نور.

... کاش میتوانستم حالا پیش تو باشم و با کمال میل برایت کاری انجام میدادم. برایت روزنامهای با خبرهای خوش میخریدم، کره صبحانه نشسته بر گوشه لبت را میبوسیدم، شاید هم چاله پشت زانویت را نوازش میکردم، خلاصه یک کاری انجام میدادم. هنگامیکه به من تلفن کردی تقریباً بیهوش شدم، صدایت چنان نزدیک و چنان وحشتناک دور بود. بخاطر تو میتوانم هر کاری انجام دهم، صبح زود از خواب برخیزم، عاقل باشم. کاملاً کرخت میشوم وقتی به من تلفن میزنی. تا وقتی اختلافی بین من و تو نیست همه چیز خوب است، بی تفاوت از اینکه از آن خوشبختی حاصل شود. من احتیاج به خوشبختی ندارم، من میتوانم با تو بی پندار هم بخندم.
آیا هنوز فندک آبی رنگ من را داری؟ آیا دلت برایم تنگ شده؟ آیا دوباره در خانه خودت بودی؟ و آیا ما با یکدیگر به سانفرانسیسکو سفر خواهیم کرد (آیا در آنجا هم مانند پاریس کافه های خیابانی وجود دارد)؟ من خیلی دلم میخواهد همراه تو به سانفرانسیسکو سفر کنم، روزنامههای چینی بخوانم، پارس سگهای دریائی را بشنَوَم و بگذارم از من و تو بر روی جاده صعود به آسمان عکس بگیرند. آیا هنوز هم به آن خانه در Bercy-les-Landes و کفشهای زیادی که در راهرو قرار داشتند فکر میکنی؟ به دوچرخه در انباری، به قبرستان اتوموبیل کنار قصر، به قورباغههای شبهای تابستان در حوضچه و انبوه گزنههائی که در آنجا بوی غبار و یُد میدادند؟ و به شبی که ما در اثر شروع بارش باران بیدار شدیم و چون فراموش کرده بودیم سقف ماشین را دوباره پائین بکشیم تو پابرهنه از پله های تاریک پائین دویدی و زیر باران به بیرون رفتی. اما دیر شده بود، صندلیهای جلوئی خیس و روزنامهها و نقشه راهها تر و نرم شده بودند. و تو همانطور خیس پیش من به تختخواب بازگشتی! و وقتی ما بعد از چندین روز برای اولین بار در کافه کنار خیابان ساحلی دوباره روزنامه خواندیم، در بادی گرم و سوزان همراه با گرد و غبار، اما ما در جلوی کافه همچنان نشستیم و روزنامه خواندیم، هر کدام نیمی از آنرا میخواندیم، و صفحههای روزنامه در باد بالای دستمان پر پر میزدند و نمیگذاشتند دیگر درست بخوانیمشان. بعد نیمی از روزنامه در باد به پرواز آمد و تو بدنبال آنها در خیابان میدویدی، یک ماشین باربری در آخرین لحظه ترمز کرد، و تو فاصله نسبتاً درازی در ساحل دویدی و با روزنامه چروک گشته به کافه بازگشتی و تقریباً رنجیده خاطر بودی، زیرا که من میخندیدم.
من به اینها فکر میکنم و هیچ کمبودی ندارم. دلم میخواهد همیشه به این چیزها فکر کنم، و دلم میخواهد بخاطر چیزی همیشه خشنود باشم. اگر نخواهم مانند انسانی باشم که کم و بیش فقط یکجانبه عمل میکند بنابراین باید خشنودی را حس کنم. عمل کردن، چه واژه وحشتناکی. من عمل نمیکنم. نمیخواهم هیچ چیزی هدیه یگیرم و نمیخواهم چیزی را از قلم بیندازم، اما میخواهم این چیزها برایم هر زمان وجود داشته باشند: خشنودی، با دلیل یا بدون دلیل، با تو و تنها _ شاید فقط به درازای یک لحظه مانند آن ماه فوریه، وقتی از پارتی در خانه مونا بازگشتیم و گرسنه بودیم و در کمد آشپزخانه کشمشهائی را یافتیم که من برای توکاهایِ خیابان تو خریده بودم _ به خاطر میآوری؟ ما با پالتو در آشپزخانه ایستاده و رمق نداشتیم، اما همزمان هشیار بودیم، به طرز دیوانه کنندهای بی قرار و خوشبخت بودیم و ناگهان هوس کردیم کشمشها را خودمان بخوریم. ما ایستاده در کنار پنجره کشمشها را میخوردیم و هنگام طلوع خورشید به آواز توکاها در بیرون روی برفها گوش میکردیم، بعد تو دیگر دلت کشمش نخواست و فقط همینطور آنجا ایستاده بودی و مرا تماشا میکردی، مستقیم، نگاهت با همیشه فرق داشت _ و آنطور که تو بعد مرا در آغوش کشیدی! به من بگو که ما انسانهای زندهای هستیم. برایم بنویس، نه برایم فوری ننویس. اول به من تلفن بزن، من بیصبرانه در انتظار ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر