ببیند که من فوت و فن پوکر یهودی را به این سرعت بیاموزم. احتمالاً او حدس میزد که من 15 یا 16 را انتخاب خواهم کرد و نه شماره 18 را. حالا با خشم قابل درکی پیشنهاد دوبرابر کردن بانک را میدهد.
من میگویم "هر طور که مایلی" و توانستم به زحمت پیروزی کوچکی را در صدایم سرکوب کنم، زیرا من در این بین شماره خارقالعاده 35 را انتخاب کرده بودم!
ژوسل میگوید: "شمارهات"
"!35"
"!43"
ژوسل با این حرف چهل پیاستر را برمیدارد. من احساس میکردم که خون به مغزم هجوم برده است.
صدایم میلرزید:
"اجازه دارم بپرسم که چرا دفعه قبل 43 نگفتی؟"
ژوسل جواب میدهد: "چون دفعه قبل 17 را انتخاب کرده بودم. هیجان بازی پوکر هم به همینه که آدم هرگز ــ"
من حرف او را با عصبانیت قطع میکنم و میگویم " یک پوند" و اسکناسی یک پوندی روی میز پرت میکنم. ژوسل رزمآورانه پول خود را آرام کنار اسکناس من قرار میدهد. هیجان غیر قابل تحمل شده بود.
من با بی تفاوتی مصنوعیای میگویم: "54".
ژوسل می‏غرد: "خیلی بد شد! شماره من هم 54 است. برابر. ما باید یک دور دیگر بازی کنیم."
مغزم مانند برق شروع به کار میکند. در خیال به او میگویم: پسرم، احتمالاً فکر میکنی که دوباره شماره 11 یا چیزی شبیه به آن را انتخاب خواهم کرد! اما تو دچار تعجب میشوی ... من شماره شکستناپذیر 69 را انتخاب میکنم و به ژوسل میگویم:
"ژوسل، حالا نوبت توست که شمارهات را اعلام کنی."
با عجلهای مشکوکانه حرفم را تائید میکند: "بفرما. شماره 70 برای من کافیه!"
من مجبور شدم چشمانم را ببندم. نبضهایم طوری مانند چکش میکوبیدند که از محاصره اورشلیم تا حال چنین نکوبیده بودند.
ژوسل فشار میآورد: "خوب؟ شمارهات چنده؟"
من زمزمه کنان میگویم: "ژوسل، مهم نیست که تو باور کنی یا نه، من شماره را فراموش کردم."
ژوسل خشمگین میگوید: "دروغگو! تو شماره را فراموش نکردی، من این را میدانم. تو شماره کوچکتری انتخاب کردی و میخواهی حالا آن را اعلام نکنی! یک کلک قدیمی! خجالت بکش!"
دلم میخواست با مشت تو دهان زشت و کجش میکوبیدم. اما به خود مسلط میشوم و بانک را به دو پوند بالا میبرم و در همان لحظه به 96 فکر میکنم ــ یک رقم واقعاً مرگبار.
در چشمان ژوسل خیره میشوم و میگویم: "جانور بد بو، بگو چی داری!"
ژوسل خود را روی میز خم میکند و به چشمم خیره میشود و میگوید: "!1683"
ضعف بی ثباتی اندامم را میلرزاند.
با صدائی که به زحمت قابل شنیدن بود میگویم: "1800"
ژوسل میگوید "مضاعف double" و چهار پوند را در جیبش میگذارد.
"چرا مضاعف؟ مضاعف یعنی چه؟!"
ژوسل مانند آموزگاران میگوید: "آروم باش. اگر تو در بازی پوکر تسلط به خویش را از دست بدی، پیرهن و شلوارتو میبازی. هر بچهای میتونه بهت توضیح بده که شماره من در حالت مضاعف بیشتر از شماره توست. و به این دلیل ــ"
وزوز کنان میگویم "کافیه!" و یک اسکناس پنج پوندی روی میز میاندازم.
"!2000"
"!2417"
"مضاعف!" و با تمسخر و پوزخند دستم را به طرف پولها میبرم، اما ژوسل مچ دستم را میگیرد و با تأکیدی بیشرمانه میگوید "مضاعف!" و ده پوند به او تعلق داشت. در جلوی چشمانم پرده قرمز خونین رنگی در اهتراز بود.
با زحمت میگویم: "پس تو یک چنین آدمی هستی، با چنین روشهائی سعی میکنی از من پیشی بگیری! انگار من نمیتونستم دفعه قبل این کار را بکنم."
ژوسل حرفم را تائید میکند: "البته که تو هم میتونستی دفعه قبل این کار را بکنی، من حتی تعجب کردم که چرا این کار را نکردی. حبیبی، این چیزها اما در پوکر پیش میاد. یا آدم بلده پوکر بازی کنه یا بلد نیست. و اگر نمیتونی باید حتی به فکر بازی کردن هم نیفتی."
بانک حالا ده پوند شده بود.
با دندان قروچه میگویم: "خواهش میکنم، اعلام کن!"
ژوسل پشتش را به صندلی تکیه میدهد و با آرامشی جنگطلبانه شمارهاش را اعلام میکند:
"4"
من با شادی فریاد میکشم "!100000"
اما صدای ژوسل بدون هیچگونه نشانه هیجانی به گوش میآید:
"اولتیمو !Ultimo" و بیست پوند را به طرف خودش میکشد.
هق هق کنان درهم میشکنم. ژوسل سرم را دلجویانه نوازش میکند و به من میآموزد که طبق روش قانون هویل Hoyle بازیکنی که اول اعلام اولتیمو کند بدون هیچگونه ملاحظهای به شمارهها برنده بازیست. این لذت بازی پوکر است که آدم در کمتر از ثانیهای ــ"
آخرین پولم را در دستان سرنوشت میگذارم: "بیست پوند!"
بیست پوند ژوسل در کنار پولهای من قرار داشت. بر پیشانیام عرق سردی نشسته بود. به چشمان ژوسل مستقیم خیره میشوم. او ظاهراً کاملاً آرام بود، اما وقتی او پرسید "اول چه کسی اعلام میکنه؟" لبهایش کمی میلرزیدند.
من دامگسترانه میگویم "تو" و او مانند سهرهای در تلهام گیر میافتد.
او میگوید "اولتیمو" و دستش را برای برداشتن گنج طلا دراز میکند.
حالا نوبت من بود که مچ دستش را بگیرم.
من خشک و آهنین میگویم: "صبر کن، بن گوریونBen Gurion! " و چهل پوند را به طرف خودم میکشم و توضیح میدهم: بن گوریون از اولتیمو قویتره. اما دیگه دیر وقت شده حبیبی. ما دیگه باید بازی را تمام کنیم."
خاموش از جا برخاستیم. ژوسل قبل از رفتن برای پس گرفتن پولش تلاش میکند. او مدعی میشود که بن گورین فقط یک اختراع از طرف من است. من با او مخالفت نکردم. اما به او گفتم، هیجان بازی پوکر در این هم است که پول برده شده را هرگز پس نمیدهند.
_ پایان _